ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

ugly Fan and Hot Fucker.prt29

5.5K 1.1K 178
By MAYA0247


گاهی وقتا بعضی از آدما بهت صدمه میزنن...البته شاید اون لحظه فکر کنی که صدمه دیدی ولی کم کم میفهمی که اون آدما فقط تو رو قوی تر کردن!
چانیولم همچین کاری با بکهیون کرده بود و الان پسری که درست روبه روی کای نشسته بود میفهمید که واو...بلاهایی که چانیول سرش آورده انقدر سنگین بودن که شرایط الان بیشتر براش خنده داره!
_پس باهام میای!
_میام...خفه شو فقط.
با حرص توپید و قلوپی از قهوش خورد که البته لحظه بعد تا بناگوش سرخ شد و سریع فنجون رو سرجاش گذاشت
_چقدر داغه سوختم!
کای تکخنده ای کرد و به صورت کیوت پسر روبه روش خیره شد
_چند سالت بود؟
_به تو چه؟....اینکه قبول کردم باهات همراهی کنم دلیل نمیشه باهام غیررسمی حرف بزنی!
بکهیون با حرص بهش توپید و یه تای ابروهای پسرتیره تر بالا پرید
_کسی که چند دقیقه پیش گفت خفه شو تو بودی!
_خب که چی؟
_هیچی.
کای با دیدن قیافه عصبی بکهیون که هر لحظه امکان داشت به سمتش حمله کنه سریع عقب گرد کرد و لحظه بعد با شنیدن صدای عقب کشیده شدن صندلی متعجب به بکهیونی که شالگردنش رو دور گردنش مرتب میکرد نگاهی انداخت
_داری میری؟...قهوتو نخوردی.
_کوفتم خوردم...برم ببینم چه غلطی برای مهمونی باید کنم.
کای تکخنده ای کرد و متقابلا از جاش بلند شد و وقتی پالتوش رو از روی صندلی کنارش برداشت کلمات رو تک تک و واضح به زبون آورد
_خودم برات چند دست لباس خریدم و به منشیم گفتم بفرسته جلوی در خونتون...برای فردا به نفعته که خوشتیپ باشی بیب!
حرف آخرش رو با چشمکی که به فک زمین خورده بکهیون زد گفت و لحظه بعد از کافه خارج شد و یک عدد بیون بکهیون یخ زده رو برجا گذاشت.
_مگه من دختر دبیرستانیم یا این یه درامای کوفتیه که لباسا رو فرستاده جلوی در خونه؟...شت!
با حرص دستی بین موهاش کشید...واقعا داشت تقاص کدوم گناه فاکیش رو پس میداد؟

