ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33

4.8K 1.1K 173
By MAYA0247


همه چیز خوب پیش رفته بود...یعنی این چیزی بود که بکهیون فکر میکرد.
همه جا کای تمام حواسش به بکهیون بودو اجازه نمیداد دوست پسر ظریف و کیوتش حتی یه ظرف جابه‌جا کنه، کیونگسو توی تمام این مدت جوری به پسر تیره تر نگاه میکرد که انگار یه پرنس با اسب سفید رو از دست داده، هر‌چند دلیل جداییشون خود کای بود ولی بازم...حس شکست میکرد!
و چانیول...فقط...هیچکس هیچ ایده ای راجب حالت چانیول نداشت، وقتی دست کای که روی رون پای بکهیون کشیده میشد رو میدید لباش رو با حرص تو دهن میکشید و نگاهش رو به جای دیگه ای معطوف میکرد.
اینکه بکهیون و اون پسر اینطور کنار هم خوشحال بودن باعث ترسش میشد ...میترسید دیر کرده باشه و بکهیونی که با یه نگاه از چشماش قلب میبارید رو از دست داده باشه‌!
بدون اینکه واقعا اهمیت بده تا وقتی که برن دیگه به بکهیون نگاه نکرد، البته خودش فکر میکرد که نگاه نمیکنه چون پسرریزجثه زیر سنگینی نگاه چانیول هر لحظه امکان داشت گند بزنه و معذب میشد.
تا لحظه ای که برن هر 4 مرد داخل خونه به طریقی بازیگری خودشونو به چالش کشیدن و این بین بکهیون واقعا از خودش متعجب بود...اینهمه استعداد از کجاش داشت فوران میزد؟
با تاریک شدن هوا مهموناشونم کم کم رفتن و وقتی خونه از حضورشون خالی شد بکهیون حس میکرد یه وزنه 200 کیلویی از رو شونه هاش برداشته شده...واقعا خوشحال بود که این دوران مزخرف هم تموم شد.
ببخشید باید اضافه کنم دوران مزخرف تری هم در ادامه قراره بیاد ولی اهمیتی نمیداد...برای فعلااااا رها شده بود.
کای رفت سرجای کیونگسو نشست و دست به سینه شد
_دیدی چطور با اون چشمای درشتش بهمون نگاه میکرد؟...خیلی کیوته!
بکهیون ابروهاش رو بالا داد و شونه ای بالا انداخت
_بیشتر ترسناک بود.
_یااا اینطور نگو خیلی خیلی کیوت بود.
با چهره جمع شده ای به لبای بیرون زده کای و حالت لوسش خیره شد و سری به نشونه تاسف تکون داد.
_واقعا دلم برای اون کیونگسو بیچاره میسوزه...از چی تو دقیقا خوشش اومده؟
_از همه چیزم!...بهتر از اون کوه یخ مزخرفم که...پسره رو با عسلم نمیشه خورد...آخه آدم اینهمه گند دماغ؟
کای تک تک حرفاش رو با صورت جمع شده ای گفت و وقتی به چهره بکهیون نگاه کرد برای چند لحظه با دیدن اخمای تو همش ترسید و تو جاش جا‌به‌جا شو
_چیه؟
_راجبش اونطور نگو...چانیول خیلی هم جذابه...بازوهاشو دیدی؟...خیلی توی رابطه مسلطه و زیاد احساسی‌نمیشه ولی خب...به همون اندازه مهربونه هر‌چند نشون نمیده ولی تمام اون مدتی که تو با کیونگسو تو جزایر هاوایی دنبال عشق و حالتون بودید اون منتظر برگشت کیونگسو بود‌....اون یه عاشق وفاداره...حقیقتا به کیونگسو حسودیم میشه!
بدون اینکه روی خودش کنترلی داشته باشه تک تک کلماتش رو با حرص به زبون آورد و طبق معمول در آخر بغضش گرفت!
چانیول شاید در حق بکهیون بدی کرده بود ولی برای کیونگسو خیلی خوب بود!
_من دیگه میرم!
با دستی که با کلافگی بین موهاش کشید گفت و به سمت اتاقش رفت...میدونست کای شوکه شده...آخه کدوم احمقی اینطور از آدمی که فقط دوبار تا الان باهاش برخورد داشته حرف میزنه؟
به کت چرمش چنگی زد و بعد از پوشیدنش نگاهی به خودش جلوی آینه انداخت.
موهاش رو کمی به سمت بالا فرستاد و صدایی توی گوشش پخش شد
"از قصد اینطور خوشگل کردی؟"
لب پایینش رو به دندون گرفت و سعی کرد به ضربان قلبش بی توجه باشه....چانیول واقعا فکر میکرد خوشگل شده؟

