Dream About You || JJP

Por JJTweet

1.9K 366 247

[Completed] ✅ خواب‌هایی که میدید، همیشه ندای جلوگیری از یه اتفاق رو بد بهش میدادند اما یکی از این خواب‌ها فرق... Más

Prologue
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7

Part 1

337 55 40
Por JJTweet


برای پیدا کردن اون پسر یه نشونه داشت.نمیدونست چقدر فرصت داره. گاهی به چند دقیقه کوتاه هم نمیکشید و گاهی فرصت کافی برای جلوگیری از یه فاجعه داشت.

ژاکتش رو تنش کرد و با سریع ترین حالتی که میتونست به سمت ایستگاه اتوبوسی که چندان از خونش دور نبود دوید. حتی فرصت اینو پیدا نکرد چک کنه ژاکتش رو چپه نپوشیده باشه.

جه بوم همیشه به این تواناییش به دید مثبت نگاه میکرد. نجات دادن آدما از یه دردسر هر چند کوچیک یا بزرگ چیزی بود که بهش افتخار می‌کرد. تنها چیزی که آزارش میداد این بود که ممکنه دیر برسه. چیزی که دیگه دراختیار اون نبود، اون فقط خوابش رو میدید اما معلوم نبود چند ثانیه، چند دقیقه یا چند روز دیگه ممکنه اتفاق بیفته.

به ایستگاه اتوبوس نزدیک شد دیر وقت بود و تاریک، با چشماش دنبال پسربچه اون اطراف می‌گشت. صدای خنده ی بچه ای رو شنید و برگشت سمت صدا.

_پسرم الان میگیرمت صبرکن مامانی ام بیاد!
بچه در حالی که می‌خندید و از دست مامانش فرار می‌کرد به سمت حاشیه خیابون نزدیک تر میشد و این چیزی بود که جه بوم به خاطرش تا اینجا دویده بود.

منتظر نشد تا چیزی که خواب دیده ادامه پیدا کنه برای همین خودش رو به بچه رسوند.
_سلام کوچولو! میدونستی اکه دست مامانت رو نگیری این موقع شب ممکنه ماریا بیاد و تورو با خودش ببره؟!

پسر کوچولو که از جه بوم ترسیده بود چیزی نگفت و سمت مامانش برگشت و پشتش قایم شد و زیر چشمی به جه بوم نگاه میکرد.
جه بوم با لبخند به بچه نگاه می‌کرد که ناگهان موتوری با سرعت از نزدیک پیاده رو رد شد. این همون موتوری بود که جه بوم توی خوابش دیده بود و با رد شدنش خیال جبوم رو راحت کرد.
خوابهایی که میدید زندگیش رو پر استرس کرده بود اما 26 ساله که اون اینطوری زندگی کرده و این استرس براش عادی شده.
بعد از اینکه مطمعن شد همه چیز امن و مرتبه به سمت خونش حرکت کرد. گاهی حس می‌کرد سوپرمن شهره، بعد از انجام کاری که براش رفته حسابی خسته میشد انگار که برای نجات آدما با کلی دشمن جنگیده.
تازه به خودش اومده بود و سرمای بیرون رو حس کرد. برای بیرون اومدن از خونه توی زمستون یک ژاکت کافی نبود برای همین هر چه زودتر خودش رو به خونه رسوند.

روی تختش نشست و به بالشش تکیه داد و دستاش رو دور لیوانش گرفت تا کمی گرم شه که صدای نوتیف گوشیش رو شنید.

_هی واتساپ برو! برای فردا صبح برنامت چیه؟ میام دنبالت باید توی لباس خریدن کمکم کنی.

جکسون سلیقه ی خوبی توی انتخاب لباس هایی که می‌پوشید داشت به علاوه اون خیلی خوشتیپ و شیک پوش بود و توی هر لباسی به راحتی خوب دیده می‌شد اما سلیقه ی جه بوم رو خیلی قبول داشت و همیشه برای خرید اونو با خودش میبرد.

