[ℭ𝔬𝔪𝔭𝔩𝔢𝔱𝔢𝔡] ༄𝓐𝓰𝓪𝓲...

By Evin_88l

52.6K 11.1K 1.3K

🔮Couples: Chanbaek▪️Hunhan (side)▪️Kaisoo (side) 🔮Genre: Mystery▪️Romance▪️Mpreg▪️Smut 🔮Author: Evin 🔮Des... More

Chapter 1
Chapter 2
Chapter 3
Chapter 4
Chapter 5
Chapter 6
Chapter 7
Chapter 8
Chapter 9
Chapter 10
Chapter 11
Chapter 12
Chapter 13
Chapter 14
Chapter 15
Chapter 16
Chapter 17
Chapter 18
Chapter 19
Chapter 20
Chapter 21
Chapter 22
Chapter 23
Chapter 24
Chapter 25
Chapter 26
Chapter 27
Chapter 28
Chapter 29
Chapter 30
Chapter 31
Chapter 32
Chapter 33
Chapter 34

Chapter 35 (end)

2.4K 401 140
By Evin_88l

+ بارا اومد..


آستینش که به آرومی کشیده شد، نگاهش روی پسر 18-19 سالۀ کنارش که سمت قسمت تحویل بار قدم تند کرده بود، کش اومد..


پسرک که خم شد تا چمدونش رو برداره، بالاخره فرمان حرکت به پاهاش رسید؛ نمیتونست اجازه بده اون مشکی غول پیکر رو خودش تنهایی جابه جا کنه..حتی با اینکه شش هاش چندان اجازۀ اینجور سوپرمن بازی ها رو بهش نمیداد..دقیقا 5 سال بود که سر فعالیتای سنگین، های و هوی ش درمیومد و فکر میکرد چون ضعیفه اینجوری میشه اما وقتی طی دو سه روز گذشته سر استرسی که واسه برگشتن میکشید حتی وضعیتش بدتر هم شد، با اصرار مایکل به دکتر مراجعه کرد و فهمید بله، یه یادگاری از تصادف واسه ش مونده..


وقتی چمدون بزرگ پسر رو با کمکش روی زمین گذاشت، یکم دستاش رو تو هوا تکون داد


- این خیلی سنگینه چطوری میخوای حملش کنی؟ کسی اومده دنبالت؟


+ بله خبر دادم ممنونم..


- به برادرت خبر دادی؟


پسر همونطور که دستۀ چمدونش رو بیرون میکشید ابرو بالا انداخت


+ نه با دوست پسرش قرار دارم..قراره برادرم رو سورپرایز کنیم..درواقع من هدیۀ ازدواجشونم..


بکهیون دوتا چمدون یاسی رنگ خودش رو هم تحویل گرفت..حینی که متعجب سمت پسرک برگشته بود


- واو..پس امشب قراره برادرت خیلی خوشحال بشه..


+ امیدوارم که بشه..تو این چند سال اونقدر مشغول کار و خسته بوده که هروقت باهاش تماس گرفتم خیلی بندرت میخندید..آخه میدونی اون دکتره..


از لحن صادق پسر لبخند ملیحی لبای بکهیون رو کش داد


- میفهمم..امیدوارم برادرت رو همیشه شاد ببینی..


پسرک با لبخند بزرگی تعظیم کرد


+ خیلی ممنونم هیونگ..من دیگه میرم امیدوارم سورپرایز شما هم امشب خوب پیش بره..


بکهیون با خندۀ کیوتی تشکر کرد و بعد از خداحافظی گرمشون، پسرک رو با نگاهش تا وقتی بین جمعیت ناپدید بشه دنبال کرد..


قدم برداشتن تو مسیر خروجی واسه ش سخت نبود ولی آسون هم نبود..فکر کردن به اینکه قراره بزودی -خیلی خیلی زود- به خانوادۀ کوچیکشون ملحق بشه به پاهاش قدرت میداد و از طرفی زیرشون رو انگار خالی میکرد..


هنوز استرس داشت..


هنوز میترسید..


و هنوز به موفق شدنش تو این راه شک داشت..


هنوز هم چیزی یادش نمی اومد..شاید هم اصلا هیچوقت قرار نبود چیزی یادش بیاد ولی.. نمیخواست امیدش رو به این شروع تازه از دست بده..بخاطر هر سه نفرشون..


صدای قژ قژ چرخ چمدوناش پشت سرش، حواسش رو تاحدی پرت و استرسش رو کم میکرد..کافی نبود ولی موثر خیلی بود!


