Mყ Vampire. [Completed]

By tara97jk

111K 15.5K 3K

Genre : Romance ❄ Vampire ❄ Smut ❄ and .... Cap :Vkook ❄ Up: Unknown❄ By Amador❄️ ❄همیشه بین دوگروه گرگینه ه... More

part 0
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part7
Part8
part 9
part10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 17
part 18
part 19
part 20
Part21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
داستان جدیدددددددد
...
غلط کردم😂

part 16

2.7K 457 67
By tara97jk

جیمین و هوسوک با قیافه ای که بدبختی ازش میبارید به مکان روبه روشون خیره بودن. به همدیگه نگاه کردن و بعد به جونگ کوکی که چشم هاش برق میزد نگاه کردن.
جیم: تو مطمئنی این پسر یه بزرگساله هوسوکا؟
هوسوک هم با قیافه پوکری به دونسنگ ذوق زدش نگاه کرد و جواب داد: هوووف...منم نمیدونم جیمینا
جونگ کوک به سمت دو پسر برگشت: یاااا بیاین بریم دیگه
هوپ: اون نگاه خبیثی که تو به ما انداختی تو ماشین...گفتیم حالا میخواد چیکار کنه باهامون...الان اینجا دقیقا قراره چیکار کنیم دونسنگ زشت؟
جونگ کوک نیشخندی زد و بین دوپسر بزرگ تر قرار گرفت.
دستش رو دور دست هر دو نفر حلقه کرد: بنظرتون اومدن اینجا بچه بازیه نه؟...باشه بیاین شرط ببندیم...هرکس تونست نیم ساعت اینجا دوم بیاره...اممم هرکاری که بگه بدون هیچ سوالی انجام میدم...
جیم: هر کاریا...
جونگ کوک سرش رو تکون داد: قبول...هرکاری
دو پسر بزرگ تر سرشون رو به نشونه موافقت تکون داد و به همراه لبخند خبیث جونگ کوک وارد دیزنی لند شدن.
جونگ کوک با دقت به اطراف نگاه میکرد. دنبال مکان مورد نظرش میگشت تا جیغ هیونگاش رو در همین اول کاری در بیاره. با خنده ی خبیثی به باجه بلیط اشاره کرد.
کوک: خب هیونگا...اینجا باشین تا من مقدمات اولین هیجانتون رو براتون اماده کنم.
هردو با ابرو های بالا رفته به پسر کوچک تر که در حال دور شدن ازشون بود نگاه کردن.
هوپ: یه حسی بهم میگه...تو بد دردسری افتادیم جیمین
جیم: بطور افتضاحی...منم باهات موافقم...اون خیلی خبیث بنظر میاد
گفت و گوی دو پسر با حضور جونگ کوک تموم شد. لحظه بعد هرسه نفر در نوک کشتی بزرگ وایکینگ ها نشسته بودن.
جیمین با چشم های بسته و خسته ای حرف زد: جونگ کوکا..
ما یکم سنمون از این بازیا نگذشته؟
جونگ کوک که وسط دو پسر بزرگ تر نشسته بود به ارومی جواب جیمین رو داد.
کوک: جیمین شی...من از الان هیونگ صدات میکنم و راستش این کشتی با بقیه کشتی ها فرق داره...الان هم تو هم هوسوک هیونگ متوجه میشین
و در پایان لبخندی خبیث تر از قبلی ها زد. جونگ کوک یه دونسنگ فرشته مانند بود، نه؟؟
کشتی شروع به حرکت کرد و هر سه پسر بی اراده برای امنیت خودشون، یک بار دیگه کمربند هاشون رو چک کردن.
سرعت کشتی هر لحظه داشت بیشتر میشد و لبخند جونگ کوک غلیظ تر.
کوک: جیمین هیووونگ...یه گرگینه نباید بترسه ها
به چهره جیمینی که با بیشتر شدن سرعت رنگ پریده تر میشد نگاه کرد و بعد با شنیدن جیغ تیزی به هوسوک نگاه کرد. واقعا تعجب کرده بود. فکر نمیکرد هوسوک اینقدر بترسه...