جه بوم هوفی کشید و خواست برای جکسون بهانه بیاره. واقعا خسته بود، تا دیر وقت بیدار بود و تازه از عملیات نجات یه بچه ی بازیگوش برگشته بود! مطمعن نبود فردا انرژی کافی برای بیرون رفتن با جکسون و داشته باشه. شروع به تایپ کردن کرد که پیام دوباره از جکسون دریافت کرد.

_میدونم داری به چی فکر میکنی پس سعی نکن بپیچونیم، ساعت 9 جلوی در خونتم. میبینمت
نقشش قدیمی بود پس چاره ای جز تسلیم شدن دربرابر دوستش نداشت و فقط سعی کرد همین زمان باقی مانده رو بخوابه.

با صدای زنگ گوشیش بیدار شد. خیلی خسته تر از چیزی بود که متوجه زنگ در خونش شده باشه. با دیدن اسم جکی روی صفحه گوشیش آهی کشید و فهمید که جکسون پشت دره. دمپاییاش رو که کنار تختش بود پوشید و رفت سمت در.

_هی جه بوم چرا گوشیت رو جواب نمیدی چرا در رو باز نمیکنی میدونی چند دقیقست پشت در واستادم!؟
دستی به موهاش کشید و رفت سمت آشپز خونه
_بیا تو
_بهتره خودت رو زود تر جمع و جور کنی خیلی کار داریم امروز باید بریم خرید و چند دست لباس لازم دارم
_چرا خبریه؟
_مامانم میخواد من رو ببره سر یه قرار از پیش تعیین شده.
_خب نظر تو چیه میخوای بری؟
_اممم... خب نمیدونم هنوز تصمیم قطعی نگرفتم اما برای احتیاط بهتره برم لباس مناسب بگیرم شاید یهو تصمیم گرفتم برم. خب نگفتی تو چطوری؟ چرا این شکلی شدی خوب نخوابیدی؟
آهی کشید و از توی کابینت دو بسته قهوه فوری درآورد.
_پرسیدن نداره که جک میدونی که تنها دلیل بد خوابیهای من چیه!
_آآ.. میدونم باید سخت باشه
_بیا قهوت رو بخور تا من برم حاضر بشم.

_هی مارک پایه نودل هستی گرسنم شده الان دیگه وقت نهار شده
_مگه تو بچه ای جین نمیتونی صبر کنی بریم خونه؟؟
_آخه یه مارکت همین نزدیکی میشناسم که همون نودلی رو داره که من دوست دارم فقط بیا بریم مهمون من لطفااا...
_اگه قرار باشه مهمون تو باشم چرا که نه!

روی صندلی های پشت شیشه مغازه نشستن و منتظر بودن نودل هاشون آماده بشه. سردی هوا حتی از پشت شیشه هم محسوس بود. جینیونگ با خودش فکر کرد چه خوبه که داخل مغازه اینقدر گرم و خوبه و لبه های پلیور سورمه ای چهارخونش رو و بهم نزدیک تر کرد


_مارک هیونگ
_هوم
_فکر نمیکنی مردم دارن ناجور نگاهمون میکنن؟
_نه.چطور
_به نظرت یکم شبیه کاپلا نشدیم؟ نباید رنگ پلیورت رو مثل مال من انتخاب میکردی مثل لباسهای زوجی شده خجالت میکشم
_آآ.. اینو میگی!
با خنده به جینیونگ چشمک زد و گفت
_چی میشه حالا اگه کاپل باشیم
جینیونگ دستپاچه ازینکه خداکنه کسی حرفش رو نشنیده باشه
_چی میگی دیوونه زود باش نودلوتو بخور بریم خونه خسته ام


_من نمی‌خورم دیگه تو تمومش کن من میرم سفارشم رو بگیرم احتمالا آماده شده زود برمیگردم.
_باشه منتظرتم پس زود برگردی
_باشه جایی نمیرم همین مرکز خرید رو به رومونه

