Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

139K 40K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 بیست و پنج : مدارک 📍

2.3K 682 156
By theNARIYAstoryteller

چانیول و بکهیون هر دوتاشون استرس داشتن. عوامل و کارکنان سریع و تند تند حرکت می کردند و هر کدوم مشغول رسیدگی به وظایفشون بودن. امروز روز عکس برداری برای اولین فصل نامه ی کمپانی بود. به پیشنهاد یریم، شروع کار رو میخواستند بدون استفاده از مدل کلید بزنن. قرار بود سوژه ی اولین فوتوشوت های مجله، چانیول و بکهیون باشن بدون این که توضیحی راجع به بیوگرافیشون قرار داده بشه. محتوای مجله پر از معما و توضیح راجع به مدل های جدید برای فروش لباس برای سه ماهه ی پیش رو بود. تصمیم مهم و بزرگی برای شرکتشون بود و اگر کارشون نمی گرفت هزینه ی زیادی رو متحمل می شدن. اما اگر همه چیز همونطور که یریم میگفت پیش می رفت، سود چند برابری می کردن و این چیزی بود که تک تک حاضرین اونجا بهش آگاهی کامل داشتن.

_وای من که خیلی خجالت می کشم. دارم دیوونه میشم.

بکهیون زیر لب بعد اینکه نفس عمیقی کشید رو به چانیول گفت. چان لبخندی زد و گفت:

_کاری نیست که هیونگ از پسش بر نیاد.

و بعد نگاهش رو از تیر راس چشم های بکهیون هیونگ گرفت:

_منم خیلی استرس دارم. کلا خیلی زود مضطرب میشم اما نمی دونم برای چی... از وقتی یادم میاد هر وقت که پیشم بودی همه ی اون حسا از بین می رفتن... الان خیلی آرومم.

و بعد بدون اینکه اختیاری داشته باشه یا خودش دلش بخواد به هیونگش خیره شد. زیاد فرصتی برای اینکه به هم خیره بمونن پیدا نکردن، چون یریم چانیول رو برای شروع کار صدا زد ولی بکهیون هنوزم به حرف های چانیول فکر می کرد و به قدم هاش که به سمت یریم میرفتن خیره بود.

چقدر حرف های چان قشنگ بودن. چقدر حس خوبی بهش میدادن. چقدر احساس ارزشمند بودن می کرد و این لذتی که تجربه اش می کرد رو واقعا مدیون حضور چانیول بود.

چانیول همیشه همینطوری بود. پر از محبت، پر از عشقی که باید حتما بروزش میداد و بکهیون رو غرق احساساتش می کرد. حتی از همون بچگی همینطور بود. با لبخند به چانیول که مشغول ژست گرفتن برای عکس برداری بود نگاه می کرد. چقدر خوشحال بود که چانیول رو کنار خودش داره. چانیول خیلی زیبا بود. خیلی...

📌✂📏

_باورم نمیشه!

یریم که پشت مانیتور بود با تعجب و صدای بلند گفت. چانیول و بکهیون متوجه منظورش نمی شدن. این بار یریم با هیجانی متناسب با حرفی که میخواست بزنه ادامه داد:

_این عکس ها عالی شدن! چطور تا الان این اتفاق نیفتاده بود. بی نظیرن محشرن!

یریم تند تند و پشت سر هم ازشون تعریف می کرد اما چانیول و بکهیون باورشون نمیشد. دستیار یریم هم با ذوق براشون دست می زد و شادی می کردن. چانیول و بکهیون هم رفتن پشت مانیتور تا چیزی که یریم ازش صحبت میکنه رو چشمای خودشون ببینن. اون ها هم باور نمی کردن!

تغییری اساسی توی چهره و قیافه شون ایجاد نکرده بودن اما وقتی با اون لباس ها و ژست ها که حتی ژست های خاصی هم نبودن توی عکس ها ثبت شده بودن انگار خودشون رو نمیشناختن. نمیدونستن حتی چی باید بگن که حرف دستیار یریم حواس همه رو به خودش جلب کرد:

_چطوره که عکس های کاپلی هم بگیرن؟ الان مردم تشنه ی همچین کانسپت های جذابی ان.