چمدونای نوش کنار پاش جلوی پیشخوان کنترل پاسپورت از حرکت ایستادن و با دستش بی حواس پاسپورت رو جلو فرستاد حینی که با زیپ باز شدۀ چمدونش درگیر شده بود..


+ آقای....


- بیون بکـ...اوه..


سرش که عصبی از استرسی که دوباره بالا گرفته بود سمت فرد پشت پیشخوان چرخید، بجای "هیون" آخر اسمش، "اوه" متعجبش با چشمای گردش همراه شد که میخواست انگار طرف مقابلش رو با برقشون آتیش بزنه..


- لوهان؟!


لوهان- بک باورم نمیشه..تو بالاخره برگشتی؟


وقتی روی پاهاش بلند میشد تا هرچقدر زور داره بزنه و بکهیون رو بین بازوهاش بچلونه، گفت


- نمیدونستم اینجا کار میکنی..


وقتی به اندازه ای که بتونه حس کنه دوباره خونه ست تو بغل لوهان موند، گفت و یجورایی ابهام ذهنش رو غیرمستقیم پرسید


لوهان- چجوری میخواستی بدونی وقتی این یک ماهی که تشریف نحست رو برده بودی نه خبری از خودت دادی و نه خبری از ما گرفتی؟ انگار نه انگار که دوستات اینجا نگران حالتن و دلتنگت..


لحن دلخور و بی اراده تلخ لوهان لبخند رو روی لبای بک خشکوند


- متاسفم..


لوهان- نمیخواد باشی..فقط زودتر برو خونه و بدون تو این یک ماه خیلی چیزا تغییر کرده..


لوهان که متوجه شد با ناراحتی ش داره بکهیون رو هم ناراحت میکنه، با لحنی ملایم تر گفت و پاسپورت بک رو سمتش گرفت


لوهان- فقط داری میری..زیاد تو سالن تند نرو..


بکهیون برای یه لحظه متوجه منظور حرفاش نشد ولی وقتی فهمید معنی جمله ش چیه چشماش قوسی از ناامیدی گرفت


- آخه چجوری؟


لوهان- مایکل جونت خبرش رو داد..


- پس تو هم خبر داشتی؟


لوهان شونه ای بالا انداخت که طبیعی ترین مسئله پیش اومده باشه


لوهان- همه میدونستیم..نه صبر کن..سهون رو نمیدونم چون باهاش قهرم..


بکهیون با تکخنده ای سری به تاسف تکون داد و چمدوناش رو دنبال خودش کشید تا زودتر به سالن برسه اما قبل از اینکه خیلی دور بشه، صدای لوهان واسه بار سوم نگهش داشت


لوهان- هی تو پارک بک..


متعجب درعین حال با کلی حس خوب سمت پیشخوان برگشت که لوهان پشتش -درحالی که به مسافر جلوش کاملا بی توجه بود- برای بار معلوم نبود چندم سرتا پای بک رو از نظر میگذروند


لوهان- تو...


چشمای حالا نرمال شدۀ بک که دوبار پشت هم پلک زد، با حرص مشتش رو کف دست دیگه ش کوبید


لوهان- آخه چطوری دوباره.....من باید سهون رو راضی کنم اینجوری نمیشه..


خندۀ پر لذت بکهیون و پیچیدن دستاش دور خودش دست خودش نبود..اصلا نبود..


اینبار با حالی خیلی بهتر از قبل قدم به سالن گذاشت و بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه همونطوری که لوهان گفته بود قدمای آرومش رو سمت خروجی کشوند..درحالی که زیرلبی میشمرد..


1..


2..


3..


+ بکهیون..


اول صدای بمش بود که آتیش به جون بکهیون انداخت و بعدش -با یه چرخش کوچیک بک تو جاش- هیبت جذابش با هانیولی که تو بغل گرفته بود..


هانیولی که با دست کوچیکش پیراهن پدرش رو چنگ زده و نگاه چانیول رو روی خودش کشونده بود..


چانیولی که حالا هانیول رو زمین میگذاشت تا همونجوری که لباش رو میجوه، باچشمایی که مظلومانه به بکهیونی دوخته شده بود که بی اختیار اشک و لبخند قاطی کرده بود، قدم سمتش برداره..


هانیول که یه قدمی ش رسید، روی زانوهاش نشست..


- شب بخیر هانیولی..


