ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

ugly fan & Hot Fucker prt 42

4.5K 993 107
By MAYA0247

_آهههههههههه!
خمیازه بلند بالایی کشید و تو جاش غلتی زد که برابر شد با پخش شدنش روی سرامیک های زمین.
بدون اینکه بخواد به خودش زحمتی بده همون‌طور که لپش روی زمین سرد کشیده میشد باسنش رو خاروند و خواست خوابش رو از سر بگیره که با صدای بلند و رسایی آه از نهادش بلند شد!
_بک پاشو!
_چانیول فقط یه ثانیه لطفا!
به آرومی زمزمه کرد و چند لحظه سکوتی که تو فضا حاکم شد این باور رو بهش داد که می‌تونه به خوابش ادامه بده اما لحظه بعد با شوت شدن باسنش به سمت کاناپه ای که از روش افتاده بود ناله بدبختانه ای کرد و تو جاش نشست.
با موهای شلخته ای که بالای سرش شاخ شده بودن، چشمای پف کردش رو برای چند لحظه به چشمای پوکر آدم روبه روش دوخت و در آخر دستش رو سریع گذاشت روی لبش.
_بازم؟
اونطور که با چشمای درشتش به آدم روبه روش خیره شده بود انگار داشت ازش خواهش میکرد تا جواب منفی بهش بده ولی در آخر با باز و بسته شدن اون چشم ها فهمید...فاک..بازم گند زده!
_ببخشید سهونا...نمیدونم‌‌‌ چرا وقتی خوابم صدات خیلی شبیه چانیول به گوشم میرسه و....
_ربطی به صدای من نداره...خودت میگفتی حتی وقتی مادرتم صدات میزد فکر میکردی چانیوله!
_آه...نمیدونم چرا از سرم نیافتاده.
همزمان با فرو بردن مشتش توی موهاش و بهم ریختنش با لحن کلافه ای تقریبا نالید، خودشم نمیدونست چرا اینطور توهمی شده.
_پاشو برو سر کارت...ممکنه با بابات تو یه تایم از خونه دربیاید میخوای چیکار کنی؟
بکهیون که تا قبل از اون با اخم های توی هم به انگشت کوچیکه پاش خیره شده بود با این حرف سریع دست از افکارش برداشت و نگاهش در لحظه رنگ ترس گرفت.
_اوه...راست میگی...ساعت چنده؟
_6 و نیم.
_خب...بابام ساعت 8 میاد خونه.
_بله ولی حساب کن اینسری بخواد با تاکسی بیاد...مثل دفعه قبل میخوای با تفنگ شکاریش بیافته دنبالت؟
_یاااااا...میشه یادآوریش نکنی؟
بکهیون با چهره ای که حالا انگار کمی ناراحت شده باشه به همخونه ایش که در حال خوردن قهوش بود خیره شد...چطور یه نفر میتونست ساعت 6 صبح اینطور اتو کشیده روی کاناپه بنشینه و باهاش بحثم کنه؟
_تقصیر خودته که یادت می‌ره.
سهون بعد از بالا انداختن شونه هاش با لحن پوکری زمزمه کرد و بدون توجه به چشم غره ای که شدیداً روش سنگینی میکرد قلوپ دیگه ای از قهوه تلخش رو خورد.
بکهیون بعد از اینکه حسابی از نظر خودش چشم غره های ترسناکی رفت دستش رو به سمت کش شلوارش برد و همزمان با بلند شدنش شلوارش رو پایین کشید.
_پیش به سوی حموم.
قبل از اینکه داخل حموم بشه کاملا لخت شده بود، البته که توجه ای به غرغر های سهون مبنی بر « این خونه یه اتاق فاکی داره» نکرد!
باز کردن شیر آب برابر شد با لرزیدن و دون دون شدن پوست بدنش، وقتی از گرم بودن آب مطمئن شد زیر دوش رفت و ناله ای از سر رضایت کشید.
دقیقا دو ماهی میشد که توی خونه سهون مستقر شده بود و خب تنها دوست عزیزش در اصل نجاتش داده بود وگرنه الان یا معتاد شده بود، یا از سرما یخ زده بود، یا از گرسنگی به دیار باقی شتافته بود.
و بله درست حدس زدید...تنها دلیلی که بکهیون رو از خونه شوت کرده بود چیزی نبود به جز کام اوت کردن جذابش!