_هیونگ تو چیزی لازم نداری؟
_نه من فقط تشنمه تو خریدات رو حساب کن من میرم یه نوشیدنی بگیرم

به نزدیک ترین مارکتی که اون اطراف بود رفت و دو تا قوطی سوجو برداشت موقع خروج از مغازه چشمش افتاد به پسری که سرش رو روی میز گذاشته و خوابش برده موهای قهوه ایش نصف صورتش رو پوشونده بود جوری که نمیشد چهرش رو تشخیص بدی و آستینهای پلیورش تا نزدیک سر انگشتهاش اومده بود. اونقدر با لذت غرق خواب بود که جه بوم آرزو کرد کاش یک لحظه میتونست مثل اون با آرامش و بی استرس بخوابه.
در رو باز کرد و از مغازه بیرون رفت.

_تو که هنوز اینجایی چیکار میکنی جک!؟
_آه!... هیچی یکی تو لباسش کمک میخواست معطل اون شدم تمومه میتونیم بریم
_خب. ازین دختر خوشبخت بگو ببینم چیزی ازش میدونی؟
_نه خب راستش من نمیدونم کیه حتی اسمشم نمیدونم. گفتم که مطمعن نیستم میخوام برم سر قرار یا نه
ناگهان جه بوم از حرکت ایستاد و با صدای بلند فریاد زد
_صبر کن ببینم تو منو از صب تا الان الاف خودت کردی هنوز مطمعن نیستی میخوای بری یا نه! میکشمت جکسون

چیزی که جکسون بهش فکر می‌کرد بیخیال شدن اون قرار از پیش تعیین شده بود، یا حداقل به تاخیر انداختنش اما اگه به جه بوم میگفت که به این زودی منصرف شده حتما از دستش ناراحت میشد و نمیذاشت سر به تنش باشه.

_شوخی کردم پسر! اما هنوز یکم زوده قرار برای هفته دیگست
جه بوم از شوخی بی مزه ای که جکسون کرده چشم غره ای بهش رفت و یقه ژاکتش رو به گلوش نزدیک تر کرد و راضی ازینکه زهر چشمشو گرفته و خیالش جمع شده جکسون قرارشو به این راحتی کنسل نمیکنه.

یک هفته بعد

بعد از اون روز جه بوم چندین بار خواب پسر مجهولی که توی مارکت دیده بود رو میدید. اتفاق بدی در حال رخ دادن نبود، خطری هم تهدیدش نمی‌کرد اما جه بوم حتی چهره ی اون پسر رو نمیتونست کامل ببینه توی خوابش.

از اونجایی که خوابهای جه بوم بهش نجات دادن جون بقیه رو الهام میکنن فکر می‌کرد این دفعه شاید یه خواب معمولی باشه و نباید روش حساس بشه. چون هیچ چیز غیرعادی درباره اون جز تکرار اون شخص توی خواباش وجود نداشت.
بعد از یک خواب دوباره از اون فرد مجهول از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت به کتابخونه بره و با خوندن کتاب کمی ذهنشو خالی کنه. جه بوم عاشق کتاب خوندن بود مخصوصا نوشته های موراکامی.

شال گردن قرمزش رو دور گردنش تاب داد و پلیور چهارخونش که در دسترس ترین لباس گرمش برای پوشیدن بود و برداشت و برای پیدا کردن چند تا کتاب راهنمای نگهداری از گیاهان آپارتمانی به کتابخونه رفت. اون همیشه به گل و گیاه علاقه داشت حتی بیشتر از نگهداری حیوون خونگی. ما بین قفسه های کتاب دنبال کتابی که لازم داشت می‌گشت و گاهی گردی که روی کتاب داشت باعث می‌شد عطسش بگیره و با صدای بلند عطسش بقیه آدمای اونجا بهش چشم غره برن.