هانیول ساکت بود ولی لباش حالا قوسی از دلخوری برداشته بود..پدرش صبح اون شب رویایی باز هم تنهاش گذاشته بود..


- نمیخوای بابا رو بغل کنی؟ اومدم پیشت بمونم..


چونۀ هانیول جمع شد و لباش کیوت به بالا حرکت کرد و بینی ش واسه بهتر نفس کشیدن باد کرد..تند تند پلک میزد تا مثل باباهاش مرد باشه و اشکاش نریزه..


بکهیون لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و با نگاهی که بیشتر زیر آب رفته بود انگشت اشاره ش رو زیر چونۀ هان کشید و..انگار همین یه لمس کوچیک، کبریت زد به همۀ تحملش و به فاصلۀ یک ثانیه بعد، هانیول رو بین دستاش بلند کرد..


بو کردن و بوسیدن هانیول اصلا واسه بک کافی نبود..مثل یه تشنه که بالاخره به آب رسیده باشه بیشتر و بیشتر میخواست..چطور تونسته بود 5 سال تمام این شیرین توی بغلش رو فراموش کنه وقتی فقط بخاطر یک ماه دوری ازش اینطور از خود بی خود شده بود؟


آخرین بوسه ش رو که به پیشونی هان زد، نگاهش بالاخره چانیول رو هم هدف گرفت.. چانیولی که حالا کنارشون ایستاده بود و با لبخند به دو نفر مهم زندگی ش نگاه میکرد..


چان- خیلی منتظرمون گذاشتی..


- گفته بودی عجله نکنم..


چان- همۀ آدما تو زندگی شون دروغ میگن..


واسه یه لحظه مکث کرد و لبخند قشنگ بکهیون رو به حافظه ش سپرد تا اضافه کنه


چان- خوش اومدی..


حینی که بوسۀ عمیق و پر از بغض خوشحالی ش رو به سرش میزد..


یک ربع بعد، خانوادۀ سه نفرۀ پارک درحال رفتن به خونه بودن..درحالی که هانیول علارغم اصرارای چانیول روی پاهای بک نشسته بود و سر روی سینه ش گذاشته بود و بک به آرومی نوازشش میکرد و چانیول نگاه بین این صحنۀ زیبا و مسیر جلوش چشم میچرخوند.. تاوقتی که بکهیون یکی از همین نگاه هاش رو غافل گیر کرد..


- میخوای بزنی کنار چانیول؟ به کشتن میدی مون..


چان- نه نه دیگه نگاهتون نمیکنم..فقط زودتر برسیم خونه..


چانیول دوبار سرش رو به تایید حرفای خودش تکون داد و محکم تر فرمون رو چنگ زد تا نگاهش رو همونطوری که گفته بود کنترل کنه..


- من هم دوست دارم زودتر برسیم خونه..


خیره به نیمرخ چان زمزمه کرد اما بمحض اینکه سر چان سمتش برگشت، نگاهش رو به چهرۀ نیمه خستۀ هانیول که بهشون در سکوت زل زده بود، داد..


چان- این یک ماه..کمک کرد چیزی یادت بیاد؟


- نه..


سرانگشت شستش روی گونه ها و چونۀ هانیول وول میخورد وقتی این رو گفت


- نمیگم نمیخوام که دیگه یادم بیاد..ته دلم هنوز دوست دارم خاطرات اون دوسال رو هم کنار چیزایی که کنارت تجربه کردم و میکنم داشته باشم..ولی دیگه نمیخوام بهش فکر کنم و دنبال گذشته باشم..میخوام مثل تو، همونجوری که هستی دوستت داشته باشم نه اونجوری که بودی و دوستت داشتم..


لبخند لرزون چانیول خبر از قلب ویران شده ش میداد..بکهیونش میخواست بمونه و دوستش داشته باشه؟ بی فکر به گذشته؟ عالی نبود؟


- راستی لوهان رو تو فرودگاه دیدم..باورم نمیشد اونقدر حالش خوب شده باشه که کار کنه..و بهم گفت تو این یک ماه خیلی چیزها تغییر کرده..


چانیول "هوم"ی از بینی ش بیرون فرستاد و با نیم نگاهی سمت همسر و پسرش اضافه کرد


چان- یک هفته بعد از رفتنت این شغل بهش پیشنهاد شد و بعد از کلی کلنجار رفتن قبولش کرد..تازگی هم یه نقش بهش پیشنهاد شده که نمیدونم تصمیمش واسه ش چیه..درواقع اون "خیلی چیزا"یی که گفته مهم هاش همیناست..بعلاوۀ اینکه کایسو تصمیم گرفتن ازدواج کنن..