و یکی از کارمند های دیگه از اونور سالن گفت:

_ موافقم لباس های سری C این فصلمون جون میدن برای این عکس ها.

و اینطوری صدای تایید و تشویق بقیه ی کارکنان اونجا هم بلند شد.
حقیقت این بود که این فکر از ذهن یریم که توی این حرفه، حرفه ای محسوب میشد هم عبور کرده بود. اما احساس خاصی داشت که مانع می شد نسبت به همچین کاری خوشبین باشه یا خودش زودتر پیشنهاد بده. یعنی حسادت بود؟ اما نتونست نظر الکی بده و لغوش کنه. خوی حرفه ایش مانع شد تا جلوی این کار رو بگیره.

_منم موافقم. اگه شما دو تا مشکلی نداشته باشین حس میکنم خیلی کار جذابی از آب در بیاد.

چانیول که واقعا بخاطر هیجان عکس برداری دوتایی با هیونگش احساس گرما می کرد، مردد گفت:

_ولی آخه... مطمئنی؟ یعنی من از پسش بر می آم؟ نمیدونم چطوری باید اینکارو انجام بدیم؟

همون لحن چان کافی بود تا یریم نتونه جلوی خودش رو بگیره و نظر واقعیش رو بیان کنه:

_معلومه که میتونی چان. من اینجا توضیحات لازم رو بهت بدم استرست برطرف میشه.

چطور میتونست در برابر اون چشمای مظلوم و بی گناهی که بهش خیره بودن حرف های نا امید کننده و دروغین بزنه؟

_هیونگ تو چی؟ تو دوست داری با من این کار رو انجام بدی؟

_معلومه چان. چرا باید بدم بیاد اینطوری منم راحت ترم.

چانیول واقعا برای اینکه با هیونگش عکس برداری دو تایی داشته باشه ذوق داشت و بکهیون کاملا متوجهش شده بود و این خیلی براش شیرین بود. ناخودآگاه یاد عکس های دو نفری جونمیون و چانیول افتاده بود و توی فکر فرو رفت. شاید موقع دیدن اون عکس ها آرزو می کرد که ای کاش اون هم مثل جونمیون چند تا عکس با چانیول داشت. اما دوست نداشت به سرنوشت آدم توی اون عکس ها مبتلا بشه و تبدیل به قاب عکس هایی انبار شده گوشه ی دیوار اتاق بشه. دوست داشت همیشه کنار چانیول و مورد اعتمادش باشه.

سرش رو تکون داد تا از این فکر ها در بیاد. نمیدونست برای چی باید همچین فکری یهویی از سرش بگذره و این احساسات رو داشته باشه. حس می کرد بخاطر این عکس های دوتایی با چانیول حتی بیشتر باید نسبت بهش مسئولیت پذیر تر باشه. به فکر های توی سرش خندید و به بقیه ملحق شد...

عکس برداری کاپلی شروع شد.کارکنان محو اون دو نفر شده بودن. چقدر با اون لباس ها کنار هم دیگه بیشتر می درخشیدند. زوج فوق العاده ای که حتی هوش و حواس یریم رو هم با خودشون برده بودن. یریم باورش نمیشد اما واقعا از ترکیب چانیول و بکهیون کنار هم دیگه خوشش اومده بود و پشیمون بود نسبت به همچین کانسپتی برای این دوتا بی اعتنایی از خودش نشون داده بود. از عکس هایی که گرفته بود راضی بود و مطمئن بود اتفاق مهمی توی دوران کاریش قراره براش بیفته.

اون عکس ها و اون دو نفر کنار هم دیگه میتونستن قلب هر بیننده ای رو به تپش بندازن. لباس های شیک و به اندازه ای، که هارمونی جالبی با رنگ پوست هر کدومشون داشت و اشتراکاتی که توی قسمت هایی از لباس هر کدومشون پیدا میشد و کانسپت کاپلی رو ایجاد می کرد، به همراه نگاه نافذ و لبخند های درخشانشون حس سرزندگی زیادی رو به کل اون تیم تزریق کرده بود. انگار از توی مانگاها و انیمه های معروف ژاپنی بیرون اومده بودن. همگی برای نتایج این همکاری بسیار هیجان زده بودن...