_______________________________

نفسش رو بیرون داد و پاش رو روی پدال گاز فشرد، سرخورده و عصبی بود و کیونگسو هم از طرفی تو مخش رفته بود!
به پسری که بی صدا روی صندلی کمک راننده نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد نگاهی انداخت
_خوبی؟
سر کیونگسو به سمتش چرخید و برای چند لحظه به چهره جدی چانیول خیره شد
_آره!
کمی با مکث جواب داد، خودشم نمیدونست خوبه یا نه...اینکه اینهمه سال با یه نفر توی رابطه بود و آخرش اونو اینطور عاشق کنار یه نفر دیگه میدید باعث میشد قلبش درد بگیره و فکر میکرد این یه چیز عادیه...حتی زنی هم که ازدواج میکنه ممکنه بعد ها با دیدن دوست پسرسابقش حالش بد شه!
_تو هنوز کای رو دوست داری!
چانیول بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره با لحن بی تفاوتی گفت و بدون توجه به سنگینی نگاه کیونگسو ادامه داد
_این اصلا اشکالی نداره....میدونم تو از اولم به خاطر اون آدم کره رو ترک کردی!
کیونگسو نفسش رو حبس کرد و آهی کشید
_بی خیال چانیول...نمیخوام راجبش حرف بزنیم!
_من عروسک تو نیستم کیونگسو!
چانیول با جدیت گفت و کیونگسو برای چند لحظه متعجب شده به چانیول نگاه کرد
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه وقتی که هنوز عاشقشی چرا به زندگی من برگشتی؟
چانیول درست زمانی که کیونگسو جلوی در خونش پیداش شده بود رو یادشه....میخواست به بهونه ای بکهیون رو به خونش ببره و رابطه ای که بهش گند زده بود رو درست کنه ولی با دیدن عشق اولش همه چیز به کل از ذهنش پاک شدن!
_چانیول من فقط....من فقط حس کردم که...
_حس کردی باید با کسی باشی که دوستت داره...تو همیشه خودخواه بودی!
بدون اینکه واقعا متوجه باشه، تمام عصبانیتش رو داشت سر کیونگسو خالی میکرد و پسر کوچکتر هم اعتراضی نداشت.
_مسخره بازی درنیار!
کیونگسو با بیرون دادن نفسش تقریبا نالید، چانیول سکوت کرد و پسر کناریش بازم از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد....فعلا ذهنش برای جر و بحث زیادی خسته بود!
ولی چانیول یه چیز رو خوب میدونست...یه مشت به صورت اون پسره سیاه سوخته بدهکار بود چون همیشه لعنت بهش!...درست انگشت میذاشت روی کسایی که چانیول کمی بهشون کشش داشت.
از بین اینهمه آدم بعد از چند سال حرکات، کارا و حرفای یه نفر براش جالب اومده بود...‌لبخند بکهیون رو دیده بود و بعد از یه مدت به اینکه چقدر خوبه همیشه اینطور لبخند بزنه فکر کرده بود...‌چشمای هلالیش رو دیده بود و ناخواسته هر بار که اون بچه لبخند میزد زیرچشمی نگاهش میکرد تا اون حالت چهره بامزش رو از دست نده‌!
اینطور آدما توی زندگی چانیول مثل معجزه بودن ولی اون کیم جونگین لعنتی هم درست دست میذاشت روی اونا!...این چه کارمای کوفتی بود؟
فشار‌ دستش به فرمون رو بیشتر کرد و کیونگسو متوجه سفید شدن انگشتایی که دور فرمون بودن شد...هر‌چند باز اشتباه فکر‌ کرد"چانیول به خاطر من عصبی شد"