هوپ: جوووووووووووونگ کووووووووووووووووووک... بگوووووووو نگهدارهههههههههههه...عاااااااااااااااااااااااااااااا
و لحظه بعد هوسوک مثل عروسکی که باتریش تموم شده رو شونه جونگ کوک افتاد. از اون سمت جونگ کوک دست جیمین رو گرفته بود تا با تکون خوردن و جیغ زدناش، جون خودش رو به باد نده...
تفریح جالبی بود برای جونگ کوک اما الان با چهره ای که بدبختی ازش میبارید به دوتا هیونگ بی هوش شدش نگاه
میکرد و منتظر بود کشتی بایسته.
نگاهش به پسری که تو ردیف وسط و مقابلشون نشسته بود ، افتاد. حتی اون پسر با موهای مشکیش، با تعجب به دو طرف جونگ کوک نگاه میکرد.
چند دقیقه بعد کشتی از حرکت ایستاد و جونگ کوک متوجه حرکت ریز هیونگ هاش شد. تو فکر این بود که دوپسر گیج رو چطور بلند کنه. جی هوپ که با گیجی تمام به اطرافش نگاه میکرد و جیمین هم بنظر میومد تو دنیای خواب گیر افتاده!
جونگ کوک ایستاد : خودتونم باید کمکم کنید تا بتونم برسونمتون به ماشین...واقعا فکر نمیکردم تا این حد...هوووف اینا هیونگ منن واقعا؟؟
اخر جملش رو زیر لب زمزمه کرد. متوجه شد که یک نفر پشت سرش وایساده. به سمتش برگشت و دید همون پسر متعجب مو مشکیه. اروم گفت: میتونم...کمکتون کنم؟
چانیول لبخندی زد : نه...ولی من میتونم کمکت کنم...
جونگ کوک ابرو هاش رو بالا انداخت: برای چی؟
چانیول بالای ابروش رو خاروند و به جیمین و هوسوک اشاره کرد: برای بردن اون دوتا...
کوک: اوه...خیلی ممنونتون میشم
لحظه بعد هوسوک گیج و جیمینی که هنوز تو عالم خواب بود، توسط چانیول و جونگ کوک هدایت میشدن تا به ماشین البالویی هوسوک برسن. این همه گیجی فقط برای سوار شدن
یه کشتی ، زیادی نبود؟؟
جونگ کوک جیمین رو تکون میداد تا به خودش بیاد: یاااا هیونگ...خوبی؟ ...میتونی راه بری اصلا؟؟...چرا اینجوری شدین شماها...
غر زد و بزور دست جیمین رو گرفت. از اینکه پسر مو مشکی به کمکش اومده بود خوشحال بود. هوسوک شوکه حرف میزد.
هوپ: اون چی بود؟...عاااا...چرا مثل بقیه کشتی ها نبود... جیمینییییییی...من هیچوقت سوار این نمیشممممم
رو به جیمینی که تازه به واقعیت برگشته بود گفت و جیمین هم شوکه تر از هوسوک به حرف هاش ادامه داد: هیچوقتتتتتتتت سوار نمیشم...کل ابهتم رفت زیر سوال هوسوکاا
هردو ادای گریه کردن در اوردن و دستشون رو انداختن دور گردن همدیگه.پشت سرشون هم جونگ کوک به همراه چانیول با چشم های متعجب راه میرفتن. جونگ کوک به چانیول حس نزدیکی میکرد و بطور عجیبی احساس بدی نسبت بهش نداشت.
با لبخند دستش رو جلو برد: من جونگ کوکم...ممنونم کمکم کردی
چانیول هم متقابلا لبخند زد و دست جونگ کوک رو گرفت و کمی فشرد: منم چانیولم و قابلی نداشت
هردو با لبخند به راهشون ادامه دادن تا زمانی که به ماشین البالویی رنگ رسیدن.
