basical change

By Mrllll222

73.6K 12.3K 1.4K

Au Romance Fluff Smut Mpreg Vkook Minyoon Namjin تموم شده!! اما چون احتمالا قراره افتر استوری داشته باشه... More

Summary(info)
Part2
Teaser
Part3
Part4
Part5
Part6
Part7
Part8
Part9
Part10
Part11
Part12
Part13
Part14
Part15
Last part

Part 1

6.6K 883 300
By Mrllll222

جونگکوک لحظه مرگ، زندگی رو پیدا کرده بود!

تهیونگ الهه ارامش جونگکوک بود و جونگکوک،هدیه‌ای از طرف دریا به تهیونگ.











اطلاعات*

(حتما بخوانید و گرنه متوجه نمیشین)

اول از همه ژانر امپرگ(حاملگی مردان)داره اگر دوست ندارین همینجا از فایل خارج بشید!!

(امگاورس نیست پس فکر نکنید که اطلاعات رو دارین!تا ته توضیحاتم بخونین!)

داستان فیک توی قرن ۱۸‌ام اتفاق میوفته یا به قول خودمون ژانر هیستوریکال داره!

بریم سراغ توضیحات!

توی داستان ما همه مر‌دم عادی‌اند مثل زندگی واقعی فقط با چند تفاوت.

توی داستان مردم به دو دسته اصلی زن و مرد تقسیم میشن؛ عین واقعیت.

ولی هر کدوم از این دو دسته به دو دسته دیگه هم تقسیم میشن!

مردها*

۱) مرد های عادی:ویژگی هاشون فرقی با مردهایی که هرروز میبینیم نداره!



۲)مردهای جهش یافته: در اثر مشکلات ژنتیکی به وجود اومدن. میشه اسمش رو جهش ژنتیکی گذاشت.

قابلیت باروری دارن و حامله میشن!

مقعدشون ترشح داره اما به مقدار خیلی کم و اصلا این ترشحات به پای ترشحات زنان نمیرسه!فقط در حدیه که موقع سکس از درد طلف نشن!

**خودشون هم مثل بقیه مرد ها قابلیت حامله کردن بقیه رو دارن!!!!

اما بقیه ویژگی‌هاشون با بقیه مردا فرقی نداره فقط یکم حساس ترن.

و مقدار خیلی خیلی خیلی کمی سینه دارن! تکرار میکنم خیلی کم! در حد یه برجستگی کوچیک!جوری که تا لخت نشن اصلا معلوم نیست و سینه هاشون فقط تو دوران بارداری یکم فقط یکم رشد میکنه و بعد که شیرشون خشک شد دوباره عادی میشع!

البته هرگز نباید اخلاقشون رو موقع حاملگی دست کم بگیرید.

فقط کافیه کمی توی اون دوران کم توجهی ببینن تا پارتنرشون از به دنیا اومدن پشیمون شه.





زن‌ها*(خوندن اطلاعات در مورد زن‌ها واجب نیست به خواست خودتونه!)

۱)زن‌های عادی:هیچ فرقی با زن های معمولی ندارن.

۲)زن‌های جهش یافته:اینم مثل قبلی از مشکلات ژنتیکی یا همون جهش حاصل شده.

تفاوتشون اینه که ترشحات واژنشون در زمان پریود دارای گامت نر هستش. به زبون ساده تر قابلیت بارور کردن دارن.

اگر در زمان پریودشون ترشحاتشون به واژن گروه زن ها(هر دو دسته زن)یا با مقعد یک مرد جهش یافته، بخوره میتونه اونها رو باردار کنه!

**خودشون هم مثل بقیه زن ها رحم دارن و حامله میشن!!!

**جهش‌ یافته ها کاملا توی داستان معمولی دونسته میشن و جامعه خیلی وقته اونا رو پذیرفته!

*******

عقل کل*

با صدای تقه‌ای که به در خورد سرش رو از روی برنامه هایی که در حال ردیف کردنشون بود؛بالا اورد.