____________________________

توی گوشه ترین نقطه تختش کز کرده بود، تدیش گوشه ای رها شده بود و ذهنش جاهای مختلفی سرک میکشید مثلا پیش نگاه چانیول...پیش نیشخنداش و خنده های کمش!
اونطور که به بکهیون نگاه میکرد دقیقا جوری بود که قلب پسرکوچکتر رو میلرزوند و همین گیجش میکرد!
چرا باید با وجود اونهمه اتفاق قلبش اینطور بلرزه؟...چرا باید با وجود این همه مدت بازم دربرابر اون آدم یه احمق میشد؟
چرا همیشه در حال گند زدن به بیون بکهیون بود؟
بدون اینکه جوابی برای هیچکدوم از سوالاش داشته باشه دستش رو تو موهاش فرو کرد و مشتشون کرد
_چیکار کنم..
سرش رو روی زانوهاش گذاشت....شاید به خاطر این بود که هیجان زده شده چون اینکه کای دستش رو دور کمرش مینداخت و چانیول حرصی نگاهش  میکرد زیادی دلش رو حال میاورد.
بدجنسی میکرد ولی چانیول حقش بود!
به بکهیون گفته بود فاک بادی و الان میدید چطور یه فاک بادی یه نفرو داره که اونطور عاشقشه و افسوس میخورد!
"چرا باید افسوس بخوره بکهیون؟"
از خودش پرسید، واقعا این حد از حماقت غیرقابل باور بودن!
دستاش رو از روی موهاش سر خوردن و دو طرف بدنش فرود اومدن....بازم داشت دچار ویروسی به اسم پارک چانیول میشد!
_بک غذای بابات دیر شددددد.
با شنیدن صدای مادرش نفسش رو با کلافگی به بیرون داد....از یه طرفم پدرش با شغل کوفتیش و محل کار کوفتی ترش به مرز جنون کشونده بودتش چون فقط کافی بود پاش رو به اون منطقه بذاره تا همه چیز مثل فیلم از جلو چشماش رد بشه.
چطور هر روز با ذوق سوار اون آسانسور میشد و در آخر با بغض و گریه ازش خارج میشد....با خودش عهد بسته بود دیگه اون سمت نره ولی حالا داشت اون عهدی که قدیمی به نظر میرسید رو میشکست.
از جاش بلند شد و بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشه به سمت کمدش رفت و بهترین لباسش رو بیرون کشید.
کت چرمش رو از روی پیراهن سفید رنگش که آستیناش تا روی انگشتاش کشیده میشد تنش کرد.
کلاه سفید بافتش رو روی سرش کشید و چتری هاش روی پیشونیش رو پوشش دادن.
بالم لبش رو برداشت و بعد از اینکه روی لباش کشید سرجاش برگردوند.
دستش رو تو جیب پشتی شلوار جین مشکیش فرو کرد و یه دور چرخید
_خوب شدم!
چشمکی به خودش جلوی آینه زد و وقتی از اتاق خارج شد بی دلیل لبخند روی لباش بود و دقیقا همین بی دلیل های مسخره توی مخش رفته بودن!