فریاد "جدی؟" بلند بکهیون اصلا دست خودش نبود..کی باور میکرد واقعا؟


چان- آره جدی..امشب قرار بود خونۀ خانوادۀ کیم این تصمیمشون رو اعلام کنن..اتفاقا قبل از رسیدن تو، کای هم فرودگاه بود..قرار بود برادر کیونگسو با همون پروازی که تو اومدی بیاد تا واسه جشنشون کنارش باشه..


- اوه خدای من..


ذهن بکهیون فقط حول یه نفر چرخ میزد..همون پسرک 18-19 ساله ای که کل مدت پرواز نقش 'بکهیون شمارۀ 2' رو بازی کرده و تمام مسیر رو حرف زده بود حتی وقتی خواب بود!..مین سو..


- اون پسر، مین سو..آه خدایا گفت واسه جشن ازدواج برادرش اومده و برادرش هم دکتره ولی من اصلا بهش فکر نکردم که ممکنه کیونگسو باشه..


هانیول و چان به حرکتای حرصی و ناباور و بامزۀ بکهیون ریز میخندیدن تا وقتی بک رو به دوتاشون "چیه" تشر زد و ساکتشون کرد..


- واسه شون جدا خوشحالم..زودتر از اینا باید این قضیه تموم میشد..


چان- البته هنوز خاله کیمت با کیونگسو مشکل داره ولی انگار کای دیگه نمیخواد صبر کنه.. راستی امشب مولی مهمون ماست چون کیونگسو مطمئن نبود کی برمیگرده و مولی تنها میموند..که من فکر میکنم دروغ میگفت قراره با کای....


"اهم" بلند بکهیون باعث شد صحبتش رو نصفه بذاره و چشم سمتش بچرخونه..


با دیدن اخمای تو هم بک و اشارۀ گوشۀ چشمی ش به هانیولی که با چشمای چانیولی ش منتظر ادامه جملۀ پدرش بهش چشم دوخته بود، کاملا فهمید داشته چه سوتی قشنگی جلوی کوچولوشون میداده..


چان- اوه بله داشتم میگفتم..لوهان هم از دیشب با سهون قهر کرده..


بکهیون خوشحال از عوض شدن موضوع هانیول رو بیشتر به خودش چسبوند


- چرا؟


چان- راستش تو این یه ماه لوهان خیلی با هانیول جور شده و خب..یجورایی بچه هوس کرده..و سهون هم خیلی با بچه ها کنار نمیاد واسه همین پیشنهادای پشت هم لوهان رو رد کرده و..


- لوهان قهر شده..


چان- لوهان حتی یه نوزاد از پرورشگاه انتخاب کرده بود ولی سهون مخالفت کرد چون میگه با بچۀ یه نفر دیگه اصلا راحت نیست..


اینها رو به "هوم" فکری ش درجواب بکهیون، اضافه کرد و بک رو بیشتر تو فکر برد


- فکر میکنم سهون میترسه..


چان- بنظر من هم همینطوره..اون بالاخره تونسته لوهان رو کنار خودش داشته باشه..و اگه یه بچه بیاد این وسط چه اتفاقی میفته؟ انگار لوهان تقسیم میشه بین دوتاشون و واسۀ سهون این غیرقابل قبوله..مخصوصا اگه بچه از خودشون نباشه..بهم گفت اگه لوهان به اون بچه وابسته شد و سالها بعد والدین اصلی ش اومدن تا با خودشون ببرنش چی؟ چه بلایی سر لوهان میاد؟ و البته حق هم داره..


- ولی با اومدن یه بچه قرار نیست کسی اون وسط تقسیم بشه..


بکهیون فکری درحالی که به چشمای نیمه بستۀ هانیول خیره بود لب زد و بوسۀ کوتاهی روی موهای شلخته شده ش کاشت..


چان- معلومه که میشه..


ماشین رو خاموش کرد و ترمز دستی ش رو با قدرت کشید وقتی ادامه داد


چان- تو الان کاملا بین من و هانیول تقسیم شدی..و تازه نه به قسمت مساوی! میدونی من حس سهون رو کاملا درک میکنم..فکر کن اگه بعد از این 5 سال انتظارت رو کشیدن، حالا که بالاخره دارمت باردار بشی..


