North star (l.s) by azad

Por mishacollins71

85.8K 21.4K 12.6K

NORTH STAR هیچ وقت نباید یه گرگ رو بکشی, برادرش همیشه برای انتقام بر میگرده ... Más

one
Two
three
four
five
six
seven
eight
nine
ten
Eleven
twelve
Thirteen
fourteen
Fifteen
sixteen
Eighteen
Nineteen
twenty
twentyone
Twenty-two
twenty three
cast
cast
twenty four
twenty five
twenty six
twenty seven
twenty eight
twenty nine
thirty
thirty one
thirty two
thirty three
thirty four
thirty five
thirty six
thirty seven
thirty eight
thirty nine
forty
forty one
forty two
forty three
forty four
forty five
forty six
forty seven
forty eight
forty nine
fifty
fifty one
fifty two
fifty three
fifty four
fifty five
fifty six
fifty seven
fifty eight
fifty nine
sixty
sixty one
sixty two
sixty three
sixty four
sixty five
sixty six
sixty seven
sixty eight
sixty nine
seventy
seventy one
seventy two
seventy three
seventy four
seventy five
seventy six
seventy seven
seventy eight
seventy nine
Eighty
Eighty one
Eighty two
Eighty three
Eighty four
Eighty five
Eighty six
Eighty seven
Eighty eight
Eighty nine
NINETY
Ninety one
NINETY TWO
NINETY THREE
NINETY four
NINETY five
NINETY six
NINETY SEVEN
NINETY eight
NINETY NINE
Hundred
101
102
103
104
105
106
107
108
109
110
111
112

Seventeen

934 232 108
Por mishacollins71

H
بامزه اس .
این خوبه یا بد؟
خوبه.
L

اتفاق شومی در حال رخ دادن بود سایه سیاهی نجوای ترسناکی را همراه باد زمزمه میکرد و به گوش هر سه گرگ آلفا می‌رساند همین موضوع پاهای هر سه را حین برگشتن به شمال سست کرده بود بهار فصلی بود که مردم به دیدن گرگ ها در اطراف شهر و دامه کوه عادت داشتند ماه مارس تا مه فصل جفت گیری گرگ ها بود شادی بعد از سوز زمستان، قلب هایی که با آفتاب بهاری گرم و احساساتی که همراه شکوفه ها می شکفتند. حتی حیوانات هم دارای احساسات و عواطف هستن به روش خودشون فقط کمی برای دیدنش حوصله و دقت لازم است
اما امسال بر خلاف سال های قبل گرگ های غریبه ای در اطراف آلبرتا و حتی شهر های دیگر پرسه میزدند بوی نا اشنایشان در فضا پیچیده بود .
زوزه های غریب
با تمام این نگرانی های غریزی بعد از سه روز دیدار هری، ادوارد و الکس آلبرتا را به مقصد کوهستان راکی ترک کردند وقتی از بین شاخه ها آخرین نگاه هایشان را به لویی که متوجه حضور کسی پشت شاخه های خشک نشده بود و داشت از محکم بودن حصاری که چند روز پیش تعمیر کرده بود مطمئن می شد می انداختند .

بدون شک هری تمام خودش رو به راکی باز نمیگرداند نه کاملا بار ها هر سال و هر سال حین برگشتن به بردن لویی فکر میکرد به روش های مختلف خواستن پیشنهاد دادن تا این که به مرز های شمالی قلمرو استایلز میرسیدند و با دیدن قله پوشیده از برف هوای سرد گریخته از نوک کوه و آرامش کوهستان خواسته های کودکانه اش را فراموش میکرد

امسال هم مثل سال های قبل بود .
هر سه از مرز عبور کردند و مسیر کوهی را در پیش گرفتند راه باریکی از بین سراشیبی کوه و صخره های نوک تیز کمتر علفی دیده می شد و قله های اطراف در برابر عظمت کوهستان راکی ناچیز به نظر میرسیدند .
ارتفاعات راکی جایی که کمتر کسی جرات پا گذاشتن به آن به سبب گرگ های وحشی و قله های خطرناکش را داشت .

