basical change

By Mrllll222

73.7K 12.3K 1.4K

Au Romance Fluff Smut Mpreg Vkook Minyoon Namjin تموم شده!! اما چون احتمالا قراره افتر استوری داشته باشه... More

Summary(info)
Part 1
Part2
Teaser
Part3
Part4
Part5
Part6
Part7
Part8
Part9
Part11
Part12
Part13
Part14
Part15
Last part

Part10

3.4K 697 73
By Mrllll222

بازم میگم این شرط اپ نیست فقط خواهشه.
لطفا همه پارتارو به ۸۰ ووت برسونید🥺👈👉
در حق پارت ۲ و پارت تیزر هم کم لطفی نکنید🥺👈👉

ادیت نشده

***

کاپتان به سمت دیگه میز نقشه رفت.

-اعلاحضرت. به آبراه شرقی رسیدیم. احتمالا با امواج مواجه شیم اما به زودی در پایتخت پهلو میگیریم.

یکی از دست هاش به کمرش بود و دست دیگ با دستمال گردنش بازی میکرد.

-بهم زمان بدید کاپتان. زمان دقیق پهلو گرفتن.

جین قدمی به جلو برداشت و با خم کردن سرش حین احترام جواب پادشاه رو به جای کاپتان داد.

-تا کمتر دو روز دیگه به بندر میرسیم و بعدش با کالسکه به سمت کاخ حرکت میکنیم که احتمالا به خاطر پیشواز مردم یک ساعتی طول بکشه. درسته؟

قسمت آخر جملش رو خطاب به مرد پنجاه ساله و کارکشته دریاها گفت.

-کاملا مشاور.

قدمی به سمت مخالف میز برداشت و خیلی ساده و کوتاه نظرش رو اعلام کرد.

-خوبه.

بدون توجه از عرشه پایین اومد و با ارامش بین ملوان ها که براش روی زانو نشسته و تاظیم کرده بودند قدم زد.

پاهاش بدون هیچ گونه عجله‌ای بدنش رو به جلو میبرد.

با دیدن جونگکوک که پاچه های شلوارش رو بالا زده و روی لبه کشتی خم شده بود لبخند ملایمی روی لبهای خشک شدش به خاطر سرما نشست.

حدود ده روز از زمانی که به کابین پسرک رفته و ارتباط نزدیک تری رو ناخواسته باهاش شروع کرده بود میگذشت.

به سمت اون بخش از کشتی رفت. عقب تر اون مکان پشت محافظش که واضحا از شدت عصبانیت داشت میلرزید متوقف شد. دستی روی شونش نشوند که اون کمی تو جاش پرید و سریعا به پشتش نگاه کرد.

هول کرده و متعجب دستش رو به صورت مثلثی کنار سرش گرفت و پای راستش رو سطح چوبی عرشه کوبیده و سلام نظامی داد.

کنارش ایستاد و همینطور که چشم هاش روی پسرک و نگهبانی که اون رو از کمر گرفته و در تلاش بود از افتادنش در آب جلو گیری کنه و اون رو از لبه فاصله بده، شروع به حرف زدن کرد.

-چیشده؟چرا انقد حرص میخوری جیمی؟

چرخی به چشم هاش داد.

-قربان باور کنید نصف زمان و انرژی روزانه من صرف پایین اوردن جونگکوک از در و دیوار کشتی میشه.

ناخودآگاه قهقه بلندی سر داد و از شدت خنده سرش رو به عقب پرت کرد.

جیمین شیفته به خنده ازته دل یکی از اسطوره های بزرگ زندگیش نگاه کرد و به خاطر سپرد تا بعدا در این مورد باهاش صحبت کنه.

-باز برای چی از لبه ها آویزون شده؟

با یادآوری اون پسر باز با حرص به درگیری نگهبان با جونگکوک زل زد.

-داریم به خشکی نزدیک میشیم و حیوانای دریایی نزدیک ساحل بیشتره. داره سعی میکنه به سگ دریایی پایین کشتی دست بزنه.

با ته مایه خنده و چشم های گرد شده بهش زل زد که چطور خم شده بود و سعی میکرد خودش رو به سطح آب برسونه.

خیلی اروم به سمتش رفت. نگهبانی که اون رو از کمر گرفته بود با صدای پا روش رو برگردوند و با دیدن پادشاه با حالت زاری به سرش رو به پایین خم کرد.