📌✂📏

از وقتی دکتر خبر حاملگی رو بهشون داده بود، دنیا روی سر جفتشون خراب شده بود. برای جی هیو بخاطر اینکه فکرش رو نمی کرد بدتر از تجاوز هم اتفاق دیگه ای میتونست براش بیفته و برای ییشینگ بخاطر حال روحی جی هیو. ییشینگ همش دنبال پلن مناسبی بود تا به جی هیو بیشتر کمک کنه و میخواست همزمان اوضاع بین خودش و جونمیون رو مدیریت کنه اما اتفاقی که برای جی هیو افتاده بود به کل مغزش رو قفل کرد.

نیاز به راهنما و مشورت داشت اما به جز بکهیون کسی به ذهنش نمی رسید. بکهیون هم از اون شب ارتباط خیلی مستقیمی باهاش برقرار نکرده بود و ییشینگ از رو به رو شدن باهاش واهمه داشت. پدربزرگش برای استراحت به سفر کاری رفته بود و برای راحتی بیشتر جی هیو رو آورده بود پیش خودش تا دورشون خلوت تر باشه.
در اتاقش رو که جی هیو اونجا میموند رو زد اما جوابی نگرفت. در رو آروم باز کرد:

_جی هیو؟

ندیدنش توی اتاق باعث نگرانیش شد و سریعا به سمت حموم رفت. جی هیو لبه ی وان نشسته بود و تیغ رو محکم توی دستش گرفته بود و همین باعث شده بود تا دستش زخمی بشه و خونش لبه ی وان و بخش کوچیکی از سرامیک زیر پاشو به رنگ خودش در بیاره.

ییشینگ با سرعت به سمت جیهیو که بی حس فقط به جلوی پاهاش نگاه می کرد رفت. تیغ رو به آرومی از دستاش جدا و توی وان پرت کرد.

_چیکار میکنی با خودت جیهیو؟ ها؟

اولین قطره ی اشک از چشمهای بی حس و حال جیهیو سرازیر شد.
_مگه بهت نگفتم بسپرش به من؟ بهم اعتماد نداری؟

چونه ی جیهیو شروع به لرزیدن کرد:
_چرا دارم ولی...

صدای خشدار و بی جونش قلب شینگ رو به درد می آورد.
_ولی چی؟ ها؟ جی هیو من بهت قول میدم. قول شرف میدم که مراقبتم. قرار نیست کسی متوجه اتفاقی که برات افتاده بشه. حساب اون ووبین آشغال هم خودم میزارم سر جاش و این بچه...

جی هیو منتظر بود تا بفهمه واکنش ییشینگ نسبت به بچه ای که توی شکمش شکل می گرفت چیه برای همین تمرکز بیشتری به خرج داد. ییشینگ به جای ادامه ی حرفش از توی جعبه ی کمک های اولیه بانداژ و ضدعفونی کننده ای برداشت و به دستای جیهیو داد. جیهیو منتظر بود اما ییشینگ بصورت غیر منتظره ای از زیر زانوهاش گرفت و مثل یه بچه ای که خوابش برده جیهیو رو توی بغلش گرفت تا به اتاق برگردونه. جیهیو رو روی تخت نشوند و با حوصله به ضدعفونی کردن زخمش پرداخت.

_بهم اعتماد کن. به همه میگیم بچه دار شدیم! بخاطر همین هر چه زودتر کارهای عروسی رو راه میندازیم. فقط کافیه یه کوچولو قوی باشی. قول میدم بهترین عروسی دنیا رو برات بگیرم، باشه؟

جی هیو باورش نمیشد که این تصمیم ییشینگ باشه.

_چرا؟ این... اینکه بچه ی تو نیست... بعد... بعدشم ما که فعلا قصد... عروسی نداشتیم... دار... داری بهم ترحم میکنی؟

ییشینگ سعی می کرد محکم رفتار کنه و بغضش نشکنه. باید قاطع برخورد می کرد تا جی هیو باورش کنه.

_نه. بهت ترحم نمیکنم. بی مسئولیتی و اشتباهات من باعث شدن که این اتفاق بیفتن. ضمنا این بچه که گناهی نداره. تو که مادر واقعیش هستی من هم سعی میکنم مثل یک پدر واقعی براش باشم. همیشه همه چیز اونطور که ما دلمون میخواد پیش نمیره. درسته که قرار نبود حالا حالا ها عروسی بگیریم اما زندگی پر از اتفاقات غیر قابل پیش بینیه. قبولم کن جی هیو. قول میدم که همه ی تلاشمو بکنم تا آب توی دلت تکون نخوره.

و بعد با دستهاش دو طرف صورت اشکی جیهیو رو قاب گرفت:

_گذشته رو نمیتونم برات تغییر بدم اما قول میدم آینده ی قشنگی برات بسازم.

جی هیو واقعا نمیتونست حرفی بزنه. ییشینگ همیشه مهربون بود اما سرد. این ساید و این گرمای ییشینگ براش خیلی تازگی داشت و هضم کردنش بسیار سخت بود. با خودش و شرایطش کنار اومدن هم سخت تر. نمیدونست باید چیکار کنه. توی اون لحظه تصمیم گرفت، فقط روی آغوش گرم ییشینگ که محاصره اش کرده بود تمرکز کنه.

📌✂📏

به سختی تونست جی هیو رو راضی به خوابیدن کنه و وقتی مطمئن شد که خوابش برده، موبایلش رو از روی میز برداشت و به آرومی از اتاق خارج شد. بعد از سپردن جی هیو به خدمتکار مورد اعتمادش از پله های عمارت پایین رفت و با فرد مورد نظر تماس گرفت:

_الو... مطمئنین خودشه؟... باشه. منتظر باشین خودمو برسونم. زنده میخوامش.

سوار ماشینش شد و با سرعت به سمت خارج شهر رانندگی کرد. وقتش بود تا درسی درست و حسابی به اون آشغالی که این بلا رو سر جی هیو آورده بود، بده. خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کرد به محل مورد نظر رسیده بود. دلشوره ی زیادی داشت. همزمان که دلش میخواست سر به تن ووبین نباشه میترسید اشتباه جدیدی ازش سر بزنه. نفس عمیقی کشید تا مسلط تر وارد اون سوله ی مخوف بشه. صدای فریاد های ووبین که بخاطر واکنش نشون ندادن افراد ییشینگ عصبی شده بود به گوشش میرسید.

صدای قدم های ییشینگ باعث شد تا ووبین ساکت شه. وقتی ییشینگ از تاریکی بیرون اومد و چهره اش روشن شد ترس، اولین واکنشی بود که از چهره ی ووبین قابل برداشت بود.

_ت... تو؟

_پس منو میشناسی؟

_نامزد ِجیهیو ج*....

و مشت محکم ییشینگ به صورتش فریادش رو دوباره بلند کرد.
_ آآآآآخ

_مواظب حرف زدنت باش چون احتمالش زیاده که نتونم زنده بذارمت.

خشم نگاه ییشینگ حتی افرادش رو هم ترسونده بود، ووبین که جای خود داشت.

_اون یه... یه تسویه حساب شخصی و قدیمی بین من و نامزد َهر... نام... نامزدت و پدرش بود.

ییشینگ عصبی فریاد کشید:
_ به پدرش زورت نمی رسید با جیهیو چی کار داشتی عوضی آشغال.

و با مشت هاش به جون متجاوز افتاد تا جایی که توان داشت میزد تا اینکه افرادش رییسشون رو از ووبین جدا کردند. حتی اون ها هم ترسیده بودن بلایی سر اون موش کثیف بیاد و شرش دامن رییس جوانشون رو بگیره.

_این پوشه ی سیاه رو میبینی؟ به این معنا نیست که من از خلاف های پدر همسرم حمایت میکنم. تو به قلمرو من تجاوز کردی. تو از منی که کاری به کارت نداشتم انتقام گرفتی نه از اون جیسانگِ... این پوشه توش به اندازه ای ازت اطلاعات داره که برای یه ُعمر بیفتی زندان و نتونی حتی رنگ آسمونو ببینی!

با نفرت بهش نگاه میکرد. التماس ها و خواهش های ووبین بی فایده بودن؛ هیچ کدوم از اونها حال جیهیو رو بهتر نمی کردن. برای حسن ختام زیر پای ووبین تف کرد و سوله رو ترک کرد. افرادش قرار بود به زودی ووبین رو تحویل پلیس بدن.

📌✂📏

چانیول پشت فرمان ماشین نشسته بود و بکهیون کنارش. میخواستن به خونه برگردن. نیاز به استراحت داشتن. روز خسته کننده و همزمان پر هیجانی بود. فکر نمی کردن که عکس برداری انقدر انرژیشونو بگیره. بکهیون تازه چشم هاش رو بسته بود که زنگ موبایلش باعث شد تا پلک هاش رو مجددا باز کنه.

_یورا نونا! چی شده که به من زنگ زدی؟

بکهیون با شادی پرسید و توجه چانیول هم به خودش جلب کرد.
_چی؟کجا؟

اینبار لحن بکهیون با نگرانی بود و باعث شد چانیول هم بدون اینکه علت لحن بکهیون رو بفهمه دلشوره بگیره و گوشه ی خیابون پارک کنه.
_الان خودمونو می رسونیم.

به محض اینکه تماس قطع شد چانیول پرسید:
_چی شده هیونگ؟

بکهیون به سختی خودش رو جمع کرد و سعی کرد جواب چانیول رو بده:
_یه سری آدم غریبه... یهویی وارد خونه جونگسو هیونگ شدن و همه چیو به هم ریختن... حال جونگسو هیونگ هم به محض رفتنشون بد شده الان بیمارستانه!

سرش رو تکون داد:
_بدو چان. باید زود بریم بیمارستان.

چانیول چیزی که می شنید رو باور نمی کرد. اگر اتفاقی برای پدرش می افتاد چی؟ اون وقت خودش رو نمیتونست بخاطر تاخیری که در ملاقاتشون ایجاد کرده بود، ببخشه. باید پدرش و همچنین مادرش رو می دید. اما... حال و هوای قلبش طور دیگه ای بود. قلبش همزمان از دیدار مجدد استقبال می کرد و دوری! این تضاد داشت دیوونه اش می کرد. بعد این همه وقت... یعنی چی می شد؟
سریعا به طرف بخش رفتن و هر دوشون یورا نونا رو روی صندلی انتظار که تنها نشسته بود پیدا کردن. چانیول فکرش رو هم نمی کرد که مادرش انقدر شکسته شده باشه.

بکهیون که بهت چانیول رو دید خودش جلوتر رفت تا با یورا صحبت بکنه. یورا وقتی یهویی بکهیون رو زانو زده جلوی پاهاش دید، ذوق کرد و با چشمان اشکی براش توضیحات لازم رو داد و اتاقی که جونگسو توی اون بستری شده بود رو با دست نشون داد. بکهیون اشاره ای به چان کرد و خودش پیش جونگسو رفت. چانیول کمی جلوتر اومد تا مادرش اون هم ببینه. یورا که با خستگی به زمین خیره بود با دیدن دو جفت کفش ناخودآگاه آروم سرش رو بلند کرد تا صاحب اون ها رو ببینه. و صاحب اون ها کسی نبود بجز چانیول! تنها پسرش. چانیول عزیزش.

پسرش کمی قد بلندتر شده بود، بالغ تر بنظر می رسید و چهره اش خیلی غمگین بود، خیلی!
_چ... چانیول بالاخره اومدی...
بغض چانیول شکست و محکم مادرش رو در آغوش گرفت.

دلخوری ها وقتی که خیلی دلتنگ باشی بی معنی میشن و برای چانیول هم همینطور بود. مهم نبود که شاید اگر سخت گیری های بی منطق(!) اونها نبود این فاصله ها به وجود نمی اومد. اون لحظه اون فقط آغوش مادرش رو میخواست.

خیلی وقت بود که احساس پسر بچه ای رو داشت که توی یه بازار خیلی شلوغ دست مادرش رو رها کرده و نمیتونه پیداش کنه. احساس می کرد گم شده. احساس می کرد ول شده. خیلی وقت بود که تنها بود و خیال می کرد که کسی رو پیدا کرده که میتونه اون خلا ها رو پر کنه اما باورهاش نابود شده بودن...

هر چقدر هم تلاش می کرد تا شرایط زندگیش رو کارگردانی بکنه باز هم بعضی از نقش های زندگی فقط برای یک بازیگر مخصوص ساخته شده. هیچ کس بجز همون آدم نمیتونه به جاش قرار بگیره. مثل نقشی که پدر و مادر چانیول توی زندگیش داشتن. مثل نقشی که بکهیون توی زندگیش داشت. نقشی که تعریف مشخصی نداشت اما همه چیزش بود. همه چیز!

📌✂📏

بکهیون می ترسید. جونگسو هیونگ تنها آدم مرتبط با زندگی قبلیش بود و میترسید از اینکه بلایی سرش بیاد. با پاهای لرزون وارد اتاق شد. با یک نگاه میتونست ضعیف شدن هیونگش رو تشخیص بده. قدم هاش رو سریع تر کرد و دست هیونگش رو توی دست هاش گرفت.
_هیونگ.

جونگسو که از دیدن بکهیون خوشحال بود لبخندی زد و ماسکی که رو ی صورتش بود پایین کشید.
_بکهیون... اومدی؟

_آره هیونگ من اینجام. ببخشید دیر اومدم. چرا اینطوری شدین؟ ها؟ چیزی هست که من نمیدونم؟ هر کاری ازم بر میاد بهم بگید.

جونگسو سرفه ای کرد:
_دیگه وقتشه که بدونی.

مکثی کرد:
_آدم های جیسانگ بودن. اومده بودن تا ما رو بترسونن. در واقع تو رو...
بکهیون با تعجب پرسید:
_نمیفهمم شما رو از کجا پیدا کردن؟ ربطتون به من؟...

جونگسو به سختی نفس دیگه ای کشید:
_ این همون پازلیه که دیگه باید کمکت کنم تا حلش کنی... تا بفهمی چرا یهو بکهی از پیشمون رفت... بفهمی چرا نمیذاشتم خیاطی کنی و چه چیزهاییو ازت پنهون کردم.

_منظورت چیه هیونگ؟

جونگسو با التماس به بکهیون نگاه کرد:
_به آدرسی که بهت میگم برو بگو من فرستادمت. یه جعبه ای... جعبه همه ی مدارک و شواهد و داستان هایی که باید داشته باشی و بدونیشون رو داره. ببخشید بکهیون ولی اونموقع خیلی بچه بودی و بعدش همه چیز خیلی سخت شد. نتونستم بهت بگم.

بکهیون که خیلی گیج شده بود و از حرف های هیونگ چیزی نمیفهمید فقط با نگرانی به چشمهاش نگاه می کرد. دست جونگسو بالاتر اومد و روی صورتش نشست:
_روز به روز بیشتر شبیه اون میشی. انگار دارم بکهی رو نگاه میکنم.

و جفتشون با هم اشک ریختن. بیست و هفت سال بود که بکهی رو از دست داده بودن اما داغش برای جفت اونها هنوز تازه بود. برای هر دوی اون ها زندگی بعد از بکهی خیلی سخت شده بود. خیلی سخت...
بکهیون باید مدارک رو پیدا می کرد. باید میفهمید چرا همه چیز برای اونها انقدر پیچیده شده بود؟

📌✂📏

Continue Reading

You'll Also Like

Dukkha By Miyuna

Fanfiction

50.9K 13.8K 107
رنج: Dukkha بودا می‌گوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنج‌اند. نرسیدن به آن...
1.4K 165 5
وانشات های هدیلا رو توی این بوک بخونید. کم کم به جمع داستان هاش اضافه میشه. میتونید وانشات هایی با هر سه کاپل سکای- کایهون- سکایهون رو پیدا کنید. چن...
4.9K 1.2K 11
"من تمام عشقمو بهت دادم جونگین٫ من برای تو کارایی کردم که برای هیچ کس نکرده بودم. با من کاری کردی که بخوام همین الان با چاقو تیکه تیکت کنم و‌ جون داد...
20.4K 759 14
🌈👬توی این بوک من قراره کلی فیلم و سریال و کتاب و فن فیک و مانگا و خلاصه هرچیزی درباره گیا توی دنیا بگم و معرفی کنم براتون 💙💚💛🧡💜❤💖👬