روی صندلی نشسته بود، درست کنار پنجره. نوری که از بیرون میتابید و صندلی دنجی که گوشه کتابخونه بود پاتوق جه بوم بود و همیشه اونجا می‌نشست.
سرشو بالا آوردم تا کمی گردنش رو نرمش بده چشمش به رو به روش افتاد. دقیقا نقطه ی بازی بین کتاب ها ی قفسه رو به رو.
این لباس براش آشنا بود به علاوه اون مدل و رنگ مو. در حال فکر کردن بود که اون شخص جابجا شد و رفت. جه بوم بلند شد و دنبالش رفت تا بفهمه کی بوده.

پشت سر جینیونگ با فاصله خودشو با کتاب های همون ردیف قفسه سرگرم کرد تا بتونه اونو بپائه و سر دربیاره.
این همون پسره! همون پسری که اون روز توی مغازه حسرت با آرامش خوابیدنش رو داشت اما جبوم صورتش رو درست ندیده بود و اونو نمیشناخت.

با گوشه چشمش به جینینونگ نگاه می‌کرد و غرق افکارش بود که متوجه نشد جینیونگ درست کنارش واستاده و داره باهاش حرف میزنه.

-ببخشید!.. آهای صدامو می‌شنوید؟
_من؟! آآ... بله ببخشید متوجه نشدم

لباشو جمع کرد و انگشت اشاره شو روی لباش گذاشت
_هیششش خیلی بلند صحبت میکنی منم چند دقیقه پیش چند تا عطسه کردم الانه که بیرونم کنن.

جه بوم متوجه حرفایی که میزد نبود فقط شوکه ازین بود که مثلا میخواست یواشکی اونو تعقیب کنه ولی حالا کنارش واستاده و داره باهاش حرف میزنه!
با صدای خیلی یواش به حرف اومد

_بله کاری داشتین؟
_خب من زیاد کتابخونه نیومدم راستشو بگم شاید توی کل عمرم 10 تا کتابم نخوندم واقعا نمیدونم چه جوری باید دنبال کتابی که میخوام بگردم میشه کمکم کنی؟
_باشه حتما چه جور کتابی میخوای
_یه کتاب درباره ی راهنمای نگهداری گیاهان آپارتمانی به خصوص درفصل زمستان
جه بوم یه ابرو شو بالا داد و تک خنده ای کرد
_پسر! اینو گوگل سرچ کنی هنگ میکنه چطوری برات اینو پیدا کنم؟!

جینیونگ لباشو آویزون کرد و چشماشو روی آخرین درجه ی کیوتی تنظیم کرد این کاری بود که همیشه باهاش همه رو راضی می‌کرد، چطور میتونست به این چشمای پر از خواهش و بانمک نه بگه!

_آااه... خیلی خب بیا بریم این طرف داری قفسه اشتباهی رو میگردی.

با غرور شروع به آموزش دادن کرد که هر کدوم ازین لاین ها برای کدوم دسته بندی از کتاب هاست و برای دفعه های بعد که خواست دنبال کتاب بگرده کدوم لاین بره.

_خب اینجا لاین مربوط به کتاب‌های گیاه شناسیه میتونی اینجا دنبالش بگردی فکر میکنم اون یکی به دردت بخوره
_آره فکر میکنم خودش باشه ممنون.

کتاب طبقه ی 7 ام قفسه بود یک طبقه مونده به آخر. برای برداشتنش روی نوک کفشش واستاد و تا آخرین جایی که میتونست قد بلندی کرد.
جه بوم متوجه شد داره تعادلش بهم میخوره شاید میدونست که قراره پیش بیاد، مطمعن نبود فقط میدونست باید بره سمتش، تا خودشو تکون داد جینیونگ به پشت برگشت و خودشو توی بغل جه بوم دید. کتابی که برای بدست آوردنش تلاش می‌کرد از بالا افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد و کلی آدم به سمت اونا نگاه کردن.
جه بوم خجالت زده از صحنه ای که پیش اومده چشماشو بهم فشار داد، ممکن بود برای مردم سوء تفاهم پیش بیاد! معطل نکرد و زیر بغل جینیونگ و گرفت و کمک کرد تا سر پا بشه.
به سمت مردم برگشت و به نشانه عذرخواهی خم شد
کتاب و برداشت و به جینیونگ داد.

