𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 1

By Lijoon_Jjk

21K 2.4K 1.6K

کی میتونه باور کنه... نوزده سال با یه دروغ زندگی کنی... دروغی که میگه تو یه نفر دیگه ای...دروغی که میگه تما... More

part 1
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20 [End of season 1]
I'm back

part 2

1.2K 153 56
By Lijoon_Jjk

وارد تالار شدم ... کنار پنجره ایستاده بود  و داشت چای سبز ( این از کجا فهمید 😐)
تو نگاهش کاملا میتونستم  غم و همچنین خون خشمی که نیاز به انتقام داشت  رو ببینم ... رفتم  کنارش جلوی پنجره  ایستادم...گفتم شاید اگه  یکم خودمو براش لوس کنم  سر حال بیاد واسه همین با لحن کیوتی  گفتم:بابایی
به سمتم برگشت  و لبخند مصنوعی زد  که واقعا ضایع بود داره   به زور  اینکارو میکنه:جانم
_نبینم ناراحت باشی دیگه
لبخندش پرنگتر  بود ولی به گمونم  اینبار مصنوعی نبود
_بابا دوباره همون  داستان قبلی ،دوباره تهدیدمون کردن
با حرفم لبخندش از روی صورتش محو شدو دوبارع نگاهشو به اسمون داد زیر لب زمزمه کرد:نه
با این  حرفش سوالات بیشتری تو مغز م نقش بست
مهم تریتشونو  پرسیدم :چی گفتن
انتظار نداشتم به این راحتی  بتونم از زیر زبونش حرف بکشم  ولی برخلاف همیشه  خیلی صادقانه  بهم گفت  (ینی نیازی نبود از زیر زبون بکشه از روی زبون کشید😂😹)
+اینبار تهدیمون به حمله نکردن .....اینبار تهدیدم کردن که شمارو ازم میگرین
شنیدن حرفش به دو نتیجه خاتمه یابید
یک .... تشکیل یخچال های طبیعی توسط خون  در بدنم
دو.......   سوال قحطی بود.... چرا این سوالو پرسیدم (چون فضولی 😑)

بعد چند  ثانیه بالاخره ویندوزم بالا اومد و پرسیدم :  چیی؟.... یعنی چی؟..... چه جوری؟
لیوانشو رو تاقچه  گذاشت  و به سمت صندلیش راه افتاد
پشت سرش راه افتادم و منتظر جواب بودم. هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش ،معمولا  وقتی خبری از  خوناشاما میشد  یا تهدیدمون میکردن و خیلی محکم  و شجاعانه و البته قاطعانه جوابشونو میداد ولی اینبار خیلی ناامید  و سر شکسته   دیده میشد
شاید بخاطر اینکه  صحبت از منو نینا شده  بود......
روی صندلیش نشست و دستی توی موهاش کشید...پوفی کشید و گفت:نمیدونم  ...واقعا دیگه هیچی رو نمیدونم
پایین پاش نشستم و دستشو گرفتم، سرش پایین بود واسه همین مجبور شدم سرم زو خم کنم و نگاهش کنم
+ بابا نگران نباش همه چی درست میشه  اوناهیچ کاری نمیتونن بکنن، اینهمه مدت  هستش که  دارن الکی حرف میزنن ولی کاری کردن ؟نه نکردن ...
_میدونم ....
+.....فقط باید امیدمون رو از دست ندیم و متحد باشیم.....مگه خودت همیشه اینو نمیگفی؟
_اره....اره میگفتم....ولی اگه بلایی سر شماها بیاد....
+بابا ما هیچ بلایی سرمون نمیاد
_من هیچ وقت نمیتونم  خودمو بخشم اگه یه وقت...
+بابا نگران نباش... ما هیچیمون  نمیشه....بعدشم مگه تقصیر توعه تگه ما چیزیمون بشه
_من به مادرتون قول دادم تا زنده هستم  نزارم یه مو از سر تون کم بشع
یکم سکوت بینمون شد
+....بابا؟
با مهربونی و چشمای اشکی نگام کرد:جانم؟
+من هرروز  کلی تار  مواز سرم کنده میشه
با این حرفم شروع کرد به خندیدن.....
یادمه وقتی بچه بودم  یبار بهش گفتم  خنده هات  مثل صدای شیشه پاک کنه

فلش بک

-یاااااااا ....ا/ت..... کجا میبری منو
درحالی که دست نینا  رو میکشیدم  به سمت کتابخونه بهش گفتم :واااای
نینا.... چقد غر میرنی.....