هوسوک بدون توجه در عقب ماشین رو باز کرد و سوییچ رو
کف دست جونگ کوک گذاشت. بعد از اون خودش و جیمین رو صندلی های عقب نشستن. جونگ کوک و چانیول پوکر به اون دو نفر که انگار از یه جنگ برگشته بودن نگاه میکردن.
چانیول به جونگ کوک نگاه کرد: رانندگی بلدی؟
جونگ کوک دستی به پشت گردنش کشید: راستش اره ولی خیلی وقته رانندگی نکردم...
چانیول سرش رو به نشونه باشه تکون داد : خب ..اگر مشکلی نداشته باشین...من برسونمتون؟
از اونجایی که مقصد بعدی خوده چانیول هم خونه تهیونگ بود، پس مشکلی نداشت که با یه ماشین بره به اونجا...
کوک: اممم...نمیدونم...نمیخوام اذیتتون کنم...
جونگ کوک اروم گفت .
چان: اوکی...پس من بر...
کوک: نهه...اگر میشه بر...سو...نیمون..
جونگ کوک با یه حالت شرمنده که از نظر چانیول خیلی کیوت بود گفت. چان خندید و سوییچ ماشین رو از جونگ کوک گرفت.
ماشین رو دور زد و پشت رول نشست. جونگ کوک هم با لبخند سوار ماشین شد.
جونگ کوک به چانیول ادرس رو گفت . چانیول با چهره ای که مثلا شوکه بود حرف زد.
چان: اوه..شرکت کیم؟...دونسنگ منم اونجاس
کوک: واقعا؟...من خیلی درباره کادر شرکت چیزی نمیدونم...
فقط اونجا زندگی میکنم.
چان: خوبه...پس وقتی رفتیم اونجا منم یه سر به دونسنگم میزنم...
چانیول گفت و سعی کرد لبخندش رو مخفی کنه و به سمت خیابون شرکت کیم روند.
هوسوک با چهره خبیثی به سمت جیمین خم شد و باهمدیگه پچ پچی کردن.
لحظه بعد صدای هوسوک تو ماشین پیچید: جونگ کوک
کوک: بله هیونگ؟
هوسوک خنده شیطانیش رو کنترل کرد : اممم...زنگ میزنی به
یونگی؟... باید بیاد دنبال جیمینی...
جونگ کوک با چهره ای ترسیده بهشون نگاه کرد: چرا اون بیاد...خودم...میبرمتون
میدونست اگر یونگی بفهمه چه بلایی سر جیمین که مثلا دوستشه اورده، تیکه بزرگش گوششه...
سعی کرد با لبخند های معروفش که تهیونگ عاشقشون بود، هیونگ هاش رو منصرف کنه: هیونگیی...من خودم میرسونمتون که ... فقط جیمینی هیونگ ادرسش رو بگه
اینبار جیمین به حرف اومد: نه جونگ کوکا...نمیخوام تو اذیت شی... مخصوصا که چانیول شی ممکنه کار داشته باشن...زنگ بزن یونگی مارو میرسونه
و لبش رو گاز گرفت تا خنده اش رو جمع کنه.
جونگ کوک به ناچار گوشیش رو از جیبش بیرون اورد تا به یونگی زنگ بزنه.
با دومین بوق یونگی جواب داد: الو؟
کوک: سلام هیونگ..کجایی؟
یونگ: اممم...خونه یه دوست؟!
با لحن سوالی گفت و باصورت جمع شده به تهیونگ نگاه کرد.
از اون سمت هم چشم غره تهیونگ نصیبش شد.
کوک: اها...امم هیونگ ... من یه درخواستی داشتم ازت..
یونگی اخم کنجکاوی کرد: چه درخواستی؟
جونگ کوک اب دهنش رو قورت داد و به جیمین و هوسوک که با چشم های خبیث بهش نگاه میکردن، نگاهی انداخت.
چانیول هم تمام مدت بحث بینشون رو نگاه میکرد و اروم پیش خودش میخندید.
