The Mind Games | L.S

By sunshineT28

19.8K 4.4K 1.2K

•| Completed |• [Persian Translation] نایل و هری بهترین دوستای همدیگه هستن و هری یک ساله که روی برادر ناتنی ن... More

ONE
TWO
THREE
FOUR
FIVE
SIX
SEVEN
EIGHT
NINE
TEN
ELEVEN
TWELVE
THIRTEEN
FOURTEEN
FIFTEEN
SIXTEEN
SEVENTEEN
EIGHTEEN
TWENTY
TWENTY-ONE
TWENTY-TWO
TWENTY-THREE
TWENTY-FOUR
LAST PART
New Book

NINETEEN

593 150 27
By sunshineT28

سلام^-^
ووت و کامنت یادتون نره*-*💕🌼
****

هری کل هفته  به جز رد و بدل کردن چند تا پیام کوچیک قبل از خواب و یا سلام های کوتاهی قبل از شروع کلاسشون، زیاد با لویی در ارتباط نبود.


لویی حالا بیشتر وقتش رو با اون دختر مو قهوه ای که اون روز از عینکش تعریف کرد، می‌گذروند.
اسمش چی بود؟ النا؟‌اره همین.



هری آه عمیقی کشید وقتی که دید نایل داره بهش نزدیک میشه. هر چند که اون همیشه حال هری رو عوض میکنه وقتی که برای هری شکلک درآورد.


"سلام، این آخر هفته خاله ام و شوهرش خونه ما می مونن، می تونیم ‌خونه شما بمونیم؟" نایل گفت و با امیدواری به هری نگاه کرد.



هری جواب داد:"آره حتما." و سعی کرد از اینکه کل هفته لویی رو نمی بینه نا امید به نظر نرسه.


هری هوفی کشید همونطور که با دوست بلوندش از در های مدرسه بیرون ‌می رفتن.


"زین و لیام سرشون شلوغه؟" هری پرسید چون که اخیرا اون ها رو زیاد ندیده بود.


"زین همین الانم با دوست دخترش برنامه چیده و لیام هم میخواد پیش پدربزرگ و مادربزرگش بره که یک ساعت از اینجا فاصله دارن." نایل گفت.



"یا خدا، تو چجوری انقد آمار همه رو داری، من اصلا نمی دونم چی به چیه." هری گفت و نفسش رو بیرون داد.


"وقتی که ما راجب این چیزا صحبت کردیم به نظر می رسید که تو توی دنیا کوچیک خودتی هَرِح." نایل خندید و به بازوی هری ضربه زد." به فرد خاصی فکر می کردی؟"



"آره نی....اون تویی! تو توی تمام افکار و رویاهای منی!"‌ هری نقش بازی کرد، لب هاشو برای نایل غنچه کرد همونطور که یکی از دست هاش رو به هوا برده بود.



نایل تقریبا از خنده روی زمین ولو شده بود."خدای من تو یه بازیگر حیرت انگیزی!" نایل با لحن عجیبی گفت، از جاش بلند شد و هنوز هم نخودی می خندید.



هری کمی‌خندید وقتی که به ماشین لویی رسیدن.


"فقط باید برم لباس و چندتا چیز دیگه بردارم، یه ساعت دیگه میبینمت." نایل تقریبا به سمت هری فریاد زد.


"میبینمت بلوندی!" هری هم در جوابش بلند گفت قبل از اینکه راه بیفته.



هری به آرومی چرخید تا لویی رو که اون طرف ماشین بود ببینه. اون کنار همون دختره بود که دست از لمس کردن بازوی لویی بر نمی داشت. هری عصبانیت و حسودی رو توی وجودش حس میکرد.



هری دید که برای یه ثانیه چشم های لویی روی اون قفل شد و به نرمی بهش لبخند زد. همه عصبانیت هری از بین رفت وقتی که دید اون‌چشم های آبی و لب های نازک صورتی‌ برای اون بودن.(به سمت هری بود)


هری در جوابش لبخندی زد قبل از اینکه به سمت دیگه خیابون به طرف خونه بره.


وقتی که رسید خونه، روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشست و اتفاقات امروز رو مرور کرد.



ناراحت بود چون که قرار نبود با لویی وقت بگذرونه.
"هفته های دیگه هم هست." به خودش اطمینان داد.


آهی کشید و بلند شد، به سمت کانتر رفت و برای خودش قهوه آماده کرد، خسته نبود فقط عاشق قهوه بود.


صدای موبایلش از توی کیفش دراومد. برداشت و پیامی که اومده بود رو باز کرد.