خانه ، هوایش آرامش بخش بود
طبق خواسته پدرشان هر سه به محض ورود به پگ که به طور موقتی در چنگل مستقر شده بودند به دیدن پدرشان رفتند آن طور که تریستان گفته بود دزموند درباره موضوع مهمی با هر سه پسرش حرف های زیادی داشت .شعله های آتش همراه ستاره ها می سوختند ولی قبل از این دیدار هری روباه کوچکی را دید که در فاصله برای جلب توجهش دست و پا میزد
پنجه های گلی و خستگی که در پا های روباه قرمز مشخص بود خبر از مسیر طولانی و بدون توقعی میداد که سپری کرده بود
خبر مهمی داشت
روباه ماجرای کشته شدن سم برادر آلفای گرگ های جنوبی رو به هری گفت ولی قسمت مهم داستان شکارچی بود، پسری که الان خودش رو تبدیل به طعنه دندان های کینه توز راس کرده بود . لویی

هری به محض شنیدن خبر از پگ و دو برادرش دور شد و راه برگشت رو در پیش گرفت تا آلبرتا یک هفته راه بود الکس بدون فکر دنبال برادر کوچکش دوید اون هم بیم دیر رسیدن رو داشت اما ادوارد مانع هر دو توله بی فکر شد ولی مخالفتش راه به جایی نبرد شاید هم زیاد تلاش نکرد ادوارد ایستاد و رفتن دو برادرش رو تماشا کرد در حالی که بین همراه شدن با آنها و برگشتن به پگ دو دل بود شانس زیادی برای به موقع رسیدن نبود ولی چیزی اون رو تحریک به اشتباه کردن میکرد به قانون شکنی ‌و سرپیچی از والدینش هری بدون این که نگران خشم پدرش و تنبیه سختی که بدون در نظر گرفتن خویشاوندی باید بابت اشتباهش و بی اجازه خارج شدن از قلمرو می پرداخت می دوید و پنجه هایش را در خاک فرو میکرد بدون لحظه ای توقف برای تازگی نفس
از بین درختان سر به فلک کشیده دو گرگ با سرعت به سمت کوهپایه ها و امتداد جنگل حرکت میکردند
طوری می دویدند انگار گله شکار چی ها همراه با بیست سگ وحشی دنبالشان باشد
هری دعا میکرد دروغ روباه رو با چشم های خودش ببینه این که پسرک کوچک که در کلبه خارج از شهر زندگی میکرد قاتل گرگ مرده نباشه
راس شهرت خوبی نداشت
با تمام این ها او زمانی رسید که لویی جلوی راس برای مردن آماده نبود و این تمام ماجرا بود اگر اون روباه دیر می رسید و یا اگه هری دیر تصمیم می گرفت لویی حالا مرده بود مادرش عزا دار و خانواده اش یک بار دیگر می شکست .
ولی این بار بد تر چون کسی که میرفت زیر خاک دفن می شد بدنش خوراک کرم ها و صندلی که با اقرارق در راس میز شام گذاشته بود مایه اندوه مادرش می شد

ولی هری رسید و بر خلاف فکر کمرنگی که از ذهنش گذشت ادوارد هم با آن ها همراه شد .
با تمام شناختی که از برادر بزرگش داشت باز هم یک لحظه به این که ادوارد اون ها رو تنها گذاشته فکر کرد .

هری با لبخندی این چند روز رو که مثل جهنم گذشت از خاطرش پاک کرد و لبخندی سپاسگزاری تجویل قول بزرگترش داد که با اخم نگاهش را از او گرفت بدون شک او غرغر های پدرانه برادر بزرگش رو تحمل میکرد نصیحت هاش رو گوش میداد و طبق معمول به هیچ کدام عمل نمی کرد و شب مثل تمام شب های دیگه در نزدیک ترین حالت به دو برادر بزرگش می خوابید. خودش رو لایق یک خواب راحت میدونست از اون جایی که چند شب درست نخوابیده بود و حالا جای لویی امن بود
پنجه های هری اولین بار برای کنجکاوی دومین بار ادای به دین و سومین بار او را به خاطر علاقه به آلبرتا کشانده بودند

ادوارد خم شد و زنجیر نقره ای که روی خاک می درخشید با نوک انگشت برداشت صلیب آشنایی آویخته به زنجیر باریک بود او متوجه نگاه معذب لویی نشد ،هیچ کدام نشدند
دیدن دو مرد لخت که بدون شرم و تلاشی برای پوشاندن خودشان جلوی رویش ایستاده بودند زیاد جالب نبود نه برای لویی