-خیلی معذرت میخوام که نمیتونم تاظیم کنم قربان اگه ولش کنم...

دستش رو به نشونه سکوت کردنش و اینکه لازم نیست چیزی بگه، بالا اورد.

به نرده های چوبی تکیه زد و به پایین نگاه کرد که چطور جونگکوک انقدر درگیر اون سگ ابی شده بود که متوجه حضور پادشاه نبود.

جانور بد رنگ که با چشمای گرد و براق به پسرک زل زده و با کوبید دستهاش آب رو به بالا میپاشه و ذره‌ای به خواسته پسر که لمس کردنش بود اهمیت نمیداد باعث خنده بلند و دوباره شاه شد.

جونگکوک که صدای قهقه آشنایی به گوشش خورد سرش رو بلند کرد و همزمان با چشم تو چشم شدنش با تهیونگ ذوق زده به بالا پرید که باعث شد تقریبا به سمت آب بیوفته و همون موقع نگهبان دوباره به کمر باریکش چنگ زد و همون موقع تهیونگ و جیمین هردو ترسیده سعی کردن قسمتی از بدنش رو بگیرن.

اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود.

-همین الان از این لبه فاصله بگیر!

سریع خودش رو به کمک نگهبان بالا کشید و صاف روی عرشه ایستاد. لبخند دندون نمایی زده بود تا شاید بتونه کمی ای عصبانیت پادشاه و محافظ کم کنه.

نفسشو به بیرون فوت کرد. با نگاهی سر تا پای اون بچه رو که تقریبا کل بلوزش خیس شده بود، از نظر گزروند.

لباس خیس شده به بدنش چسبیده بود و به خوبی تنش رو به نمایش میزاشت.

میخواست سرش رو برگردونه که با چیزی که چشم هاش دیدند سرجاش خشک شد. خیلی سریع نگاهش رو دوباره به تن اون بچه داد. برجستگی نسبتا واضحی که به خاطر لباس چسبیده به پوستش در قسمت قفسه سینش قابل دیدن بود چشم های شاه رو روی خودشون قفل کرده بود. چشم هاش کمی گشاد شده بودند و تعجب کل وجودش رو در بر گرفته بود.

پسرک حواس پرت نگاهش هنوز درحال دنبال کردن اون سگ ابی بود و به هیچ وجه توجهی به دمای کم هوا نداشت.

با لرزی که بدنش به خاطر باد سوزناک کرد دست هاش رو روی بازوهاش گذاشت و این حرکت تهیونگ رو به خودش اورد.

-خیس اب شدی بهتره بری لباسات رو عوض کنی.

با پیچیدن اون صدای بم و عمیق پادشاه در گوش هاش نگاهش رو بهش داد و سری تکون داد.

-بله اعلاحضرت.

و به سمت پله های پایین عرشه حرکت کرد.

نگاهش رو به محافظ داد که اون سریعا متوجه شد و با تکون داد دستش نگهبانی که هنوز اونجا ایستاده بود رو مرخص کرد.

نگاه نافذش در چشمان کشیده جیمین قفل شده بود.

-چیزی میدونستی محافظ؟

به دلیل چشم های ابی و جدی که بهش زل زده بودند لرز آرومی کرد.

-در چه مورد قربان؟

کم‌کم اخمی روی پیشونیش مینشست.

-در مورد جنسی اون بچه. 

دهن محافظ چند بار باز و بسته شد فارق از یک کلمه که از بین لبهاش به بیرون رانده بشه.

صاف ایستاد و هنگام بیرون دادن نفسش و با دو انگشت شست و اشاره پلک هاش رو ماساژ داد. بعد چند ثانیه دوباره به جهان افتخار دیدن مردمک های ابی خاکستریش رو داد و در همان حین صدای خستش بود که به گوش محافظ رسید.

-تا پنج دقیقه دیگه تو کابینم باش جیمی.

و بعد تنها صدای قدم های بلند و استوارش که با آوای موج ها ترکیب شده بود فضا رو پر کرد.

***

بدون اینکه متوجه باشه به چی نگاه میکنه چشمانش پشت شیشه را هدف گرفته بودند. افکارش بهم ریخته شده بود.

