basical change

Autorstwa Mrllll222

73.6K 12.3K 1.4K

Au Romance Fluff Smut Mpreg Vkook Minyoon Namjin تموم شده!! اما چون احتمالا قراره افتر استوری داشته باشه... Więcej

Summary(info)
Part 1
Part2
Teaser
Part3
Part4
Part6
Part7
Part8
Part9
Part10
Part11
Part12
Part13
Part14
Part15
Last part

Part5

3.2K 666 29
Autorstwa Mrllll222

وقتی حس کرد جیمین از کنارش رد شد و به سمت ته راهرو رفت سریع چشمش رو از اون مردک های ابی خاکستری بیرون توی نقاشی گرفت و به دنبالش دوید.

-جیمینی کجا میخوای بری؟؟منم بیام...حوصلم سر میره.

لباش رو جلو داد و به آستین محافظ چنگ زد.

جیمین چشمی چرخوند و نگاهش رو به اون صورت بامزه داد.

-میدونی خیلی داری زیاده روی میکنی بچه؟دارم میرم یه سر به اعلاحضرت بزنم. مشاور درگیر دستورات ایشونن و نمیتونن.

چشماش رو گشاد کرد.

-مگه خواب نبودن؟

نفسشو با فوت بیرون داد و بازوش رو از چنگ اون پسرک خارج کرد.

همینطور که به سمت ته راهرو چوبی میرفت جوابش رو با صدای بلندی داد.

-درسته خوابن اما اگه بعد از یه ساعتی بیدارشون نکنیم عصبانی میشن.اگه میخوای یه کار مفید کنی برو خدمتکار شخصی ایشون رو پیدا کن و بهش بگو صبحانه ایشون رو به کابینشون بیاره. اگه پیداش نکردی به هر کدوم از دخترای لباس مشکی بگی کارو انجام میده اما خودش یقه لباسش سفیده که نشان خدمتکار شخصی بودنشه.

سریع سری تکون داد و به سمت مخالف جیمین شروع به حرکت کرد.

وسط پله های به سمت عرشه بود که به همون دختری برخورد که راه کابین رو نشونش داده بود.

لبخندی با دیدن پیراهن مشکی زیبا و یقه سفید توری دختر روی لبهاش نشست و با نیش باز به سمتش رفت.

اروم دستش رو گرفت و با همون چشمای درخشانش به دختر نگاه کرد.

سرش رو کمی برای نشون دادن حالت سوالیش به کنار خم کرد و به صورت خوشگل پسرک نگاه کرد.

-کمکی ازم بر میاد؟

سرش رو با سرعت مثل یه موش خرما به بالا و پایین تکون داد.

-جیمینی گفت بهت بگم صبحانه شاه رو ببری کابینش.

سریع قیافه دختر جدی شد و وارد فاز وظیفه شانسش شد.

-حتما میتونی به محافظ جیمین خبر بدی تا همین الان دست به کار میشم.

چشمی چرخوند و همینطور که زیر لب غرغر میکرد راه اومده رو برگشت.

-اه انگار پیام رسون گرفتن.

به ته راهرو رسید. با دستش ضربه‌ای به در زد و بعد شنیدن صدای خش دار و کلفت شده‌ی پادشاه وارد اتاق شد.

لبخند پهنی زد.

-صبح بخیر.



با لباس خوابش روی تخت نشسته بود و منتظر بود چشم هاش به نور عادت کنه.

جیمین توی کمد خم شده بود و لباس هاش رو اماده میکرد.

با تقه‌ای که به در چشم هاش رو به اون سر کابین داد.

به صدای خش دار و بم شده سر صبحش اجازه جاری شدن داد.

-بیا تو.

در باز شد اون بچه با لبخند احمقانه‌ای وارد اتاق شد و بهش صبح بخیر گفت.

اروم سری تکون داد و منتظر موند تا اون بچه بهش تاظیم کنه ولی در کمال تعجب فقط سری براش تکون داد و به سمت محافظ که داشت با کلافگی نگاهش میکرد رفت.

خودش رو از بازو جیمین آویزون کرد و چند لحظه بعدش صدای نرمش توی کابین پیچید.

-جیمینی اون دختر مهربونه گفت الان میاره صبحونه رو.

