یورا آخرین وسیلهای که دلش میخواست با خودش ببره رو توی چمدونش گذاشت. قاب عکسی بود که لبخند باوقار جونگسو رو به خوبی توی آغوشش گرفته بود. چمدون رو بست و گوشهی اتاق گذاشت. باید میرفت و پسرهای توی سالن رو در جریان میذاشت.
چانیول و بکهیون روی مبل های پذیرایی نشسته بودن. پسرش، آروم و بیصدا به پایین خیره شده بود وبا انگشت روی زانوش خطوط فرضی میکشید. سرش رو چرخوند تا این بار بکهیون رو تماشا کنه. نگاه مهربون بکهیون روی انگشتهای چانیول و صورتش میچرخید. درست مثل همیشه، بکهیون قبل از همه مراقب چانیولش بود. دیدن این صحنه قلبش رو گرم میکرد. مطمئن بود که چانیول با وجود بکهیون تنها نمیمونه، همونطور که جونگسو بهش گفته بود.
(( یورا به آرامی کنار همسرش روی تخت نشست. جونگسو با آرامش به چشمهای ناراحت همسرش نگاه میکرد. دستش رو آروم روی دست کوچیک همسرش گذاشت. همیشه از این تفاوت اندازشون لذت میبرد.
_ساکتی؟
یورا نفس عمیقی کشید.
_میترسم. بدون تو نمیتونم...
و نتونست. نتونست اونطوری که تصمیم گرفته بود خودش رو جلوی همسر بیماریش نگه داره و اشکهاش ریختن. اما جونگسو فقط لبخند زد و فشار بیشتری به دست همسرش آورد.
_بعد سانگمین چی؟ نتونستی؟
یورا لحظهای ماتش برد. بهش برخورده بود.
_چ...طور میتونی همچین حرف...ی بزنی؟ مگه چیکار کردم که لایق شنیدن این حرفم؟
باز هم با لبخند به چشمهای اشکی همسرش خیره شد. دلش نمیخواست حرف بزنه، دلش میخواست فقط نگاه کنه اما باید توضیح میداد. احتمالا زودرنجی چانیول به مادرش رفته بود و زودتر فراموش کردنش به خودش.
_ناراحت نشو. منظور بدی نداشتم. تو بعد سانگمین تونستی. بعد منم باید بتونی، باید!
یورا ناراحت شده بود. این حرفهای ناراحتکننده برای چی بودن؟
_چرا اینطوری حرف میزنی سو؟ میخوای شکنجهام کنی؟ من واقعا از ته قلبم همهی این سالها رو با فکر تو گذروندم. درسته همیشه بخاطر سانگمین متاسف میشدم اما تو تنها خیالی بودی که توی سرم میگذشت. تو و چانیول.
جونگسو میدونست یورا راست میگه. یورا تونسته بود بدون سانگمین، نامزد سابقش، قوی ادامه بده اما اون نتونسته بود. غم از دست دادن بکهی هنوزم براش تازه بود مثل زخمی که نبسته بود. ولی همیشه ممنون یورا بود و نهایت احترام رو برای همسر صبورش قائل بود.
_میدونم. برای همین ازت میخوام بعد من هم بتونی. من زندگیم دست خودم نیست. نمیدونم تا کی فرصت دارم. بهم قول بده که مواظب خودت باشی. حتی اگه پیشت نباشم.
نگاه شوهرش خیلی فرق داشت. طوری که یورا دلش نیومد خیالش رو راحت نکنه.
_هر چی تو بگی.
جونگسو لبخند عمیقتری زد. بخاطر ضعفی که داشت دستهاش رو با سرعت کمی حرکت داد و سعی کرد موهای یورا رو پشت گوشش بندازه.
_اگه امروز یکم خواهشام ازت بیشتر باشن ایرادی نداره؟
یورا مهربون نگاهش کرد.
_فقط بگو.
_راجع به چانیوله...
کمی مکث کرد.
_بهم قول بده که قبول میکنی؟
_چی رو؟
_اول باید قبول کنی!
پس حرف جدیای بود.
_باشه.
_چانیول از پسرا خوشش میاد و من خیلی وقته که اینو میدونستم ولی ازت پنهون کردم.