________________________

چرخی به گلس توی دستش داد و در حالی که تک تک سلولای بدنش برای بلند شدن و فرار کردن اصرارش رو میکردن تو جاش تکیه زد و با نگاه سردی به چهره مادرش که باعشق حال بهم زنی بهش خیره شده بود نگاهی انداخت و کم کم نگاهش پایین اومد و رو دست مردونه ای که بین دستای اون زن بود ثابت موند.
چطور میتونستن اینهمه وقیح باشن؟
نیشخندی زد و گلسش رو روی میز گذاشت
_گفتید با من کار مهمی دارید...مشنوم.
زنی که روبه روش نشسته بود با تعجب به چشمای سرد و بی حس پسرش نگاه کرد...اون واقعا چانیول بود؟
چانیولی که اگه قبل از خواب به تختش سر نمیزد و بوسه شب بخیر بهش نمیداد خوابش نمیبرد؟
_من...من فقط دلم برات تنگ شده بود پسرم!
با دستپاچگی گفت و متوجه شد که پسرش چطور نفسش رو با حرص به بیرون فوت کرد و لحظه بعد چانیول همونطور که به چشمای براق زن روبه روش خیره شده بود سعی داشت لبخند بزنه
_منو ببخشید خانوم کیم ولی من سرم خیلی خیلی شلوغه و وقت ندارم به خاطر دله بقیه اینطور از برنامه هام بگذرم....لطفا سری بعد قبل از اینکه بخواید منو ببینید یه دلیل مهم داشته باشید.
سرش رو به نشونه احترام تکون داد و بعد از نیم نگاهی که به شوهره اون زن انداخت از پشت میز بلند شد و دکمه وسط کتش رو بست
_اینکه دلم برات تنگ شده دلیل مهمی نیست؟...تو به چه دلیلی میگی مهم چانیول؟
مادرش با بغض و تند تند گفت و نگاه سرد چانیول رو صورتش نشست و وقتی به سمتش خم شد هم نگاهش رو از اون چشمای آشنا جدا نکرد
_مثلا...وقتی در حال مرگ بودید...یا وقتی مرده بودید؟...میتونم به عنوان یه آشنا روی تابوتتون گل بذارم ولی بازم مجبور نیستید زنگ بزنید.
آخر حرفش رو به مردی که با اخم داشت نگاهش میکرد گفت و با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود تو جاش صاف شد و بی توجه به اشکی که از چشم زن چکید از اون فضای خفقان آور زد بیرون.
خودشم نمیدونست برای چی قبول کرده بود که باهاش روبه روش بشه فقط شاید انتظار داشت اون چشمای متاسف رو ببینه یا فقط میخواست اون زن دست از سرش برداره؟ امیدوار بود بعد از این فقط با اون بچه ای که داشت سرگرم بشه و فیلش یاد هندوستان نکنه.
چانیول با یه قاتل حرفی نداشت...
داخل ماشینش شد و بعد از دستی که بین موهاش کشید ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی پدال گاز فشرد، خودشم نمیدونست قراره کجا بره ولی به شدت دلشکسته و عصبی بود و چیزی آرومش نمیکرد.
"چطور میتونه خوشحال باشه؟..چطور میتونه عشق دریافت کنه و انگار که کاری نکرده زندگیش رو بکنه؟...حتی یه قاتلم بعد از یه مدت عذاب وجدان میگیره ولی اون زن در کمال وقاحت فقط گفت دلم برات تنگ شده و تهش اشک تمساح ریخته بود؟...اون زن محکوم بود به کشتن پدر و حتی من"
