(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.4K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤

¤کد 35¤

2.9K 421 697
By Don_Mute

ووت یادتون نره شوگر پلامز*-*🍈

یک ماه بعد:

سر میز صبحونه نشسته بودن
خب راستش...
یکم سخت جا شدن کنار هم ولی جا شدن!

سر میز لویی
سمت چپش هری مدس هیو تیمونی دیلان و سر میز هم تایلر
سمت راستش لیلی لیام زین نایل مارگو اِدی!

همه نشسته بودن و با شوخی یا بی شوخی صبحونه می خوردن:

لیلی:"اینو از من دورش کنا!"(خطاب به لیام مقصود زین!)
لیام"زین بی خیال!"
زین"بشین سرجات بابا,همین سریالو روی سرت خالی می کنم به خدا,به من می گن جواد مالیک!"(لیلی قهقهه)

نایل"اوهوم,پس امروز می ری دانشگاه؟"(کل حواسش به مارگوعه)
مارگو:"اره می رم برای استاد دانشگاه ثبت نام کنم,اخه این کاریه که دوست دارم!"(خوش حاله که یه هم صحبت داره!)

(اِدی با گوشیش صحبت می کنه)
:بله خودم هستم,مورد مشابه پیدا شده؟,بله تا یک ساعت دیگه اونجام!
با خنده رو به زین و لیام و لیلی
:می گن امکان داره خانوادمو پیدا کرده باشن!
لیلی با چشمای قلبی نگاهش می کنه و زین انگشت شصتشو براش بالا می یاره!

تایلر:"با هم می ریم هم تو هم تیمونی رو دانشگاه ثبت نام می کنیم خوبه؟"(همونطور که قهوشو می خوره خطاب به دیلان می گه)

دیلان:"ایولللل,تیموتیییی قراره بریم دانشگاهههه!"(خر ذوق)
"دیلان من کنارتم داد نزن!"(دستشو روی گوشش گذاشته)

هیو:"امروز می رم مطب ببینم,می خوام کارمو شروع کنم!"
مدس:"اره منم می رم اشپزخونه,بالاخره قبولم کردن!"(هیو و مدس اروم و با خنده از کاراشون برای هم تعریف می کنن)

هری:"(خنده) هیییی لووو,نکننن!"(خودشو عقب می کشه)
لویی:"چرا؟ تو یه موجود شیرینی!(خنده)"(لویی دستشو جلو می بره تا دوباره انگشتشو توی چال لپ هری ببره)

و این طور بود که گروه L.S می رفتن سر کار دلخواهشون و زندگی جدید و واقعی رو برای خودشون می ساختن...

شاید بعضیاشون مثل اِدی می رفتن دنبال خانوادشون
دنبال زندگی قبلیشون می گشتن,با اینکه خیلی سخت امکان داشت پیداش کنن...

بعضیاشون ادامه تحصیل می دادن
بعضیاشون می رفتن دنبال کاری که عاشقش بودن و این طوری بود که یه تحول بزرگ توی زندگیاشون رخ داد

اما...
از هرچی بگذریم
ما زیام رو داریم
که دنبال تدی می گردن!

بزارین اخرین خاطرات خوش رو هم براتون تعریف کنم...

[دو ساعت بعد,شیرخوارگاه,لویی و هری و زین و لیام...]

هری بچه رو از توی تختش بر می داره و توی بغلش می گیره

"زیننننن,بیا اینو ببین,این دیگه جدا تدیه!!!"

زین کنار هری می ایسته
"گفتم یا موهاش قهوه ای باشه یا چشماش طلایی,چشم ابی با موهای فرفری برام انتخاب می کنی؟ مگه می خوام بچه ی تو رو بزرگ کنم!"

"ایزی برو!"
لویی کنار هری می ایسته و دستشو روی شونه ی زین می ذاره

هری:"لویی ببینش,می شه ما این رو برداریم؟"
"هری عزیزم,مگه لباسه! بعدشم,من میونم همچین با بچه ها خوب نیست!"

هری:"بنثملکقنبمثمبم(ذوق زدگی هری!) ببینش داره بهت می خنده!"
لویی:"هری من از بچه ها خوشم نمی یاد,بذارش سر جاش!"

"دا,دا؟"
هری با چشمای قلبی به دختر کوچولو نگاه میکنه و لویی بر می گرده سمت دختر و با لبخند نگاهش می کنه
لویی:"جانِ دادا؟"
لویی با لبخند انگشتشو از توی دست بچه رد کرد و باعث شد دختر بخنده

"می تونه دارسی باشه!"
"دوستش دارم!"

لیام با یه پسر وارد اتاق بچه ها می شه
"زین بیا اینو ببین!"
زین کنار لیام می ایسته و با خنده به پسر نگاه می کنه

"سلام تدی!"
پسر کوچولو صدای نامفهومی در می یاره و با چشمای قهوه ایش نگاهشون می کنه
لیام روی موهای مشکیش دست می کشه

"از وقتی دیدمش عاشقش شدم..."
زین دستشو دور شونه ی لیام انداخت و گونه ی تدی رو نوازش کرد
"منم عاشق هر دوتونم!"
لیام زین رو کوتاه بوسید و چرخید سمت لویی و هری

"خب بچه ها بریم؟"
لویی و هری چرخیدن سمتشون
هری روی پیشونی بچه رو بوسید توی تخت برش گردوند
"یه روزی میام می برمت,اگوری پگور!"
لویی متعجب نگاش کرد
"اگوری پگور؟"

زین و لیام بچه رو گرفتن و لویی و هری توی سالن ایستاده بودن

زین به هری که پشت در اتاق دارسی ایستاده بود نگاه کرد
"هری,وقت رفتنه!"