الکس موهای بلندش را پشت گوشش زد و با لبخند به سمت کیسه پارچه ای که شبیه یک کیف دوخته شده بود رفت خم شد و آن را برداشت و از داخلش پیراهن آبی روشن و شلوار مشکی که دفعه قبل پوشیده بود بیرون کشید " ادوارد با خودت لباس آوردی چون ما لباس اضافی نداریم " او با شیطنت گفت سعی کرد لبخند نزند و موقع پوشیدن شلوار زیر چشمی صورت برادرش را زیر نظر گرفت

ادوارد با ابرو های بالا و پایین که از گستاخی الکس تاب برداشته بودند لب باز کرد تا اعتراض کند ولی نگاهش با دیدن لویی که بی هدف به آسمان و نوک درختان و کلا هر جایی جز او خیلی ناشیانه نگاه میکرد و چشم های آبی خجالت زده اش را می دزدید رنگ تعجب کرد و تک خنده ناباورانه و تمسخر آمیزی از لب هایش گریخت لبخند کجی زد و به هر دو برادرش که تازه متوجه ماجرا آن هم با دیدن گونه های سرخ لویی شده بودند کرد به
این طور نادیده گرفته شدن عادت نداشت همیشه هم هری هم ادوارد و هم الکس به نگاه های خیره و پر از اشتیاق امگا ها رو خودشون عادت داشتن چه وقتی که برهنه بودن.و چه زمان هایی که با لباس و در حالت عادی مشغول کار های معمولی و روزمره بودند وقت هایی که در دریاچه حمام میکردن با سخاوتمندی بدن هاشون رو به نمایش امگا ها یی که پشت درخت ها با بی دقتی پنهان شده بودند و پچ پچ های ستایش گرشون به گوش می رسید میگذاشتند و تعریف و تمجید ها باعث نیشخند روی لب هاشون می شد هری همیشه زیاده روی میکرد و برهنه کنار رودخانه دراز میکشید یا گاهی روی سنگ ها قدم میزد .

ادوارد لب های خندان که روی هم فشار میداد و نگاه سرگرمش رو روی لویی نگه داشته بود و به اون نزدیک شد " اوو چیز جالب تری روی درختا هست شاید یه بلوط سوراخ یا جوجه های کچل دارکوب هوم" اون جلوی لویی متوقف شد ولی فاصله اش رو حفض کرد گردنش رو کج و لبخند از خود راضی زد کاملا معلوم بود که بهش بر خورده .

لویی دستپاچه آب دهنش رو قورت داد و از درخت پیر بالای سرش دل کند متوجه نزدیک شدن گرگ عصبی به خودش شده بود " چی ؟ آ آ....خب " او به لب های باریکش زبان زد و به چشم های سبزی که خیلی جدی از او جواب می خواستند با زل زد . و این بار راه فراری نداشت " نه ، هیچی" جرات قدم به عقب برداشتن نداشت کف دست های خاکی و کثیفش رو به شلوار پاره شده اش کشید.
چشم های سبزی که دقیقا شبیه چشم های هری بودند همون قدر سبز ولی نگاه مهربانی پر از آرامش و اطمینان در آن ها وجود نداشت

لبخندی که ادوارد فرو خورده بود و با اخم و زبان کشیدن به دندان های بزرگش مخفی کرده بود روی صورت هری و الکس هم بود ولی لویی اون ها رو نمی دید .

ادوارد گردنش رو به سمت شانه دیگرش خم کرد لویی جالب بود این پسر بوی عجیبی میداد یک بوی خاص آرامش بخش و دیوانه کننده " چیزی که تو از نگاه کردن بهش طفره میری آرزو همه پسرای پگه اونا حتی به خاطر دیدنش از دور پشتشون خیس میشه جوری که نیازمند و گناهکار میشن و تو فکر کردی داری چه غلطی میکنی ؟، " او با ته مایه ای از عصبانیت خیلی آروم گفت و آخر جمله صداش کمی بلند شد .
نه اونقدر زیاد که داد بزنه .