_بیا انقد دردسر درست نکن بگیرش و برو
_ممنون و متاسفم
_آه. نه مشکلی نیست پیش میاد
دستشو به سمتش دراز کرد
_من جینیونگم خوشبختم
با تردید و مکث دستشو آورد جلو و خیلی کوتاه پاسخ داد
_جه بوم....خب، جینیونگ من دیگ باید برم
_باشه بازم ممنون بابت کمکت

تمام راه برگشت رو جه بوم به این فکر می‌کرد این لحظه براش آشنا بود انگار قبلا هم این کار و کرده اما مطمعن نبود و همش توی گمان بود.

_مارک بیا ببین بالاخره تونستم کتابی که میخوام و گیر بیارم.

_فکر نمیکردم کتاب به این مسخره ایم وجود داشته باشه چطوری گیرش آوردی!
_خب یکی کمکم کرد اگه قرار بود خودم پیداش کنم خب... فک کنم دست خالی برمیگشتم
_خوبه پس فرشته نجاتت بوده
با گفتن این کلمه «فرشته نجات»جینیونگ موقعی که بغل جه بوم افتاد یادش اومد و صورتش قرمز شد و کف دستاش عرق کرد و زیر لبش آروم گفت فرشته نجات و لبخند زد.

_جینیونگی...جینیونگییی با توام
_هااا بله ببخشید
_کجایی! خب دیگ چی شد؟!
_هیچی همین کتاب و گرفتم و اومدم چی میخواستی بشه
_هیچی! فقط پرسیدم
_جینیونگ، چی میشه اگه یکی هم جنس خودشو دوست داشته باشه؟! نظرت چیه

جینیونگ توی ذهنش به این فکر می‌کرد که شاید مارک اونجا بوده و اونا رو دیده و سوء برداشت کرده یا توی حرفایی که از امروز زده چیز اشتباهی رو رسونده بلافاصله گارد گرفت.

_منظورت چیه مارک! دیوونه شدی؟
_اینطور فکر میکنی؟!
_داری میترسونیم! مور مورم شد آییی
با تعجب و شکست خوردگی به ری اکشن جینیونگ نگاه میکرد

مارک سالها دوست جین بود و خوب میدونست اصلا توی تظاهر کردن خوب نیست، و این واکنش اصلا مال خود جینیونگ نبود.

چشماشو که باز کرد ساعت و نگاه کرد، از 1 هم گذشته بود. دوباره از خواب پریده بود اما بالاخره پیداش کرد! حالا دیگ اون پسر مجهولی که چندین بار خوابشو دیده بود خودشو نشون داده بود.
از روزی که کتابخونه همدیگه رو ملاقات کرده بودن 10 روزی می‌گذشت. جه بوم بین خوابهای همیشگیش چند باری خواب جینیونگ و دیده بود اما متوجه نبود اون شخصی که تو خوابشه همون جینیونگیه که تو کتابخونه دیدش.
اولین سوالی که ذهنش و مشغول کرده بود چرا اون این همه تو خوابش میاد. و اینکه چرا خوابی که دربارش میبینه با همه ی خواباش متفاوته؟!...

تصمیم گرفت هروز به کتابخونه بره. بالاخره جینیونگ باید اون کتابی که گرفته بود و پس میداد
یه روز مثل روزای دیگه به کتابخونه اومده بود تا شاید بتونه جینیونگی که حالا تقریبا هر شب خوابشو میدید و ببینه.
دیگه امیدی به دیدنش نداشت چون اون 24 ساعت تو کتابخونه نبود که منتظر جینیونگ باشه. اون فقط بعدازظهر ها میومد و ممکن بود جینیونگ تایمی غیر از این اومده باشه.
کل زمانی رو که کتاب جلوش باز بود روی همون صفحه مونده بود، حواس جه بوم به کتابی که میخوند نبود درواقع اون اصلا کتاب رو نمیخوند با گوشه ی برگه هاش بازی می‌کرد و زیر چشمی در ورودی کتابخونه رو می پایید.