و دیگه ساکت شد تا واکنش همسرش رو ببینه. یورا واقعا سورپرایز شده بود و فقط هاج و واج به چشمهای همسرش خیره شده بود. انگار تلاش میکرد تا اثری از شوخی توی چشمهای مردش ببینه اما چیزی پیدا نکرد.
_چطور ممکنه؟
جونگسو لبهاش رو جمع کرد و با بیخیالی گفت:
_چطور ممکن نباشه؟
یورا کاملا هنگ کرده بود و پلک زدنهای تند تند و بیاختیارش جونگسو رو به خنده انداخت. مرد بیمار دست همسرش رو با آخرین توانی که از بدن خستهاش برمیومد، کشید و یورا توی بغلش افتاد.
_پسرمون تمام تلاششو میکرد تا مثل بقیهی دوستاش بتونه دوستدختر داشته باشه، اونوقت من اینور با ممنوع کردن خیاطی بهش فشار میاوردم. بنظرت یه روزی میتونه منو ببخشه؟
_س... سو...
_چقدر تحت فشار بوده از اینکه شبیه بقیه نیست. چقدر احساس گناه کرده، چقدر تنها بوده و من در حقش پدری نکردم. عصبانیت جلوی فکر کردنم رو گرفته بود و...
کمی مکث کرد.
_بخوام راستش رو بگم دلم به حضور بکهیون گرم بود... نمیدونستم توی اون روزها کره نیست و پسرم قراره خیلی بیپناهی بکشه.
اشکهای یورا آروم میریختن و سعی میکرد با گرمایی که از بدن جونگسو دریافت میکرد خودش رو آروم کنه.
_میدونم خیلی خودخواهانهست ولی وقتی فهمیدم پسرمون اینطوریه دلم میخواست بکهیونم همینطور باشه تو که میدونی بک چقدر دوستش داره... اما دوستدختر داره.
یورا بیشتر خودش رو به بدن همسرش چسبوند.
_اون مواظبشه یورا... حتی اگه اونطوری کنارش نباشه همیشه پشتشه. نگران چان نباش و به فکر خودت باش. ازت میخوام همونطوری که هست بپذیریش. لطفا بخاطر من... بخاطر بچهمون. چان سختیهای زیادی کشیده که مسبب خیلیهاش خودمم. نمیخوام دیگه از خودشم بدش بیاد.
شاید اگه جونگسو این اطلاعات رو توی گذشته میداد، یورا واکنش خیلی بدتر و شدیدتری از خودش نشون میداد اما توی اون لحظه انقدر نگرانی و دردهای بزرگتری توی قلبش جا داشتن که غصه خوردن برای اینکه چرا پسرش همجنسگرا باید باشه، ناشکری به نظر میرسید. یورا اونشب دل سرمازدهی همسرش رو کمی گرم کرد بدون اینکه بدونه اینها قراره آخرین آغوشهایی باشه که میون دستهای نوازشگر جونگسو تجربه میکنه. ))
طوری که پسرا متوجهش بشن بهشون نزدیکتر شد و اینطوری حواس جفتشون رو به خودش جلب کرد. مردد بود که کجا رو برای نشستن انتخاب کنه و در آخر تصمیم گرفت که جلوشون بشینه.
_پسرا... خسته نباشید. مطمئنم مراسم همونطوری بود که جونگسو دلش میخواست.
نگاه غمگینشون واقعا هر قلبی رو میفشرد اما کاری از دست کسی بر نمیاومد. جونگسو دیگه بر نمیگشت.
_تصمیمی گرفتم که دوست دارم شما هم در جریان باشید. میخوام برگردم به شهر کوچیکمون.
_مامان...
_تصمیمم رو گرفتم چان. این خونه بدون جونگسو واقعا برام تحمل کردنی نیست. ازت میخوام اینجا رو برای خودت بدونی. مواظبش باش. هر وسیلهای که برام مهم بود رو برداشتم. هر تغییری که خواستی میتونی بهش بدی. مال خودته. منم میام هر چند وقت یکبار بهت سر میزنم. البته شاید. خودت که میدونی...
_آره. اهل قول دادن نیستی.
_آفرین. پس هنوز یادته.