با ورود جیمین به دفترش لبخند گرمی زد که با دیدن قیافه آشفته پسر روی لباش خشک شد.

جیمین:مشاور جین اتفاقی افتاده.

جین:مشکل چیه جیمین؟؟

آب دهنش رو غورت داد.

میدونست اگر سراغ پادشاه بره جواب خوبی نمیگیره پس به مشاور مهربون اون مرد پر ابهت پناه اورده بود.

جیمین:قربان متاسفانه در سمت چپ با چند متر فاصله یک کشتی آتش گرفته ملاحظه شده. اجازه داریم قایق نجات بفرستیم.

جین اخمی بین ابرو هاش شکل گرفت و گفت«مطلقا نه جیمین!این یه کشتی سلطنتیه و به هیچ وجه نباید وقت و امنیت پادشاه رو برای این چیزا از بین برد.»

سرشو پایین انداخت.

تقریبا مطمئن بود که همچین جوابی میشنوه.

لنتی!

حالا چطور در مورد اون پسر بهش بگه؟

جیمین:بله قربان اما هنوز یه مشکلی هست.یه پسر بیهوش روی تکه چوبی شناور بود و با فاصله کمی از کشتی رد شد...و خب...خدمه اونو بالا کشیدن.

چشم هاش گشاد شدن.

جین:چیییی؟!با چه اجازه ای این کارو کردین؟؟؟

جیمین چشم هاش رو روی هم فشار داد و با استرس زیادی گفت«خیلی متاسفم قربان اما آب خیلی سرده و اون پسر اگر اونجا روی تکه چوب میموند حتما قبل از اینکه کوسه ها به سراغش بیان و یا توفان غرقش کنه از سرما میمرد. به نظر هیجده نوزده سال بیشتر نداره. نامردیه که همچین آدم جوونی اینطوری بمیره!»

شقیقشو فشار داد.

حتما اگه تهیونگ میفهمید یه آدم ناشناس رو از آب بالا کشیدن عصبانی مید.

اگر هم میفهمید یه پسر هیجده ساله رو توی دریا ول کردن باز هم عصبانی میشد.

خب..

به هر حال در هر شرایطی باید با خشم پادشاه جوونشون مواجه میشد پس بهترین کار این بود که زود تر انجامش بده.

جین:من نمیدونم چی بگم جیمین اما اینو میدونم که باید هر چه زودتر به پادشاه خبر بدم.تا زمانی که من میرم سراغ ایشون اون پسر رو به زندان زیر عرشه منتقل کنید.

جیمین با صورتی ناراحت و نگران و حالی آشفته سعی کرد جملشو جوری بیان کنه تا جین همیشه دلسوز نظرش عوض بشه«اما اون پسر به خاطر سرمای آب بیهوشه!»

جین:برام مهم نیست که بیهوشه امنیت علاحضرت از همه چیز مهم تره.

قبل اینکه فرصت جواب دادن به جیمین رو داده باشه از اتاق خارج شد و به سمت کابین تهیونگ راه افتاد.





تهیونگ:بیا تو!

اروم لای در رو باز کرد و وارد شد.

تأظیم بلندی کرد و روبه روی تهیونگ قرار گرفت.

جین:علاحصرت!متاسفانه باید خبر بدی بهتون بدم. خدمه پسر هجده،نوزده ساله‌ای که توی آب روی تخته چوبی شناور بود رو بالا کشیدن.

همینطور که نگاهش به گلدون طلاکاری شده روی میزش بود و با نک انگشتای بلندش طرح هاش رو دنبال میکرد،بدون اینکه به جین نگاه کنه ابرویی بالا انداخت و با صدای رصا و بمش گفت«مشاور میتونی دقیق برام توضیح بدی که چرا این خبر بدیه؟»

جین که با سوال پادشاهش هول شده بود نفس عمیقی گرفت و بعد به دست اوردن دوباره تسلط روی خودش گفت«خب...ام...قربان این یه کشتی سلتنطیه و شما هم پادشاهین. نمیتونیم بدون اینکه شخصی رو بشناسیم سوارش کنیم.»

