basical change

By Mrllll222

73.6K 12.3K 1.4K

Au Romance Fluff Smut Mpreg Vkook Minyoon Namjin تموم شده!! اما چون احتمالا قراره افتر استوری داشته باشه... More

Summary(info)
Part 1
Part2
Teaser
Part3
Part4
Part5
Part7
Part8
Part9
Part10
Part11
Part12
Part13
Part14
Part15
Last part

Part6

3.2K 654 28
By Mrllll222

گمبلام چون دفعه قبل پارت نصفه شد من یه آنچه خواندید براتون میزارم🥺🥺🤧

***

انچه خواندید*

-مشاورم در مورد پناهندگیت باهات صحبت کرده؟

اخم ظریفی بین ابرو های خوش حالتش شکل گرفت که نشان گیج بودنش بود.

-پناهندگی؟؟

نفس عمیقی گرفت و سر صحبت رو به دست گرفت.

-پس انگار نگفته...تو الان جزو پناهندگان الید به حساب میای. تبریک میگم. به سرزمین من خوش اومدی.

چیزی که تهیونگ انتظارش رو نداشت نقش بستن آثار ترس و نگرانی توی صورت پسرک بود.

***

با تعجب به پسر نگاه کرد.

-مشکلی پیش اومده؟

با فکر مامان و باباش که حتی نمیدونستن اون الان کجاست چونش شروع به لرزیدن کرد و وقتی ذهنش به سمت برادرش که قطعا الان کلی نگرانش شده ناخودآگاه لپهای تپلش خیس شدن.

از طرفی پادشاه که با دیدن وضع پسرک خیلی تعجب کرده بود سریع از جاش بلند شد و جلوی صندلی که روش نشسته بود روی دو زانو نشست و سعی کرد تز پایین به صورتش نگاه کنه.

-هی بچه...؟ خوبی؟ چی شد؟

بدون اینکه که متوجه وضعیت باشه نگاه غم‌زدش رو به چشم های ابی خاکستری پادشاه داد.

با دیدن اون مردمک های سیاه و لرزون حس کرد چیزی توی وجودش فرو ریخت.

در اون بچه خیلی ترسیده و بی‌پناه به نظر میرسید و این به شدت روی ناخودآگاه تهیونگ که عادت کرده بود سرپرست یه ملته تاثیر میگذاشت.

دستاش روی زانو های پسر نشست و با انگشتای بلندش برای اروم کردن پسر اروم پاش نوازش میکرد.

-هی؟نمیخوای بگی چت شد؟

اشک دیگه‌ای از روی پیچ و خم گونش راه خودشو پیدا کرد و به پایین سر خورد.

-اعلاحضرت...من...خیلی وابسته خانوادمم...اوناهم حتما الان خیلی نگرانم شدن...

با به زبون اوردن جملات بدتر متوجه عمق فاجعه شد و به دنبال بیشتر شدن گریه‌هاش هقی زد.

تهیونگ که با دیدن گریه‌ای که دل سنگ هم آب میکرد تقریبا آشفته و کلافه شده بود. مثل کاری که از وقتی بچه بود تا قبل تاج گزاریش، هر دفعه زیر فشار ولیعهدی و انتظارات بقیه ازش، حالش بد میشد و به گریه میوفتاد، مامانش، برادرش و جیمین براش میکردن فشاری به زانو های پسر که لب مبل نشسته بود فشاری وارد کرد تا اون از صندلی پایین بیاد و بعد گرفتن شونه هاش اونو بین بازو های خودش حبس کرد.

خیلی اروم با کف دستش جایی بین دو کتفش رو ماساژ میداد و با اون دستش هم اروم با پایین موهاش بازی میکرد.

واقعا نمیدونست چرا این کارو کرده اما میدونست قراره از طرف منطقش توبیخ بشه.

ولی درسی که از ملکه هانا بهش آموخته شده بود باعث میشد خودشو تبرعه کنه...

"تو برای تمام مردمت باید نقش پدری فداکار رو بازی کنی تهیونگ. در محبت کردن به کشورت از هیچ فرصتی دریغ نکن. هرچقدر محبت کنی روح خودت هم اروم تر میشه. با کمی کمک به بقیه چیزی از تو کم نمیشه اما ممکنه زندگی اونا تغییر پیدا کنه و تو به عنوان پادشاه تو چشم اونا ناجی جهان میشی. با رخنه کردن عشقت در دل مردم حکومتت رو پایدار کن."

هنوز حرفهاش توی گوشش بود.

با لبخند نرمی که روی لبهاش اومده بود پسرک رو بیشتر به خودش فشرد.عجیب بود اما گرمی تن اون بچه براش لذت بخش بود.