((چانیول بیقراری میکرد. سامچون داشت توی تب میسوخت و بچهی پنج ساله تحمل دیدن حال بدش رو نداشت.
_مامان پس چلا بابا نیومد؟
یورا که سعی میکرد حولهی سرد رو روی پیشونی بکهیون مرتب کنه جواب داد:
_امشب برف زیادی باریده و داروخونه از خونمون یکم دوره پسرم.
بکهیون هذیون میگفت و بین ابروهاش اخمی شکل گرفته بود که باعث شد چشم های پسر کوچولو پر از اشک بشن.
_مامان دالو حال سامچونمو تا صبح خوب میکنه؟ قول بده!
_نه پسرم. قول نمیدم. من خوشم نمیاد که بهت قول بدم وقتی مطمئن نیستم! بکهیون اگه قوی باشه و داروهاش رو بخوره تا صبح حالش میتونه بهترشه. باید واسه سامچون دعا کنی تا حالش تا صبح بهتر شه. این هفته پسر خوبی بودی و ممکنه صدات زودتر به گوش فرشتهها برسه. باشه؟
_ یعنی شاید نَلِسه؟
_اوهوم. آخه خیلی از آدما ممکنه الان در حال آرزو کردن باشن. اما بچههای خوب معمولا زودتر قبول میشن.
_باشه مامان.
چان کوچولو وقتی دید مادرش قولی نمیده فهمید که باید بیشتر منتظر بمونه تا سامچونش دیگه دردی نداشته باشه. اون میدونست سامچونش چقدر واسهی امتحانی که روز بعد داشت، تلاش کرده بود. انقدری که توی این چند روز یجورایی خیلی کم فرصت کرده بودن با همدیگه بازی کنن و فقط میتونست روی پاهای سامچونش که پشت میزش درس میخوند، ساکت بشینه و گهگاهی خودشو تکون بده. این کارش باعث میشد که موهای لخت و قارچی سرش به زیر گلوی بکهیون بخوره و به خنده بندازتش. بکهیون هم فقط میخندید و اون بچهی دوست داشتنی رو توی آغوشش بیشتر فشار میداد. پس زودتر دست به کار شد و در حالیکه دست هاشو بهم قفل کرده بود و چشم هاش رو محکم بسته بود از فرشتهها خواست تا بیون سامچون وقتی که صبح شد دیگه دردی نداشته باشه. ))
_چرا با هم زندگی نکنیم نونا؟ من و شما و چانیول سه تایی.
بکهیون با لحن نرمی که همیشه بقیه رو به خودش جذب میکرد، پرسید. با سوال بکهیون مادر و پسر جفتشون از یاد خاطرات گذشته بیرون اومدن.
_ای بکهیون...
یورا از جاش بلند شد و به سمتش رفت. مقابلش ایستاد و کمی خم شد. دستهاش رو روی شونههای پهنش گذاشت.
_منو مثل مادرت میدونی؟ یا مثل خواهر بزرگتر چی؟ میدونی؟
بکهیون که هنوز متوجه قصد یورا نشده بود، فقط بیصدا به جای جواب سر تکون داد.
_پس به جای این پیشنهادا به من، زن بگیر! سنی ازت گذشتهها... من هم سن تو بودم، چانیولم دبیرستانی بود.
بکهیون فقط لبخند زد و با چشمهایی که بخاطر گونههای برجستهاش شکل خط شده بودن به یورا نگاه کرد. یورا هم با لبخند بیشتر خم شد و پیشانیش رو بوسید. کاری که هیچوقت طی این سالها براش نکرده بود و دلش نمیخواست حالا که برای انجامش دیر کرده، هرگز انجامش نده. دلش میخواست براش مادری بکنه.
_منو ببخش و ازت ممنونم بکهیون. تو جونگسو رو به اندازهی یک پدر دوست داشتی. امیدوارم منم برات همونطوری مثل یک مادر باشم.
بکهیون قبل از اینکه اشک چشمهاش رو پر کنه، نفس عمیقی کشید و به پشت دست یورا بوسهای پر معنا زد. یورا نگاهش رو اینبار به سمت پسرش برد. نگاه چانیول خیلی قشنگ بود. میتونست بفهمه که پسرش داره بهش افتخار میکنه. آروم کنارش نشست و درحالی که دستهاش رو دور شونههاش حلقه میکرد سرش رو به سر پسرش چسبوند.
