قاب عکس روی طاق به همراه روبان مشکی لعنتی کنارش، بهش دهنکجی میکرد. دستهاش رو مشت کرده بود. غم از دست دادن جونگسو حتی بیشتر از موقعی که خواهرش رو از دست داده بود، آزارش میداد. اون حتی فرصت نکرده بود تا ازش معذرت بخواد. فرصت نکرده بود تا ازش تشکر کنه. هنوز چند ساعت نشده بود که حقیقت گذشته رو فهمیده بود، بهش خبر از دست دادن هیونگش رو داده بودن. جونگسو سالهای سختی رو سپری کرده بود بدون اینکه بکهیون فرصتی برای همدردی باهاش پیدا کنه. خشم و اندوه زیادی، مثل فریاد و بغض، توی گلوش لونه کرده بود اما نمیتونست بروزش بده. نمیتونست جلوی چانیول و نونا بشکنه. نباید خودش رو گم میکرد. الان وظیفهی خودش بود تا از خانوادهی هیونگ مراقبت کنه. دین زیادی روی گردنش بود. گرچه اون هیچوقت مثل یک دین به خانوادهی جونگسو نگاه نمیکرد. اونها بیشتر شبیه موهبت بودن.
دیدن اشکهای چانیول و یورا قلبش رو میفشرد. همیشه از رسیدن همچین روزی میترسید. روزی که از دست دادن هیونگ یا نوناش رو ببینه و نتونه چانیول رو آروم کنه. اون به خوبی میدونست توی دل پسر بیچاره چی میگذره و احساس شرمندگی میکرد.
چانیول با نفسهایی که چند در میون عمیق میشدن، توی سکوت اشک میریخت. نسبت به پدرش احساس عذاب وجدان میکرد. نمیتونست زمان رو به عقب برگردونه و فکر کردن به لحظاتی که برای با پدرش بودن، از دست داده بود سر دردش رو تشدید میکرد و چشمهاش رو میسوزوند. گرچه آخرین خاطراتی که با پدرش داشت دلگرم کننده بودن اما باز هم افکار منفی رهاش نمیکردن. گذشتهی سخت و غمگین پدرش که بخش زیادی از داستان زندگی اون مرد رو تشکیل داده بود به اندازهی کافی طاقت فرسا بود، حالا چطوری باید با اینطوری از دست دادنش کنار میومد؟
اما عزاداری برای پدرش هم نتونسته بود حواسش رو از بکهیون پرت کنه. چانیول از چیزی خبر داشت که هیچ کدوم از حاضرین مراسم ختم پدرش نمیدونستن و اون هم این بود که دلشکستهترین آدم توی اون جمع بکهیون هیونگش بود. همون مرد سی و هفت سالهی محکمی که خیلی جدی و با رنگ پریده به عکس پدرش خیره شده بود. شاید چانیول فقط پدرش رو از دست داده بود اما اون بیشتر از اینها رو از دست داده بود. هیونگش تنها مردی رو که میتونست باهاش راجع به گذشتهها و خواهرش صحبت بکنه رو از دست داده بود. کسی که بعد از خواهرش، خانوادهاش شده بود رو از دست داده بود. برای همین با خودش عهد بسته بود که امروز رو اشک بریزه، بشکنه، خم بشه، اما از فردا محکم بایسته، لبخند بزنه و محکم مادر و هیونگش رو توی آغوشش بگیره. اینطوری شاید میتونست کارهایی رو که برای پدرش انجام نداده بود، جبران کنه. چانیول سر قولش میموند.
کم کم مهمانها سالن رو ترک میکردن. مراسم تموم شده بود. یریم گوشهای نشسته بود. به جای اینکه مثل یک دوستدختر وظیفه شناس همراه بکهیون باشه، تمام توجهش به چانیول بود و این موضوع اعصاب خودش هم بهم میریخت. دست خودش نبود. هر کاری هم که میکرد، اولویت اول ناخودآگاهش با چان بود.
آهسته به سمت بکهیون رفت و دستش رو روی شونهی بکهیون گذاشت و آروم مالش داد. خم شد و با صدای آرومی در گوش بکهیون گفت:
_چیزی نمیخوای برات بیارم؟
بکهیون نگاه قدردانش رو به همراه لبخند خستهای به یریم نشون داد و دستهای سردش رو روی دستهای گرمش قرار داد.