_لعنت بهت.
با حرص به فرمون ضربه زد و دستی لایه موهاش کشید، گره کرواتش رو شل تر کرد و به سمت جایی که یه خاطره کوچیک ازش داشت روند.
برفا آب شده بودن و تپه ای که حالا روبه روش بود سرسبز تر به نظر میرسید.
پالتوش رو تنش کرد و وقتی از ماشین خارج شد نفسش رو بیرون داد....مثل همیشه حس میکرد نباید تنها باشه و واقعا نیاز داشت یه نفر باشه تا بهش بگه بی خیال فکرشو نکن ولی خب مثل همیشه گزینه ای جز تنهایی نداشت!
از تپه بالا رفت ولی هنوز به سرش نرسیده بود که صدای عجیبی شنید
_این چه زندگیه؟...ها؟
نفسش رو بیرون داد...اومده بود اینجا که تنها باشه و حالا انگار چند نفر داشتن دعوا میکردن؟...آخه جا برای دعوا کردن قحط بود؟
خواست راهی که اومده رو برگرده ولی با شنیدن صدای چند دقیقه پیش سرجاش متوقف شد
_چقدر خنگی بکهیون الان میخوای بری اونجا و چانیول رو دیدی چیکار کنی؟...باز قراره سرخ و سفید شی و تا یه هفته خودتو مجازات کنی؟
ابروهاش بالا پرید...واقعا امکان نداشت اون بکهیون باشه نه؟
از تپه بالا رفت و وقتی به سرش رسید با دیدن پسری که کاپشن بزرگ سفیدی تنش کرده بود و چند تا بطری مشروبم بغلش به چشم میخورد خندش گرفت...با اینکه پشت پسر بهش بود ولی میتونست بفهمه اون بکهیونه!
_مشتاقه دیدار!
دستاش رو تو جیبه پالتوش فرو کرد و با لبخندی که برخلاف قبلی ها واقعی تر بود منتظر به پسر ریزجثه نگاه کرد تا به سمتش برگرده ولی لحظه بعد تنها چیزی که اتفاق افتاد پخش شدن صدای خنده های بکهیون توی گوشش بود.
_رو دست نداری بکهیون، حالا دیگه توهمم میزنی؟
چانیول خندش گرفت و فقط کافی بود چند قدم جلو بذار تا کنارش بنشینه...نمیدونست کارش درسته یا نه ولی الان حس میکرد به اینکه توی اون نقطه بنشینه نیاز داشت!
به نیم رخ بی نقص بکهیون نگاه کرد و رد نگاهش رو دنبال کرد تا به آسمون رسید.
دستش رو تکیه گاهش قرار داد و همونطور که به آسمون خیره بود نفس سردش رو بیرون داد
_تا حالا ستاره های سئول رو اینهمه زیاد ندیده بودم.
تنها کافی بود این حرف رو به زبون بیاره تا گردن بکهیون جوری به سمتش بچرخه که صداش تو گوشای چانیول بپیچه و باعث بشه تکخنده ای کنه.
انگشت بکهیون داخل چال گونش فرو رفت و چند تا پلک گیج زد
_تو واقعیی؟
نگاه چانیول به سمتش برگشت و با دیدن لپای سرخ شده و نگاه خمار پسر کنارش ابروهاش بالا  پرید.
_تو مستی؟
_اوهووووم تو باعثشی!
بکهیون با حرص گفت و بیشتر به آدم کنارش نزدیک شد
_حالا که توی توهماتم اومدی و دست و بالم رو باز گذاشتی میتونم انتقام بگیرم نه؟
با چشمای خمار شده ای گفت و چانیول چند تا پلک گیج زد...بکهیون واقعا توانایی تا این حد گیج کردنش رو داشت.