_تو هم هرجوری که دلت میخواد زندگی بکن. این سالها دیگه هیچ وقت برنمیگردن. نذار هیچ حسرتی برات بمونه مامان. مطمئنم این چیزیه که پدرت هم اگه بود، الان ازت میخواست.
چانیول توی همون لحظه فهمید که چقدر دلش برای عطر مادرش تنگ شده بود. دستهاش رو دور کمر مادرش پیچوند. یورا نگاهی به بکهیون کرد و یکی ازدستهاش رو برای اون باز کرد. بکهیون جا خورد اما وقتی اصرارهای یورا رو با تکونهای دستش دید، تعلل نکرد و اون هم از سمت دیگه توی آغوشش فرو رفت. یورایی که وسط نشسته بود و چانیول و بکهیونی که دو طرفش بودن و سرهایی که به هم دیگه تکیه داده بودن... این جمع خانوادهی اونها بود.
📌✂️📏
جیهیو وسایلش رو جمع کرده بود و منتظر نامزدش بود تا بیاد و اون رو به خونهی خودش برگردونه. همینطور که توی اتاق ییشینگ نشسته بود و به عکس خندونش خیره بود به مکالمهی بکهیون و جانگ ییفان فکر میکرد. چیزی رو توی قلبش احساس میکرد که حتی اسمش رو نمیتونست درد بذاره. پدرش دیگه جایی برای بخشش نذاشته بود. اون آدمهای عزیز زندگیش رو اذیت کرده بود. مادرش، بیون بکهیون و حتی ییفان. پیرمرد مهربونی که سعی کرده بود ازش محافظت کنه. از بکهیون ممنون بود که ازش متنفر نیست و از ییفان ممنون بود که مثل دخترش دوستش داشت و از ییشینگ هم ممنون بود. ممنون بود که بخاطر گرایشاتش اونقدری که حس میکرد باید، دوستش نداشت. یعنی در واقع ییشینگ دوستش داشت اما نه اون مدلی. اون توی کل دوران نامزدیشون صدجور فکر و خیال میکرد و غیر قابل تحملترینشون این بود که پای دختر دیگهای در میون باشه. این یعنی ییشینگ دختر دیگهای رو به اندازهی اون دوست نداشت؛ درسته؟ باید از خودش میپرسید. یعنی پای پسری در میون بود؟ اون پسر چه شکلی بود؟ اندازهای که خودش ییشینگ رو دوست داشت، عاشقش بود؟ ناخودآگاه داشت به پسرهای اطراف ییشینگ فکر میکرد. بکهیون که نبود... پس کی بود؟ چهرهی اون مرد خوشقیافه که استاد زبان ییشینگ بود یهو جلوی چشمهاش شکل گرفتن و باعث تعجب خودش شد. داشت شبیه دخترای معمولی افکار وسواسی بامزه میگرفت. در صورتی که اون اصلا معمولی نبود. نه خودش و نه سرنوشتش. از افکارش خندهاش گرفت. از کجا باید میفهمید اون پسر کی بود؟ هر کسی که بود؛ خوشبحالش.
اول صدای در زدن اومد و ییشینگ وارد اتاقش شد. همیشه جنتلمن بود. جیهیو بهش لبخند زد و سلام آرومی داد. ییشینگ هم متقابلا با مهربونی بهش نگاه کرد و رو به روش زانو زد. دستهای جیهیو رو توی دستهاش گرفت.
_چرا انقدر نوک انگشتات سرده؟
جیهیو با لبخندی که از صورتش پاک نمیشد و با نگاهی که نمیتونست از روی صورتش برداره جواب داد:
_نمیدونم.
ییشینگ لبهاش رو جمع کرد:
_چرا به حرفم گوش نمیکنی؟ همینجا بمون دیگه. اینطوری من خیالم راحتتره.
_دلم برای اتاقم تنگ شده.
_آهای خانوم. اتاقمو این حرفا نداریما. یه چند روز دیگه باید با پدرت و پدربزرگم صحبت کنیم. وقت عروسی کردنه! بعدشم که ازدواج کردیم دیگه اتاقمی نیست. باید بگی اتاقمون.
