Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

135K 39.3K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍

2.7K 671 318
By theNARIYAstoryteller

به عکس پروفایل بکهیون خیره شده بود. بکهیون به غیر از چهره و ظاهر بی نقصی که داشت، از نظر شخصیتی هم تقریبا کمیاب بود. مردی با سن و سال بکهیون که خیلی جوون تر از سنش به نظر میرسید؛ با ملاحظه، مهربون، شیطون و پرحوصله بود. توی این مدتی که باهاش آشنا شده بود، اصلا فاصله ی سنیشون توی ذوق نمی زد. بعضی وقت ها انقدر همه چیز عالی بود که با خودش فکر می کرد چطور همچین چیزی ممکنه؟ و وقتی بیشتر می نشست و روابطشون رو تحلیل می کرد متوجه می شد همه ی این ها بخاطر تجربه ای هستش که بکهیون داره و این آرامش رو مدیونِ همین اختلاف سنیشونه.

اما با وجود همه ی این ویژگی های عالی بکهیون باز هم عذاب می کشید. عذابی که مسببش خودش بود. وقتی رییس جانگ بهش پیشنهاد یه بلایند دینت با رفیقش رو داده بود و بیون بکهیون رو بهش معرفی کرده بود؛ از خودش مطمئن بود و خیال می کرد دیگه میتونه با کسی به غیر از چانیول هم احساس کنه که خوشبخته و احتمالا هم درست فکر می کرد و شاید میتونست واقعا کنار آدم بی نقصی مثل بکهیون شکستی که از فقدان حضور چان احساس می کرد رو جبران کنه. اما کی فکرشو می کرد سرنوشت بخواد اینطوری بازیش بده و چانیول دوباره جلوی چشماش توی نزدیک ترین مکان به دوست پسرش باشه!

خودش زیاد متوجه نبود توی چه موقعیتی قرار داره و چی داره توی مغزش میگذره. مدت ها بود که دوباره چانیول ذهنش رو پر کرده بود و این زود زود دیدنش هم همه چیز رو تشدید می کرد. میدونست وقتی با یکیه نباید به کس دیگه ای فکر کنه، اما عشقی که به چانیول همیشه توی وجودش احساس می کرد انقدر قدرتمند بود که باعث بشه نفهمه داره چی کار میکنه و نفهمه داره به چی فکر می کنه. اون باید می دید که چقدر کنار بکهیون خوشبخته و چقدر بکهیون برای یک زندگی قشنگ رو ساختن کافی و کامله، اما همیشه آدمها چیزایی که دارن رو نمیبینن و فکرشون مشغول چیزاییه که نتونستن بدستش بیارن.

همین ویژگی هم باعث میشد بجای اینکه به این فکر کنه چطوری بیشتر از قبل توی قلب بکهیون جا پیدا کنه، درگیر این باشه که چطور چانیول رو متوجه خودش بکنه. بعد از دیدن بوسه ی چان با مردی که توی شرکت بود و فهمیدن اینکه رابطه ی بین چان و همون مرد شکراب شده، حس می کرد شاید دوباره بتونه راهی پیدا بکنه. راهی برای فهموندن به چانیول که چی رو از دست داده. شاید اگه چانیول حسرت عشقی رو میخورد که یریم بهش داشت کمی دلش آروم میگرفت؛ نه؟ این ها افکاری بودن که ذهنش رو احاطه کرده بودن و باعث میشدن انرژیش رو صرفشون کنه. چان باید می فهمید کی رو پس زده!

📌✂️📏

بکهیون دو تا آیس کافی توی دستش بود، بخاطر همین مجبور شد با آرنجش در اتاق رو باز کنه. چان انقدر مشغول کارش بود که متوجه حضورش نشد‌. آروم جلو رفت و سعی کرد لیوان چان رو توی جای خالی ای که روی میزش پیدا کرده بود بذاره و یک لیوان هم روی میز یریم گذاشت.

_ یریم کجاست؟

چان سرش رو بلند کرد و به طرفش برگشت‌‌.

_ اوه هیونگ تویی؟ فکر کردم یریمی... نمیدونم چند دقیقه پیش رفت بیرون.