هوا رو به تاریکی بود و یه روز تکراری و بی نتیجه دیگه رو پشت سر گذاشت. کتاب رو بست و به سمت در خروجی رفت.
خواست درو باز کنه که زودتر از اون کسی درو باز کرد و وارد شد.

_او..!جه بوم تویی
جه بوم از اتفاق یهویی که پیش اومد و انتظارشو نداشت زبونش بند اومده بود و با تپق جواب داد
_جین... جینونگییی؟
! _جییینیونگ! جینیونگ هستم

از سوتیی که داده بود آب شد هر کی جای جینیونگ بود به راحتی متوجه میشد که چقدر جه بوم از دیدنش دستپاچه شده

_داشتی میرفتی؟
_خب نه. راستش آره. آممم.. تو اومدی کتابتو پس بدی؟
_آره به لطف تو خیلی مفید بود
_قهوه دوست داری؟ یا لاته؟

جینیونگ از سوال یهویی که ربطی به موضوع صحبتشون نداشت جا خورد اما اونقدری زرنگ بود که متوجه بشه این یه دعوت ناشیانست!
جه بوم دستشو از گندی که زده بود مشت کرد و اونقدری فشار داد که به وضوح دیده می‌شد خون بهش نمیرسه و سفید شده!

_اگه مهمونم کنی، بستنی!
جه بوم لبخند دندون نمایی زد و به نشانه تایید سرشو تکون داد.

بعد از تحویل کتاب جینیونگ به کافی شاپ طبقه ی پایین کتابخونه رفتن و بعد از نشستن گارسون منو رو جلوشون گذاشت.
جه بوم با خودش فکر می‌کرد تو این هوای سرد چطور دلش بستنی خواسته البته که سلیقه ی طعم بستنی دقیقا با جه بوم یکی بود. اون عا‌شق بستنی توت فرنگی بود.

-یه بستنی توت فرنگی و لطفا کنارش خامه ام بزنین
صداشو کمی ریز کرد و به جه بوم نگاه کرد و گارسون و خطاب قرار داد
-خامه شو بیشتر بزنین آخه اون قراره حساب کنه
چشمکی به جه بوم زد و خندید

جه بوم کل امروز رو از کارایی که جینیونگ می‌کرد اتک خورده بود اونقدری که سفارش خودشو فراموش کرده بود و نمی‌دونست چی میخواست
-من... آمم... یه قهوه با یه کیک شکلاتی ممنون

تمام هدف جه بوم شناختن بیشتر جینیونگ و کشف کردن راز خوابهایی که ازش میبینه بود
اینم از سفارشتون بفرمایید

-واو ممنون! همونیه که میخواستم

گارسون به جینیونگ چشمکی زد و گفت نوش جان
جه بوم ازین دل و قلوه ای که جینیونگ و گارسون بهم میدادن نگاه پوکر فیسی به هردوشون کرد و اما جینیونگ اونقدر غرق بستنیش بود که متوجه سنگینی نگاهش نشد.
یه قاشق از بستنی شو برداشت و خورد. چشماشو ار لذت بست و از قاشق بزرگی که برداشته بود یهویی سرش تیر کشید و چشاشو بهم فشار داد

-اون همش مال توعه جینیونگا عجله نکن
-آخ.. سرم ترکید. آخه چه جوری میشه جلوی این خوشمزه صورتی مقاومت کرد

سردی بستنی لباشو از اونی هم که بود قرمز تر کرده بود و با هر بار که گوشه لبش بستنی میموند با زبونش پاکش می‌کرد. جه بوم به این فکر می‌کرد که این همه خامه چطور دلش و نمیزنه اما اونقدری که جینیونگ اونا رو با اشتها می‌خورد باید جه بوم اعتراف می‌کرد که اونم یکمی دلش خواست.کمی از خامه به پایین لبش مونده بود جایی که از دید زبون سرخش جا مونده بود.