شاید هیچ آدم گی یا لزبینی تو کل تاریخ اونطور جلوی خانوادش کام اوت نکرده بود و البته که همه چیزش باید متفاوت باشه.
بعد از شستن موهاش نفس حبس شدش رو به بیرون فوت کرد، نمیدونست مسیر درستی رو انتخاب کرده یا نه ولی مطمئن بود گرایشش دست خودش نیست بنابراین این راهی بود که سرنوشت جلوش گذاشته بود نه؟
البته گی بودنش با بقیه فرق داشت...اگه چانیول نبود میتونست اسم خودش رو آسکشوال بذاره ولی وقتی میدید هنوزم که هنوزه بعضی وقتا بهش فکر می‌کنه  میفهمید واو من واقعا یه گی بدبختم!
بعضی وقتا راجب رد کردنش پشیمون میشد و بعد به خودش چک میزد که نه! کار درستی انجام داده.
واقعا امیدوار بود که اینطور باشه وگرنه جدی دوست نداشت وقتی موهاش همرنگ دندوناش شدن بشینه یه گوشه و افسوس بخوره.
در هر صورت دست خودشم نبود که نمیتونست به هر چیزی خیلی سطحی نگاه کنه، قبول داشت وقتی با چانیول خوابید خیلی از خط قرمز هاش رو کنار گذاشت ولی واقعا اونموقع فکرش یه چیز دیگه بود!
فکر میکرد همین که خودش عاشق چانیول باشه کافیه...ولی بعدش وقتی کنار گذاشته شد هزارتا چیز رو سرش آوار شدن، البته که الان اصلا پشیمون نبود ولی بازم...
برای فرار کردن از افکاری که فقط حموم اومدنی به سرش میزدن بدنش رو سریع شست و بعد از پوشیدن حولش، همون‌طور که بینیش رو بالا میکشید داخل اتاق شد و و برای چند لحظه همون‌طور ساکن تو جاش موند.
_دراومدی بیرون؟
صدای سهون رو از پذیرایی شنید و فقط به زدن دستش به در چوبی کمد لباس ها اکتفا کرد...بالا بردن صداش توی اینجا واقعا کار سخت و در عین حال در ریسکی بود.
چرا که آقای بیون فقط کافی بود بفهمه پسر گی عزیزش درست طبقه بالاش داره زندگی می‌کنه تا بیاد و انجیلش رو از راستا بکنه تو بدنش|:
پیراهن دکمه دار سفیدش که خط های ریز مشکی داشت رو به علاوه شلوار قد نود مشکی پارچه ایش تنش کرد.
آستین پیراهنش رو به سمت بالا تا زد و بعد از بستن ساعت چرمش عطر رو به گردن و لباسش اسپری کرد.
خب...فقط یه مرحله مونده بود.
موهای مشکیش رو، رو به بالا درست کرد و برای چند لحظه به ظاهر کاملا مردونش نگاه کرد و نیشخند جذابی روی لباش نشست.
شاید خیلی بچگانه بود ولی تغییر دادن استایلش تنها کاری بود که میتونست انجام بده تا فکر کنه واقعا تغییر کرده و دیگه اون آدم ساده لوح سابق نیست.
بعد از برداشتن گوشی و سوییچ ماشینش از اتاق خارج شد و روبه سهونی که به کانتر تکیه زده و منتظرش بود اشاره کرد تا بره و در رو باز کنه.
_اینهمه جذابیت از کجا میاد آقای بک؟
سهون با لحن شیطونی مثل هر روز گفت و البته که مثل هر روز چشم غره خفنی دریافت کرد.
_جاست خفه شو اوه سهون...اگه میذاشتی نیم ساعت بیشتر بخوابم الان چشمام اینطور پف نمی‌کرد.
_لازم نیست زیادم خوشگل بشی ممکنه به عنوان آیدلی چیزی بردارن...
_شات آپ .
بک وقتی کفشش رو پوشید از لای دندونای بهم چفت شدش گفت و سهون واقعا خدا رو شاکر بود که اون جغجغه کوچولو نمیتونه صداش رو بندازه پس کلش!
_باشه بابا...اصلا خیلی زشتی...خوب شد؟
_آفرین درستشم همینه.
بک با تکخنده ای که زد گفت و البته که خودشم میدونست الان از نظر هم خونش یه آدم فضایی چیزیه!