_چه توهمی بچه؟...همش واقعیته.
با نوک انگشتش سر بکهیون رو از خودش فاصله داد و لبای بکهیون به وضوح آویزون شدن
_حتی توی رویاهامم فقط کنار هم دروغ میچینی واقعا که‌!
به شیشه سوجوش چنگ زد و هر چی که باقی مونده بود رو یه نفس سرکشید...واقعا چیزی برای از دست دادن نداشت.
باید با اون کای عوضی میرفت جشنی که چانیول دست دوست پسرشو میگرفت و میاورد و خب از همه بدتر این بود که پولاش ته کشیده بود و حتی نمیتونست به کار دیگه ای فکر کنه و باز از همه بدترم این بود که امروز از هایپری اخراج شده بود و این یعنی امروز براش باریده بود!
در برابر نگاه متعجب چانیول تو جاش روی چمنای خیس دراز کشید و به آسمون نگاه کرد
_کی فکرش رو میکرد که اون عوضی به خاطر یه شلوار آلبالویی منو اخراج کنه؟
چانیول آهی کشید...خب بهتر از این نمیشد چون اینجا سه تا شیشه خالی سوجو داشتیم!
_دراز نکش...سرده!
به سمت بکهیون خم شد و در حالی که سعی میکرد سر جاش بنشونتش گفت و بکهیون وقتی حس بازوهای قویی که تقریبا تو بغل گرفته بودنش رو کرد سرش رو با گیجی بالا گرفت و به چهره جذاب و همیشه مرتب چانیول از اون فاصله کم نگاه کرد
_تو خیلی واقعی به نظر میرسی...مثل همه رویاهام!با لحن کشیده ای گفت و باعث شد مرد بزرگتر که سعی داشت بکهیون رو کامل سر جا بنشونه متوقف بشه و نگاهش رو پایین بیاره، اون چشمای خمار شده که کمی از اشک برق میزد اون گونه های سرخ و لبای کشیده، حس میکرد دلش برای همشون تنگ شده بود.
_سری پیشم وقتی مست بودم همینطوری کنارم نشستی و گذاشتی من حرفامو بزنم الان میخوام یه کاری که دوستش دارم رو بکنم.
نیم نگاهی به چشمای منتظر چانیول انداخت و لحظه بعد چشمای مرد بزرگتر با حس لبایی که روی لباش کوبیده شدن گرد شد.
وقتی از اون رستوران خارج میشد یه درصدم فکر نمیکرد نیم ساعت دیگش بکهیون رو تو بغل داره و اون مثل یه بچه گربه لباش رو میبوسه!
وقتی لباشون از هم جدا شد ضربان قلبش 110  رو هم رد کرده بود...چطور با یه بوسه خیلی سطحی حس میکرد خون تو وجودش به جریان افتاده؟
نفسش رو با بدبختی بیرون دادو وقتی سر بکهیون روی شونش افتاد چانیول بیشتر از چند لحظه پیش متعجب شد...جدی جدی خوابش برده بود؟
_هی بک
به آرومی صداش کرد و وقتی جوابی نگرفت تکونش داد
_بکهیون بیدار شو...
و باز هیچ جوابی جز ملچ ملوچ دریافت نکرد؟...گاد ریلی؟
_حالا چیکارت کنم؟
خیره به چشمای بسته بکهیون با لحن کلافه ای نالید، نمیدونست دقیقا چقدر طول کشید تا نگاهش رو از مژه های بلند و پوست شفاف پسر تو بغلش بگیره ولی تمام این لحظات یه چیزی توی ذهنش شناور بود
"چطوریاس وقتی حالم بده از آسمون میپری جلو پام؟"
به آرومی لبخند کمرنگی رو لبش نشست...بکهیون واقعا رودست نداشت!