هیچ اهمیتی به اینکه الان پادشاه الیده که اونو در آغوش گرفته نداشت. اون لحظه فقط یه بغل امن میخواست که بهش بفهمونه در مقابل جهان تنها نیست و تهیونگ اونو با دست و دل بازی بهش داده بود. پارچه لباس پادشاه رو توی مشتش گرفته بود و خیلی اروم فین فین میکرد.

واقعا اروم شده بود. انگار اون آغوش براش مثل عصاره گل های ارامش بخش عمل میکرد.

بعد چند دقیقه از تهیونگ جدا شد.

سرش رو کمی پایین انداخت.

-ببخشید اعلاحضرت و ممنونم. واقعا اروم تر شدم.

با همون چهره مهربون ولی پر اقتدارش از جاش بلند شد و دوباره روی تخت نشست.

-قطعا دلیلی داشته که بهم میگن ارینا.

دوباره چهره سوالیش رو برای تهیونگ به نمایش گذاشت.

-ارینا؟

ابرویی از کم اطلاعاتی پسر بالا انداخت و اجازه داد صدای بمش که توضیح میداد به گوش جونگکوک برسه.

-لقب من ارینا به معنی الهه آرامشه.

لباش از تعجب از هم باز مونده بودن. واقعا براش سوال داشت که کی این لقبو انتخاب کرده چون بیش از حد درست بود.

-خب برگردیم به بحثمون. در مورد خانوادت اگر بهم یه کمکی بکنی میتونم انتقالشون به سرزمینای الید رو بهت قول بدم.

با تقه‌ای که به در خورد سرش رو کمی برگردوند.

نفس کلافه‌ای کشید و به صدای پر اقتدارش اجازه‌ی جاری شدن داد.

-بیا تو!

در باز شد و جین توی دهنه در کابین نمایان شد.

تاظیمی کرد و وارد شد.

-قربان نامتون...تو اینجا چیکار میکنی؟

با دیدن جونگکوک که هنوز کف چوبی کف کابین چهارزانو نشسته بود بت لحنی سوالی و متعجب پسرک رو مخاطب قرار داد.

-من داشتم باهاش حرف میزدم مشاور میتونی ادامه بدی.

سری تکون داد و" بله قربانی" گفت. 

همینطور که به سمت میز تهیونگ میرفت و نقشه‌ هایی رو روش باز میکرد به حرف هاش ادامه داد.

-نامتون رو به ملکه مادر هلیوس به سمت مقصد به راه افتاد. قربان اگر میشه بفرماید یه نگاه به نقشه ها بندازید. کاپتان مسیر جدیدی رو پیشنهاد دادن که زودتر به پایتخت کشور میرسیم.

با صورتی که حالا جدی شده بود به سمت میز قدم برداشت و بعد نشستن روی صندلی با نک انگشتاش روی دسته های چوبی کندکاری شده ضرب گرفت.

-اگر که مسیر رو به سی درجه به شرق تغییر بدیم و از  آب‌راه شرقی استفاده کنیم یک هفته در زمان صرفه جویی کردیم قربان. اما امر، امر شماست. بفرمایید از کدوم راه بریم.

سری تکون داد و نگاه دقیقشو به نقشه داد.

نگاهش روی پادشاهی که تمام حواسش روی برسی صفحه های جلوش بود قفل شده بود.

اخم ظریفی که از شدت تمرکز روی ابرو های کلفتش نشسته بود و انگشت های کشیده‌‌ای که با دستمال گردنی سفید که به طرز کلاسیکی دور کردنش گره خورده بود و دنبالش به درون کتش رفته بود، بازی میکرد. 

امواج صدای بم و قاطعش که توی کابین پیچید در عین نرم بودن لرزه به تنش انداخت. انقدر بم که انگار دور سرش رو گرفت.

-هر چه زودتر برسیم بهتره.

نگاهش به کتاب کوچیکی که روی میز عسلی کنار مبل بود خورد.

بدون ایجاد صدایی که تمرکز دو مرد رو از بحثشون پرت کنه کتاب رو برداشت و به عنوانش نگاهی انداخت.

«جین ایر»

وسط کتاب رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش.