هری اول به زین و بعد به لویی نگاه کرد
"دارممم میامممم!"
از ته سالن داد زد و دوید سمت لویی
لویی چرخید و اماده شد تا هری بپره روی کولش

وقتی هری پرید دستاشو دور گردنش و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد و لویی پاهاشو گرفت

لویی:"کی انقدر شیطون شدی هز؟"
هری:"از وقتی بهم گفتی قراره بعد عروسیمون بیاییم دارسی رو ببریم!"

لویی و زین و لیام با تدی سمت خروجی حرکت می کردن

"عروسی؟ من کی قرار عروسی گذاشتم؟"
"الان! بهم گوش بده تاملیسنون! یه عروسی با شکوه میخوام,بعدشم دارسی رو از اینجا می گیریم,به اون خانونه گفتم برامون نگهش داره!"

لویی سرشو انداخت پایین و خندید
"اوکی بیب,هرچی تو بخوایی!"

هری گونشو با صدا بوسید و دستاشو دور گردنش محکم تر کرد

123456789
987654321

لویی با صدای چیزی که شنید از خواب پرید
دوباره صدای در رو شنید و این بار به سمت در رفت و به سمت در خونه دوید

دیلان و تیموتی جلوی در ایستاده بودن و سعی می کردن در قفل رو باز کنن

لویی با قیافه ی خواب الو چشم چرخوند
"چند دفعه گفتم در اتاقاتون رو قفل کنید!؟"

تیموتی و دیلان همین جور بی حس نگاهش می کردن
تیموتی:"بذار بریم بیرون لویی!"
دیلان:"می خواییم بریم یه دور بزنیم,زود برمی گردیم تومو!"

لویی جلو رفت و بی توجه به اونا دست دوتاشون رو گرفت و پشت سر خودش کشید
تیموتی:"کجا؟"
دیلان:"من نمی یام!"
"داریم می ریم بخوابیم پسرا!"
اول تیموتی رو توی تختش خوابوند و تا مطمئن نشد خوابیده از اتاقش بیرون نرفت و بعد دیلان رو توی اتاقش برد

تایلر توی تخت خواب بود
"تایلر,تای!"
لویی اروم صداش زد و باعث شد بدون اینکه چشماشو باز کنه از ته گلوش "هومممم"ی بکشه

"مواظب دیلان باش,نره از اتاق بیرون!"
لویی دیلان رو توی تخت خوابوند و بلافاصله تایلر مثل یه عروسک بغلش کرد

لویی از در خواست بره بیرون که صدای دیلان رو شنید
"تایلر؟"
"هوم؟"
"بریم بیرون؟"
"وقتی می تونی تو بغلم بخوابی بیرون چرا؟"
دیلان به طور عجیبی یکدفعه ساکت شد و چشماشو بست

لویی بهشون لبخند زد و در رو بست
اینام هم رو دارن!

وارد اتاق شد و هری رو دید که روی تخت نشسته و چشماشو می مالونه

در رو بست و نزدیک تخت شد
"چی شده لاو؟"
"دیدم نیستی,خواستم بیام دنبالت,گفتم شاید خوابزده شدی..."

لویی روی تخت خوابید و دستاشو سمت هری باز کرد
هری بهش لبخند زد و توی بغلش خزید

"من بدون تو که جایی نمی رم هز!"
روی سرشو بوسید و چشماشو بست
هری هم متقابلا دستاشو دورش انداخت و با لبخند چشماشو بست

"دوست دارم..."
زمزمه کرد

"منم دوست دارم عشق!"
لویی متقابلا زمزمه کرد و روی گوشش رو بوسید

123456789987654321
987654321123456789

2020/3/28 This is not their end...

اینم از عاقبت بخیری بچه هام:""

خیلی خیلی ممنونم از دوستانی که تا این لحظه خوابگرد رو دنبال کردن و دوستش داشتن و همه جوره حمایت کردن,واقعا ممنونم ازتون

و اینکه من ناراحتم که خوابگرد تموم شد,ولی خب هر شروعی پایانی داره!

من خودم با هری و لویی زندگی کردم,درکشون کردم,خودمو جاشون گذاشتم تا بتونم براتون خوب بنویسم...
من روحیاتمو تیکه تیکه کردم و توی هر کدوم از شخصیتا گذاشتم
حتی جکسون...

هیچوقت قرار نیست این ففیک از یاد هیجکدوممون بره...
شمام می تونید هرموقع دلتون براش تنگ شد بیایین و دوباره بخونینش و خاطراتتون رو زنده کنین:)

و در اخر ممنون که این فرصت رو به من دادین,بهم اعتماد کردین و با من خوابگرد رو پیش بردین

دوست ندارم بعد این ففیک دیگه کلا از هم جدا بشیم,چون شماها خانواده ی کوچیک منین,می تونین به بقیه ی ففیک هام سر بزنین و اونجا هم رو ملاقات کنیم,

و من قطعا بعد از این یه ففیک دیگرو شروع می کنم, پس می تونین فالو داشته باشینم تا چند وقت دیگه ففیک جدیدمم بخونین:>
من همیشه کامنتا و نظرات شما رو عاشقم💜

همه ی عشقم برای شما خانواده ی کوچیکِ خوابگرد💚

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

102 5 7
A gripping tale, The Carnage and the Snake follows fifteen awoken soldiers aboard the Starbright 01... "It is in dire circumstances only, Gen...
5 0 2
What I would do with the next Star Wars trilogy
1.1M 127K 112
"من اسمش رو گذاشتم.... . . . سرنوشتِ ما..."