- چیکار میکنی؟


چان- قطعا دیکم رو میبرم و از وسط نصفش میکنم تا یاد بگیره تا وقتی بهش نگفتم بزرگتر از اندازه ش گند نزنه..


و به حرف خودش خندید..درحالی که بکهیون کاملا ساکت بود و لب روی هم میفشرد..


چان- چیزی شده؟


حالت مردد بکهیون نگرانش کرده بود..نکنه با این حرفش بکهیون رو از تصمیمش پشیمون کرده باشه؟ اگه اینطوری بود چانیول اصلا مشکلی با بچه نداشت -هرچند که هنوز عقیده ش همون "شاید یکی دو سال دیگه" بود-..


- اون یک ماهی که از هم جدا بودیم رو یادته؟ قبل از ازدواج سهون و لوهان رو میگم..تو اون مدت یبار مینهو اومد پیشم و بهم گفت تمینش باردار شده..من اون لحظه خیلی شوکه شدم..شنیده بودم بعضی از مردا هم، قدرت باروری دارن ولی باهمۀ اینکه پزشکم باورش نداشتم..


انگشتای چانیول مضطرب تو هم گره میخورد و نگاه بکهیون روی هانیول کش اومده بود


- وقتی بهم گفتی من هانیول رو باردار شدم و نزدیک 9 ماه کامل توی شکمم داشتمش باورم شد..ولی خب میدونی..هضمش هنوز واسه م سنگین بود..


مردمکای بک یک دور کامل روی پاها و تن و صورت جذاب مرد حوالی 36 سال روبه روش، چانیولش، چرخید تا قفل نگاهش شد..


- و الان..پارک چانیول..فکر میکنم دیگه کاملا باورش دارم و تو..متاسفانه قراره دوران سختی رو سپری کنی..چون نه تنها باید یکبار دیگه منو با یکی دیگه شریک بشی، بلکه حتی دیکی هم نخواهی داشت که شبایی که "بکیئون" رو توی گهواره ش میذاریم و خسته به تختمون پناه میبریم، به اندازۀ قدش ازش واسه لذتمون کار بکشی..


رنگ سفید صورت چانیول از استرس، تو کسری از ثانیه زرد شد..


نگاه بکهیون یه چرخ جزئی دیگه تو صورت بیچاره و ترحم برانگیز چان زد و سمتش خم شد تا اولین بوسۀ زندگی دوباره مشترکشون رو روی لباش بنشونه..


- سعی کن واسۀ دفعۀ بعد یاد بگیری کاندوم چیه و چجوری ازش استفاده میکنن..


با کف دستش چند بار به آرومی روی گونۀ چانیول ضربه زد و بعد با احتیاط سر هانیول خوابیده رو روی شونه ش منتقل کرد و از ماشین پیاده شد..


و درحالی که چانیول همچنان نشسته تو ماشین، نگاه ناباورش رو بین فرمون و بعد پایین تنه ش سُر میداد، بکهیون باخونسردی درِ خونۀ آرامش بخششون رو با کلیدی که از جیب چانیول کش رفته بود باز کرد و با زمزمه کردن زیرلبی و وِرد طور آرزوهاش واسه زندگی شون، اولین قدم رو واسه از سر نوشتن سرنوشت خانوادۀ چهار نفره شون برداشت...


Continue Reading

You'll Also Like

26.8K 4.6K 15
👶Couples: Chanbaek▪️Hunhan (side)▪️Kaisoo (side) 👶Genre: Romance▪️Mpreg▪️Smut 👶Author: Evin 👶Description: چند ماه از تشکیل سه تا خانواده کوچیک دا...
4.6K 1.2K 17
•¬‌کاپل: چانبک | هونهان | لوبک (لوکاس و بکهیون) •¬‌ژانر: رمنس| اسمات| مافیا| دراما •¬‌خلاصه: -اگه همون روز اول میفهمیدم بالرین فریبنده ی جانگ که راحت...
6.1K 829 32
پارک جیمین به خاطر اینکه پدرش قمار کرده و هیچی نداشته پسرشو به مافیا میده اما جیمین از خونه فرار میکنه و توی خیابون موقع فرار با ی مردی برخورد میکنه...
8K 1.3K 30
fiction name: Positive reverse The Writer: TeTe Kim Genre: Angst, Criminal, Mystery, Smut, a little Thriller Kapell: Vkook- Kookv(Vers)، Sope Time up...