«ورود به عمارت نورثفیلد نوید کاری آرام و بی دغدغه به من داده بود، که بعد از آشنایی بیشتر با خانه و ساکنانش پابرجا ماند. خانم فرفاکس همانطور که نشان میداد؛ خونسرد، مهربان، با سواد و هوشی متوسط. شاگردم بچه‌ سرزنده‌ای بود که کمی لوس و ننر بار آمده بود و همین گاهی نافرمانی میکرد، اما چون او را به من واگذار کرده بودند و هیچ کس در برنامه هایی که برای پیشرفتش ترتیب میدادم دخالت بی‌جا نمیکرد، خیلی زد دست از بازی گوشی برداشت و سربه‌‌راه و درس خوان شد. هیچ استعداد خاص ، خلق و خوی ویژه یا ذوق و سلیقه‌ای نداشت که او را سر سوزنی از هم سن و سال های عادی‌اش بالاتر نشان بدهد. هیچ ضعف اخلاقی یا ایرادی هم در او نبود که از سایر بچه ‌ها پایین تر نشانش بدهد. پیشرفتش منطقی بود و به من هم خیلی ابراز علاقه میکرد. هرچند احتمالا علاقه‌اش چندان عمیق....»1

با صدایی که مخاطب قرارش داده بود از دنیای داستان بیرون کشیده شد.

-رمان جین ایر اثر شارلوت برونته...داستانی در مورد عشق بین یک معلم سرخانه بدقیافه یتیم و پدر شاگردش.

با تعجب به دور و اطرافش نگاه کرد.

مشاور از اتاق بیرون رفته بود. نگاهشو با چهره تهیونگ کشوند و به اون چشم ها نگاه کرد.

-چرا باید عاشق پدر شاگردش که قطعا چندین سال ازش بزرگ تره بشه؟

با جدیت به پسرک نگاه کرد.

-عشق سن و سال نمیشناسه بچه. این روحه که عاشق میشه نه عقل.

-اما سطح اجتماعی یه معلم سر خونه با ارباب یه عمارت...

همراه پوزخندی گوشه لبش و ابرویی که بالا انداخته بود حین نشستن دوباره روی تخت حرف جونگکوک رو قطع کرد.

-یعنی تو داری میگی من حق عاشقی کردن ندارم؟

جونگکوک که از حرفی که شنیده بود تعجب کرده بود سریع شروع به انکار حرف پادشاه کرد.

-چی؟ نه‌! نه! اصلا منظورم این نبود! من...خب...

سرش رو با خجالت پایین انداخت.

تهیونگ با لبخندی که از دست پاچگی بامزه اون بچه روی لبش شکل گرفته بود اروم سرش رو تکون داد.

-باشه فهمیدم منظور بدی نداشتی.

بدون توجه به پسرک توی اتاق خودشو از پشت روی تخت ول کرد.

-میدونی چیه بچه؟ همه فراموش کردن که یک روح و قلب پشت قالب جسمه. همه فراموش کردند که یه انسان زیر القاب زندگی میکنه.

نگاهشو به شاهی که به نظر از چیزی خسته شده بود دوخت.

برای پرسیدن سوالش تردید داشت. اما خب، خودشو میشناخت و میدونست کسی نبود که بتونه کنجکاوی رو تحمل کنه.

با صدایی ملایم و محتاط سعی کرد بدون خراب کردن حال و هوای پادشاه سوالش رو بیان کنه.

-منظورتون....چیه؟

هوف کلافه‌ای کشید و تلاش خودشو کرد تا بدون ناراحت کردن پسرک حرفشو بهش بفهمونه.

-خب...بزار خودمو برات مثال بزنم...وقتی به دنیا اومدم به عنوان شاهزاده...به هجده سالگی که رسیدم و وظایفم شروع شد به عنوان ولیعهد و از بیست و پنج سالگیم تا الان که بیست و شش سالمه به عنوان شاه سرزمین های الید. به عنوان پادشاه ارینا...مایه ارامش همه...اما فراموش شده شخص خود من نیاز به ارامش دارم. تو خودت همین الان مارجرای سطح اجتماعی رو وسط کشیدی. دقیقا همینه. سوال همه اینه که کی الید ملکه خودش رو پیدا میکنه...همه میگن کی الید ملکه جدیدشو تاج گزاری میکنه. هیچ کس نمیگه کی تهیونگ عاشق میشه...این در عین مطرح بودن شخص بی‌هویتیه.

سرش رو روی بالش چرخوند و به جعبه موسیقیش که روی میز عسلی کنار تختش بود نگاه کرد.

همینطور زیر لب ریتم اهنگ رو بدون خوندن متنش زمزمه کرد.

گوش های جونگکوک دیگه هیچ چیزی جز صدای بم پادشاه که به صورت نوای آهنگینی از بین لب های بستش خارج میشد رو نمیشنید.

از جایی که احساس کرد داره تکرار میشه سعی کرد ریتمی که توی ذهنش مونده بود رو بخونه.

مثل خود پادشاه با دهانی بسته فقط صدا تولید میکرد و همراه تهیونگ شد.