ارامش خاصی که توی صدای تهیونگ بود مشاور بیچاره رو بیشتر مظترب میکرد«و تو دقیقا با اون پسر چیکار کردی؟»

جین:از...آب کشیدیمش بالا.

با صدای داد تهیونگ که توی کابین پیچید عرق سردی روی کمر مشاور نشست«صدبار بهت گفتم وقتی باهات حرف میزنم باید در جواب نتیجه گیری کنی نه اینکه بدیهیات رو تحویلم بدی!!»

جین:معذ...رت...میخوام قربان.

‎تهیونگ چشمای کشیده و در عین حال درشتش رو چرخی داد و گفت«شما نجاتش دادین؛سوارش نکردین!این دو معنیشون خیلی فرق داره مشاور!»

‎دوباره با ملایمت و بدون هیچ گونه فشاری به هنجرش شروع به حرف زدن کرد. جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده؛لحن و صداش همزمان استرس و ارامش رو به آدم تزریق میکرد و همین خاصیت،شاه جوان رو پر ابهت و در عین حال ملایم جلوه میداد.

‎جین:همینطوره قربان!

‎تهیونگ:اون الان یه پناهنده الید به حساب میاد. اسمش رو میخوام بدونم!

‎جین نفس عمیقی گرفت. همیشه زمان هایی که مکالماتش با تهیونگ اینطوری پیش میرفت نگران کسی میشد که همسر شاه جوان بشه چون این حجم از اقتدار تهیونگ برای کسی که مثل خودش به این موضوع عادت نداره،ترسناکه «خب...اسمش رو نمیدونم قربان.»

‎تهیونگ دوباره از روی عادت ابرویی بالا انداخت و از بالای چشم نگاه گذرایی به مشاورش انداخت«و چرا؟»

‎جین:وقتی کشیدنش بالا بیهوش بود.منم گفتم بفرستنش توی زندان پایین تا وقتی متوجه شیم کیه؟!

‎تشخیص اینکه صدای داد دوباره تهیونگ بود که کابین رو لرزوند یا موج آب کار آسونی نبود!« تو چه غلطی کردییی؟؟؟میخوام همین الان توی اتاقم باشه!»

جین:اما...

‎تهیونگ:علاقه خاصی به اونجایی که اون پسرو فرستادی داری؟

‎جین با صورت گیج بهش نگاه کرد«منظورتون چیه قربان؟؟»

نفس حرصی کشید و با لحن اروم،اما ترسناک معروفش جواب داد«نتیجه گیری جین!نتیجه گیری!اگه دستوراتمو اجرا نکنی چی میشه؟!»

جین:معذرت میخوام قربان الان میاریمش.

تهیونگ:خوبه!



پسر بیهوش رو از زیر بازو هاش گرفتنو دنبال خودشون کشیدن.

جین:بیدارش کنید!

دوتا از کارگرا دوسر سطل رو گرفتن و آب یخ رو روی سر پسر بیچاره خالی کردن.

با شک زدگی چشماش رو باز کرد.

ترس بدنش رو فرا گرفته بود.

طوفان!

رعدو برق!

آتش!

وسایل!

قایق های نجات!

پاره شدن طناب!

پرت شدنش توی آب!

تکه چوب!

موج!

همه ی این کلمات توی سرش اکو میشد.

صحنه ها مثل فیلم از جلوی چشمش رد میشدن و عرشه به تن نحیفش مینداختن.

با تکون های شدیدی که به بدنش وارد شد از خلسه بیرون اومد و با صورت نگران اما خنثی‌ای مواجه شد.

کمی سرش رو چرخوند و از تعجب بدنش خشک شد.

نمیدونست تعجبش به خاطر زنده‌ بودنشه یا به خاطر دیدن کشتی که روی عرشه‌ش،از زیر کتف هاش آویزون بود.

اینجا به طرز عجیبی رویایی بود.