___________________________

غلتی توی جاش زد و برای چند لحظه به سقف اتاقش خیره شد....لبخند بکهیون، دستای کای و نگاه هیزش یک لحظه هم از جلوی چشماش کنار نمیرفت.
چطور بکهیون تونسته بود از اون آدم خوشش بیاد؟....مگه خودش نمیگفت عاشقشه؟
_وقتی تو گند میزنی دلیل نمیشه بقیه به پات بمونن!
زیر لب جواب خودش رو داد و سرجاش نشست...حالا که خوابش نمیبرد بازم باید از اون قرصای مسخره میخورد!
خودشم میدونست عوارض این قرصای خواب تا چه حد خطرناکه ولی چانیول اهمیتی نمیداد....اگه اون قرصا باعث میشدن که برای چند لحظه به چیزی فکر نکنه و راحت چشماشو روی هم بذاره مشکلی نداشت!
شاید بزرگترین مشکلش این بود که‌ به چیزی ریکشن نشون نمیداد و از درون خودش رو میخورد...مثل الان، مثل وقتی که مادرش با بغض بهش خیره شد، مثل زمانی که بکهیون ازش فاصله گرفت....مثل همیشه!
دستی بین موهاش کشید و از تختش خارج شد، به سمت آشپزخونه راه افتاد و وقتی قوطی قرصش رو از توی یخچال برداشت برای چند ثانیه به نوشته های انگلیسی روش نگاهی انداخت.
با ذهنی که از هر طرف مشغول بود لیوانش رو برداشت،آب رو باز کرد و لحظه بعد کل اون فکرای مزاحم رفتن پی کارشونو چشماش با حرص رو هم افتاد!
_این آب کوفتی چرا قطع شده؟
لیوان و قرصش رو روی کانتر رها کرد، میتونست بی خیالش بشه ولی خب ممکن بود تا فردا این وضعیت ادامه داشته باشه و چانیول به دوش اول صبحش عادت داشت!
پوفی کشید و به آیفونی که به نگهبانی وصل میشد چنگ زد
_آب واحدم قطع شده!
با کلافگی گفت و وقتی صدایی نشنید با حرص دستی به چشماش کشید
_شنیدی چی گفتم؟
غرولند کرد و طولی نکشید که صدای آشنایی تو گوشاش پیچید
_ببخشید بابام نیستش..یعنی بودا الان رفت مشکل یکی از واحدا رو حل کنه...اومدش بهش میگم فقط میشه اسمتون رو بگید؟
"این بکهیونه؟"
ذهن چانیول از خودش پرسید و باعث شد چند تا پلک گیج بزنه...واقعا وات د فاک؟

________________________________

بکهیون خمیازه ای کشید و روی صندلی چرخ دار پدرش چرخی خورد...نمیدونست آقای بیون دقیقا چه فکری کرده که توی این بازه زمانی که بره و مشکل یکی از واحدا رو حل کنه و بیاد، بکهیون رو اینجا گذاشته بود تا نگهبانی بده....نکنه اینجا دزدی چیزی داشت؟
با یادآوری اون دوتا دزدی که به خونه چانیول دستبرد زدن، لرزه ای به تنش افتاد و ناخودآگاه دستش رو روی سرش کشید....واقعا باید نگهبانی میداد!
_ آب واحدم قطع شده!
با شنیدن صدای چانیول ده متر تو جاش پرید و با ترس به اطراف نگاه کرد ولی هیچ ردی نبود!
چند تا پلک گیج زد، حاضر بود قسم بخوره کل موهای تنش به یکباره سیخ شدن!
دستش رو مشت کرد و به مخش زد...حالا دیگه داشت توهم میزد؟
این دیگه چه وضعش بود واقعا؟...خجالت آوره‌!
_شنیدی چی گفتم؟
تو جاش بیشتر از قبل پرید و با دیدن منبع صدا نفسش گرفت!
میدونست اگه جواب نده پدرش ممکنه اخراج بشه...هر چند با تک تک سلولای بدنش اینو میخواست ولی خب!...‌اگه آقای بیون از این کار اخراج میشد دیگه هیچ جا استخدامش نمیکردن!
لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد و نفسش رو با بدبختی بیرون داد‌....بازم باید به خاطر خانوادش فداکاری میکرد
_ببخشید بابام نیستش..یعنی بودا الان رفت مشکل یکی از واحدا رو حل کنه...اومدش بهش میگم فقط میشه اسمتون رو بگید؟
_خودت بیا بالا.
چشماش گرد شد و دهنش چند بار با بدبختی باز و بسته شد...یعنی چی که خودت بیا بالا؟
تا خواست حرفی بزنه صدای بوقی که نشون دهنده قطع ارتباط با اون چانیول عوضی بود تو گوشاش پیچید!
کلاهش رو با کلافگی از سرش بیرون کشید و موهاش رو بهم ریخت....چانیول واقعا چه فکری راجبش کرده بود؟
مگه اون بلد بود که مشکل آب درست کنه یا یه همچین چیزی؟...بهش دستور داده بود خودت بیا بالا؟...نکنه تو زندگی قبلی برده این بشر بوده و خودش نمیدونسته؟
کلاهش رو روی سرش برگردوند و تو جاش لم داد
_حالا که اینطور شد...اصلا نمیرم!