جونگ کوک چشم هاش رو بست و شروع کرد تند حرف زدن : هیونگ میشه بیای شرکت کیم.جیمین هیونگ یکم فقط یکم یعنی خیلی خیلی خیلی کم حالش بده و میخواد که تو ببریش خونه. من تو این حال بدش کاملا بی تقصیرما.راس میگم. هیونگ میبینمتتتت...
و سریع گوشی رو قطع کرد. نفس عمیقی کشید و خودش روی صندلی وا رفت: یونگی هیونگ منو میکشه...
با لحن مظلومی غر زد. کل ماشین از صدای خنده افراد نشسته پر شد. چانیول بعد از تموم شدن خندش به جونگ کوک وا رفته نگاه کرد: تو که اینقدر ازش میترسی... چرا این بلا رو سر دوست پسرش اوردی؟
کوک: از کجا میدونی دوست پسرشه؟
چانیول نگاه عاقلانه ای به جونگ کوک انداخت: وقتی یکی برای یه نفر دیگه حاضره دونسنگ خودش هم بکشه...پس یا خیلی عاشقه یا طرف دوست پسر یا دوست دخترشه..
جونگ کوک برگشت و نگاه مشکوکی به جیمین انداخت و در جوابش جیمین شیطون ابروش رو بالا انداخت.
رنگ جونگ کوک پرید: دیگه حتما میکشه منووو...
غر زد و کامل تو صندلی فرو رفت.
از سمت دیگه یونگی بعد از قطع کردن جونگ کوک با اخم به تهیونگ نگاه کرد: اگر دوست پسرت بلایی سر دوست پسرم
اورده باشه...هوووف
تهیونگ با خنده خبیثی به یونگی نزدیک شد: وواووو...اقا گرگه عصبانی شده
یونگی نفس عمیقی کشید برای کنترل خودش: جنازه عوضی...

چانیول جلوی شرکت کیم پارک کرد و پیاده شد. هوسوک با ارنجش ضربه ای به جیمین زد و جیمین با فهمیدن نقشش، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و با نگاه بی حالی به بیرون خیره شد. هوسوک هم با حالت مثلا گرفته ای به جیمین نگاه کرد.
جونگ کوک ترسیده پیاده شد و کنار چانیول ایستاد. به پشت
سرش نگاه کرد و درست همون لحظه یونگی با نگاه مرگ باری جلوش ایستاده بود.
لبخند مسخره ای زد: سلام هیونگ مهربونمممم...
یونگی بدون توجه به جونگ کوک به سمت ماشین رفت و با دیدن جیمینی که چشم هاش بسته بود و بنظر بی حال میومد، با چشم های برزخی به سمت جونگ کوک برگشت. جونگ کوک با همون لبخند مسخره که روس لبش بود، مثل یه پسر کوچولو عقب عقب رفت که به سینه تهیونگ برخورد کرد.
تهیونگ دستش رو دور جونگ کوک حلقه کرد: چه خرابکاری کردی کوکیا؟
تمام ترس جونگ کوک از بین رفت . با چهره مظلومی به تهیونگ نگاه کرد: فقط بردمشون شهربازی ته ته
تهیونگ ریز خندید و پسر کوچک تر رو به خودش فشرد.
یونگی در ماشین رو باز کرد و بدون توجه به هوسوکی که جلوی خندش رو گرفته بود، پیشونی جیمین رو بوسید.
جیمین اروم چشم هاش رو باز کرد و لبخند شیطونی زد: کشتیش؟
چشم های یونگی گرد شد: کیو؟
جیمین به بیرون نگاه مینداخت: همون جونگ کوک خبیث
یونگ: یااا وایسا ببینم...این حال بدت یه نقشه بوده؟
جیمین و هوسوک همزمان باهم -اوه- گفتن. هوسوک که رفته بود پشت رول نشسته بود به حرف اومد: اممم نه همش...یه قسمت خیلی کوچیکیش...
یونگی هووفی کشید و در ماشین رو بست. جیمین و هوسوک برای جونگ کوکی که اونجا ایستاده بود و با نگرانی بهشون نگاه میکرد، دست تکون دادن . جونگ کوک با فهمیدن اینکه این کاراشون همش نقشه بوده، خواست به طرفشون بره که تهیونگ سفت تر گرفتش: اروم خرگوش خبیثم...