ییشینگ با شیطنت این حرفا رو به جیهیو میزد و نمیدونست چقدر روی قلب دختر تاثیر میذاشت.
_واقعا دوستداری با من ازدواج کنی؟
ییشینگ چونهی جیهیو رو نوازش کرد و سعی کرد تماس چشمیشون رو قطع نکنه.
_آره. واقعا دلم میخواد باهات ازدواج کنم. تو مگه نمیخوای منو؟
جملهی آخر ناامیدی لوسی داشت. لحنی که جیهیو توی همون ویدیوهای شخصی ییشینگ دیده بود و باور نمیکرد واقعی باشن. با صدای بلند خندید:
_چرا منم خیلی دوست دارم با هم ازدواج کنیم.
صدای خندهی دختر، نگاه زیباش و لبهای خندونش تمرکز ییشینگ رو به خودش جلب کرده بود. حس میکرد میتونه باهاش زندگی خوبی بسازه. شاید باید با سرنوشتش لجبازی نمیکرد. شاید اون حسی که بهش میگفت اونها برای هم نیستن همش تلقین بود. سرش رو جلو برد و لبخند دختر رو بوسید. حرکتی که برای خودش هم سورپرایزکننده بود. نیت شهوانی خاصی توی احساسات اون لحظهی خودش پیدا نمیکرد. فقط دلش میخواست محبت خودش رو با تمام وجود به دختر مهربون رو به روش تزریق کنه. سرش رو عقب برد و نگاه سوالی دختر رو با چشمهاش گیر انداخت.
_یه لحظه خیلی بوسیدنی شدی.
راست میگفت. اون لحظه جیهیو خیلی بوسیدنی شده بود.
توی ماشین نشسته بودن و مثل همیشه موسیقی بیکلامی در حال پخش بود. جیهیو به ییشینگ نگاه میکرد و سعی میکرد تک تک جزییاتش رو حفظ کنه.
_چیزی شده نگام میکنی؟
ییشینگ که سنگینی نگاه جیهیو رو احساس کرده بود در حالیه سعی داشت نگاهش رو کامل از خیابون برنداره به طرف جیهیو نگاه میکرد.
_دلم خواست.
اینبار جیهیو با شیطنت گفت. ییشینگ خیلی بامزه یکی از ابروهاش رو بالا برد و با تعجبی الکی به جیهیو نگاه کرد. رسیده بودن. ماشین رو نزدیک ورودی پارک کرد. دست جیهیو داشت به سمت دستگیره میرفت که ییشینگ گفت:
_من باز میکنم.
و سریع پیاده شد و در ماشین رو براش باز کرد. جیهیو تشکر کرد و با کمک ییشینگ پیاده شد.
_مطمئنی میخوای بری خونه.ی خودتون؟ اگه پشیمون شدی بیا برگردیم.
لحن ییشینگ صادقانه بود و جیهیو نمیدونست برای چی این حرفها رو میزنه.
_آخه مگه دارم کجا میرم شینگ. خونهی خودمه.
_میدونم ولی دلم میخواد پیشم باشی تا با خیال راحت مواظب سه تامون باشم.
و آروم نزدیکتر شد و دستش رو خیلی لطیف به روی شکم دختر کشید. چشمهای جیهیو پر شده بودن. ییشینگ چرا امروز همه چیز رو سختتر میکرد؟ طاقت نیاورد و دستهی کیفش رو رها کرد و نامزدش رو در آغوش گرفت.
_ممنونم ازت. بخاطر همه چی.
صدای دختر خبر از گریه کردنش میداد.
_هنوز همه چیو نشونت ندادم که! تشکرتو نگه داره واسه بعدا.
زیر گوش دختر با خنده گفت و با لحنش موفق شد تا اون هم بخندونه. جیهیو ازش به آرومی جدا شد. کیفش رو از زمین برداشت.
_خداحافظ.
و برگشت و به سمت خونه رفت. نزدیک ورودی رسیده بود که دستهای ییشینگ بازوهاش رو گرفتن و به سمت خودش برگردوندن. نگاه بیطاقت ییشینگ به چشمهای دختر بود. با زبونش لبهاش رو تر کرد و کاری که قلبش بهش فرمان داد رو انجام داد. لبهاش رو به اندازهی کافی باز کرد تا تمام لبهای دختر رو اسیرشون بکنه.