_نه ممنونم. خسته شدی.
نگاه مهربون بکهیون باعث میشد بیشتر از خودش متنفر بشه. چیزی توی نگاه بکهیون بود که ضربان قلبش رو تند میکرد و اضطرابش رو بیشتر.
_اینطور نیست.
بکهیون هنوز هم با لبخند و حوصله به یریم نگاه میکرد. دستهای یریم رو توی دستهاش گرفت و آروم نوازش کرد.
_پدر چانیول رو خیلی دوست داشتم. خیلی مهربون بود. در حق من کارهایی کرده که خانواده برای همدیگه نمیکنن و من امروز برای همیشه از دستش دادم.
یریم میتونست ببینه که چشمهای بکهیون با یک لایهی شفاف از اشک پوشونده شده بود. صداقت حرفهای بکهیون رو هر شنوندهای میتونست دریافت کنه.
_لطفا حواست به چانیول باشه... بهرحال تو دوست و همسن و سالشی، شاید با تو راحتتر باشه؟ هوم؟
دوستپسرش توی چشمهاش نگاه میکرد، با محبت بود و یریم از خودش بیشتر متنفر میشد. روح این مرد حتی خبر نداشت که یریم بیشتر از اونکه به اون فکر کنه به چانیول فکر میکرده و توی این موقعیت حس میکرد داره مثل یه دوروی پست رفتار میکنه.
نفهمید چطوری به بکهیون "باشه" گفت و مضطرب به طرف چانیول حرکت کرد. چند دقیقهای میشد که مادر چانیول- که تمام طول مراسم به پسرش تکیه داده بود- نزدیک در ورودی دوستهای قدیمیش رو بدرقه میکرد و چان تنها مقابل یادبود پدرش زانو زده بود.
_تسلیت میگم.
یریم کنار چانیول نشست.
_بعد از اینکه پدرت رو از دست دادی، چقدر طول کشید تا برات عادی بشه؟
چانیول با صدای ضعیفی که بنظر تلاش میکرد محتاط باشه پرسید. یریم نفس عمیقی کشید.
_برای ما هایی که باهاشون خاطره داریم، هیچوقت عادی شه. فقط سعی میکنیم عادت کنیم.
_هیونگ همش بهم میگفت که بیام بهش سر بزنم اما انقدر درگیر خودم بودم که هی پشت گوش انداختم... تا اینکه خیلی دیر شد.
_من که زیاد پدرت رو نمیشناختم ولی از طوری که اوپا راجع بهش صحبت میکرد میشد حس کرد که خیلی مهربون بوده. مطمئنم اون الان بیشتر از هر کسی میتونه تو رو درک کنه. هیچوقت فکر نکن چون از اینجا رفته صداتو نمیشنوه. الان هر وقت که بخوای و هر جا که باشی میتونی باهاش صحبت کنی.
چانیول سرش رو تکون داد و خیره به تصویر پدرش شد. هنوز باور از دست دادن پدر براش سخت بود. و توی همون لحظاتی که چانیول توی افکارش غرق شده بود، نگاه خیره و پر حسرت یریم به دستهای بزرگ و مردونهاش رو کسی بجز بکهیون ندید...
📌✂️📏
جیهیو توی سالن قدم میزد و سعی داشت ییشینگ رو پیدا کنه. ییشینگ این روزها همش تلاش میکرد جیهیو رو تنها نذاره برای همین اکثر مواقع جیهیو رو به منزل پدربزرگش میاورد تا خدمتکارها بهش رسیدگی کنن. دختر جوون باردار بود و باید بیشتر حواسشون رو به خواستههای جسمی و روحیش میدادن. جیهیو هم از وقتی که بیدار شده بود، ییشینگ رو پیدا نمیکرد. وقتی از دور زدن توی اون خونهی بزرگ برای پیداکردن نامزدش خسته شد، تصمیم گرفت روی مبلهایی که توی پذیرایی و کنار پنجره بودن بشینه. اون قسمت از منزل براش دنجترین و روشنترین مکان این خونه بود.
ییفان که روی پلهها ایستاده بود به محض اینکه متوجه حضور عروسش شد به خدمتکار اشاره کرد تا براشون قهوه بیاره و با قدمهای محکم به سمت عروسش حرکت کرد.
_مزاحم که نیستم؟
_نه پدرجان.
_خوبه...