_______________________________

غلتی توی جاش زد و بلشتک نرم کنارش رو تو بغل کشید و لپش رو روش مالوند.
صدای کوبیده شدن قطرات بارون به شیشه رو میشنید ولی همچنان لجوجانه سعی داشت به خواب عزیزش ادامه بده، کش و قوسی به کمرش داد و  فقط کافی بود پلکاش از هم فاصله بگیرن که چند تا پلک گیج بزنه و در آخر سریع تو جاش سیخ بشینه
_اینجا کجاست؟
خب فقط لای چشماش رو باز کرده بود ک ساعت رو چک کنه ولی الان کاملا خواب از سرش پریده بود...یادشه آخرین بار روی تپه بود!
با دیدن تیکه های لباسش که رو زمین افتاده بودن کل ذهنش به سمت دیگه ای منحرف شد و پتوش رو تو بغل کشید، حقیقتا جرئت نمیکرد خودشو نگاه کنه...واقعا باورش نمیشد همچین اتفاقی افتاده!
نکنه مثل فیلمی که آخر هفته دیده بود دختره ازش حامله شه و بمونه تو بدبختی؟
با یادآوری کل اون فیلم قلبش دیگه داشت تو حلقش میزد...لعنت بهش!
خب...خب عقل سلیم میگه اگه با یه دختر خوابیده باشه الان اون دختر باید تو بغلش بود و دوم اینکه اگه بازم با یه دختر خوابیده بود الان باید تو هتل بود!
"خب شاید این دختره پولداره"
با خودش فکر کرد...خب عقل سلیم دوم میگه که بکهیون در این حد خوش شانس نیست که با یه خانوم پولدار و عالی خوابیده باشه!
_نکنه با یه پیرزن خوابیدم؟...شوگر مامیه؟
"یا شایدم شوگر ددی"
یه شیطون کوچولویی دم گوشش با لحن کثیفی زمزمه کرد و باعث شد چشماش گرد بشه‌.
به کمرش دست زد و چند بار تو جاش بپر بپر کرد...نه دردی هم نداشت!
چشماش رو بست و کف دوتا دستاش رو بهم چسبوند و از ته دل شکرگزاری کرد...‌واقعا تنها چیزی که نیاز داشت به فاک رفتن توسط پیرمرد هشتاد ساله بود و تمام!
چند لحظه همونطور موند و لحظه ای که حس کرد کمی آروم شده ذهنش شروع کرد بعضی چیزا رو تحلیل کردن.
_الان کجام؟
چشماش یهو گرد شد و فقط کافی بود یه نگاه دیگه به اتاق بندازه تا نفس کشیدن یادش بره...این پنجره سراسری، این پرده، این تخت همش...همش زیادی آشناس!
دستش رو روی دهنش کوبوند و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه!
"وایسا وایسا وایسا!..بکهیون هنوز در این حد بدبخت نشدی که مست کنی و پاشی بیای جلو در خونه چانیول هوم؟...بگو که نشدی"
قیافه نالانی به خودش گرفت و با کلافگی دستش رو تو موهاش برد و بهمشون ریخت...چرا ادب نمیشد؟
هر بار که مست میکرد یه گندایی میزد که اصلا قابل جبران نبودن و حالا باز گند زده بود!
تنها چیزی که الان میدونست این بود که تا هیچ خبری از اون سلبریتی تو مخ نیست باید بزنه به چاک‌!
فقط کافی بود ملحفه رو از روش کنار بزنه تا چشماش بزنه بیرون...تنها پوشش یه تیشرت گشاد توسی بود که یقش از روی شونش سر خورده بود...وات د فاک؟
چرا باید لخت میشد؟
پوفی کشید...حالا هر چی!..اول فرار میکرد و بعد مینشست مثل بچه آدم با خودش فکر میکرد که دقیقا چه غلطی کرده.
هنوز از روی تخت بلند نشده بود که با شنیدن صدایی که درست از پشت در اتاقش میومد گوشاش تکون ریزی خوردن
_چانیول از تو اتاقت یه تیشرت برمیدارم...کل لباسام زیر این بارون خیس شده‌!
صدای کیونگسو بود؟...کم کم چهرش از اون حالت سوالی به حالت ترسیده تغییر ورژن داد‌.
سریع از جاش بلند شد و بدو بدو به سمت حموم فرار کرد ولی فاک که انگار امروز مثله هر روز، روزش نبود چرا که انگشت کوچیکه پاش به پایه تخت خورد و در لحظه رنگش پرید.
دستش رو جلو دهنش گذاشت و همونطور لنگ لنگون با درد طاقت فرسایی که حس میکرد به سمت حموم رفت و خودش رو داخلش انداخت.
واقعا فقط امیدوار بود که کیونگسو هوس نکنه بیاد حموم چرا که...صبر کن ببینم.
لباساش رو جمع کرده بود؟
_شت شت شت!