-خامه ای شدی!
-اینجا؟
-نه اونطرف تر
-کجا اینجا؟
-آااه. نه اینجا

از روی صندلی بلند شد و به رو به روش خیز برداشت جوری که راحت دستش به اون لبای گیلاسی برسه
با گوشه شستش خامه ای که به لبش چسبیده بود و پاک کرد و لحظه ای نگاهش به جینینونگی که خیره بهش نگاه میکنه گره خورد
به خودش اومد و خودشو یهویی عقب کشید دستش به فنجون نیمه ی قهوش که سرد هم شده بود خورد و روی کت پشمی کرم رنگش ریخت

-لعنتتت.. چیکار کردم
-وای جه بوم تقصیر منه ببخشید باید الان پاکش کنیم
-نه مشکلی نیست باید درش بیارم میبرم خشکشویی
-نه نمیشه هوا واقعا سرده اگه درش بیاری یه میزنی به علاوه نمیتونی همینطوری تنت کنی چون خیسه و شب شده ممکنه سرما بخوری. من توی پاک کردن لکه ها تخصص دارم لطفا درش بیار تو اینجا بشین من توی دسشویی میرم و تمیزش میکنم

جه بوم که بیشتر از این نمیتونست مقاومت کنه کتشو درآورد وبه جینیونگ داد
جه بوم تمام حواسش به حرکات جینیونگ پرت شده بود انگار که یادش رفته بود دلیل این آشنایی چیه
سرشو روی میز گذاشت و چشماشو برای لحظه ای روی هم گذاشت روز پر باری داشت حداقل برای جه بومی که هروز منتظر جینیونگ به کتابخونه میرفت و امروز بالاخره باهاش رو به رو شد
اونقدری خسته بود که برای کامل به خواب رفتنش 5 دقیقه بیشتر زمان لازم نبود
جه بوم فکرشم نمی‌کرد که توی این تایم کوتاهی که چمشاش گرم خواب شده یه خواب مزاحم ببینه
چشماشو با شوک باز کرد و به سمت پیش خوان دوید گارسون در حال بردن یه سینی با دو فنجون قهوه بود که داشت برای میز شماره 3 که دو خانوم مسن نشسته بودن می‌برد
دیر نشده بود
الان وقتش بود. به سمت گارسون رفت و همزمان پای گارسون پیج خورد و اگر جه بوم نمی‌بود قطعا اون فنجون قهوه روی صورت خانوم می‌ریخت
جه بوم با یه حرکت سریع سینی رو از زیر دست گارسون گرفت و. سمت خودش کشید و کمی از قهوه داغ روی دستش ریخت

جینیونگ که تازه از دسشویی اومده بود بیرون و خوشحال از اینکه تونسته لکه ی روی کت جه بوم و پاک کنه با این صحنه رو به رو شد و نا خودآگاه کت جه بوم و روی زمین انداخت و به سمتش دوید
دست دیگشو گرفت و دنبال خودش تو دستشویی کشوند و بدون هیچ معطلی و حرفی دستشو زیر شیر آب سرد گرفت
جه بوم از سوزش دستش آهی کشید و دردشو قورت داد.

-من فقط ده دقیقست که رفتم چه اتفاقی افتاد جه بوما
-چیزی نیست من خوبم الان ممنون
-دستت قرمز شده تو پماد سوختگی لازم داری وگرنه ممکنه جاش بمونه
-نه واقعا خوبم راست میگم

جینیونگ از لجبازی جه بوم کفری شده بود و با عصبانیت شیر آب سرد و بست و به جه بوم نگاه کرد