تزئینات طلای کشتی.

بادبان های بزرگ و سفید.

کفش که واضحا از چوب درخت بلوط بود.

و در آخر پرچم بزرگ،رنگین و پر ابهت خانواده سلطنتی الید!

سرزمینی پهناور که تقریبا به کل جهان سلطه داشت!

مکانی با حال و هوای کلاسیک. کاخ های بزرگ. خیابان های پهن. اسب های قهوه‌ای با یال مشکی که درشکه های بدون سقف رو که هرکدوم رو حضور بانویی با پیراهن بلند و با پارچه‌ی ابریشمی و موهای مشکی،آراسته کرده بود رو میکشیدند. جایی که رویای بزرگ‌ترها بود و مکان افسانه‌ای داستان کودکان. اونطور که بردادر بزرگش در زمان بچگی براش از الید میگفت روح مردم اونها از شادی لبریز بود. اونطور که شنیده بود شاه هنری یا همون فرمانروا متیس(به معنای الهه خرد و فرزانگی)با حکومتش دنیا رو از نابودی نجات میده ولی با به دنیا اومدن ولیعهد تهیونگ، عشق رو به حکومتش تزریق میکنه.

با خودش فکر کرد که حتما توسط کشتی یه لرد یا فرمانده درجه بالا نجات داده شده اما با شنیدن صدای مرد مرطب و شیک پوش که میگفت باید تا چند دقیقه دیگه توی کابینی که دفتر پادشاه بود حاظر بشه رسما خشک شد.

اون توسط کشتی یه لرد نجات پیدا نکرده بود.

اونو کشتی خود شخص پادشاه الید از آب بالا کشیده بود و این کم چیزی نبود.

با اینکه اهل دهات تسپروت بود اینو میدونست که پادشاهی الید رسما به دنیا حکومت میکنه و قدرتش جهان رو به زانو در اورده.

البته کیه که اینو ندونه!

این...هیجان انگیز بود!!

صدای تقه در سکوت داخل کابین رو به رقابت کشید.

تهیونگ:بفرماید.

از بالای لیوان طلاش به مشاور عزیزش و پسر پشت سرش که با سرکشی کابینش رو توسط چشم های درشتش متر میکرد نگاهی انداخت.









(ته اون لحظه!دلم نیومد عکسه رو نزارم 😝)

مشاور تعظیم بلند بالایی کرد و وقتی دید که پسر احمق پشتش فقط داره با گستاخی تمام کابین و البته سر تا پای تهیونگ رو دید میزنه لگدی به پاش کوبید.

بالافاصله به خودش اومد و احترام سرسری گزاشت.

جین:اعلاحضرت ای...

جونگکوک با یه لبخند احمقانه حرف اون مرد که از نظرش زیادی تشریفاتی بود رو قطع کرد«من جونگکوکم!!مرسی که وسط دریا ولم نکردی بیوفتم بمیرم. اخه میدونی من هنوز جوونم و آرزوهایی برای زندگیم دارم. میگم راستی تو شاهی؟؟ به نظر نمیاد سنی داشته باشی!!تاج گزاری کردی؟؟اخه خیلی جوون میزنی!همیشه فکر میکردم یه شاه باید زندگی باحالی داشته باشه. داری چایی میخوری یا قهوه؟؟ من چایی دوست ندارم.وایییی چه این قلم رو میزت چقد باحاله!میشه یکی هم به من بدی؟!»

بدون توجه به صورت جوش اورده مشاور حین حرف زدن به سمت کسی که شاه خطاب شده بود رفت و خیلی بیخیال دستیش که لیوان توش بود رو به عنوان دست دادن،تکون داد و بعد شروع به ور رفتن با وسایل روی میزش شد.

با ابروی بالا رفته به پسر جلوش نگاه کرد.

گستاخی براش یه چیز جالب بود چون تو کشورش افرادی که کوچیک ترین بی احترامی بهش میکردن بدون درنگ اعدام میشدن!