پیرمرد لبخندی زد و به آسمون روشنی که از پشت پنجره مشخص بود خیره شد.
_پدر شما میدونید ییشینگ کجا رفته؟
با شکسته شدن سکوت توسط عروس جوان، نگاه پیرمرد از آسمون برداشته شد.
_آره دخترم، باید به مراسم ترحیم میرفت.
ییفان با اندوه آشکاری که حتی توسط جیهیو هم احساس میشد، جملهاش رو بیان کرد.
_کی فوت کرده؟
جیهیو مردد پرسید.
_مردی که حق پدری به گردن بکهیون داشت، از دنیا رفته. ییشینگ هم برای ادای احترام به رفیقش به اونجا رفته. منم الان از اونجا برمیگردم.
جیهیو با شنیدن این خبر خیلی متاثر شد و شاید سی ثانیه بیشتر طول نکشید که مضطرب هم شد. فکرهای خوبی توی سرش نبودن اما تمام تلاشش رو برای خوشبین بودن میکرد.
_دخترم؟ حالت خوبه؟
جیهیو به خودش اومد.
_اوه، ببخشید.
_به چی فکر میکردی؟
_حتما بیون بکهیون داره لحظات سختی رو میگذرونه. آدم خوشقلب و مهربونیه. خیلی خوشحالم ییشینگ دوستی مثل بکهیون داره.
خود دختر هم نمیدونست برای چی، اما واکنش ییفان به حرفش رو با دقت دنبال میکرد.
_درسته، بخاطر حضورش توی زندگی نوهام و خیلی چیزهای دیگه خیلی بهش مدیونم.
این جواب، معنای زیادی برای جیهیو داشت. دختر هنوز هم مضطرب بود. ییفان جایی نزدیکتر کنار عروسش نشست و دستهای دختر رو توی دستاش گرفت.
_دخترم؟
با نگاه گرمش منتظر دختر موند.
_بله پدر؟
_خیلی خوشحالم که عروسم شدی. اینجا خونهی خودته. تو برای من هیچوقت با ییشینگ فرقی نداشتی.
چشمهای جیهیو بیاختیار پر شده بودن.
_پدر چرا یهو اینو میگی؟
_فقط دلم میخواست اینو بدونی. تو عروس منی و دیگه دختر خونهی منی. اینجا همش برای خودته. هر چیزی که دارم برای تو و شینگه.
و بعد دختر رو به آرومی توی آغوشش گرفت. همیشه آغوش گرم و ظریفش عطر سیب میداد.
_برو استراحت کن دخترم.
_چشم پدر.
جیهیو تعظیمی کرد و با قدمهای آهسته از سالن خارج شد.
_قربان، جناب بیون برای ملاقات شما به اینجا اومدن.
صدای ضعیف خدمتکار به گوش جیهیو رسید و باعث توقفش شد.
📌✂️📏
بکهیون از فرصت استفاده کرده بود و تا چانیول، یریم و ییشینگ مشغول مراسم بودن از سالن بیرون زده بود و الان منتظر ملاقات با ییفان بود.
_قربان تشریف بیارید. رییس جانگ توی پذیرایی منتظرتون هستن.
بکهیون با راهنمایی خدمتکار به طرف سالن حرکت کرد. ییفان به محض دیدن بکهیون از جاش بلند شد، چند قدم به طرف مرد جوان برداشت و باهاش دست داد.
_متاسفم پسرم. خیلی متاسفم. بیا بشین.
بکهیون سری تکون داد و همونجایی که بهش با دست نشون داده بود، نشست.
_حال پسرش، پارک چانیول، چطوره؟
_اصلا خوب نیست.
_چه سوال احمقانهای پرسیدم...
سکوت بینشون برقرار شده بود.
_همه چیز رو فهمیدم رییس جانگ...
به سختی سرش رو بالا آورد و تلاش کرد تماس چشمیش رو با ییفان قطع نکنه:
_شاید انتظار این حرفم رو نداشته باشید اما ازتون ممنونم... ممنونم که اونموقع به هیونگ و من کمک کردید.
و واقعا ییفان انتظار شنیدن این جمله رو از زبان بکهیون نداشت.
_من کاری براتون نکردم پسر. هیچکاری نکردم. نیازی به تشکر از من نداری.
_نه.
لحن بکهیون قاطعانه بود.