بوسید و بوسید. دلش شور میزد و انگار فقط اینطوری میتونست کمی آروم بشه. بالاخره بعد از چند ثانیه دست کشید و پیشونیش رو به شونهی دختر، جایی نزدیک گردنش تکیه داد.
_چرا...
نفس نفس میزد.
_چرا امروز همش تشنهی لبات میشم؟
جیهیو باور نمیکرد چیزهایی که براش مثل رویا بودن دارن اتفاق میفتن. چرا دقیقا امروز؟ چرا؟
_ییشینگ؟
با صدای ضعیف گفت.
_هوم؟
_من تنها دختریام که توی زندگیته؟
سوالی که ییشینگ منتظر نبود بشنوه. تعجب کرد اما صادقانه جواب داد.
_آره... هیچ دختری توی زندگی من بجز تو وجود نداره.
همین براش کافی بود. لبخندی زد و بالاخره از هم جدا شدن و دختر وارد خونه شد. آه کشید. چرا ییشینگ امروز اینکارها رو باهاش کرد. چقدر اون بوسهها شیرین بودن. انگار از وقتی تصمیم واقعی خودش رو برای پایان دادن به تمام این بدبختیها گرفته بود، سرنوشت میخواست بدون حسرت بمونه. به سمت اتاقش رفت و از جعبهی کوچیکش عکس مادرش رو برداشت.
_مامان میخوام انتقام سختیهایی که کشیدی رو بگیرم. کمکم میکنی؟
زمان گریه کردن نداشت. جعبه رو سرجاش گذاشت و به سمت پوشهای که زیر تشک تختش پنهان کرده بود، رفت.
_الان وقتشه که به دست کسی برسه که باید پیشش باشه.
آروم از پلهها پایین اومد. جیسانگ به منزل برگشته بود.
_سلام پدر.
جیسانگ که خبر نداشت دخترش به منزل برگشته، با تعجب گفت:
_به به دخترم. بالاخره برگشتی.
_بله پدر.
پدرش خودش رو روی مبل انداخت و با تکبری که همیشه توی کلامش بود گفت:
_نمیخواید عروسی بگیرید؟ توی دوران نامزدی زیادم با هم دیگه وقت گذروندن جالب نیستا!
جیهیو میدونست که برای پدرش هیچ اهمیتی نداشت. اون مرد همیشه عادت داشت فقط حرف بزنه و تظاهر کنه.
_میخواین با هم قهوه بخوریم؟ باید یکم باهاتون صحبت بکنم.
جیسانگ به دقت به دخترش نگاه کرد. به نظر میرسید واقعا مکالمهی مهمی باشه. با دخترش به سمت آشپزخونه رفت.
_خدمتکارا کجان؟
جیهیو با آرامشی که خودش هم نمیدونست از کجا اومده، جواب داد:
_گفتم برن استراحت کنن تا فضامون یکم خصوصی تر شه.
پدرش سرتکون داد و با هم به آشپزخونه رفتن. پدرش پشت میز کنج دیوار نشست. به نظر باز هم درگیر یکی از نقشههاش شده بود. کاش انقدر غرق کارهای کثیف نبود. کاش یک راهی برای جفتشون باقی میذاشت. اما قتل پارک جونگسو مثل فرو ریختن آخرین پل بود. مطمئن بود اگر خودش کاری نکنه، کاری از دست بیون بکهیون بر نمیاد. فقط خودشون رو توی خطر مینداختن. دلش میخواست از ناجی اون شب و گرمای اون کاپشن خوش عطر محافظت کنه. دلش میخواست سالهایی که بدون مادرش گذرونده بود، هدر نرن. به پدرش پشت کرده بود و درحال ریختن قهوه بود که بالاخره پودر سفید رنگی که توی ظرف شیشهای نگهداری میکرد، از زیر آستین لباسش در آورد. این پودری بود که از وقتی بهش تجاوز شده بود، پیش خودش نگه داشته بود. الان که به افکار و ناراحتیهای اونموقعاش فکر میکرد؛ متوجه میشد چقدر از درد الانش کمتر و قابل تحملتر بودن. افکارش رو منظم کرد. اینکه فنجون پدرش باید کدوم میشد مهم بود؟
_خب نمیخوای چیزی بگی؟
پدرش سکوت رو با کلافگی شکست. جیهیو با آرامش هم زدن فنجونها رو پایان داد.