و لحظه بعد ماشین البالویی رنگ هوسوک به همراه افراد داخلش از اونجا دور شدن.
کوک: من خبیثم یا اونا...پففف
نگاهش رو از راهی که اونا رفتن گرفت و به چانیولی که کاملا فراموش شده بود داد: اوه چانیول شی...
چانیول لبخند زد. جونگ کوک به سمت تهیونگ برگشت.
کوک: ته ته ...ایشون چانی
تا خواست چانیول رو معرفی کنه تهیونگ به سمت چان رفت و بغلش کرد: هیونگ...حالت چطوره؟
چانیول هم متقابلا تهیونگ رو بغل کرد: خوبم دونسنگ پر رو
و تمام این اتفاق ها جلوی چشم های گرد شده ی جونگ کوک افتاد.
کوک: شما...شماها همو میشناسین؟
تهیونگ به جونگ کوک نگاه کرد. دستش رو باز کرد تا پسر عشق بغلش رو، به اغوش بکشه. جونگ کوک اروم به اغوش تهیونگ رفت.
ته: خب...ایشون چانیول هیونگه...
سرش رو برد کنار گوش جونگ کوک: هیونگ من و...یه خوناشام
جونگ کوک با ابرو های بالا رفته به چانیول نگاه کرد. چانیول هم چشمکی برای صورت متعجب زد.
چان: و امروز اتفاقی تو رو اونجا دیدم
- اها- جونگ کوک گفت و لبخند عمیق تری زد: پس بازم از دیدنت خوشبختم چان هیونگ...اممم میتونم بهت بگم هیونگ؟
چانیول لبخند زد و موهای جونگ کوک رو بهم ریخت: البته
تهیونگ پسر کوچک تر رو بیشتر به خودش فشرد. به چانیول نگاه کرد: هیونگ بیا بریم داخل...
چان: اممم...نه من میرم خونه ...بکهیون منتظرمه
جونگ کوک به تهیونگ نگاه کرد: بکهیون کیه؟
چانیول بجای تهیونگ جواب داد: مثل تو که بیبی تهیونگی، اونم بیبی ومپایر منه
و خندید.
کوک: اوه...اونم یه خوناشامه؟
چانیول و تهیونگ هردو سرشون رو به نشونه اره تکون دادن.
جونگ کوک به فکر فرو رفته بود و بی اراده بیشتر به تهیونگ چسبید. مثل یه کوالا. یه خرگوش کوالایی...
چانیول به چشم های تهیونگ خیره شد و اون لحظه ارتباط ذهنی دو خوناشام برقرار شد.
( جونگ کوک در خطره هیونگ. دارک و اون دارو دستش
میخوان یه بلایی سرش بیارن...)
چان( نگران نباش دونسنگ پر رو...با اینکه دارک برام مثل یه دوسته اما بهت کمک میکنم از کوالا چسبیده بهت مراقبت کنی..)
با لحن شیطونی گفت و نیشخندی روی لبش نشست.
این باعث شد تهیونگ یهو صداش بزنه: هیوووونگ
صدای تهیونگ ، جونگ کوکی رو که غرق در فکر هاش بود به خودش اورد.
کوک: چرا داد میزنی ته؟...
چانیول با حفظ نیشخندش حرف زد: ولش کن جونگ کوکا... قاطی کرده...خب من دیگه میرم
کوک: باشه هیونگ...مواظب خودت و بکهیون شی باش
تهیونگ هم در جواب جونگ کوک سرش رو برای چانیول تکون داد.
لحظه بعد چانیول با لبخند از اون دو نفر دور میشد.
تهیونگ و جونگ کوک هم به سمت اسانسور راه افتادن...
ساکت کنار همدیگه ایستاده بودن. جونگ کوک باز هم در فکر هاش غرق شد.
و اما تهیونگ تازه گفت و گوش با یونگی و تهدید های دارک رو به یاد اورد. ترس از دست دادن خرگوشش، خیلی اروم به دلش رخنه کرد.