___________________________________

بهار نزدیک بود و شکوفه های صورتی سفید گیلاس، وقتی توی پیاده رو به سمت محل کارش می‌رفت توی هوا رقص نرمی میکرد و در آخر باعث میشدن بکهیون هر چند لحظه یک بار موهاش رو برای چک کردن اینکه نکنه گل برگی روی سرش افتاده باشه چک کنه.
این پیاده رو که کلا به خاطر داشتن درختای شکوفش معروف بود دقیقا جایی بود که این موقع صبح فقط آدمای بخت برگشته ای مثل خودش ازش عبور میکردن, اما خب شب موقع برگشت میتونست زوج های زیادی رو اینجا ببینه.
خمیازه خسته ای کشید و مالشی به چشماش داد...میتونست بره تو ماشین و تا وقتی اون آیدل تخمی بیاد بخوابه.
خوشبختانه به لطف کیونگسو، کای دیگه راننده شخصی و اینجور چیزا رو کنار گذاشت و حالا بک یه رییس جدید داشت.
هر چند با توجه به شانس زیباش این یکی هم زیادی اوسکول بود ولی بازم مثل کای شلپ شلپ تو مخش راه نمی‌رفت.
_رسیدیم.
به اونطرف خیابون یا بهتره درست بگم به ساختمان کمپانی نگاهی انداخت و زیر لب با ذوق زمزمه کرد.
همون طور که به همراه آدمای دیگه منتظر سبز شدن چراغ و عبور از خیابون بود بدون توجه به شکوفه هایی که حالا باد اونا رو تا وسط خیابون هم آورده بود با پاش روی زمین ضرب گرفت.
نور خورشید کم و بیش درست وسط تخم چشماش می‌تابید و همین باعث میشد چشماش رو کمی جمع کنه...اما خب جدا از همه اینا عاشق هوای خوب بهار بود.
با سبز شدن چراغ به همراه آدمای دیگه به سمت اونطرف خیابون حرکت کرد ولی یهو...درست وسط خیابون متوقف شد.
بوی عطر آشنایی زیر بینیش رو نوازش کرد و همین باعث شد برای چند لحظه تمام فعالیت های ارادی بدنش از کنترلش خارج بشن.
چند تا پلک شوکه زد و بدون توجه به آدمایی که از کنارش رد میشدن به سمت عقب برگشت ولی چیزی ندید...یعنی اشتباه کرده بود؟
چشماش رو ریز کرد و سعی کرد از بین چهره های مختلف هیکل آشنایی رو پیدا کنه و در لحظه آخر از بین شونه های آدم ها تونست مردی که با گذاشتن کلاه کپش گوش های کیوتش رو بیشتر به نمایش می‌ذاشت ببینه.
خودش بود نه؟
داشت می‌رفت و دقیقا مسیرش برعکس مسیر خودش بود...در عرض چند صدمه ثانیه اون تصویر آشنا پشت آدم های دیگه محو شد.
_دیوونه ای چیزیه؟
دو دختری که از کنارش رد شدن با چشم غره ای که بهش رفتن زمزمه کردن چون...محض رضای خدا کی وسط خیابون یهو میاستاد؟
بدون اینکه خودش بخواد...پاهاش به سمت کمپانی که باید میرفت کشیده شدن و طبق معمول فرار کرد.
نمیدونست چیزی که حس کرده تا چه حد درسته ولی قلبش...آه بدجور داشت میتپید...چرا دقیقا وقتی داشت از هوای خوب بهاری لذت میبرد اون اتفاق افتاده بود؟
با قدم های بلند داخل پارکینگ شد و بعد از باز کردن قفل ماشین خودش رو تقریبا داخلش پرت کرد.
دستاش به فرمون چنگ شدن و بالاخره تونست نفس حبس شدش رو بیرون بده.
مژه هاش روی هم افتادن و سرش روی فرمون فرود اومد...حالش بدجور گرفته شده بود.