تهیونگ با لحجه خاصش که مبنی بر اصیل‌زاده بودنش بود گفت«خب!پسر جون!در مورد خودت بهم بگو!»

جین نگاهی به پسر گیج انداخت که داشت با وجود اینکه نمیدونست چی از خودش بگه در مورد تمام چیز هایی که ممکن بود به ذهنش هم نرسه هم حرف میزد.

جونگکوک به سرعت برق شروع به وراجی کرد چون هیچ نظری نداشت که چی از خودش بگه و بی جواب گذاشتن حرف هم قطعا به نفعش نبود.

جونگکوک:اون چیزا که بلقور کردی دیگه چی بود؟ چرا لحجت اونطوریه؟مگه تسپروت هم جزو کشور هایی نیست که تحت سلطه داری چرا اونطوری حرف میرنی پس؟راستی چطوریه که شماها قیافتون مثل مردم سمت تسپروته؟؟بعدم مگه تو شاه متیس نیستی؟ چرا انقد جوونی؟فکر میکردم ولیعهد الان باید اینقدر جوون باشه نگو باباش هم جوون و خوشگله.

با پررویی تمام رسما داشت به اون پادشاه نخ میداد که این برای تهیونگ خنده‌دار بود.

بدون توجه به پسر پرحرف لیوانش رو کنار گزاشت و دوباره نگاهش رو به نقشه روی میزش انداخت و در جواب گفت«موندم چطور اهل تسپروتی؟!چشمات زیادی درشتن! مادرم، همسر پادشاه هِنری سوم که پدرم باشه یه زن اهل تسپروت بود برا همین صورتم حالت مادرم رو داره و برات سوال پیش اومد. با تاج گزاری من دوره هنری تموم میشه و از پارسال دوره پادشاه تهیونگ اول شروع میشه. بهت پیشنهاد میکنم یکم مطالعه کنی بچه تا منو با پدرم اشتباه نگیری!در ضمن لحجه اصلی اینه.»

بدون اینکه سرش رو بالا بیاره جواب پسر رو داد.

جونگکوک:خب...

جین که دیگه داشت کلافه میشد بین حرف پسر پرید و با صدایی رصا شروع به صحبت کرد«اعلاحضرت باهاش چیکار کنم؟»

جونگکوک:من اسم دار...

دوباره نادیده گرفته شده و حرفش قطع شد. اما ایندفعه توسط بالاترین مقام الید. یا شایدم کل دنیا.

دستاش رو جلوش روی میز بهم گره زد و با تحکمی که به صورت ذاتی از پدرش در چشماش وجود داشت،چشم های مشاور عزیزش رو مورد بازجویی قرار داد.

بدون توجه به پسر وراج حرف خودش رو بیان کرد«کابین خالی؟»

جین که به خاطر نگاه نافظ تهیونگ تند‌ تند پلک میزد گفت«قربان متاسفانه کشتی به غیر از کابین طبقه آخر که ملوانان(کارگرهای کشتی)توش میخوابند کابینی که مناسب این باشه نداره.»

پلک چپ جونگکوک به خاطر نادیده گرفته شدن از حرص میپرید«بازم تکرار میکنم اسم...»

تهیونگ:کابین دیگه؟

نفس جین به خاطر استرس گرفت.

نمیدونست تهیونگ چه واکنشی حتی به خاطر زدن این حرفش میتونه داشته باشه«قربان کابین خالی فقط اونی هست که کنار مکان اقامت خود شماست و در دوران پدر بزرگوارتون مطعلق به مادرتون بود.»

جونگکوک:چرا خلاصه نمیگی کابین معشوقه پادش...

تهیونگ خیلی ریلکس جواب داد«همونجا خوبه!»

جین و جونگکوک همزمان کلمه «چی؟!» رو با تعجب بیان کردن که البته تفاوتشون در این بود که جونگکوک با چشمایی که برق میزد این رو جیغ زنان گفت و جین با پلکی که میپرید.

جین:اما اعلاحضرت اون کابین در حد یه پناهنده نیست!