برای از بین بردن این حس، دستش رو اروم دور کمر جونگ
کوک حلقه کرد و دوباره پسر کوچک تر رو به خودش نزدیک کرد.
جونگ کوک به تهیونگی که به رو به روش خیره بود نگاه کرد: چیزی شده ته ته؟
تهیونگ با لبخند محوی که سعی در پنهان کردن حال درونیش داشت، به کوک نگاه کرد : نه...برای چی؟
کوک: اممم خب خیلی بغلم میکنی امشب...
در صدم ثانیه از مظلوم به شیطون تبدیل شد و چشم هاش درخشید: اوووو...دلت برام تنگ شده بود؟اره؟
خنده تهیونگ بلند شد: کیوت...خب میشه گفت دلم برات تنگ شد برای همین...
سرش جلو برد و کنار گوش جونگ کوک اروم تر ادامه داد: برای همین...میخوام یه کارایی باهات بکنم...
جونگ کوک ابرو هاش رو بالا انداخت و به سمت تهیونگ چرخید. فاصله صورت هاشون فقط چند سانت بود.
گونه های جونگ کوک رنگ هلویی رو به خودشون گرفتن و با صدایی که از نزدیکی زیادشون میلرزید پرسید : چ..چه ..کارایی؟
تهیونگ خیره به جونگ کوک بود.* خیلی کیوت نیست؟؟. * این سوال تو ذهنش در حال چرخش بود.
فاصله بینشون رو کم کرد و بوسه کوتاهی به لب های سرخ جونگ کوک زد.
ته: بریم خونه میفهمی چه کارایی توله...
در اسانسور باز شد و تهیونگ دست جونگ کوک رو گرفت. هردو باهم از اسانسور خارج شدن.
جونگ کوک با چهره ای متحیر پرسید: توله؟؟؟...این جدیده؟
تهیونگ در حالی که تمام خونه رو بررسی میکرد، وسط هال ایستاد و به تبعیت از اون هم جونگ کوک متوقف شد چون جناب خوناشام محکم دستش رو گرفته بود.
ته: هوم...توله...خیلی بهت میاد
پسر کوچیک تر به طرز کیوتی لب هاش رو جمع کرد.
تهیونگ موهای پسر کیوت رو بهم ریخت: همینجا وایسا تا من بیام توله...از جات تکون نمیخوریااا
تاکیدی گفت و دست کوک رو ول کرد. جونگ کوک همونجا ایستاد و با خودش حرف زد: میخواد چیکار کنه...
تهیونگ وارد اتاق مهمان که تم ابی رنگی داشت شد. این اتاق هم یه محل مخفی داشت البته برای حفاظت ساختمان.
به سمت دیوار طرح دار و ترکیبیه ابی و سفید رفت. بعد از لمس اون، صفحه کلید مشکی رنگ روی دیوار شکل گرفت.
تهیونگ کد امنیتی ساختمونش رو زد و سپر امنیتی رو فعال کرد.
حالا خیالش راحت شده بود. از اتاق خارج شد و به سمت جونگ کوکی که هنوز هم همونجا ایستاده بود رفت. بیبی حرف گوش کنی داشت نه؟
جونگ کوک متوجه اومدن تهیونگ شد: اممم...من تکون نخوردم از سرجام ولی...تو رفتی چیکارکنی؟
و اما تهیونگ بدون جواب دادن فقط به پسر کوچک تر نزدیک میشد. جونگ کوک با هر قدم تهیونگ یک قدم به عقب بر میداشت: چیزی شده؟...
وقتی پرسید که بین تهیونگ و دیوار گیر افتاده بود. تهیونگ کاملا به پسر کوچک تر چسبید و فاصله صورتشون رو به چند سانت رسوند.
به چشم های جونگ کوکی که نامحسوس میلرزید خیره شد. سوالی رو که میخواست تو اسانسور بپرسه رو پرسید: توله...به چی فکر میکردی؟
جونگ کوک بی حواس جواب داد: چی؟
تهیونگ لبش رو زبون زد: چرا رفتی تو فکر...بعد از اینکه فهمیدی بکهیون هم خوناشامه...