بکهیون سرش رو با لبخند تکون داد و آروم به سمت چانیول رفت. چان دوباره سرش رو انداخته بود پایین و مشغول ور رفتن با پارچه و مانکن بود. طرح جدیدی که زده بود رو داشت کم کم عملیش می کرد و حسابی تمرکز کرده بود. بکهیون کنارش ایستاد.

_ چان خودت میدونی که من مخالف سخت کوشی نیستم اما تو چند هفته ست بی وقفه داری کار میکنی. حس میکنم باید بزور بفرستم بری استراحت.

چانیول به بکهیون نگاه نمیکرد و مشغول بود.

_ هیونگ من حالم خوبه و عاشق کارمم. احساس خستگی نمیکنم.

_ چان میشه با من لج نکنی؟

لیوان آیس کافی که برای چان گرفته بود به دستش داد و مجبورش کرد روی صندلیش بشینه.

_ اصلا مگه بهم قول نداده بودی که بریم پیش جونگسو هیونگ و یورا نونا؟ پس چی شد؟ من چند دفعه بدون تو رفتم اونجا و دیگه نمیتونم بهونه بیارم.

چان نفس عمیقی کشید و یه جرعه از نوشیدنی رو آروم قورت داد.

_ باشه هیونگ قول میدم سری بعد بیام. فقط مشغول بودم و یکم کسل. همین.

بکهیون با دستش صورت چان رو قاب گرفت و قیافه ی بامزه و کلافه اش رو با لبخند و با حوصله تماشا می کرد. وقتی چشم ها و مردمک هاشون بیش از حد با هم مسابقه دادن، چشم های چان در برابر نگاه بکهیون کم آورد.

_ چرا اینطوری نگام میکنی هیونگ؟

حس می‌کرد گونه هاش آتیش گرفته و قلبش تند میزنه.

_ هیچی. دلم میخواد همینطوری نگات کنم. ایرادی داره؟

بکهیون با نیشخند شیطنت آمیزی گفت و بیشتر با دستاش به لپ های چان فشار آورد و باعث شد لب های چان بطرز کیوتی غنچه بشه. صدای در باعث شد حواسش از قیافه ی چان که دلش میخواست به شدت لپ هاش رو بخاطر اون حالت تخسی که صورتش گرفته بود گاز بگیره پرت بشه.

_ اوه، مزاحمتون شدم؟

یریم با احتیاط پرسید. بک با خنده جواب داد:

_ نه عزیزم. یه ذره نصیحت های هیونگ دونسنگی بود بینمون فقط، که تموم شد و چان قول داد پسر خوبی باشه نه؟

و در حالی که سیلی های آرومی به گونه ی چپ چان می زد ازش یکم فاصله گرفت.

_ آیس کافی برات آوردم روی میزه.

یریم لبخند زیبایی زد‌.

_ ممنونم.

قلب یریم احساس سنگینی می کرد. نمیدونست چرا به هر چیزی که مربوط به چانیول می شد، حسادت می کرد. حتی رابطه ی دونسنگ هیونگانه اش با بکهیون. بکهیونی که دوست پسرش بود و قطعا از جهات بسیاری بهش نزدیکتر محسوب میشد اما حس می کرد که اینطور نیست و اون نزدیکی خیلی در برابر رابطه ای که اونا با هم دارن ناچیزه و افکارش باعث میشد حس حقارت بهش دست بده. داشت به رابطه ی طولانی مدت دوست پسرش با کسی که خانواده اش محسوب میشه حسادت می کرد و خودش میدونست بخاطر عشق به بکهیون نبود! بخاطر عشق ناکام و یک طرفه ی خودش به چانیول بود. یریم دختر خیلی عاقل، منطقی و تقریبا موفقی بود اما کافی بود تا یک موضوعی حتی یک درصد به چانیول ربط پیدا کنه تا همه ی این ویژگی های مثبتش دود بشن برن به هوا.

_ امشب شام بیا پیش ما. چطوره؟

بکهیون خم شد و دم گوش یریم با صدای ملایمی گفت. یریم نمیدونست کی بکهیون بهش نزدیک شده و از پشت کنار گوشش خم شده. نگاه چانیول رو خودشون احساس می‌کرد.

_ ایرادی نداره؟

_ نه چه ایرادی. مگه نه چانیول؟

چانیول لبخند کوتاهی زد.

_ آره خوشحال میشیم.

یریم نگاه نامطمئنی به چان که با لبخند خیلی معمولی بهش نگاه می کرد انداخت.

_ پس شام با من‌. میخوام خودم براتون غذا بپزم.

بکهیون دم گوشش خنده ای کرد که قلقکش داد.

_ چه خوب. من دستپختت رو خیلی هم دوست دارم.

و بعد از اینکه کمی با کف دستش شونه ی یریم رو نوازش ماساژ گونه ای داد. اتاق کارشون رو ترک کرد. یریم درگیر رفتار لطیف و زیبای بکهیون با خودش شده بود و به مسیر رفتن بکهیون خیره بود و چان زیر چشمی بهش نگاه می کرد و فکرش مشغول بود؛ خیلی مشغول.

📌✂️📏

جیسانگ پاکت رو باز کرد. لبخند کجی روی لبش نشسته بود.

_ گفتی بیون همش به این خونه رفت و آمد میکنه؟

مرد سرش رو پایین انداخت و تعظیم کرد.

_ همش که نه قربان... اما تنها جایی که باهاش بیشتر از بقیه توی رفت و آمده این خونه است. یه زن و شوهر تقریبا میانسال اونجا زندگی میکنن.

جیسانگ به پشتی صندلیش تکیه داد.

_ حتما یکی از اقوام و نزدیکانشن.

چشماش رو بست.

_ من باید بهش حالی کنم که هیچ کس نمیتونه از زیر دست من در بره.

جعبه ی سیگارش رو برداشت و درش رو بازکرد. یه نخ از سیگار گرون قیمتش رو با لبش نگه داشت و با فندک عتیقه ای که داشت روشنش کرد.

_نمیتونم بلایی سر ییشینگ بیارم. این مثل تف سر بالا میمونه. دخترم ناراحت میشه و ممکنه کنترل کردن ییفان پیر سخت باشه! اون سر نوه اش خیلی حساسه. تو چی فکر میکنی؟

مرد سریعا تعظیم کرد.

_بله قربان.

اون چهره ی شیطانی که همیشه قبل نقشه های پلیدش میگرفت، روی صورتش پدیدار شده بود.

_خوبه. پس از همین جا شروع میکنیم.

📌✂️📏

چانیول توی اتاقش روی تخت نشسته بود و الکی با گوشیش ور می رفت. یریم و هیونگ بیرون اتاق مشغول تدارکات شام بودن و بکهیون ازش خواسته بود کمی استراحت کنه تا موقع شام صداش بزنن.

صدای خنده ها و حرف زدن هاشون به گوشش می رسید. چانیول از صمیم قلبش آرامش و شادی برای هیونگش میخواست اما نمی دونست برای چی اون لحظه شاد نبود. حس خوبی از رابطه ی یریم و هیونگش نمی گرفت ولی زیاد هم نمیتونست به این احساسش بپردازه. چون بعضی وقت ها میترسید این بخاطر حس حسادت و مالکیتی که از کودکی روی هیونگ داشت باشه و اونوقت این واقعا خودخواهی محسوب می شد.

داشت از دست خودش متنفر می شد. وقتی میدید هیونگش دست روی شونه های یریم میزاره یا باهاش می خنده و سعی میکنه خوشحالش کنه، به جای اینکه بخاطرشون خوشحال باشه، عصبی و کلافه تر می شد. برای همین سعی می کرد وقتایی که یریم پیش هیونگشه زیاد مزاحمشون نباشه و خودش رو یه جورایی توی اتاق خوابش قایم می کرد‌. این احساساتی که توی قلبش بود دقیقا حس و حال همون روزی رو داشت که فهمیده بود هیونگش اگه ازدواج بکنه از خونه شون میره و بخوبی یادش بود که هیونگش محکم بغلش کرده بود و بهش گفته بود "من هر جا برم تو رو هم با خودم میبرم" و واقعا هم اینکارو کرده بود.

پس چرا چانیول باز کم داشت؟ چرا از توجه هیونگش سیر نمی شد؟ از وقتی توی اتاق بغلی هیونگش ساکن شده بود، اتاقی که هیونگش براش ساخته بود، حس بی نظیری داشت. هیچ وقت توی زندگیش تا این اندازه احساس آرامش نکرده بود. اما شب هایی که یریم میومد پیششون این آرامش جاش رو به بی قراری می داد و چانیول از اینکه همچین احساسی به رابطه های هیونگش داشته باشه متنفر بود. حالش از خودش بهم میخورد. اون به اندازه ی کافی بعد از اتفاقی که بین خودش و جونمیون افتاده بود، خسته بود. نمیخواست از دست خودش هم از اینی که هست خسته تر بشه.

باید تلاشش رو می کرد تا خودش رو تغییر بده. مگه وقتی اون با میون بود، هیونگش از اینکارا می کرد؟ نه! پس اونم نباید همچین افکاری رو توی دلش راه می داد. باید سعی خودش رو می‌کرد. این چند وقتی که از جونمیون جدا شده بود، هر بار که یاد خاطراتشون می افتاد بلافاصله گریه اش می گرفت و این ضعفی رو به جونش مینداخت که ترس زیادی رو بهش منتقل می کرد. برای همین خودش رو غرق کار کرده بود تا ذهنش حتی فرصتی نداشته باشه که درگیر گذشته ها بشه. بکهیون هیونگ هم برای همین ازش شاکی بود و همش به استراحت دعوتش می کرد اما اون زیر بار نمی رفت و داد هیونگش رو در می آورد.

_ چانیول بیداری؟

بکهیون آروم به در اتاقش ضربه زد.

_ چانیول؟

آروم در رو باز کرد و چان رو که روی تختش نشسته بود، دید.

_ چانیول تو که باز نشستی؟ تونستی استراحت بکنی؟

چانیول سعی کرد صورتش رو عادی جلوه بده.

_ آره هیونگ.

بکهیون نگاه مشتاق و مهربونش رو به چشم های چانیول داد.

_ پس بیا بریم برای شام.

چانیول سری تکون داد و با هم به آشپزخونه و سفره ی شام ملحق شدن.

_ ممنون یریما. خیلی تدارک دیدی. حتما خسته شدی.

یریم لبخندی بخاطر حرف چانیول زد‌.

_ خواهش می کنم. من غذا پختن برای شما رو خیلی دوست دارم.

چند لقمه ی اول تقریبا توی سکوت خورده شد، البته اگه دعوت به بیشتر خوردن ها و غذا گذاشتن های بکهیون جلوشون رو فاکتور بگیریم. یریم یه قاشق برنجی که توی دهنش گذاشته بود قورت داد و بعد از خوردن جرعه ای آب عزمشو جزم کرد تا حرفی که مدتی بود میخواست بزنه رو عنوان کنه:

_ یه پیشنهادی دارم برای کار مجله و عکاسی، خیلی وقته دلم میخواست بهتون بگم. فکر کنم الان وقت خوبی باشه.

چانیول بی حس فقط بهش خیره بود و منتظر بود ادامه ی حرفشو بزنه.

_ بگو یریما حتما اگه بتونیم و مناسب باشه، انجامش میدیم! بکهیون گفت و‌ یریم دست هاش رو توی هم قفل کرد و کمی خودشو جلو کشید و مشتاقانه ادامه داد:

_ اوپا از اونجایی که زیاد برای شهرت شرکت، عکسی از خودت منتشر نکردی و از اونجایی که واقعا هر جفتتون چهره های فتوژنیکی دارین، میخوام خودتون اولین مدل های مجله باشید.

بکهیون و چانیول با تعجب به هم خیره شدن و همزمان گفتن:

_ ما؟

یریم با لبخند ادامه داد:

_ اوهوم. شما! بنظرم برای اولین سری عکسا که میاد از خودتون استفاده کنیم برای مجله ها و سری های بعد مدل های شرکت اضافه بشن اما برای بار اول یه جمله ی سوالی بزاریم و عکساتون یه حالت مرموزی داشته باشن. مثل اینکه بقیه رو عمدا کنجکاو کنیم که بنظرتون این مدل ها که توی اولین شروع باهامون همکاری کردن کی هستن؟

به بکهیون خیره شد:

_ اوپا از اونجا که وقتی اسمتو سرچ کنن. در واقع اسم شرکت رو ممکنه به عکس پروفایلت دست پیدا کنن. عکسای تو باید مرموز تر باشه. یه جورایی هم مشخص باشه که تویی هم نه... اینطوری کسی فکرشو نمیکنه این ها عکس های رییس مجموعه باشه و چانیول هم که عکسی فعلا توی پروفایلش توی شرکت نیست و این کار رو راحت تر میکنه! نظرتون چیه؟ من که خیلی براش اشتیاق دارم.

بکهیون و چانیول دوباره به هم خیره شدن.

_ بنظر ایده ی جالبی میاد اما من هیچی نمیدونم از اینکه چطور باید اینکارو بکنم‌.

بکهیون هم با حرف چان موافق بود برای همین به سمت یریم برگشت تا جوابشو بشنوه:

_ عیبی نداره. هیچکس بار اول نمیدونه باید چیکار کنه. وظیفه ی منه که بهتون یاد بدم که چطور انجامش بدین بعدا خودتون حرفه ای می شید.

📌✂️📏

شام رو خورده بودن و سه تایی توی جمع کردن سفره و شستن ظرف ها همکاری کرده بودن‌. چان از بکهیون هیونگ و یریم تشکر کرده بود و دوباره به اتاقش پناه برده بود. صدای خنده های یریم و بکهیون میومد. جفتشون توی اتاق هیونگ بودن. یریم قرار بود امشب اونجا بمونه. چانیول کلافه هی توی جاش تکون میخورد و موهاشو بهم می ریخت. سعی میکرد روی خوابیدنش تمرکز کنه، اما کاملا گوش و روحش توی اتاق بغلی بود! صدای حرف زدن های بکهیون و یریم مثل زمزمه و احتمالا چون بلند بودن به گوشش میرسید اما بخاطر اینکه جنس دیوارهای خونه هیونگ خوب بود واضح نبود! به حدی کلافه شده بود که زیر لب زمزمه ای از روی حرص کرد و هدفونش رو توی گوشش گذاشت و آهنگ اول پلی لیست صد تاییش رو تا آخر بلند کرد. بنظرش با صدای موزیکِ پرده ی گوش پاره کنش بیشتر و بهتر کنار میومد تا صدای اتاق بغلی! چرا حضور یریم باید انقدر اعصابش رو بهم میریخت؟

📌✂️📏

خاطره ی بامزه ای که بکهیون براش تعریف کرده بود باعث شد انقدر جفتشون بخندن تا اشک از چشم هاشون سرازیر بشه. بکهیون واقعا بلد بود چطور کاری بکنه تا یخ بینشون رو آب کنه. مادر یریم از وقتی که با بکهیون آشنا شده بود به جای اینکه یریم رو بخاطر اختلاف سنیشون سرزنش کنه، در واقع این چیزی بود که یریم انتظارش رو داد، بیشتر اونو نصیحت کرده بود که با بکهیون وقت بگذرونه و پیشش بمونه. حتی قبل اینکه یریم خونه ی بک بره بهش پیام داده بود که "اگه ازت خواست بمونی قبول کن" و واقعا یریم از این حد از روشن فکریِ مادرش شوکه شده بود!

به هر حال یریم به حرف مادرش گوش داده بود و الان پیش بکهیون بود. بکهیون رفته بود مسواک بزنه و یریم روی تخت نشسته بود و منتظر اومدنش بود. هول بود و نمیدونست چیکار باید بکنه‌ اما همزمان بخاطر داستان های بامزه ای که بکهیون براش تعریف کرده بود حس خوبی داشت. البته تا قبل از اینکه چشمش به دیواری بخوره که اتاق بکهیون رو از مال چانیول جدا می کنه. وقتی چشمش به دیوار اتاق افتاد، دوباره ذهنش سمت چانیول رفت. و نیت واقعی خودش... و عذاب وجدان سراغش اومد. احساس گناه می کرد که در کنار بکهیون به جای تلاش کردن برای خوشبخت شدن، به فکر حرص چانیول رو در آوردن بود.

تا اون لحظه که متوجه توجه خاصی ازش نشده بود. چان وقتایی که خودش و بکهیون‌ پیشش بودن، هیچ حس خاصی توی صورتش نبود. کلا هر روز ساکت تر از روز قبل می شد و بیشتر توی دنیای خودش غرق شده به نظر می رسید. یعنی الان چانیول داشت توی اتاق بغلی چیکار می کرد؟ اصلا بهشون فکر می‌کرد؟ یریم آهی کشید. اصلا خودش داشت چی کار می کرد؟ چرا فقط نمیتونست از بودن کنار بکهیون لذت ببره... نه چیز دیگه ای!

_ چرا دراز نکشیدی؟

یریم ایستاد و به سمت بکهیون برگشت.

_ منتظرت بودم.

بکهیون رو تختی رو کنار زد و به سمتی که یریم ایستاده بود رفت. مقابلش ایستاد. یریم با خجالت به چشم های بکهیون که خیلی راحت و شیطون بهش خیره شده بودن نگاه می کرد.

_چ... چی... شده اوپا؟

بکهیون لبخند کجی زد.

_ هیچی.

و بعد یریم نفهمید چی شد. بکهیون آروم هلش داده بود و اون خیلی نرم روی تخت بخاطر از دست دادن تعادلش دراز کشیده بود. بخاطر همین جیغ خفه ای همزمان کشید که باعث خنده ی نخودی بکهیون شد. بکهیون روش خم شده بود و یریم مضطرب به چشم های بکهیون نگاه می‌کرد.

_ میخوام بخاطر اینکه منتظرم موندی ازت تشکر کنم. همین.

و بعد آروم نوک بینی یریم رو بوسید. یریم نا خود آگاه چشم هاش رو بسته بود و دست هاش رو آروم روی سینه ی بکهیون گذاشته بود. بکهیون که سرش رو عقب برد و با چشم‌های بسته ی یریم مواجه شد دوباره خنده ی ریزی کرد و این بار یکی از پلک هاش رو بوسید. و بعد چونه اش رو.

چشم های یریم آروم باز شدن و با نگاه بکهیون تلاقی پیدا کردن.

_ یریما چرا صدای تپش قلبت رو میتونم بشنوم، هوم؟

بکهیون با مهربونی و صدای زمزمه وار کشنده اش گفت.

_ شاید بعنوان یه مرد دلم کارای جدی تری بخواد اما هیچ وقت تا وقتی که تو آمادگیشو نداشته باشی کاری نمیکنم. از چی میترسی دختر خوب؟ ها؟

و آروم یریم رو جابجا کرد و چراغ خواب کنار تخت رو خاموش کرد و خودش هم کنارش جا گرفت و یریم رو دوباره توی بغلش گرفت. بخاطر جثه ی کوچیک و بغلی ای که یریم داشت احساس کرد که انگار یه بچه توی بغلش گرفته. این فکر باعث شد بی اختیار یاد چانیول و بچگی هاش بیفته و لبخندی بزنه. همیشه یاد چانیول پیشش بود و این حس عجیب و خوبی بهش میداد. امیدوار بود چانیول الان توی خواب عمیقی باشه و خوب استراحت کنه‌. دلش میخواست قبل خواب بره یه سری بهش بزنه اما نمیدونست برای چی عقل بهش حکم می کرد وقت هایی که یریم پیششونه زیاد توجهش به چان رو بروز نده. می ترسید باعث سو تفاهم بشه و از اونجایی که یریم جوون بود، تجربه اش بهش میگفت شاید باعث حساس شدنش بشه.

_ راحت بخواب یریما. شبت بخیر عزیزم.

چشم های براق و یه کوچولو اشکی یریم توی تاریکی دیده نمی شدن.

_ ممنون اوپا... بخاطر همه چیز. شب بخیر.

بکهیون فوق العاده بود و احتمالا هر کی به جز یریم بخاطر امشب احساس خوشبختی می‌کرد. اما یریم احساس خفگی می‌کرد شاید چون شایستگی این محبت ها رو نداشت. چون همیشه اولویت با نیت آدم هاست. نیت میتونه سرنوشت رو بی رحم بکنه یا به رحم بیاره...

بکهیون بوی خیلی خوبی میداد و این خود بخود باعث شد چشم های یریم همراه بکهیون گرم خواب بشه. اما اتاق بغلی پسری بود که با خیال اینکه صدا های اتاق هیونگ کمتر شده باشن، هدفونش رو برداشته بود و دقیقا چند ثانیه بعدش صدای عجیب جیغ مانندی از یریم به گوشش رسیده بود تا اعصابش رو کاملا به ... بده و باعث شه این سری آهنگ های وحشیانه تر و بلند تری رو توی گوشش بزاره، به خاطر این شانس مزخرفش به خودش لعنت بفرسته و تا چند ساعت بیخوابی بکشه.

📌✂️📏

ییشینگ سعی می کرد زود زود از احوال جی هیو با خبر بشه و زیاد تنهاش نزاره. اخیرا جی هیو بی حال و بی اشتها شده بود و رنگ پریده بنظر می رسید. همش حالت تهوع داشت و غم نگاهش قلب ییشینگ رو می سوزوند. غم نگاهی که ییشینگ حس می کرد اخیرا جنسش عوض شده. نگاهی که بعد اون شب جی هیو داشت هم ناراحت بود. غمناک بود. پر از نا امیدی و غصه بود. اما حسی که اخیرا ییشینگ به نگاه جی هیو داشت، ترسناک تر از قبل بود. انگار جی هیو دور خودش پیله ی نامرئی تنیده بود که ییشینگ حتی نمیتونست لمسش کنه چه برسه به اینکه تلاشی برای پاره کردنش بخواد بکنه. با جی هیو اومده بودن جواب آزمایشی رو که بخاطر حال بدش داده بود بگیرن. دکتر یکی از دوستان ییشینگ بود و توی یه آزمایشگاه خصوصی مجهز کار می کرد.

_ سلام رییس جانگ.

ییشینگ لبخند دوستانه ای زد.

_سلام دکتر.

به اتاق دکتر راهنمایی شدن. ییشینگ از چهره ی دوستش داشت به این امیدوار می شد که چیز خطرناکی نیست. یعنی کاش همینطور بود.

_خب باید به من شیرینی بدین.

ییشینگ پرسید:

_ چطور مگه؟

دکتر با هیجان گفت:

_ دوستم داره بابا میشه. دلیلی از این مهم تر؟

_بابا؟

ییشینگ مات و مبهوت گفت.

_ چ... چی؟

جی هیو به زور تونست همینو بگه و از حال رفت.

📌✂️📏

سلام به همه ی عزیزان دل. میبینید چقدر داستان به جاهای حساس رسیده؟ شرط آپ بعدی ۳۰۰ تا ووته میدونم احتمالا دیر برسه بهش اما خب خودمم به یکم زمان دارم تا چند تا قسمت بعدی رو با هم یکم مرتبشون کنم و خط داستان رو تمیزتر بچینم و خلاصه اینا ... اینطوری بعدا توی آپ کردن ها هم میتونم به محض رسیدن شرط ووت آپ کنم ^_^
یکمم تبلیغش کنید پیش دوستای فیک خونتون. توی شرایط الان و فاصله اجتماعی بیشتر انتظار دارم ازتون و البته واقعا هم بد نبود سرعت ووت دادنتون... اما در کل خیلی کنده خودمونیا در جریانن ؛-)
بچه ها حتما کامنت هاتونو میخونم و جوابم میدم. دیر و زود داره سوخت و سوز نداره *_* پس خوشحال میشم واقعا اگه کامنت بزارید. حالا ببینم دوستش داشتید؟ اصلا دوستش دارید؟ :)

Continue Reading

You'll Also Like

31.6K 7.3K 9
❅توضیحات↶ این فصل ادامه ی داستان فصل اوله! پس قبل از خوندنش لازمه فصل یک رو بخونید. ❅عنوان⇜ یک میلیون سال(فصل دوم) ❅کاپل⇜ چانبک ❅ژانر⇜ رمنس، انگست، ز...
1.8K 362 17
Taghdir (کامل) 💍 کاپل های اصلی: سکای/ چانبک 👥 کاپل های فرعی: شیوچن/ کریسهو ❣️ ژانر : اُمگاورس (آلفا/اُمگا)٬ رُمنس، تخیلی، فلاف ✍️ نویسنده : Green...
24.3K 3.9K 74
شروعی فراتر از عشق...!♡ 🧠#Miss_Aylar🫀
15.5K 2.4K 10
فروختن تنش به تک‌‌پسر نازپرورده‌ی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگ‌کوک فکرش رو می‌کرد! آدم‌ها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو می‌گیرن و جونگ‌کوک،...