ای کاش چانیول هم اونو دیده بود...ای کاش اون آدم چانیول بود ای کاش...فاک این چه افکار شخمی تخیلی بود که داشت از سرش میگذشت؟
توی کشور یه عالمه آدم هستن که از اون عطر استفاده میکنن، یه عالمه آدم هستن که گوشاشون مثل یودا کیوته و کلاه کپ میذارن و...بیخیال! داشت کی رو گول میزد؟
مهم این بود بازم قلبش داشت با یه تصویر مبهم و یه بوی آشنا از جاش درمیومد.
در هر صورت مهم نبود...حتی اگه قلبش از جا درمیومد هم قرار نبود بازم با اون آدم روبه رو بشه، هر چقدرم دلش تنگ میشد اهمیتی نداشت، چیزی که باید میرفت رفته...میتونست با همین احساس تا آخر عمرش به یاد اون آدمی که یهو اومد و زندگیش رو زیر و رو کرد بمونه ولی...قرار نبود هیچوقت اسم بیون بکهیون کنار پارک چانیول باشه، پس چه دلیلی داشت که خودشو اذیت کنه؟
با باز شدن یهویی در کشویی عقب ماشین نفسش رو یه ضرب بیرون داد و لحظه بعد اون دختر تو مخی توی ماشین جا گرفته بود.
_سلام.
زیر لب زمزمه کرد و طبق معمول جوابی نگرفت و خب! البته که به کتفشم نبود.
وقتی در کمک راننده باز و منیجر کنارش جا گرفت با هم سلام و احوال پرسی گرمی کردن که با جیغ یهویی دختر هر دو سکوت کردن.
_چرا قبول نکرد؟
دختر که از بدو نشستنش تو ماشین اخماش رو بدجور تو هم برده بود مثل بچه های دو ساله نالید و منیجر بیچاره بعد از بالا دادن عینکش به سمت عقب برگشت.
_گفت سرش شلوغه و میخواد کمی...
_من قبول ندارم...کمپانی باید هر جور شده راضیش میکرد...یه آهنگ با پارک چانیول می‌تونه منو دوباره سر زبون همه بندازه...مطمئنا سودی که به دست میاد خیلی بیشتر از هزینه میشه.
دختر که حالا کمی به سمت جلو متمایل شده بود با لحن کلافه ای سعی کرد چیزایی که تو مخش چیده شده رو به زبون بیاره.
واقعا آیدل بودنم بد دردی بود...واقعا مشهور شدن اینهمه مهمه که آدم بخواد منت کسی مثل پارک چانیول رو بکشه؟...مطمئنا که نه.
صبر کن ببینم...گاد خطر از بیخ گوشش گذشته بود وگرنه ممکن بود با پارک چانیول مواجه بشه.
نامحسوس تو دلش خدا رو شکر کرد و اون نیمه از ذهنش رو که سمت جایی وسط خیابون و یه عطر آشنا کشیده میشد رو نادیده گرفت.
_سانا خودتم میدونی که چقدر باهاش صحبت کردیم...بلاکم کرده میفهمی؟
_من راه بیافتم؟
بکهیون با لحن آرومی از منیجر پرسید و وقتی مرد سری به نشونه مثبت تکون داد، پسر کوچکتر نفسش رو به بیرون فوت کرد و با فشاری که با پاش به پدال گاز وارد کرد از پارکینگ خارج شد.
فکر میکرد اگه رانندگی کنه می‌تونه حواسش رو از حرفای اون دختر راجب چانیول پرت کنه ولی خب...در اصل داشت اون حرفا رو گوش میداد و در کنارش رانندگی میکرد.
_خودم بهش زنگ میزنم.
دختر یهویی گفت و چشمای منیجرش به علاوه رانندش همزمان گرد شدن.
_چی؟...عمرا...چطور قراره راضیش کنی؟
_نمیدونم...ولی یادت نمیاد؟ من از نظر همه کویین سکسی کیپاپم.