قطعا از لحظه‌ای که پاش رو در قصر میگذاشت و کار های این مدت همه بهش حجوم میاوردند و حتی مرتب و دسته بندی کردن وظایفی که باید  از بدو ورود بهشون رسیدگی میکرد، در ذهنش هم کمی سخت بود.

مراسم های پیش رو زیاد بودند و آمادگی برای آنها زمان بر تر از خود مراسم.







تقه‌ای به در زد و وارد کابین شد. جسم راسخ و چهارشونه‌ای که پشت بهش کنار پنجره اینستاده بود نشان از درگیری فکر شاه میداد.

خیلی اروم به سمت محافظ وارد شده چرخید و با لبخند ملایمی از دعوت کرد که بشینه و خودش کنارش نشست.

-بهت دستور نمیدم که هول کنی. به عنوان دوست بچگیم بهم جواب بده جیمی. اون بچه جهشیه؟

بعد چند ثانیه سرش رو تکون داد و منتظر حرف بعدی تهیونگ موند.

-چه جالب نمیدونستم.

کمی تردید داشت اما بلاخره به خودش جرئت داد که حرفش رو بیان کنه.

-قربان...ینی ته...جهشی بودن یه چیز عادیه چرا انقد تعجب کردین؟

نگاهش رو از محافظش گرفت.

-نمیدونم.

با ندیدن واکنش بدی از شاه بعد چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش حرف اصلیش رو بیان کرد.

-چند وقتیه که شما بیشتر قبل میخندید. کمتر شبا بی‌خواب میشید. خیلی معذرت میخوام قربان اما...فکر میکنید به خاطر جونگکوک باشه؟

مکث کوتاهی کرد و با نفس عمیقی جمله‌ای که از اول سعی در گفتنش رو داشت رو به زبون اورد.

-من حس میکنم اون بچه...داره توی دل شما جا باز میکنه. نه به عنوان عشق حاکم و شهروند. یه جای مشخص تر...

-بسه!!

با صدای فریاد بلندی که در گوش های تنین انداخت ساکت شد. با عصبانیت از حاش بلند شد و دو دستش رو روی سرش گذاشت که جیمین هم بلافاصله به دنبالش از ایستاد.  دوباره صدای دادش بود که دیوار های نازک رو لرزوند و باعث شد جونگکوکی که در کابین بقل در حال عوض کردن لباس هاش بود تو جاش بپره.

با ترس روش رو برگردوند و به دیوار زل زد. جوری که انگار اگر هرچقدر بیشتر نگاه کنه موفق میشه اون ور دیوار رو ببینه.

ترسی به دلش رخنه کرده بود که چه چیزی باعث شده پادشاه همیشه آرومش اینطوری بهم بریزه که فریاد بکشه.

-ازت نخواستم که حستو برام شرح بدی!

انگشت های استخوانی و کشیدش رو بین موهاش سر داد و با خشونت اون تار های سیاه رنگ رو به عقب روند.

-نمیخوام یک کلمه دیگه چیزی از افکار و احساست در این مورد بشنوم. فقط بگو چرا همچین فکری میکنی!

این دفعه با صدای اروم اما با لحن محکمی حرفش رو بیان کرد.

جیمین نفس عمیقی کشید. از بچگی بزرگ شدن تهیونگ رو دیده بود و بار ها در شادی و غمش کنارش بود. عصبانیت پادشاه ذره‌ای اونو نترسوند و ناراحت نشد. تنها غمش به خاطر سردرگمی و گیج شدگی شاهش بود.

-ته...قربان...خب از همون اول معلوم بود که اون  با معصومیت اعصاب خورد کنش شمارو درگیر طلسم خودش کرده. اون بچه همه رو به خودش جذب کرده و تو دل همه نشسته. شما هم استثنا نبودید....شما یکم روش حساس به نظر میاید. مثلا برای چیز های طبیعی مثل جنسیت ثانویش اونطور تعجب کردید.

ابرو های کلفت و پر پشتش رو در هم کشیده و چشم هاش رو بسته بود.

صدای در زدن از سمت در بین دو کابین به گوش رسید.

-برو بیرون جیمین. همین الان!!

تاظیم بلندی کرد و‌ بعد گفتن جمله اخرش اتاق چوبی رو ترک کرد.

-هرچی شما بفرمایید قربان. اگر کمکی لازم داشتید در هر حالتی روی من حساب کنید سرورم.