_من حاملهام بابا.
قهوه رو جلوش گذاشت و خودش هم مقابلش اونطرف میز نشست. احساس پشیمونی نمیکرد. پدرش جا خورده بود:
_واقعا انتظار نداشتم! فکر نمیکردم بلد باشی چطوری اون پسرو اسیر خودت کنی. نه، خوشم اومد!
و خندید. شاید اگه توی این موقعیت نبود به دختر بر میخورد اما توی اون لحظه هیچ احساسی نداشت. پدرش فنجان رو برداشت و یه جرعهی کوچیک خورد. عادتش بود. خودش هم همونکار رو کرد.
_این بچهی ییشینگ نیست... این روزها حتما راجع به ووبین و بلایی که سرش اومده شنیدی!
جیسانگ هنگ کرده بود.
_چی میگی؟
جیهیو نیشخندی زد.
_ووبین میخواست از تو انتقام پدرش رو بگیره اینطوری. ییشینگ بخاطر من اون بلا رو سرش آورد. الانم اصرار میکنه تا با هم ازدواج کنیم و به همه بگیم این بچهی جفتمونه.
_کثافت عوضی.
کمی بیشتر از اون قهوه خورد.
_تا حالا قهوهای به این تلخی نخورده بودم.
فنجان رو روی میز گذاشت.
_خوشحالم میشنوم اون پسر این تصمیم رو گرفته. تو هم باید بیشتر هواشو داشته باشی. متوجهی که؟
لحن پدرش خیلی حال به هم زن بود. خودش هم کمی بیشتر از قهوهاش خورد.
_من مدارک توی اتاقت رو دیدم.
جیسانگ تقریبا قهوهاش رو تموم کرده بود.
_چی گفتی؟ کدوم مدارک؟
جیهیو هم فنجونش رو تا ته سر کشید. پدرش راست میگفت. خیلی تلخ بود.
_مدارک مربوط به بیون بکهی. من همه چی رو میدونم بابا.
اشک بالاخره از چشمهای دختر جاری شد.
_معدهی تو هم درد میکنه نه؟
جیسانگ که حال عجیبی داشت و درد و حس وحشتناکی تمام وجودش رو گرفته بود؛ به سختی گفت:
_چی... میگی؟
و همون لحظه از دهان و گوشهی لبهاش خون بیرون میزد.
_این دنیا جایی برای تو نداره.
خون از گوشهی دهن خودش هم جاری شده بود. درد غیرقابل توصیفی بود.
_برای بچهی ووبین هم نداره. برای منم...
چشمهای به خون نشستهی جیسانگ بالاخره نشون میدادن که فهمیده دخترش چیکار کرده. اون قهوه مسموم بود.
_چ... چرا...
_بخا... طر همه...
سر جیهیو با چشمهای بسته روی میز افتاد. خون از دهانش پیوسته بیرون میزد و آخرین لحظات زندگیش رو با تمام سلولهاش لمس میکرد. جیسانگ از صندلی افتاد و وضعی بهتر از دختر نداشت. هرگز فکرش رو نمیکرد که این قراره پایان خودش باشه. این پایان خیلی ساده، حقیرانه و غیر منتظره بود. پایانی که جیهیو صلاح دونسته بود.
و اما جیهیو که آخرین نفسهای خودش رو میکشید، حسرت خاصی نداشت. ییشینگ امروز تمام خواستههاش رو برآورده کرده بود. فقط برای فرزندی که توی شکمش بود متاسف بود. اون نمیتونست مسئولیت به دنیا اومدن این بچه و زجر کشیدنش توی این زندگی تاریک و سخت رو بپذیره.
بالاخره چشمهاش رو برای همیشه و برای رسیدن به آرامش بست و تنها کاری که برای جبران کارهای پدرش میتونست بکنه رو انجام داد. دیگه کاری توی این دنیا نداشت.
وقت آرامش بود.
📌✂️📏
این قسمت رو با گریههایی که با صدای بلند میکردم نوشتم :")