و همین حرف باعث شد قلب پسر پشت فرمون ناخواسته مچاله بشه و فشار دستاش به دور فرمون به بیشترین حدش برسه.
_کی زنگ میزنی؟
_الان...باهاش قرار میذارم.
دختر با لحن شیطونی همون‌طور که موبایلش رو از کیف دستی ظریفش خارج میکرد گفت...واقعا شهرت در این حد اهمیت داشت؟
لباش رو تا جایی که سفید بشن بهم فشرد و بعد از چند دقیقه بعد صدای بوق گوشی سانا تنها صدایی بود که تو ماشین شنیده میشد...فاک چرا گذاشته بود روی بلند گو؟
_بله؟
صدای کلفت و گرم چانیول بود...گوشاش نامحسوس تکون ریزی خوردن و قلبش شروع کرد به دیوانه وار کوبیدن خودش به قفسه سینش.
_الو سلام چانیول شی.
دختر با لحن به شدت کیوت شده ای وقتی موهاش رو به پشت گوشش فرستاد گفت و چند لحظه سکوت توی فضا حاکم شد.
_شما؟
_من سانام...امروز اومدید کمپانی تا راجب مشارکتمون صحبت کنیم ولی نتونستم شما رو ببینم...میشه همو ببینیم؟
_نمیخوام.
لحن بی تفاوت چانیول توی گوشای هر سه نفر پیچید و لحظه بعد گوشی رو قطع کرد.
_گاد...ا...الان موبایلش رو روی من قطع کرد؟
_گفتم که زنگ نزن.
منیجر وقتی چشمای پر شده دختر رو دید زمزمه کرد و آهی کشید.
_نگران نباش جور میشه.
_چطوری میخواد جور بشه سونبه؟...دیدی چطور رفتار کرد؟
_ما اینجا یه برگه برنده داریم.
منیجر بعد از چشمکی که به چهره سوالی دختر زد گفت و این یعنی بهتر بود دیگه صحبتی راجب این موضوع نکنند.
_یعنی چی می‌تونه باشه؟
دختر وقتی تو جاش تکیه زد زمزمه کرد...در هر حال به زودی میفهمید چون مطمئنا با اون لحنی که از چانیول شنیده بود راضی شدنش به این آسونی ها نبود.
با صدای دینگی که از گوشیش اومد نگاهش رو از بیرون گرفت و فقط کافی بود وارد صفحه چت با منیجرش بشه تا لینکی که براش فرستاده بود رو باز کنه.
با دیدن ویدیو چند لحظه مکث کرد و لحظه بعد چشماش به درشت ترین حد ممکن رسیدن و لباش چند بار باز و بسته شد.
این پسری که کنار چانیول بود چقدر شبیه رانندش لیون بکهیون بود...فقط کافی بود چند دقیقه از ویدیو رو ببینه تا بفهمه چانیول بکهیون رو به عنوان دوست صمیمیش به فرانسه برد و بنگ!
پس تیر مخفی منیجر عزیزش همین بود؟
البته که اون پسر بیچاره نمیتونست حتی یه درصد اون نگاه های ترسناک آدم های تو ماشین رو درک کنه.

_____________________________________

بعد از صد سال ببینید کی اومدههه🥺😭🤧
مرسی از صبوریتون مهربونام^^
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید💞😍
ووت و نظرم یادتون نرههه🥂
مایا کلی کلی دوستون دارههه•~•

Continue Reading

You'll Also Like

3.5K 111 9
I got a real good feelin somethin bad abouta happen
1.1M 49.3K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
1.1M 44.8K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
687 92 11
هری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، ما...