ابرویی با شنیدن لفظ "جیمینی" بالا انداخت ولی با دیدن صورت ملتمس محافظ که انگار از خدایان درخواست آزادی داشت خنده‌ی بلندی کرد.

صورت گیجش رو به شاه خندان داد که خنده‌ی اون بلند تر شد.

صورت شک زده اون بچه واقعا براش جالب بود. طوری که چشماش درشت میشد و لبهای باریک و صورتش کمی از هم فاصله میگرفت قطعا به دل هرکسی مینشست. البته با تفاوت های زیاد. اگر به دل جیمین به دید برادری مینشست برای تهیونگ به حالتی که متوجهش نمیشد.

با تقه‌ی دوباره‌ای که به در خورد و ورود دختر خدمتکار نگاهش رو از صورت جونگکوک گرفت و به  تاظیم ظریف و دخترانه خدمتکار داد.

سینی رو روی تخت گذاشت و لیوان ابی رو به دست پادشاهش داد.

بعد تازه کردن دهنش با آب خنک توی لیوان و از بین رفتن مزه‌ی موندگی توی دهنش از جاش بلند شد.

-جیمین میتونی برگردی سر کارت.

لبخند نرمی روی لبهای پفکیش اومد و با گرفتن دستش به صورت مثلثی کنار سرش و کوبیدن اروم پای راستش ره سطح چوبی کشتی احترام نظامی گذاشت و کابین رو ترک کرد.

جونگکوک هنوز گیج به اطراف نگاه میکرد.

نمیدونست باید از کابین بیرون بره یا نه.

با دیدن دختر که به سمت پادشاه رفت و اروم کنار پاهاش زانو زد و لبه‌ی لباس خواب سفید رو گرفت تعجبش بیشتر شد.

دختر اروم لباس رو بالا کشید و همراهش بلند شد. با بالا بردن دستاش و کمی خم شدن شاه موفق شد لباس رو کاملا از بدن تهیونگ خارج کنه.

اون لحظه فقط با پارچه نازک سفیدی که منطقه خصوصی بدنش رو پوشش داده بود توی کابین ایستاده بود و با ارامش و ریلکسی کامل، اروم تکه های نان شیرین رو از توی سینی برمیداشت و داخل دهنش میزاشت.

نگاه جونگکوک روی پوست پاها و سینه و شکم پادشاه که با موهای نازکی پوشش داده شده بود میچرخید.

اون پادشاه با سینه های تختش و بدن کشیدش باعث میشد جونگکوکی که تاحالا جز بدن برادر و پدرش که از قضا هردو جهشی بودند بدن کسی رو ندیده بود سرخ سفید بشه و دست و پاش رو گم کنه.

نفس عمیقی کشید و ترجیح داد نگاهش رو به عشق اولش یعنی غذا بدوزه که البته دیدن سینی صبحانه دوباره حالش خراب شد چون یادش اومد هیچی نخورده و خیلی گرسنست.

همون لحظه توجهش به درد نقطه‌ای بین قفسه سینش و شکمش جلب بشه. معدش بود که داشت ازش التماس غذا میکرد.

با اومدن شکمی صاف و با کمی عضله که البته نرم به نظر میومد، درست جلوی چشماش با بهت نگاهش رو کمی به اطراف چرخوند و روی تکه نان پف دار جلوی دهنش که ماده طلایی رنگی روش بود، قفل شد.  تازه متوجه شد که اون بدن پادشاهه که جلوشه و این دست اون بود که لقمه‌ای جلوی صورتش نگه داشته بود.

سرش رو بالا اورد و سوالی و با تعجب به صورت خوش حالت تهیونگ نگاه کرد.

با زحمت خندش‌ رو خورد و ابرویی بالا انداخت. وزنش رو از یک پاش به اون یکی انداخت و با چشم های ابی خاکستریش صورت پسرک رو کنکاش کرد.

صدای بمش که مخاطب قرارش داده بودش توی گوش های جونگکوک پیچید.

-لازم نیست اونطوری به سینی زل بزنی. بخور!

نفس لرزونی از خجالت به خاطر ضایع بودنش کشید. تصمیم گرفت بیشتر این پادشاه و شکم خودش رو منتظر نزاره.