لو<ε : ببخشید که این هفته نشد باهم باشیم. برای هفته بعد یه کار باحال می کنیم که زمان از دست رفته جبران بشه.x



هری با دیدن پیامی که دوست پسرش فرستاده بود لبخند بزرگی زد.



هری: مشکلی نیست، هفته بعد حتی قراره بهتر باشه<ε



هری روی ارسال زد و موبایلشو روی میز گذاشت، و دید که قهوه اش آماده است. به اندازه ای که می خواست شکر و خامه اضافه کرد، جرعه ای خورد و لبخند زد.



کمی بعد، نایل رسید و لویی به هری چشمک زد در حالی که نایل داشت پیاده می شد. هری لبخندی زد قبل از اینکه دوستش رو به داخل هدایت کنه.



"میدونی که خونه مون چقد کسل کننده است نی، و از همین الان عذرخواهی میکنم." هری با خنده گفت.



"هی،خونه تون خوبه به علاوه اینکه نزدیک فست فودیه، این خودش یه امتیازه!" نایل گفت و دو تا پلاستیک بزرگ که روش حرف M بود رو بلند کرد، به همراه نوشیدنی.



چطور متوجه نشدم؟


"کِی اینا رو گرفتی؟ من دیدم که بدون اینا وارد خونه شدی!" هری گفت، گیج شده بود که چطور اونا رو ندیده بود.



"گفتم که، به نظر میرسه تو توی دنیای کوچیک خودت به سر می بری هَرِه." نایل گفت و بی صدا خندید.



'اون لوییه. اون دلیلی‌ هست که من توی دنیا خودمم.
این پسر داره باهام چیکار میکنه؟'


'به هر حال، مهم نیست'


هری فقط شونه هاش رو بالا انداخت و داخل کیسه ها رو نگاه کرد و با چیز های زیادی رو به رو شد. کلی سیب زمینی سرخ شده ،ناگت مرغ و چند تا برگر و ساندویچ مرغ به همراه نوشیدنی.



"مرسی مرد. می دونی که همیشه تو این چیزا خوب نیستم." هری با خنده گفت و ضربه آرومی به شونه نایل زد.



نایل با خنده جواب داد"میدونم میدونم، حتی اگر هم چیزی تو خونه داشتی من همش رو می خوردم و تو بدون غذا می موندی."




بعد از اینکه بیشتر غذاها رو خوردن رو تخت بزرگ هری، که پنج نفر روش جا می شدن، دراز کشیدن.



هری تصمیم گرفت دوباره به لویی پیام بده، اینکه حوصله اش سر رفته بود و دلش برای لویی تنگ شده بود چیز خوبی نبود.



هری: سلام عشق، دلم برات تنگ شده:)



هری هوفی کشید وقتی که یه مقدار طول کشید تا لویی جواب بده ولی وقتی اون این کار رو کرد باعث نشد که لبخند نزنه.



لو<ε : من بیشتر! ، از غذاها لذت بردی؟



هری: البته، طوری غذا خوردم که انگار آخرین وعده غذایی زندگیمه:) ، تو چی؟



لو<ε : دقیقا همون چیزایی که شما خوردین، نایل برای من هم غذا گرفته بود. ما باید یه بار یه قرار فست فودی بزاریم، با همدیگه انقد بخوریم تا بترکیم هاها!



هری نخودی خندید و نایل نگاه عجیبی تحویلش داد.




هری: مطمئن نیستم که بخوای من رو اون موقع ببینی، من حداقل بعدش پنج ساعت می خوابم. اما هر [درخواست] قراری از طرف تو رو نمی تونم رد کنم، مخصوصا اگه راجب فست فود خوردن باشه.




لو<ε: پس برنامه ریزی شد! و ما قراره بعدش با همدیگه چرت بزنیم و دعا کنیم مریض نشیم، اما بازم هیجان انگیزه.




هری دوباره مثل یه دختر نوجوون خندید.



"به کی داری پیام میدی؟" نایل پرسید و به هری نزدیک شد تا گوشیش رو نگاه کنه.



"هیچ کس، فقط یه چیز خنده دار توی فیس بوک دیدم." هری جواب داد و سعی کرد صورت قرمز شده اش رو مخفی کنه.



نایل چپ چپ بهش نگاه کرد و با طعنه گفت" حتما که همینطوره."


هری با شیطنت به کنار هولش داد و دوباره مشغول پیام دادن به لویی شد.


Continue Reading

You'll Also Like

236K 33.2K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
81.7K 10K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
119K 13.4K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
1.2K 357 6
Can you take me far away from here? Can you take me home? Ziam Mayne ⌲ Fan-Fiction By: sören Update: Ongoing