* باورم نمیشه قبول کرد "
لیام فریاد زد و سمت هتل هیلتون روند .
چرا تعجب کرده ؟ اون که خودش بهم میگفت قبول میکنه ...!
+ خب اره اون قبول کرد لیام و تو واقعا باید اروم بگیری ..."
خندیدم و سرمو به پنجره تکیه دادم .
وقتی نزدیک هتل رسیدیم ضربان قلبم رفت بالا ...
لیام ماشین رو روبه روی هتل پارک کرد و من پیاده شدم .
به آسمون نگاه کردم و دیدم ابرا چقدر خاکستری شدن ... شاید بخواد بارون بیاد ...
لیام منو کشید سمت هتل و من خندیدم ...
دوتا مرد هیکلی جلومون وایسادن
~ لیام پین و نایل هوران ؟ "
من مضطرب تر از اونی بودم که بتونم جواب بدم...
میتونستم صدای قلبمو بشنوم که دیوانه وار به سینم میکوبید ...
چرا من اینقدر نگرانم ؟ شاید ...
* بله . شما مارو میشناسید ؟
لیام جای دوتامون حرف زد.
سرمو برگردوندم و هری رو دیدم که از آسانسور اومد بیرون .
اون اومد روبه روی منو لیام وایساد و اون دوتا مرد رفتن بغلش وایسادن .
_ اقایون ... چقدر از دیدنتون خوشحالم ..."
از گوشه ی چشم به لیام نگا کردم که به هری خیره شدم بود ... شاید اونم مثل من هیپنوتیزم شده بود ...
+ همچنین " زیر لب گفتم و رومو برگردوندم ....
یه دفعه زینو دیدم که داره کلی بارو با خودش میکشه و میاد سمت ما ...
+ معذرت میخوام ... "
سریع دویدم سمت زین و وسایلشو ازش گرفتم
^ مرسی نی ... تو ناجیه زندگیه منی.."
گفت و شقیقمو بوسید و من با خجالت لبخند زدم...
زین چند ماهیه که رو من کراش داره
من قبلا بهش گفتم که فقط به عنوان یه دوست دوستش دارم و هیچ حس رمانتیکی بهش ندارم ولی اون همچنان به این اشاره های شیطنت امیز ادامه میده...
با هم رفتیم سمت لیام و هری
+ زین ایشون هری استایلز هستن ... هری این زینه "
اونا رو به هم معرفی کردم و با هم دست دادن
_ خوشبختم "
گفت و لبخند زد ولی فقط من فهمیدم چقدر مصنوعی بود لبخندش ...
هری مارو سمت اتاقی هدایت کرد که قرار بود توش عکس بگیریم ...
من کتمو در اوردم و ارزو کردم کاش بهتر لباس میپوشیدم...
ولی دیگه کاری نمیشد کرد... سعی کردم کمی پارگی های شلوار جینمو بپوشونم .
_ وقتی تموم شد باهم ناهار میخوریم"
صدای هری رو نزدیک گوشم حس کردم و چرخیدم ...
+ چی ؟
دستامو کردم تو جیب پشتیم.
_ گفتم ... وقتی کارمون تموم شد با هم ناهار میخوریم ... دلم میخواد بیشتر بشناسمت مستر هوران ..."
دستشو اورد بالا و گذاشت رو گونم و منم به دستش تکیه دادم ...
یکی گلوشو صاف کرد و ما جفتمون به خودمون اومدیم و جدا شدیم .
برگشتم زینو دیدم که با دوربین تو دستش وایساده بود ...
_ ما برای عکس گرفتن اماده ایم ..."
سرمو تکون دادم از کنار هری گذشتم تا پیش لیام وایسم ...
لیام با آرنج زد به پهلوم و من بهش بی توجهی کردم...
به کنار لیام جایی که هری وایساده بود نگاه کردم ...
اون لبخند نمیزد
لیام به من تکیه داد و گفت : خیلی خوب میشد اگه کاری میکردی که لبخند بزنه ... نه؟
من شونه هامو انداختم بالا ...
به هری نگا کردم و دندونامو رو لب پایینم کشیدم ... سرشو برگردوند سمت منو یه لبخند اروم برام فرستاد و زین تو همون لحظه عکسو گرفت ...
* اون یه لبخند بود یا ...؟
لیام با شیطنت نگام کرد و پرسید ، منم سرمو انداختم پایین .
واقعا من اینکارو کردم ؟
«البته که اینکارو کردی احمق !»
وجدانم سرم فریاد میکشید ...
^ خب فکر کنم کارمون شد... من میرم خونه تا عکسا رو ادیت کنم شماها هم با من میاین ؟
زین گفت و سمت منو لیام چرخید.
لیام تصمیم گرفت با زین بره تا رو عکسا کار کنه...
رفتم سمت هری که تمام مدت داشت به من نگاه میکرد
+ شما کسی نیستید که تو عکسا لبخند بزنه ؟
پرسیدم و یکی از ابروهامو دادم بالا .