نفس عمیقی کشید تا دوباره به اعصابش مسلط بشه.

-بیا تو!

خیلی اروم در را باز کرده و از لاش وارد شد.

-حالتون خوبه؟

بدون اینکه نگاهی به پسرک بندازه سرش رو تکون داد.

-اره خوبم.عوض کردی لباساتو؟

حالا که خیالش از رو‌به‌ راه بودن اوضاع راحت شده بود با ذوق به سمت پادشاه رفت و از ظرف روی میز تکه‌ای شکلات برداشت و داخل دهنش گذاشت و بعد از پشت شاه آویزون شد.

تهیونگ خنده ملایمی سر داد و بعد گذاشتن دستش روی پست های گرم پسرک اون رو از خودش جدا کرد و مانع درد گرفتن شانش شد.

-فکر نمیکنی از اون روز که ماجرا ملکه هلیوس رو شنیدی خیلی آزادانه رفتار میکنی؟

با ته مایه خنده حرفش رو زد و بعد خودم هم تکه‌ای شکلات داخل دهنش گذاشت.۱

خنده دندون نمایی کرد و با ذوق جواب مرد جلوش رو که حالا با لبهای جلو اومده خیلی پر سروصدا شکلات میخورد رو داد. اون مرد به هیچ وجه شبیه اون شاه جدی نبود. انگار بعد از اون روز با بعد جدیدی از فرد مقابلش آشنا شده بود.

-نخیر قربان. اگه شاه منو به انطرف دیوار های شخصیت پادشاه سختگیر راه داده و قراره به حرف های دلشون گوش بدم اصلا هم زیاده روی نمیکنم.

سری از تاسف برای اعتماد به نفس بیش از حد پسر تکون داد و بعد روی تخت نشست. واقعا از خودش متاسف شده بود که چرا وقتی اون در حالت عادی باهاش طوری که باید رفتار نمیکرد بهش رو داده بود.

-باشه. بیا بشین بچه از دیوار گذشته باید باهات حرف بزنم.

با قدم های کوچک و سریع خودش رو به تخت رسوند و کنار پادشاه نشست و تهیونگ طبق عادت این چندروزش سرش روی پاهای اون بچه گذاشت و با چشمان بسته شروع به حرف زدن کرد.

-طی دو روز آینده به الید میرسیم. باید یاد بگیری در جمع مثل تمام افراد این کشتی برخورد کنی. تصمیم دارم به عنوان کمک خدمتکارم تورو به قصر ببرم. نگران خانوادت هم نباش.

جونگکوک اه غمناکی کشید.

-مطمئنم تا الان نابود شدن. بیش از دو هفتس که خونه نبودم.

چشم هاش رو باز کرد و نشست.

-چندبار بگم نگرانشم نباش؟ من پادشاه بزرگ‌ترین و قدرتمند ترین کشور کل جهانم. اگر نتونم یه مشکل ساده رو حل کنم تمام آموزش های بچگیم برای این جایگاهم هیچ بوده. و دیگه وسط حرفم نپر! واقعا نمی‌دونم چرا هر روز باید بهت این مورد رو یادآوری کنم.

لبخند خجالت زده‌ای روی لبهای قلمی و باریکش نشست و چشم های درشتش سقف رو هدف گرفتند. 

-چشم قربان دیگه تکرار نمیشه.

-خوبه. باید درست رفتار کنی. مفهوم شد؟

-بله قربان!

















































***


۱

(گمبلام وقتی میگم شکلات حالا فکر نکنین دارن کیت کت میخورناااا. منظورم شکلات های دست ساز بود. یه یچیزی تو این مایه ها👇)

  


Continue Reading

You'll Also Like

76.7K 14.8K 51
{عشق بی‌پایان} این داستان یک پارت اسمات بیشتر نداره اگر دنبال اسماتی فکر نکنم مطابق سلیقت باشه:) ¦_______________________________¦ ×جونگ‌کوکی که فکر...
89.9K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
8.3K 1.5K 14
💰شاهزاده در برابر پول🫅🏻 "تو این دنیا پول حرف اول رو میزنه و هرکسی تیکه های بیشتری از این دایره های فلزیه طلایی و نقره‌ای داشته باشه موفق تره . اما...
3.4K 1K 4
کاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ» خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظه‌ش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی ز...