یکی دو جا رو اشتباه کرد اما اکثر اهنگ رو با صدای ملایم همراهش خوند.

تهیونگ چشمهاش رو بسته بود و وجودش رو به صدای خودش به اون بچه سپرده بود.

این اهنگ براش همه چیز بود.

خلاصه‌ای از زندگیش.

یادآور آغوش مادرش، ملکه هانا.

و صدای نرم جونگکوک مثل نوازشی بر گوش هاش بود.

مثل همون آرامشی که وقتی توی وانی از اب گرم دراز کشیدی و روی آب رو گلبرگ هایی پوشانده اما بهترین قسمتش پارچه لطیفیه که به روغن عصاره های گل های ارامش بخش اغشته شده و کسی داره باهاش بدن گرفته بعد تمرین های تیر اندازیشو ماساژ میده.

این صدا دقیقا در همون حد حس خوبی منتقل میکرد.

با نفس عمیقی از تولید کردن صدای ریتم اهنگ دست کشید.

بدون اینکه از جاش پاشه شروع به حرف زدن کرد.

-کتاب رو به کابینت ببر و تا هرجاش رو که تونستی و حالش رو داشتی بخون ولی حواست باشه از جایی که نامه‌ای از خانم فرفاکس مبنی بر اینکه برای کار به عمارت بره جلو تر نرو. از امشب تو باید موقع خواب برام کتاب بخونی. اون دختر بیچاره باید یکم وظایفش کمتر شه.

تعجب کرده بود اما حرفی نزد. از جاش بلند شد و با کتاب توی دستش به سمت دری که کابین بقلی راه داشت رفت. حین راه با صدای پادشاه که بهش گوشزد میکرد ناهار ساعت سه سرو میشه متوقف شد. بعد ممنون اعلاحضرت که گفت به کابینش رفت و به محض تنها شدندش به خودش اجازه داد تا میتونه تعجب کنه.

با نفس عمیق دیگه‌ای که کشید روی تخت نشست.

پلک هاش رو بست و با انگست های شست و اشاره چشم هاش رو فشار داد.

بیشتر ایت نمیتونست وقتش رو تلف کنه و خودش رو با فکر های احمقانه درگیر کنه باید به کارهاش میرسید.

بعد زدن زنگ و گفتن اینکه یه فنجان قهوه براش بیاره پشت میزش نشست.2

برگه‌های گزارشات رو از جعبه چوبی به رنگ قرمز که روش جنس مخمل داشت بیرون اورد.

همون لحظه دختر با فنجانی وارد شد و بعد تاظیم کردن ها و رسم های خسته کننده بلاخره تهیونگ رو با خلوت خودش تنها گذاشت.

جعبه موسیقیش رو کوک کرد و سرگرم خوندن و برسی خط به خط اون برگه ها شد و پایین هرکدوم امضایی میکاشت.

(خیلی سعی کردم عکس جعبه مد نظرمو براتون پیدا کنم اما نبود و چون زیاد وقت نمونده تا اپ نتونستم زیاد بگردم. ببخشید )







روی تخت بزرگ وسط کابین چهارزانو نشست و صفحه اول کتاب رو باز کرد.

شروع به خوندنش کرد. داشت از آزار و اذیت های دو خواهر و یک برادر بر سر کودکی به نام جِین میگفت.

سه فرزند خانمی با اصل و نصب که به اجبار قیم فرزند یکی از قوم و خویش های شوهرش مرحومش شده بود، هرگز فرصتی رو برای آزار جِین از دست نمیدادند.

جِین کودکی عاشق کتاب بود اما چون خواندنش همچین تعریفی نداشت کتاب های با عکس رو ترجیح میداد. طوری که اون بچه قایم میشد تا جان پسر ارشد آن خانواده متوجه نشود که او کتابش رو برداشته واقعا براش جالب بود.

کاملا غرق کتاب شده بود جوری که متوجه ورود جیمین به کابین نشد.

لبخندی که روی لب های پف دارش به خاطر دیدن طرز نشستن و حواسش که توی کتاب بود، نشسته بود رو خورد و صداش زد.

-هی جونگکوک؟

به خاطر یهویی صدا زده شدنش بالا پرید و با ترس به اطراف کابین  چشم چرخوند.

جیمین که دیگه نمیتونست ‌جلوی خودش رو بگیره با صدای بلندی زیر خنده زد.

جونگکوک که تازه متوجه محافظ شده بود لبخند بزرگ و درخشانی روی لب های باریکش نشوند و با صدای سرحالی اونو صدا زد.

-جیمینییی!!