جونگکوک با صورت گیجی بهشون نگاه کرد و حرفش رو بیان کرد«پناهنده؟»والبته دوباره نادیده گرفته شد.

ابرویی بالا انداخت و به مشاورش که کمی از برادر براش نداشت و پسری که به نظر فوق‌العاده کیوت بود و مطمئنا حرص دادن و اذیت کردنش سرگرمی جدیدش بود نگاه کرد«من حرفی رو دوبار تکرار میکنم؟»

جین سریع خودش رو جمع و جور کرد و دوباره صاف ایستاد.«خیر قربان!من معذرت میخوام.»

دوباره نگاهش رو به نقشه هاش انداخت و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت«مرخصید!»

جین داشت اون پسر احمق رو که بدون توجه به چیزی فقط زیر چشمی کابین سلطنتی یا بهتره بگم خود شخص پادشاه رو دید میزد؛پشت سر خودش از اتاق میکشید بیرون که با صدای تهیونگ متوقف شد.

تهیونگ:نسبت به سنت خیلی سافتی بچه!از عمد خودتو لوس میکنی یا ذاتی انقدر بامزه‌ای؟

جونگکوک با تعجب به شاه جوان که موقع پرسیدن سوالش حتی سرش هم بالا نیورده بود، نگاه کرد.

جونگکوک: من تلاشی بر کیوت بودن ندارم!

تهیونگ دوباره بدون نگاه کردن شروع به حرف زدن کرد.«اوکی!میتونید برید!»

از اتاق خارج شدن که جین بهش رو کرد.

جین:خب!جونگکوک بودی درسته؟

همینطور که لباش از کنجکاوی اینکه اون مشاور چی میخواست بهش بگه به طرز کیوتی جمع شده و جلو اومده بود و با چشمای درشتش بهش نگاه میکرد؛هومی سر داد.

جین اول از شدت خنگی و بامزگی اون پسر کمی تو دلش ضعف کرد و با خودش فکر کرد که اگه اون سطحش بالاتر بود و میتونست دونسونگ جدیدش باشه،چقد تو بغلش لهش میکرد.

با خودش فکر کرد که کاش نامجون مجبور نبود به خاطر نظاره بر أمور کشور الید بمونه و الان اینجا میبود تا خودش براش از شدت کیوتی این بچه بگه و اونم بهش نغ بزنه که خود جین خوشگل تر و بامزه تره!

سرش رو تکونی داد تا فکرشو از همسر عزیزش دور کنه و بیشتر دلتنگش نشه.

جین:اهم...چیزه...میخواستم بگم احتمالا لباسای من اندازت نشه. اول کابینت رو نشونت میدم بعد میرم از جیمین برات لباس میگیرم تا لباسای خیست رو عوض کنی. راستی منو جیمین هردو جهشییم اگه کمکی خواستی یا مشکلی بود میتونی بهمون بگی.

سری تکون داد که یهو سوالی وسط ذهنش کوبیده شد و اونم کنجکاو تر و البته کم صبرتر این بود که بتونه توی خودش نگهش داره.«میگم...از کجا فهمیدی که منم جهشییم؟...اهان یه سوال دیگه ینی تهیونگ هم فهمیده که من جهشییم؟»

جین نگاه اخمی به جونگکوک انداخت و شروع کرد با حرص به جواب دادن و البته نصیحت و اختار!«هوی هوی...با چه حقی پادشاه رو تهیونگ خطاب میکنی؟!هان؟!دیگه نباید این کارو بکنی!! بعدم یکم فک کن کوچولو!از چشم و ابروت که نمیشه فهمید که اعلاحضرت بفهمه. من خودم چون جهشییم از روی حالاتت متوجه شدم. أصلا تهیونگ چیکار به توی پناهنده باید داشته باشه؟!

با چشمای درشت به مشاور که پشت سر هم و بدون توقف حرف میزد نگاه کرد.

جونگکوک:اروم برو( bro)مگه چی گفتم. اخه تعجب کردم که چطور فهمیدی.