از حموم خارچ شد و نگاه محتاطش رو به سمت در بسته اتاق برگردوند...واقعا نمیخواست بدونه چانیول چطور اینهمه مدت اون آدم رو سرگرم‌ کرده !
لباساش که هر گوشه اتاق‌ یکیش افتاده بود رو از روی زمین چنگ زد و همونطور لنگ لنگان به سمت حموم دوید ولی لحظه آخر‌‌...درست وقتی با در حموم فاصله یک متری هم نداشت در اتاق با شدت باز شد و نگاه هر دو پسر روی هم نشست.
چانیولم‌ پشت سر کیونگسو داخل اتاق شد و به سرتا پای بکهیون‌نگاهی انداخت و کم کم لبخند کجی رو لبش نشست
_بیدار شدی؟
_اوهوم!
با تکون دادن سرش گفت و نگاهش رو به کیونگسو که خیس بود انداخت.
_هی بکهیون مشتاقه دیدار!
_همچنین!
کیونگسو نگاهش رو به لباسای تو دست بکهیون داد و با تعجب به حموم اشاره کرد
_میخواستی بری حموم؟
نگاه گیج بکهیون روش نشست و در آخر تند تند سعی کرد دروغی سر هم کنه و تحویلش بده
_نه نه...میخواستم لباسامو تو حموم عوض کنم‌!
_آهان...مزاحمت نمیشم پس!
کیونگسو میتونست کلی حرف بزنه ولی اینکه بکهیون اونطور کیوت و تا حدودی سکسی روبه روشون ایستاده بود داشت عصبیش میکرد.
_باشه پس فعلا!
لبخند رنگ پریده ای زد و بعد از نیم نگاهی که به چانیول انداخت همون فاصله رو هم طی کرد و داخل حموم شد.
کیونگسو چند تا پلک گیج زد و دست به سینه شده به سمت چانیول برگشت
_چرا لنگ میزد؟
_نمیدونم.
چانیول با بی خیالی گفت و به سمت آشپزخونه رفت و کیونگسو هم پشت سرش راه افتاد.
_یعنی چی که نمیدونی؟...یه پسر که فقط پیراهن تو تنشه توی اتاقته و لنگ میزنه اونوقت انتظار داری من چه برداشتی کنم؟
چانیول ماگش رو از سر جاش برداشت و نیم نگاهی به چهره منتظر کیونگسو انداخت و نیشخندی زد.
_اولین باره میبینم حسادت میکنی!
_بله چون تو به من دست نمیزنی و حالا که بک رو اینطور دیدم واقعا دارم حسودی میکنم!
ابروهای چانیول با این حرف بالا پرید و حین ریختن قهوه برای خودش با بی حوصلگی جواب داد
_بکهیون فقط مست بود...نمیدونم شاید یه بلایی سر پاش اورده!
_واقعا امیدوارم...من نمیمونم میرم!
یهویی گفت و ابروهای چانیول بالا پرید
_تو این بارون کجا میخوای بری؟
_ماشینمو آوردم‌‌‌‌...برای اینکه اون خوراکی ها رو بخرم خیس شدم!
واقعا انتظار داشت چانیول بهش چی بگه؟..‌اون آدم حتی اگه یه نفرم جلوش میکشتن امکان نداشت حالت چهرش عوض بشه.
_بمون حداقل یه قهوه با هم بخوریم‌!
_نه...فعلا!
کیونگسو درست مثل بادکنکی که با سوزن زده باشن بادش خالی شده بود و حالا واقعا دوست نداشت یه لحظه اونجا باشه....هر چند تنها گذاشتن اون دوتا هم ایده خوبی نبود ولی خب اون دوکیونگسو بود و خودش میدونست با چه روش هایی پای اون فسقلی رو از زندگیشون کوتاه کنه!
گوشیش رو از جیبش درآورد و وقتی سوار آسانسور شد دشروع به گشتن شماره کیم جونگین توی مخاطبیش کرد.
_ایناها!
با دیدن شماره کای نیشخندی زد...خب بهتر بود کمی افسار دوست پسر به قول خودش کیوتش رو بکشه!

__________________________

اول از همه ببخشید که دیر شد):
فیلتر شکنم باهام بازی درمیاورد و فقط با پروکسی توی تلگرام بودم😭😭😭
دلم براتون تنگ شده بووود❤❤😍
ووت و نظر یادتون نره عنجلکام ^-^
بوس هوایی رو لپتون😘

Continue Reading

You'll Also Like

150K 8.1K 26
"I miss him so much." "You're like a love sick puppy." "I know right? He's disgusting." "And you are just jealous because you don't have someone to l...
1.1M 49.1K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
129K 3.3K 72
Following the legend of korra but with a twist. Imagine if you were an avatar too, an aware avatar that helps your sister find her way. And Tophs her...
576K 12.9K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.