بدون فکر سرش رو جلو برد و با دهنش لقمه رو از دست تهیونگ خورد. اصلا حواسش نبود که میتونه اونو با دستش ازش بگیره و این طرز خوردنش باعث کشیده شدن لباش به انگشت‌های تهیونگ شد.

ناخودآگاه لبخندی به خاطر سادگی این بچه روی لباش شکل گرفت. ازش جلوش کنار رفت و به سمت میز توی اتاق برگشت.

دختر جلوش زانو زد و شلواری رو جلوی پاهاش گرفت.

حین بالا کشیدن شلوار از جاش بلند شد و دستش رو به کمر شلوار فرمانرواش رسوند.

اروم کمر شلوار رو گرفت و تلاش در بستن دکمه شلوار کرد.

نک انگشت‌های ظریفش به وی‌لاین تهیونگ کشیده میشد و این دلیلی بر تعجب جونگکوک میشد.

پشت تهیونگ ایستاد و پیراهن ابی تیره که جنس پارچش براق بود رو نگه داشت تا اون دست هاش رو وارد آستین های لباس کنه.

به جلو برگشت و با ارامش دکمه های لباس رو بست و بعدش با کت مشکی و کوتاه و بی آستینی لباس های اون روزش رو تکمیل کرد.

(گمبلام از این کت جدیدا تصور نکنیدا! مثل رویی در نظرش بگیرید. ولی نه کت.

یه چیزی تو مایه ها این عکسه ولی با پارچه های حسابی تر. فقط بلوزش رو ابی نفتی با این پارچه لیزا و آستین‌های کم پف تر....)

دختر با علامت سرش بیرون رفت. فکری به ذهنش رسیده بود. این بچه میتونست از وضعیت مردم تسپروت با خبرش کنه. به هر حال یکی از برنامه های ایندش گسترش سرزمینش بود. منتظر بود چند سال از حکومتش بگزره تا جایگاهش تثبیت بشه و بعدش حمله کنه. باید میدونست که مردم طرف اونن تا تسپروت. این میتونست یه فرصت خوب باشه.

اصلا قصد نداشت اون پسرک رو گول بزنه. فقط بعد اینکه بهش اطلاع داد الان یه پناهنده الیده ازش میخواست که بهش اطلاعات بده. 

تهیونگ سینی رو به روی تختش تغییر مکان داد و همونجا روی تخت نشست.

-خب...اسمت جونگکوک بود؟

با شنیده شدن اسمش نگاهش رو از پنجره کابین گرفت و سوالی به اون پادشاه داد.

سرش رو کمی به معنای مثبت تکون داد که لبخندی روی لبهای تهیونگ شکل گرفت. 

با همون ابهت توی صداش شروع به حرف زدن کرد.

-مشاورم در مورد پناهندگیت باهات صحبت کرده؟

اخم ظریفی بین ابرو های خوش حالتش شکل گرفت که نشان گیج بودنش بود.

-پناهندگی؟؟

نفس عمیقی گرفت و سر صحبت رو به دست گرفت.

-پس انگار نگفته...تو الان جزو پناهندگان الید به حساب میای. تبریک میگم. به سرزمین من خوش اومدی.

چیزی که تهیونگ انتظارش رو نداشت نقش بستن آثار ترس و نگرانی توی صورت پسرک بود.

****



ازتون معذرت میخوام که کم شد. داشتم مینوشتم اما طی اتفاقاتی نتونستم ادامه بدم.

الان جز جمله "چرا همه چیز تموم نمیشه خلاص شم " چیزی تو ذهنم نمیاد.

واقعا معذرت میخوام.

این پارتو اصلا دوسش ندارم....

حتی نتونستم از روش بخونم...

ببخشید ک بد شد...

سعی میکنم جبران کنم....

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

6.7K 837 48
خلاصه: کیم تهیونگ رییس کمپانی «V» میخواد گرایشش رو تغییر بده و نسل خانوادش رو ادامه بده ، در حالی که این کار براش سخته و مجبوره با کمک یه پزشک به خو...
1.5K 295 18
داستان پسری که رنگ قرمز زندگی اش را ویران کرد اما چی میشد اگه اینبار باعث چشیدن طعم واقعی زندگی بشه... کاپل: ویکوک/کوکوی، سپ ژانر: اسمات، اندکی کمدی...
32.3K 5.4K 20
میدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشق...
124K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...