آروم خندید و دستشو رو لب پایینش کشید .
_ کلا آدمی نیستم که زیاد لبخند بزنم مگر تو شرایط خاص ...
سرمو تکون دادم و به کفشام خیره شدم .
_ اینکارو نکن !"
+ چه کاری ؟"
دستش رو گونم خزید و اروم انگشتاشو کشید رو لبم و لب پایینمو از بین دندونام کشید بیرون .
خدا من ...
خیلی مقاومت کردم تا دوباره لبمو گاز نگیرم...
_ الان میتونم ازت بخوام که واسه ناهار با من بیای بیرون ؟
سرمو تکون دادم ...
دستمو گرفت و با هم از در رفتیم بیرون...
____*____
_ خب از خانوادت برام بگو...گفت و رو به صندلی نشست .
اومده بودیم یه کافه کوچیک ...
خانوادم ...؟ چرا میخواد در موردشون بدونه
+ خب مادر من الان با شوهر چهارمشه ...پدر واقعیم وقتی دوسالم بود مرد و من هیچی ازش یادم نمیاد از وقتی یادمه شوهر دوم مامانمو بابا صدا میزدم..."
دستمو پیچیدم دور لیوان چایی که روبه روم بود و به هری نگاه کردم
+ در مورد خودت بهم بگو ..."
_ مثلا چی بگم ..؟ "
ابروشو داد بالا و من لبخند زدم. وقتی اینکارو میکرد جوون تر به نظر میرسید ...
+ نمیدونم ...چیزایی که رسانه ها هیچ وقت در موردت نمیگن ....
مثلااااا ... تو اوقات فراغتت چی کار میکنی ؟"
_ اووووم .... میرم شنا . جواب داد و یه مافین شکلاتی گذاشت روبه روم .
_ بخور . "
نمیدونم چرا ولی حس کردم یه لحظه فکش منقبض شد ولی سریع خودشو اروم کرد...
_ چه رشته ای میخونی تو دانشگاه ؟"
+ ادبیات انگلیسی "
_ کی بیشتر از همه الهام بخشته ...؟
اشتاین بک ، همینگوی ، شکسپیر ، جین آستین ...؟ "
اون به راحتی نویسنده های مورد علاقمو نام برد و من لبخند زدم ...
اون واقعا نفس گیره ...
+ خب باید بگم جین آستین ... "
سرشو تکوت داد و قهوه شو خورد با چشمایی که دست از نگاه کردن به من برنمیداشتن ...
_ پس تو آدم خیلی رمانتیکی هستی ... نه ؟ "
حس کردم این گفت و گو کمی داره جدی میشه .
موهامو دادم پشت گوشم و سرمو تکون دادم ...
+ من دارم ادبیات میخونم یعنی خب یه جورایی باید باشم ... "
سرشو تکون داد و به فنجون قهوه ش خیره شد ...یه ذره تو جام تکون خوردم و اون دوباره سرشو بلند کرد ....
قسم میخورم چشماش تیره تر از قبل شده بود.. !
_ این فکر خوبی نیست ...باید برگردونمت ... "
برگردم ؟
مطمعن نیستم که بخوام برگردم ...
اون وایساد و دستمو گرفت منم همراه باهاش از کافه اومدم بیرون .
+ این به خاطر اینه که دوست پسری چیزی منتظرته ؟ "
بهش نگاه کردم و دیدم داره میخنده...
هیچ چیز خنده داری وجود نداشت ..
_ من هرگز دوست پسری نداشتم مستر هوران ..."
چشمامو چرخوندم و یه قدم رفتم جلو ...
_ نایل ...!"
منو با شدت عقب کشید و من باد ماشینی که با سرعت از جلو پام رد شد رو احساس کردم ...
نفس نفس میزدم و اصلا حواسم نبود تو بغلشم ...
یه دفعه به خودم اومدم و ازش جدا شدم... دیدم یه جور عجیبی منو نگاه میکنه ....
دستشو گذاشت رو گونم و صورتشو گذاشت آورد نزدیکم ..
_ وقتی من پیشت نیستم باید مراقب خودت باشی ... "
سرمو تکون دادم و خودمو کشیدم عقب
+ خداحافظ آقای استایلز . رومو برگردوندم و از خیابون رد شدم در حالی که ارزو میکردم که کاش قبول نمیکردم باهاش بیام بیرون ...
______________________________________
خب خب خب ...
کی فهمید چرا هری به زین لبخند مصنوعی زد ؟؟
چرا هری وقتی به نایل گفت مافینشو بخوره فکش منقبض شد ؟
یا مهم تر از همه چرا وقتی نایل گفت ادم رمانتیکیه هری چشماش تیره تر شد و اونجوری کرد ؟
خب حدسی که میزنید رو بهم بگید ... ولی نگران نباشید خیلی زود همه این چرا هارو میفهمین ...