-حالا ببین وقتی آب روش نمیریزی شروع میکنه به سوختن
تا زمانی که آب روی دستش باز بود فکر می‌کرد مشکلی نیست و واقعا خوبه ولی الان دستش شروع به گز گز کردن کرده بود و فهمید که حق با اونه
-خیلی دوست داشتم تو یه موقعیت بهتر به خونم دعوتت کنم من حتی هنوز شمارتم ندارم ولی الان شرایط فرق میکنه بریم خونه من میخوام دستتو پانسمان کنم

جینیونگ جوری حرف می‌زد و تعیین تکلیف می‌کرد که اصلا حالت سوالی نداشت فقط داشت کاری که می‌کرد رو به جه بوم اعلام می‌کرد. از گوشه لباسش گرفته بود و با خودش به سمت خونش میکشوندش
خونه ی آپارتمانی کوچیکی بود. طبقه ی دوم یک آپارتمان سه طبقه. اطراف خونه پسر از گلدون های گل و گیاه مختلف بود. و کنار پنجره یک گلدون گیاه رونده که برگاش تا بالای پنجره رفته بود گذاشته شده بود

وارد خونه شدن و با عجله سمت جعبه کمک اولیش رفت
پماد سوختگی و گاز استریل و دراورد و دست جه بوم رو گرفت و روی مبل نشوندش

_خب ممکنه یکمی بسوزه اما تحمل کن میخام بهش
پماد بزنم.ببخشید جه بوماا

لباشو بهم فشار داد و شروع کرد به مالیدن پماد روی دستش
جه بوم از سوزشش هیسی کشید و آخ گفت
و جینیونگ با دقت و آروم باند و دورش پیچید

_ روز عجیبی بود اول کتت بعدم دستت
آه راستی کتتو انداختم توی لباس شویی آخه وقتی دیدمت ترسیدم و کت و انداختم روی زمین به کل کثیف شد
_ چی! من دیگه باید برم خونه دیر وقته چی بپوشم
_ خب با این لباس کثیف که نمیشد یا صبر کن شسته بشه و خشک بشه یا که من از لباسام بهت میدم ولی... فکر نمی‌کنم اندازت باشه
_ معلومه که نیست! باشه منتظر میمونم ممنون.

جینیونگ رفت توی آشپزخونه تا نودل درست کنه و شام دیر وقتشونو بخورن و همینجور که مشغول بود با جه بوم صحبت می‌کرد
تا زمانی که منتظر بود نودلا آماده بشن کمی تنقلات آورد تا خودشونو سرگرم کنن، این حداق کاری بود که برای پذیرایی از مهون ویژش میتونست بکنه!

نودلا رو که آماده کرد روی میز گذاشت و جه بوم و صدا زد که بیاد و باهم شام بخورن

_ روز سختی داشتی. متاسفم که دوست بد بیاری بودم واست جه بوما. راستی دوستیم دیگ؟
_ آه! نه جینوینگ تقصیر تو نیست من باید حواسم و بیشتر جمع کنم.. البته دوستیم
_ خب پس گوشیتو بده ببینم

با مکث گوشیشو برداشت و بهش داد
شماره شو گرفت و اسم خودشو ذخیره کرد و باهاش به گوشی خودش زنگ زد تا شماره شو ذخیره کنه

_ اینم ازین. بفرما

به گوشیش نگاه کرد. اسم خودشو اینجوری سیو کرده بود «جینیونگ گون»! لبخندی زد و اسمشو زیر لب خوند. جینیونگ گون! و بعد نگاهی به جینیونگ که کاملا از کارش راضی بود کرد

Seguir leyendo

También te gustarán

873 176 4
Couple: Hyunho | Secret Genre: Erotic, Smut, Christian fiction, Romance, Comedy Writer: NiNi «ای عزیزان، بیایید به یکدیگر عشق بورزیم، زیرا عشق از جان...
31.3K 7.7K 46
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...
341 64 6
_من کاری نکردم! +مهم نیست! مهم اینه که با درآوردن لباست باید جبرانش کنی! . . Name: Hot Red Couple: Firstkhaotung Jenre: Smut, Vampire, Mafiya Writer...
277 74 11
اولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمی‌کرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبو...