ugly fan and hot fucker

By MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... More

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan&hot fucker.prt22
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

UGLY FAN & HOT FICKER.prt25

7.3K 1.2K 373
By MAYA0247

                        "اولین برف سال"


گاهی وقتا حس میکنی که واو...پسر!...من چقدر اضافیم!
میشینی یه گوشه و با خودت زیر و رو میکنی اصلا تا حالا برای کسی تو اولویت بودی؟
کم کم مغزت ارور میده و خندت میگیره...واقعا اینکه اینهمه آدم برات تو اولویت باشن و تو حتی تو لیست پنج تا اولویت اولشون نباشی خیلی مسخرس!
یه قانونی وجود داره...اگه میخوای به چشم بیای باید اول برای خودت احترام قائل باشی تا بقیه هم بهت احترام بذارن در غیر اینصورت هر چقدر از خودت مایه بذاری حتی دیده هم نمیشی!
پس آروم آروم خودتو جمع میکنی...با خودت میگی وقتی حتی نزدیک ترین آدمای زندگیم اینطورن چرا باید از غریبه انتظار داشته باشم؟
بکهیون زیاد اینکارو کرده بود...زیاد زیر و رو کرده بود وبه پوچی رسیده بود.
شاید به خاطر کمبود احساساتی که داشت اونطور چشم و گوش بسته عاشق یه آیدل به اسم پارک چانیول شد.
شاید چند سال پیش وقتی مثل الان که اشکاش گونش رو خیس میکردن بهتر بود فقط سرش رو تو بالشتش فرو میکرد جا اینکه با چانیول حرف بزنه....لااقل الان پیش خودش نمیگفت"وقتی پدرو مادر خودت به خونت تشنه ان از چانیول چه انتظاری داری؟"
در هر حال یه کسایی هستن که شانس دارن...انگار رو پیشونیشون چسبوندن خوشبخت یا دوست داشتنی....کسایی که مثلا بخوای بهشون یه حرف بزنی زبونت بگیره و بکهیون از این آدما متنفر بود!
چرا ذره ای دوست داشتنی نبود؟
_اوپا میشه منو هول بدی؟
با شنیدن صدایی از پشت سرش سریع اشک جمع شده تو چشماشو پس زدو به سمت صدا برگشت، نگاهش رو به دختر کوچولویی که با چشمای درشتش بهش خیره مونده بود
_جان؟
سعی کرد لبخند بزنه...هر چند میتونست تلخیش رو حس کنه ولی اون بچه انگار با دیدن همون لبخند ذوق زده شد چون سریع حرفش رو تکرار کرد
_میشه من سوار تاپ شم تو هولم بدی اوپا؟
_البته!
با چشمای هلالی شده ای گفت و از روی سکویی که روش نشسته بود بلند شد و همونطور که شلوارش رو میتکوند پشت سر دختر به سمت وسایل بازی کشیده شد.
دختر کوچولو با هیجانی که تو تک تک حرکاتش مشخص بود رو تاپ نشست و بکهیون وقتی پشتش رسید شروع به هول دادنش کرد.
احتیاط میکرد که نکنه کمی تند تر هولش بده و بچه رو بترسونه.
برای اینکه کمی ذهنش آروم بشه به پارک سر کوچشون اومده بود...اهمیتی نداشت هوا تاریکه نه؟
_بچه ها نگاه کنید...نایون این آقا کیه؟
دوتا پسر بچه و یه دختر همسن و سال دختری که بکهیون داشت هولش میداد جلوشون دست به سینه ایستاده بودن و با نگاه متعجبی به بکهیون نگاه میکردن.
_نکنه از این اطراف پیداش کردی تا هولت بده؟...من خودم دیدم رفتی بهش گفتی.
یکی از پسرا گفت و بکهیون به وضوح متوجه مچاله شدن دختر کوچولویی که اسمش نایون بود شد.
لبخند قشنگی رو لباش آورد
_نه من هیونگه نایونم...امروز سرم خلوت بود با هم اومدیم پارک.
_اوه واقعا؟
دختری که کنار پسرا ایستاده بود با لحن هیجان زده ای گفت و نایون تند تند سرش رو به معنای مثبت تکون داد.
_بلههههه.
بکهیون نمیدونست چرا یهو یاد بچگی خودش افتاد....وقتی که میومد پارک و خودش سوار تاپ میشد و خودش رو هول میداد.
یاد گرفته بود وقتی به سمت جلو میره پاهای کوتاهش رو باز کنه و وقتی میاد عقب پاهاش رو جمع کنه تا تاپش بیشتر اوج بگیره....یاد گرفته بود نباید به بقیه بچه ها گوش بده...کسایی که بهش میگفتن زشت و باهاش باز نمیکردن.
بکهیون ناشکر نبود فقط کمی‌..کمی دلش گرفته بود!...چطور از بچگی تا الان اینطور تنها مونده بود؟

____________________________

پاهاش رو روی هم انداخت و به چانیول که در حال درست کردن قهوه تو آشپزخونش ایستاده بود نگاه کرد.
دستش رو گوشه لبش کشید و لبای درشتش رو با زبونش تر کرد.
_یول...من چیزی نمیخورم.
با تن صدای جذابی گفت و نگاه چانیول روش نشست‌‌‌....چانیول خوب این طرز نگاه پسر کوچکتر رو میدونست حتی میفهمید که اون یقه باز چه معنایی داره‌.
لباش رو بهم چسبوند و نفسش رو بیرون داد...کیونگسو بهترین پارتنر سکسی بود که تا حالا داشت چون اون چشم درشت لعنتی از دردایی که چانیول بهش میداد لذت میبرد و حتی بیشتر هم میخواست!
آستین پیراهنش رو بالا داد و از آشپزخونه خارج شد و لحظه ای که پسر کوچکتر از جاش بلند شد و به سمتش حرکت کرد نیشخند جذابی رو لباش نشوند.
کیونگسو هیکل فریبنده ای داشت و وقتی دستاش دور گردن چانیول حلقه کرد با انگشت اشارش پشت گردن مرد بزرگتر رو نوازش کرد.
همیشه همینطور بودن...خیلی زود منظور همو میگرفتن و بابتش خجالتی نمیکشیدن یا حرفی وسطش نمیانداختن...هر چند اگه الان بکهیون بود هزار بار سرخ و سفید شده بود و در آخر زده بود به چاک!
"واقعا داری به ریکشن بکهیون فکر میکنی؟"
با خودش فکر کرد و همزمان با فرو رفتن ابروهاش تو هم دستای بزرگش متقابلا کمر کیونگسو رو کاور گرفتن و لحظه بعد خم شد و بوسه ای زیر گوشش زد و دم گوشش زمزمه کرد.
_دلم برات تنگ شده بود.
_من بیشتر!
قبل از اینکه خودش رو بین دستای چانیول بسپره با ناله کوتاهی گفت و لحظه ای که لبای مرد بزرگتر رو لباش کوبیده شد با خودش فکر کرد
"واو این لبا انگار ساخته شده تا منو ببوسه"

___________________________

_هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
با شنیدن صدای مادرش نگاهش رو از غذایی که حالا جزقاله شده بود با بی حواسی گرفت
_چ..چی شده؟
_بکهیون!...من غذا رو مگه به تو نسپرده بودم؟
خانوم بیون همزمان با خاموش کردن گاز گفت و بکهیون سریع انگار که به خودش اومده باشه به سمت غذای از دست دادشون برگشت.
_اوه...چطور حواسم نبود؟
از خودش پرسید و دستی بین موهاش کشید...واقعا حواسش کجا بود؟
_هی بک برات پیام اومده.
با شنیدن صدای خواهرش انگار که راه نجاتی پیدا کرده باشه زیر نگاه ترسناک مادرش از آشپزخونه خارج شد و کافی بود تنها چشمش به اسکرین گوشیش بیافته تا بند قلبش پاره بشه.
چانیول براش پیام فرستاده بود و ترسناک تر از همه متن پیامکش بود

_________________________.

کریس نیشخند شیطانی زد و پیامی که برای بکهیون نوشته بود رو یه دور دیگه خوند
"بکهیونا من میخوام خودکشی کنم...ای کاش آخرین نفری که قرار بود ببینم تو باشی"
_واو این چه ریختی به مخم رسید یعنی؟
با ذوق از خودش پرسید و پاهای درازش رو روی هم انداخت و وولی از روی هیجان تو جاش خورد.
_هی چرا اینهمه شنگولی.
کریس به دوست پسرش که تازه از حموم خارج شده بود نگاهی انداخت و یه تای ابروش رو بالا داد
_برای چانیول دام پهن کردم.
همزمان با حرفش گوشی چانیول رو تو هوا تکون داد ک باعث شد سوهو اخمی کنه
_بخدا که آخر پارک چانیول پاره پورت میکنه باید با کاردک از زیرش جمعت کنم.
کریس آهی کشید...انگار همین الانم پاره پوره نشده بود!

___________________________

بکهیون میترسید، قلبش مثل یه بچه گنجشک کوچولو تند تند میتپید...چشماش هی از اشک پر و خالی میشد و اگه قرار بود حالشو توصیف کنم باید میگفتم طوری که رنگ و روش پریده بود انگار که با مرگ یه قدم فاصله داشت!
تا حالا شده حس کنید هر جقدر بدوید انگار دارید آروم پیاده روی میکنید؟
اون وقت شب هیچ تاکسی لعنت شده ای نزدیکشون پیدا نمیشد و انقدر دویده بود که سینش میسوخت و حس میکرد توانایی خون بالا آوردن رو هم داشت.
وقتی سر خیابون رسید با دیدن تاکسی دستش رو جلوش گرفت و با آستینای بلندش سریع اشک جمع شده تو چشماش رو پاک کرد.
نمیذاشت چانیول خودکشی کنه...نمیذاشت!
اصلا‌..اصلا چرا ولش کرده بود؟...باید به چانیول میچسبید و ولش نمیکرد.
با توقف ماشین سریع داخلش شد و با صدایی که میلرزید آدرس رو تند تند گفت....فقط امیدوار بود دیر نرسه‌.
هزارتا پیام برای چانیول فرستاده بود
"چانیولا چی داری میگی"
"خوبی؟"
"هی صبر کن...حق نداری همچین کاری کنی"
"من دارم میام اونجا"
نفسش رو بیرون داد و لحظه بعد مرد راننده از صدای گریه های پسر کوچولوی پشت ماشین ابروهاش بالا پرید و از آینه جلو نگاهی بهش انداخت که چطور دستاش رو روی چشماش گذاشته بود و شونه هاش میلرزید.
"چقدر بیچاره"
مرد با خودش فکر کرد و فشار پاش رو روی پدال گاز بیشتر کرد.
چند دقیقه بعد که ثانیه به ثانیش اندازه یکسال گذشته بود صدای مرد راننده بلند شد
_رسیدیم.
بکهیون سریع با دستای لرزونش کرایش رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
به سمت ساختمون چانیول دوید و لحظه ای که منتظر بود تا آسانسور بیاد لحظه به لحظش مرگ رو تجربه کرد.
قلبش دیگه تو حلقش میزد و احساسات مختلفی رو حس میکرد...حس دلتنگی...گریه و عشق!
واقعا دلش برای چانیول تنگ شده بود...چانیولی که اولین و آخرین عشق بکهیون بود‌.
با باز شدن در آسانسور داخلش شد و طبقه مورد نظرش رو زد.
فقط کافی بود به انعکاس چهرش تو آینه نگاه کنه تا آهی بکشه....در بدترین حالت ممکن بود.
انقدر لای موهای قرمزش دست کشیده بود بهم ریخته رو صورتش ریخته بودن، چشماش هنوز از اشک سرخ بود و لباساش...شلوار راحتی خرسیش تضاد احمقانه ای با کاپشن بزرگ زردش داشت و همین باعث میشد بخواد سرش رو بکوبونه به دیوار.
اما خب الان آخرین چیزی که بهش اهمیت میداد ظاهرش بود.
با باز شدن درای آسانسور خودش رو بیرون پرت کرد و فقط کافی بود دستش به زنگ خونه چانیول برسه تا با ترس و تند تند دستش رو روش فشار بده.
وقتی در باز نشد خودش رو بهش چسبوند و تند تند بهش ضربه زد
_چانیولا...باز کن..یاااااااااااااا.
آخر حرفش رو با حنجره زخمیش داد زد و وقتی در خونه باز شد چشماش پر از اشک بود.
اون دراز لعنتی رو از پشت هاله ای از اشک محو میدید.
_اینجا چی میخوای؟
با لحن سرد چانیول سریع اشکاش رو پس زد و فقط کافی بود نگاهشون بهم گره بخوره تا چیزی تو وجود هر دوشون تکون بخوره‌‌‌‌...بکهیون جا خورده بود...چانیول اصلا شبیه کسایی که قرار بود تا چند دقیقه دیگه خودشون رو بکشن نبود.
چونش کم کم شروع به لرزیدن کرد و لحظه بعد مثل یه بچه کوچولو پقی زد زیر گریه.
مشتاش رو به چشمای خیسش فشار میداد تا اشکاش زودتر بند بیان ولی نمیشد.
چانیول چند لحظه متعحب به پسر ریز جثه خیره شد و وقتی که میخواست به سمتش بره و بغلش کنه با صدای کیونگسو متوقف شد.
_یولا...چی شده؟
سرش رو از زیر بازوی چانیول رد کرد و به بیرون سرک کشید و راننده زشت مرد بزرگتر رو دید.
جوری با تعجب به همدیگه خیره شده بودن که انگار هر دو از دیدن همدیگه سوپرایز شده بودن.
نگاه گیج بکهیون روی سینه برهنه و سفید پسر کوچکتر چرخید و بعد به چانیول رسید...حالا که دقت میکرد اونم پیراهنی تنش نداشت.
دهنش و چند بار باز و بسته کرد و خب لازم نبود بگم هنوز گریش میومد...از اینکه اینطور ظریف و شکننده بود داشت متنفر میشد.
دستاش بی جون کنار بدنش افتادن و چند تا قدم به سمت عقب تلو تلو خورد
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه‌.
انگشتای لروزنش به کلاه کاپشنش رسید و سریع اونو کشید رو سرش.
_م...من...من باید برم...ب..بخشید انگار...انگار....چرا اینهمه بدی؟
آخر حرفش رو بی ربط وقتی به چشمای چانیول نگاه کرد با بغض پرسید و مرد بزرگتر نفسش گرفت.
_بیا تو...برات توضیح میدم.
چانیول دقیقا نمیدونست چه توضیحی میخواد بده ولی دوست نداشت بکهیون اینطور رهاش کنه.
پسر کوچکتر همزمان با بالا دادن بینیش سریع پشتش رو کرد و داخل آسانسور شد و طبقه پارکینگ رو زد.
قبل از بسته شدن درای آسانسور به طرف مرد بزرگتر برگشت....تفاوتشون کاملا مشخص بود.
بکهیون گریه میکرد و چانیول شوکه بود...اصلا...اصلا بکهیون چرا اومده بود؟
نگاهشون تو هم گره خورده بود و وقتی درای آسانسور بسته شدن پسر کوچکتر با زانوهای سست شدش رو زمین سر خورد و چانیول با کلافگی دستی بین موهاش کشید و داخل خونه شد...آخرین چیزی که میخواست ببینه اون نگاه ناامید و شکسته بکهیون بود.
کیونگسو زبونش رو روی لباش کشید...میتونست حدس بزنه رابطه اون دوتا چیزی فراتر از رییس و کارمندیه ولی آخه اون پسر؟
چانیول از کی تا حالا اینطور سطح توقعاتش رو پایین آورده بود؟
اون پسرک واقعا بد موقع مزاحمشون شده بود.
چند قدم به چانیول نزدیک تر شد و از پشت بغلش کرد و اون لحظه بود که مرد بزرگتر تازه متوجه حضور کیونگسو شد.
لبخندی رو لبش نشست و فقط کافی بود به سمت پسر کوچکتر برگرده تا لباشون درگیر بوسه هاتی بشه.
چشماش گرد شد و به کیونگسو که دستاش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و همونطور که و انگشتای پاش بلند شده بود سخت اونو میبوسید خیره شد.
ولی خب!چند دقیقه پیش یه پاپی کوچولو رو اونطور لرزون لرزون از دست داده بود.

________________________

"یک...دو...سه...یک..دو...سه...یک...دو..سه...آفرین بکهیون همینطور ادامه بده"
همونطور که در طول خیابون راه میرفت همزمان با هر قدمی که برمیداشت پیش خودش زمزمه میکرد...هنوز احساس تنگی نفس داشت ولی خب چیزی که کمی برای خودشم عجیب میزد این بود که چرا دیگه گریه نمیکرد؟
فقط جلوی چانیول خودش رو اونطور کوچک کرده بود؟
که مثلا چی؟...دل آیدلش براش بسوزه و با کیونگسو کاری نکنه؟...محض رضای خدا اونا وسط یه رابطه شیرین بودن!
فقط کافی بود تصویر اون پسرک چشم درشت جلو چشماش نقش ببنده تا زانوهاش سست بشه و رو جدول کنار خیابون وا بره.
هوا زیادی سرد بود ولی نمیتونست تکون بخوره...میدونست باید بره خونه و اگه دیر کنه تاکسی براش پیدا نمیشه ولی چجوریا بود که حتی دلشم نمیخواست به اون خونه برگرده...شاید یخ میزد بهتر بود.
خب شما هم اگه جای بکهیون بودید تو اون لحظه مرگ رو به هر چیزی ترجیح میدادید....قلبش درد میکرد و یه چیزی تو ذهنش جیغ میکشید که"وات د فاک بیون؟...به اون رابطه به چشم یه وان نایت ساده نگاه کن و تمومش کن بره"
ای کاش به این راحتی بود...چانیول اولین کسی بود که بکهیون رو لمس کرده بود مخصوصا اینکه بک از قبل دوستش داشت.
آهی کشیدو سرشو توی یقه کاپشنش فرو کرد، میدونست چانیول عاشق کیونگسوعه..با اینکه راجب رابطشون چیزی نمیدونست ولی از این موضوع آگاهی کامل داشت!
دوست دخترش به بکهیون گفته بود که فقط کافیه چانیول اون پسر رو ببینه تا همه رو فراموش کنه پس نمیتونست زیاد دلخور باشه نه؟
در هر صورت بکهیون در حد اون پسر خوشگل و جذاب نبود...مخصوصا الان که با تیپ سکسیش جلو چانیول ظاهر شده بود.
لابد الان خیلی خوشحال بود که دیگه بکهیون تو زندگیش نیست!...خب اون پسر خیلی بهتر از بک بود و دلیلی نداشت که چانیول بخواد بابت از دست دادنش حسرت بخوره.
با حس سرمایی رو گونش از افکارش خارج شد و با مشتش اشکای تو چشماش رو پس زد..چند تا پلک زد و زمانی که سرش رو بالا گرفت،دید!
دونه های الماسی که از آسمون به سمت زمین فرار میکردن..درست مثل یه پنبه نرم به نظر میرسیدن و خدای من!
اولین برف امسال بود...لبخند خسته ای رو لباش نشست و دستش رو دراز کرد و وقتی اولین دونه برف رو دستش افتاد سریع مشتش رو بست.
چشماش رو بست و سعی کرد آرزو کنه....یه آرزو خوب!
حقیقتا تصمیم داشت بگه"تا سال بعد پارک چانیول رو به طور کامل فراموش کنم"
اما لحظه ای که صدایی تو گوشاش پیچید و چشماش رو باز کرد قلبش در لحظه شروع کرد به تپیدن.
سرش رو کمی کج کرد...اگه این یه رویا بود اونو دوست داشت!
به چشمای چانیولی که اونطرف خیابون ایستاده بود و انگار دم دستی ترین لباسش رو پوشیده بود خیره شد و یه چیز دیگه رو ناخواسته برای خودش آرزو کرد...انگار که مخاطب حرفاش مرد روبه روش باشه.
"می‌خوام مثل تو باشم،
یعنی زندگیم رو بکنم و دورادور دوستت داشته باشم.
نمی‌خوام عشقم به تو دست و پام رو ببنده...
مگه قرار چه چیزی رو از دست بدم؟
یه آیدل یخی رو؟!
و چی به دست میاوردم؟
لذت گهگاه دیدن خنده هات رو
از این به بعد میخوام دورادور دوستت داشته باشم چانیول شی"

_____________________________

سلام لاولیا**
بابت تاخیر متاسفم😭😭
بوس هوایی رو لپتوووون😻😘
منتظرش باشیدا😭☹

Continue Reading

You'll Also Like

3.5K 111 9
I got a real good feelin somethin bad abouta happen
1.1M 44.4K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
624K 38.1K 102
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...