جین:بهم نگو برو!وسط تسپروت که واینستادی بچه!اینجا باید طبقه اجتماعی رو رعایت کنی موقع حرف زدن.درضمن وقتی میگی حس میکنم پیرم!

وقتی جمله آخر رو شنید ناراحتی که از جمله قبلش بهش تزریق شده بود رو نادیده گرفت.لبخند شیطونی در تلاش بود که لبهاش رو تسخیر کنه اما جونگکوک سعی کرد جلوش رو بگیره. البته نتونست پس چشماش که شیطونی توش موج میزد مقاومت کنه.«چشم برو.»

جین:بچه‌ای تخس!

دیگه نتونست خودش رو نگه داره و لبخندش که زیبا تر از هر زیبایی بود صورت بی‌نقصش رو فتح کرد و اون روی شیطونیش باعث شد مهم ترین سوال از ذهنش بپره!

و سوال چیزی نبود جز اینکه [مگه قرار نبود اون رو به تسپروت بفرستن؟! ماجرای پناهنده چی بود؟!]

وقتی به دم کابین رسیدن جونگکوک جوری به درش نگاه میکرد که انگار اگر یکم بیشتر چشماش رو درشت کنه یا موفق میشه پشت در رو ببینه یا در سوراخ میشه که توی کابین رو تماشا کنه. قافل از اینکه تنها اتفاقی که ممکنه بیوفته در اومدن چشماش از حدقس.

جین در رو باز کرد و بعد نیم نگاهی به چهره تعجب زده و پر هیجان جونگکوک شروع به حرف زدن کرد«کابینی که اعلاحضرت فرمودند! در کنار میز توالت به کابین استراحت تهیونگ راه داره پس جرئت نکن بازش کنی!»

جونگکوک سریع و با هیجان داخل اتاق پرید و با شوق اطرافش رو با نگاهش سوراخ کرد«چشم برو!اهان راستی تو الان خودت اونو تهیونگ خطاب کردی.»

با نیش باز گفت و بعدش زد زیر خنده.

جین چشمی چرخوند و بعد یادآوری اینکه قراره به دست این بچه از حرص کشته بشه،توی ذهنش به سمت کابین جیمین راه افتاد.

****






***********

خب خب بیبیا.

این اول قرار بود یه وانشات باشه.

حدود دو ماه پیش نوشتنش رو شروع کردم ولی به خاطر درگیریم با فیک گذشته..... وقت نمیکردم بنویسمش اما وقتی به خاطر نبود نظرا متوقف شد ادامش دادم.

وسط نوشتن یه عالمه ایده کیوت سافت جالب براش به ذهنم ریخت که باعث شد فکر کنم که همش رو نمیتونم توی وانشات جا بدم و حیفه که باهاتون درمیونشون نزارم.

پس اینو تبدیل به یه فیک کردم.

مرسی از ادمین مهتاب و ایسان به خاطر کمکاشون .😙😙😙😙



خودم که خیلی ایدش رو دوست دارم باید اعتراف کنم موقع دیدن فیلم با بابام به ذهنم رسید و رسما انقد درگیر پر و بال دادن به داستان توی ذهنم بودم که هیچی از فیلم نفهمیدم😂😂

Continue Reading

You'll Also Like

5.5K 578 18
ترحم یا عشق تهیونگ و جونگکوک عاشق همدیگه بودن....اما با اومدن دانشجوی جدید همه چی تغییر کرد یا شایدم این چیزی بود که تهیونگ فکر می کرد. «»»»»»»»»»»»...
191K 23.7K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
3.3K 1K 4
کاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ» خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظه‌ش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش یونگی ز...
12K 1.5K 18
"آمادا" 《_خب خب،پس اینجا یه رمال قلابی داریم درسته؟و این رمال کوچولو‌ی قلابی قراره جی‌کی رو لو بده،هوم جالبه. با چهره‌ای متفکر گفت و دستش رو زیر چونش...