__________________________________

دقیقه های اول بدون اینکه به روی خودش بیاره واقعا با هیجان سپری شد و کم کم وقتی بویی از اومدن بکهیون نیومد اخماش تو هم رفت!
حالا هم که یک ساعت گذشته بود، مشکل آبش رفع شده بود ولی بکهیون جدی جدی نیومده بود!
دستی بین موهاش کشید و همونطور که چشماش بسته بود نفسش رو بیرون داد
_واقعا چرا نیومد؟
تو جاش نشست و دستی به صورتش کشید
_دیوونه شدی چانیول...تو اینطور آدمی‌نبودی که مثل بچه ها اهمیت بدی...شاید چون همیشه بقیه به حرفات عمل‌میکنن اینسری جا خوردی!
برای خودش تند تند توضیح داد و بازم روی تختش دراز کشید...اگه چانیول یک سال پیش این وضع الانشو میدید پوکرترین چهره قرن رو به خودش میگرفت...واقعا دیوونه شده بود؟

______________________________

به حرکات آکروبات کای نگاهی انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد...واقعا چرا داشت با این آدم وقتش رو میگذروند!
_بک ورزش کن دیگه...چرا داری به من نگاه میکنی؟
_عوضی بهت گفته بودم که از ورزش و این چرتا متنفرم!
کای برای چند لحظه دست از وزنه زدن برداشت و جوری به سرتا پاش نگاه کرد که بکهیون پاهاشو توی هم‌جمع کرد و چشماش رو براش گرد کرد
_چیه؟
_انقدر ورزش نکردی که هیکلت همین شده!...باید برات یه برنامه بنویسم تو یه ماه میتونی بدنتو جمع و جور کنی و کم کم عضله بسازی!
بکهیون چشم غره ترسناکی بهش رفت و آستین تیشرتش بالا داد و دستش رو روی بازو نداشتش کشید
_ببین کای من اینجور‌ چیزا رو نمیخوام...مهم اینه آدم قوی هستم‌ و کلی چیز سنگین میتونم بلند کنم...لطفا تویی که فقط عضله میسازیو مثل یه بچه لوس از بقیه میخوای که کاراتو انجام بدن برای من نطق نذار که انگار داری فحشم میدی.
بدون توجه به دهن باز مونده رییسش به سمت تردمیل های باشگاه رفت و روی یکیشون ایستاد و کم کم شروع به دویدن کرد.
بعد از کار فقط یه خواب میخواست نه اینکه با کای بیان باشگاه و اینطور ورزش کنن...واقعا مزخرف بود.
آهی کشید و بعد از چند دقیقه خسته تر از چند لحظه پیش از تردمیل پایین پرید و با شونه های آویزون شده سمت کای برگشت
_یااااا پاشو بریم من خسته....
_اوه چه تصادفی!
با شنیدن صدای آشنایی سر کای با شدت بالا اومد و بکهیون به پشت سرش برگشت و چشماش همزمان گرد شد
کیونگسو و چانیول اینجا چی میخواستن؟

___________________________

ووت و نظر یادتون نره عنجلکام^-^
آیا چانیول حقش نیست واقعا؟...بیشتر از این حقشه-.-(مایا سعی میکنه بی رحم باشه)
هق ولی چانیولم گناه دارهههه🥺😭😭😭
راستیی مواظب خودتون باشید*-*

Continue Reading

You'll Also Like

308K 6.8K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
150K 8.1K 26
"I miss him so much." "You're like a love sick puppy." "I know right? He's disgusting." "And you are just jealous because you don't have someone to l...
1M 54.5K 35
It's the 2nd season of " My Heaven's Flower " The most thrilling love triangle story in which Mohammad Abdullah ( Jeon Junghoon's ) daughter Mishel...
3.5K 111 9
I got a real good feelin somethin bad abouta happen