کوک: اوه...تو...تو حواست به من بود؟
ته: من همیشه حواسم بهت هست توله...حالا بگو
کوک: هیچی...فکر نمیکردم به چیزی...
تهیونگ چشم هاش رو ریز کرد: خودم از ذهنت میخونمااا...
جونگ کوک سریع چشم هاش رو بست: باشه...باشه...میگم
تهیونگ از واکنش کوک لبش رو گاز گرفت و دو دستش رو به دیوار زد تا کاملا پسر کوچک تر رو محاصره کنه.
جونگ کوک اب دهانش رو قورت داد و اروم چشم هاش رو باز کرد : خب...اونا میتونن زندگی طولانی با هم دیگه داشته
باشن... بدون اینکه پیر بشن یا هرچیز دیگه ای...
لبخند ارومی روی لب هاش نشوند و خیره تو چشم های تهیونگ با لحنی که سعی در کنترل حس های پشتش رو داشت، حرف زد: اما...من چی؟...میتونم با شادی کنارت باشم؟ بدون اینکه پیر بشم؟... داشتم به این فکر میکردم که کاش منم خوناشام بودم ته...یا اصلا همدیگه رو نمیدیدیم...
سرش رو انداخت پایین و به پاهاشون که در کنار هم بود خیره شد.
ترس تهیونگ با فهمیدن افکار جونگ کوک بیشتر شد. ترس از دست دادن این پسر کیوت افکارش رو بهم ریخته بود. باید خودش رو اروم میکرد.
دستش رو زیر چونه جونگ کوک گذاشت و سرش رو بالا
اورد. صورتش رو جلو برد و به چشم هایی تیله ای جونگ کوک نگاه کرد که از نزدیکی بیش از حدشون میلرزیدن.
لبخند اطمینان بخشی زد: تو نگران این چیزا نباید باشی توله...
اروم گفت. با هر کلمه نفس هاش روی صورت جونگ کوک پخش میشد و دل پسر کوچک تر رو دوباره و دوباره میلرزوند.
بوسه کوتاهی به لب های گرم جونگ کوک زد : تو...باید تنبیه بشی...
با یه نگاه خبیث گفت. جونگ کوک گیج به تهیونگ نگاه میکرد : چی؟...چرا؟
تهیونگ بی قراری خودش و تمام اعضای بدنش رو برای
بوسیدن اون دوتیکه گوشت گرم و سرخ ، حس میکرد. نگاهش رو از لب های کوک گرفت و دوباره به چشم هاش داد: چون...به چیزایی که نباید فکر کنی، فکر کردی...دلیل خوبیه برای یه تنبیه لذت بخش نه؟

😶😶😶خب منتظر ووت هستما

Continue Reading

You'll Also Like

174K 29K 23
(Persian translation) اون فکر میکرد که هیچ کس اونو دوست نداره و هیچ کس دوست نداره با اون هم صحبت بشه. تا روزی که از یک شخصی مسجی دریافت کرد و البته ا...
30.8K 5.1K 7
[ COMPLETED ]✔️ ✨خلاصه: کیم تهیونگ پسری هجده ساله است که به دنبال کشتن خودشه. با عوض کردن محل زندگیشون، تهیونگ با تفکر اینکه می‌تونه بالاخره از این ز...
6.5K 693 19
┋⑉ 𝖭𝖺𝗆𝖾: BARBIE ┋⑉ 𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: Romance, Fantasy, Mpreg, Smut, Angst ┋⑉ 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: KookV - VKook (2Ver) ┋⑉ 𝖲𝗂𝖽𝖾 𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: Meanie - Hope...
9.4K 1.8K 24
فقط از یه آرزو شروع شد... فکر کن یه روز بیدار میشی و میبینی جات با یه نفر عوض شده! نه تنها خودت و جسمت عوض شده، بلکه خونه و هویتت هم عوض شده! واکنشت...