به تخت نزدیک شد و بعد حسابی بهم ریختن موهای اون بچه کنارش روی تخت نشست.

-از شدت حوصله سر رفتگی رفتی سراغ اون کتابخونه؟

سوالش رو ازش پرسید اما چیزی که در جواب شنید اصلا اون چیزی نبود که انتظارش رو داشت و باعث تعجبش شد.

باورش نمیشد که صدای لطیف پسرک اون جملات رو گفته باشن. در واقع فکرشو نمیکرد همچین چیزی رو از اون پسر بشنوه.

-نه پادشاه ارینا بهم گفت بخونمش چون شب ها باید به جای خدمتکارش براش کتاب بخونم تا اون دختره یکم استراحت کنه.

برای اینکه اون بچه متوجه تعجبش و عجیب بودن ماجرا نشه لبخند ضایعی زد و سر تکون داد.

دوباره موهاش رو بهم ریخت و از جاش بلند شد.

-خب...پس اگر دستوره پادشاهه بشین بخون منم باید برم به کارام برسم.

بعدش بدون منتظر موندن جوابی به سمت در بین دو کابین رفت و بعد در زدن و شنیدن صدای تهیونگ وارد شد.



-بیا تو بچه!

وقتی در باز و قامت جیمین بین چارچوب ظاهر، تعجب کرد.

با صورتی ناخوانا به جیمین که با گرفتن دستش به صورت مثلثی کنار سرش و کوبیدن اروم یک پاش به سطح چوبی کف کشتی بهش سلام نظامی داد نگار کرد

-جیمی؟؟

لبخندی رو لباش نشوند و به سمت میز پادشاه رفت.

-قربان من خیلی خیلی به خاطر این طرز برخوردم ازتون عذرخواهی میکنم اما محض رضای مسیح ته تو واقعا از اون پسر خواستی شبا برات کتاب بخونه؟!

با شنیدن اون جمله خنده‌ی بلندی سر داد.

-الیته جیمی مشکلش چیه؟؟

-اعلاحضرت باز هم گستاخی منو ببخشید اما میشه جسارت کنم و بپرسم دقیقا تو سرتون چی میگزره؟

با صورتی که هنوز آثار خنده توش مشهود بود فنجانش رو برداشت و به پشتی صندلیش تکیه داد.

-البته جیمین میتونی بپرسی و جواب من برای تو اینه که دلیل اول اون پسر حوصلش سر میره و با کتاب میشه از پرسه زدنش دور کشتی جلوگیری کرد. دلیل دوم واقعا سر اون دختر بیچاره رو شلوغ کردم یکم سبک کردن کارش براش بد نیست. دلیل سوم اون بچه صدای ارامش بخشی داره.

































***

1 گمبلای نازم این یه تیکه اول فصل دوازدهم کتاب جین ایره و همونطور که توی متن گفته شد خانمی به اسم شارلوت برونته نوشتتش. داستان جالبیه و جوری که شکل گیری این عشق رو به تصویر میکشه و بعد تصویر رو بین کلمات جا میده واقعا قشنگه. اگه خواستین بخونیدش.

2نازنازیا حالا فکر نکنین وایساده پا دستگاه اسپرسو براش مدل های قهوه های مختلف زده‌عا🤣 اون زمانا یه مدل قهوه دمی بیشتر نبوده که همونم به شدت تلخه که با شکر یا شیره افرا(مثل عسله. اما شیره درخت افرا. گفتم شاید ندونین) شیرینش می‌کردند. 

Continue Reading

You'll Also Like

8.2K 1.5K 14
💰شاهزاده در برابر پول🫅🏻 "تو این دنیا پول حرف اول رو میزنه و هرکسی تیکه های بیشتری از این دایره های فلزیه طلایی و نقره‌ای داشته باشه موفق تره . اما...
76.6K 14.8K 51
{عشق بی‌پایان} این داستان یک پارت اسمات بیشتر نداره اگر دنبال اسماتی فکر نکنم مطابق سلیقت باشه:) ¦_______________________________¦ ×جونگ‌کوکی که فکر...
11.9K 1.5K 18
"آمادا" 《_خب خب،پس اینجا یه رمال قلابی داریم درسته؟و این رمال کوچولو‌ی قلابی قراره جی‌کی رو لو بده،هوم جالبه. با چهره‌ای متفکر گفت و دستش رو زیر چونش...
6.6K 862 16
جونگکوک تنها بازمانده از نسل اژدهای سیاه برای بدست آوردن تهیونگ اژدهای طلایی هرکاری میکنه چون تنها یک اژدهای طلایی میتونه فرزندی از نسل پولک سیاه یا...