الکس با خنده خفه ای شانه هایش لرزید و هری دهانش رو با دستش پوشاند این که ادوارد تا این حد اهمیت میداد جالب و دیدنی بود او همیشه از توجه بیش از حد امگا ها ناله میکرد و حتی بعضی اوقات به همه ی فضول های دور و برش می توپید و حالا کم توجهی لویی مایه عصبانیتش بود . این میتونست به این دلیل باشه که لویی یک انسان بود ادوارد هم مثل دزموند از آدم ها دل خوشی نداشت

لویی با حرف های ادوارد چند بار گیج پلک زد واقعا نصف های ادوارد رو متوجه نشده بود
و قیافه مظلوم و سردرگمش آتش ادوارد رو تند تر کرد

ادوارد با حرص و چشم های درشت شده توپید " جواب بده توله" عصبانی غرش خفیفی کرد آلفا ها معمولا از سرپیچی نصبت به خواسته هاشون خوششون نمی اومد ولی لویی هیج کدام از این ها رو نمی دونست

لویی حتی نمی دونست برای چه چیزی باز خواست میشه نگاه نکردن؟ یا حرف نزدن؟ او با چشم های درشت شده از وحشت از جا پرید و از پشت به سینه هری برخورد کرد

کسی که سریع بازو های کوچکش رو گرفت و کمی خم شد تا لب هایش مقابل گوش های او قرار بگیرد " اون بهت صدمه نمی زنه " به پسرک ترسیده اطمینان داد و با لبخند معنا داری به ادوارد نگاه کرد تا بیش از این موضوع رو کش ندهد.

همان لحظه پیراهن سبز تیره ای به صورت عصبانی ادوارد برخورد کرد و او با چشم های گرد شده متعجب چند بار پلک زد در حالی که لباس در دستانش افتاده بود " الکس " اخطار دهنده غرید تحمل الکس و هری کار سختی بود

الکس در حال بستن آخرین دکمه بود درحالی که دو دکمه اول یقه اش را باز گذاشته بود و پاهای کشیده اش را با شلوار جین مشکی پوشانده بود " لباستو بپوش اد از لویی چیزی گیرت نمیاد اون از نوع ما نیست وقتی برگردیم به قله کلی چشم گیرت میاد تا دیکت رو نشونشون بدی " اون میدونست که ادوارد نزدیک به انفجاره بین اون سه ادوارد کسی بود که زود از کوره در میرفت .پس الکس محض احتیاط کمی به درخت های پشت سرش عقب عقب نزدیک شد تا اگر احتیاج شد بتواند بین درختان با جاخالی دادن از دست برادر عصبانی اش فرار کند .

هری با چشم های گرد شده و لبی که بین ردیف دندان هایش با دیدن پره های بینی ادوارد که حین نفس نفس زدن گشاد می شد شانه های لویی را گرفت و او را همراه خودش عقب کشید " اوو .اوو " این از نظر او خوب نبود لویی همین الان هم از ادوارد می ترسید و دیدن ادوارد عصبانی چیزی نبود که هر کسی به دیدن آن عادت داشته باشد درحالت عادی الان باید هر دو، الکس و هری میدویدند و با خنده سعی میکردند از دست ادوارد فرار کنند این کار رو همیشه انجام میدادند ولی الان با لویی چه کار میکرد.

Seguir leyendo

También te gustarán

9K 1.7K 7
موش کوچولو فکر می‌کرد مار شیطانی همسایه بالاخره می‌خورتش و شب و روزش از ترس یکی شده بود. آخر سر هم یه لقمه‌ی چپش کرد ولی نه اون مدلی که فکرش رو می‌کر...
54.9K 5.6K 31
لویی از بچگیش عاشق برادر کوچولوش شده بود که یه لحظه هم ازش جدا نمیشد اون خیلی خوش شانسه که برادرش هم عاشقشه Thank you for permission @jigolouis
118K 14K 51
اسم بوک ^^عشق تصادف احساسی ژانر^^عاشقانه♡سافت♡لیتل♡اسمات کاپل^^ویکوک ♡سپمین♡چانبک♡یوگبم♡نامجین♡سوگیو خلاصه^^ تهیونگ یکی از بزرگترین سهامداران شرکت کی...
425K 69.6K 102
[COMPLETED] niazkilam: من لیاقت تورو ندارم fakeliampayne: تو لیاقت بیشتر از من رو داری fakeliampayne: لیاقت تموم ستاره های آسمون رو داری Ziam Mayne F...