بالاخره به در بزرگ و  طلایی کتابخونه رسیدیم ... اروم حلش دادم تا باز بشه
از لای در داخلشو نگا کردم
_ا/ت.... چیکار میکنی؟
نینا با لحنی که انکار حوصلش سر رفته اینو گفت .....
اون موقع  تازه رفته بود مدرسه و کلاس اول و همش پزشو یه من میداد که انگار  چقد شاخه ...
همشم میگفت من بزرگم  ....من فلانم....من بهمانم....
_دید میزنم...
+خب خانم فوضول که دید میزنی......چرا دید میزنی؟
-میخوام ببینم بابا چیکار میکنه
+که چی بشه..........
_وااای نیناااااا.....چقد سوال میپرسی
پوفی کشیدو چمشاشو تو حدقه چرخوند
+خانم دید زن حالا چی میبینی
_بابا داره با عمو نامجون  حرف میزنه
+خب این الان  چه چیز جالب و جدیدیه که تو داری دید میزنی
جالبه چون باید بدونم موقعیت چیه که بدونم  کی برم داخل؟
_چیی؟ ....وای ا/ت منو تا اینجا اوردی که بریم اونجا  پیش اونا
چن ثانیه سکوت کردم  که نینا دوباره گفت:
وااای ا/ت من درس دارم باید ب.....
حرفش با کشبده شدنش توسط دست من و وارد شدنمون به داخل کتابخونه نصفه موند
بابا و عمو نامجون گفت و گوشونو با ورود منو نیناد  قطع کردندو به  طرف ما برگشتن
بابا دستاشو به طرف ما باز کردو مارو به جمعشون دعوت کرد
به طرفشون که رو مبل های راحتی  وسط کتابخونه  نشسته بودن رفتیم من رو پای  بابا نشستم و نینا همونطور که جو بزرگیش گرفته بود  بقل ما نشست
الان سه تامون جلو عمو نامجون بودیم
اونا به بحثشون برگشتن ....
داشت درباره  یه چیزای سیاسی حرف میزدن  که من اونموقع چیزی حالیم نمیشد
البته الانم دسته کمی از اون موقع ندارم
نمیدونم عمو نامجون   چی گفت چون حواسم  به  عکسای کتابایی بود که روی میز وسط پخش بودن، بود  ...و بابا شروع کرد به قهقهه زدن کرد
با سمتش برگشتم و منتظر موندم تا خنده هاش تموم شد
+ بابا یجیزی بگم؟
_بگو عزیزم
+میدونی صدای خنده هات شبیه چیه؟
_اممم نه ....شبیه چیه؟
+شبیه صدایه که وقتی خانوم سویانگ با اون چیزه پنجره اتاقمو پاک میکنه  هستش
اینبار  بابا با تعجب بهم نگاه میکرد و عمو نامحون میخندید بعد رو به من کرد و گفت:
منظورت شیشه پاک کنه؟
+اره همون...
اینبار جفتشون و حتی نینا هم میخندید....... کم کم منم خندم شروع شد

پایان فلش بک

چقد اون دوران خوب بود وهمه میخندیم .... کاش به اون زمان برگردیم  ....کاشکی مامان هم بود
بالاخره خنده هاش قطع شد رو بهش  گفتم:یادته  بچه بودم بهت گفتم  خنده هات صدای شیشه پاک کن میده.....
دوباره شروع به خندیدن کرد اما این بار با ملایمت تر  و بین خنده هاش گفت :مگه میشه یادم بره
و بعد چن لحظه باهم خندیدیم
موهامو نوازش کرد.... به خالت قبلی برگشتمو گفتم: بابا نگران نباش...فقط مثل همیشه قوی و محکم باش.. مطمعن باش باهم میتونیم از پسش بر بیام ....اونا هیچ کاری نمیتونن   بکنن
بهش لبخند زدمو دستشو نوازش کردم و اونم متقابلا دستمو فشار داد...سرمو بوسید :ممنون که کنارمی دخترم .... تو همیشه بهم امید میدی....اگع شماعرو نداشتم چیکار میکردم
لبخند زدمو بلند شدم ...گفتم :یکم استراحت  کن ...از صبح زود بیدار شدی و اعصابتو اینطوری خورد کردن
وبعدش از تالار بیرون رفتم... ناهارو به خانم سویانگ گفتم بیاره تو اتاقم ،بعد ناهار یکم کتاب خوندم  و تو دفتر جادوییم حرفامو نوشتم....از اون دفتر هیچ کس خبر نداره ....ولی اگه کسی خبر داشته باشه دیگه هیچی از افکارم پنهون نمی موند و گام شیش قولو میزایید(خودمم از این دفترا دارم😁)
برای شام خانم سویانگ گفت که پدرم گفته که همه بیاین  سالن غذاخوری.... شام غذایمورد علاقه مودم بود.....مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده..
رفتم سر میز نشستم  و منتظر موندم تا همه بیان و جمع شیم
بابا ،نینا،جیمین،جی هوپ... همه اومدن نشستن ...شروع کردیم به غذا خوردن ...سکوت
بود که بابا  صداشو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد: دخترا ...من فردا دارم میرم
جیمین و جیهوپ با خونسردی  به حرف های بابا گوش میکردن
نینا گفت :خب... باشه بابا ولی کجا داری میری ....
بابا یکم از نوشابش خورد و بعد به جلو ش خیره شد... بعد چن ثانیه سکوت گفت:
سرزمین خون اشام ها..

==========================================================
های گایز
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد 😁
اگه غلط املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشین دیگه😅
ووت و کامنت یادتون نره گوگولیا😁
لاب یو زیاد ...💜
بوص...😘

                                                                   
 




Continue Reading

You'll Also Like

192K 18.7K 40
اون دختر به خاطر یه اسم از رفتن به مدرسه وحشت داره ! _ترجمه ی رمان دو جلدی ٫٫ آقای مغرور ٫٫ با مجموعا بیست و سه میلیون بازدید رو از دست ندید _
8.2K 795 20
کیم تهیونگ وارث دو شرکت بزرگ کره جنوبیه که مجبور میشه به اجبار پدرش لی میسو رو بدزده و اون رو مجبور به ازدواج باهاش بکنه تا براش وارث بیاره... ______...
20.4K 2.7K 50
* چی میشه اگه دو نفری که هیچوقت نباید عاشق هم بشن ، به هم دل ببندن و این برای خیلیا از جمله خودشون مشکل ساز بشه ، روابطی که هیچکس حتی تصورشم نمیکنه...
7.2K 822 11
اخرین بار وقتی داشتم التماسش میکردم که پیشم بمونه گریه کردم و از اون روز به بعد به خودم‌قول دادم که دیگه هیچوقت گریه نکنم و به هیچکس اعتماد نکنم...