_شاید اگه توی این کار و این تجارت نبودم هیچ وقت نمیفهمیدم. اما الان میدونم که با توجه به موقعیتتون لطف بزرگی در حق ما کردید.
پیرمرد نمیدونست باید چی بگه. انگار بکهیون دست دست میکرد تا چیزی بهش بگه. نمیخواست تحت فشار قرارش بده.
_دلم میخواد... دلم میخواد جیسانگ تاوان کارهاش رو پس بده... بزرگترین مشکلم اول این بود که پرونده برای بیست و هفت سال پیش بود که با این اتفاقی که برای هیونگ افتاد...
_انگار دوباره زنده شد!
_درسته اما...
_ اما؟
_عروس شما، جیهیو...
_جیهیو چی؟
بالاخره بکهیون طاقتش کم شد.
_برای چی دختر جیسانگ رو برای نوه تون در نظر گرفتید؟ منظورم این نیست که جیهیو هم مثل پدرشه. نه. جیهیو خیلی دختر خوبیه و در این موضوع هیچ شکی ندارم.
دوباره نفسی گرفت.
_ولی چرا وصلت و پیوند و ارتباط بین خودتون رو محکمتر کردید؟ چرا اون خانوادهی خطرناک یا بهتره دقیقتر بگم، جیسانگ رو انقدر نزدیکتر به ییشینگ کردید؟ من میترسم حرکتی بکنم و ییشینگ بخاطر من قربانی بشه.
در واقع ییفان انتظار همین سوال رو داشت بخاطر همین آهی کشید و آهسته به سمت پنجرهی بزرگ حرکت کرد.
_خودت بهتر میدونی که رابطهی من با جیسانگ و جین به چندین سال و حتی دههی قبل مربوط میشه، پس طبیعیه که جیهیو رو از همونروزی که به دنیا اومد بشناسم... اون دختر مثل مادرش همیشه بوی عطر سیب میده و با وجود اینکه هیچ خاطرهای از اون زن نداره ولی مثل اون بزرگ شده. واقعا بعضی وقتها حسادت میکنم که چرا جیسانگ باید همچین دختر بینظیری داشته باشه... اون جیسانگ عوضی قدرنشناسه. نه قدر مادر دخترش رو دونست، نه قدر دخترش رو میدونه. اون زن... بخاطر شوهراحمقش جوونمرگ شد. اون زن، خیلی شبیه مادرم بود و به اندازهی دخترم دوستش داشتم. همیشه منتظر فرصتی بودم تا جیهیو رو از اون خونه دور کنم.
وقتی پیرمرد دوباره به سمت بکهیون برگشت، مرد جوون میتونست قرمزی چشمش رو ببینه.
_فکر میکنی نمیدونم ییشینگ چی میخواد؟ میدونستم از پسرا خوشش میاد و حتی از رابطهاش با کیم جونمیون خبر داشتم اما... همیشه بزرگترا فکر میکنن کاری رو انجام میدن که به صلاحه. منم فکر میکردم این بهترین راهه. برای محافظت از هردوشون. هم ییشینگ و هم جیهیو.
دوباره روی مبل نشست. حس میکرد فشارش افتاده.
_ولی فکر نکن وقتی ییشینگ همونکارهایی رو کرد که من دلم میخواست خیالم راحت بود و برای خودم جشن گرفتم. نه. هنوز هم دلم گرفته. هنوز هم قلبم سنگینه. برای جیهیو هم خیلی نگران بودم. ممکن بود چیزی که به عنوان محافظت انتخاب کردم بدتر باعث نابودی بشه... اما ییشینگ این روزا خیلی عوض شده، حس میکنم که به جیهیو نزدیکتر شده و داره باهاش خو میگیره. تو اینطور فکر نمیکنی؟
پیرمرد با مردمکهاش نگاه بکهیون رو جستجو میکرد.
_چرا... منم حس میکنم.
خیلی حرفها بود که بکهیون دلش میخواست توی اون لحظه بزنه اما فقط مثل بازکردن زخمهایی بود که تازه خونشون بند اومده بود. و چه بهتر که نگفت. تا همون لحظه هم جیهیو چیزهای زیادی رو که نباید میشنید، شنیده بود. جیهیو مدت زیادی رو مشغول فکر کردن بود. فکر کردن به اینکه انجام چه کاری درست تره. و شاید بالاخره فهمیده بود که میخواد چیکار کنه.
📌✂️📏