(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.4K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 33¤

1.5K 364 756
By Don_Mute

ووت یادتون نره آتیش پاره ها*-*🔥💗

(حتما حتما حتما,اهنگ:
Glitter and gold_barns courtney
رو اماده داشته باشید تا هم زمان گوش بدید!)

امروز روزش بود...
روز بازی مرگ!

لویی توی اتاق تاریکش راه می رفت و سعی می کرد خودشو اروم کنه
اگر نتونه خودشو نجات بده چی؟
اگر نتونه هری رو نجات بده چی؟

تمام افکارش زمانی که در اتاقش باز شد و گاردی جلوی در ظاهر شد به یک باره فرو ریخت...

"وقت رفتنه!"
لویی سمت در قدم برداشت و جلوی در ایستاد
در بسته شد و دوتا گارد کنارش ایستادن

با فاصله ی کمی اون طرف ترش هری با موهای بلند و فرفری که روی شونه هاش می ریختن ایستاده بود
لویی بهش نگاه کرد و باعث شد هری هم سرشو برگردونه و بهش نگاه کنه

"اعتقاد داشته باش!"
هری به لویی گفت و باعث شد لویی ابرو بالا بندازه

"مثل من!"
هری گفت و سرشو چرخوند و نگاهشو به روبه روش دوخت

لویی نمی فهمید منظور هری چیه
یکی از گاردا دستور رو از توی بیسیم شنید
"گارد کد 2909,دلوژن امادست,مورد ها رو بیارید!"

هری به لویی نگاه کرد و شروع کرد به زمزمه کردن اهنگ قدیمیی که لویی می تونست چند باری رو که هری تکه ای ازش رو خونده بود رو به یاد بیاره...!

(▶Play the music)

"I'm flesh and i'm bone
Rise up,ting ting,like glitter and gold..."

با فشاری که گاردا به شونه هری وارد کردن هری چرخید و به سمت در اصلی که پشت اون در دلوژن انتظارشون رو می کشید, حرکت کرد

لویی هم همین طور که دوتا گارد کنارش حرکت می کردن چرخید و همین طور که به هری با تعجب نگاه می کرد پشت سرش رفت

"Do you walk in the walley of kings?"

هری با هر قدمی که بر می داشت پاشو محکم می کوبوند به زمین و باعث می شد لویی بتونه بشنوه که هری داره برای اهنگش ریتم می سازه!

گومب, گومب, گومب, گومب!

هر قدمی رو که بر می داشت
محکم می کوبید و باعث می شد تمام گاردا بهش نگاه کنن

"Do walk in the shadow of men who sold their lives to a dream?"

هری حالا دستاشم به هم می کوبید و هماهنگ با پاهاش ریتم رو بلند تر می خوند

"ساکت باش!"
صدای گارد رو شنید و بهش توجهی نکرد

به جاش سرشو چرخوند و همونطور که از گوشه ی چشمش لویی رو نگاه می کرد بقیه ی اهنگ رو خوند

"Do you ponder the manner of things..."

هری رسید جلوی دری که به دلوژن می رسید و پشت در جای چهارتا گارد ایستاد و اهنگشو ادامه داد

"In the daaaaark..."

به سقف نگاه کرد و ته صداشو کشید

وقتی چرخید سمت لویی , گاردای کنارش اماده باش ایستادن و چهارتا گارد پشتش و کنارش و گاردای لویی تفنگاشون رو بالا اوردن
و به سمتش نشونه گرفتن!

گاردای کنار در اتاقا با تعجب نگاهش می کردن و منتظر بودن ببینن هری می خواد چیکار کنه

هری ولی کوچک ترین توجهی به گاردا نکرد و اهنگشو ادامه داد:

"The dark....
(دستشو به شکل تفنگ در میاره و سمت مهتابی بالای سرش می گیره و بهش شلیک فرضی می کنه)

"The dark.....
(شلیک فرضی بعدی به مهتابی بالای سر لویی)

"The daaark....

(شلیک فرضی به مهتابی ته سالن)

(دستشو بالا برد و همونطور که انگاری می خواد مگسی رو توی هوا بگیره انگشتشو از هم باز کرد و با چرخوندن مچش سمت فضای دور دستشو مشت کرد)

و بعد از اون تمام مهتابی ها خاموش شدن و همه جا تاریک شد!

لویی مات و مبهوت حرکات هری رو دنبال کرد و بعدش توی تاریکی دستاشو بالا اورد و صداهای نامفهومی می شنید ولی نمی تونست تشخیص بده چیه

لویی می شنید که در اتاقا باز می شن و صدای افتادن و کشیده شدن چیزایی رو روی زمین می شنید ولی نمی تونست ببینه

به اندازه ی دو دقیقه همون حالت موند و بعد از دو دقیقه چراغای قرمز روشن شدن و لویی تونست هری و گاردارو توی همون حالت قبلیشون ببینه!

نگاهشو به هری برگردوند که دید با فریبندگی بهش چشمک و لبخند زد
لویی با فک افتاده و اخم بهش نگاه می کرد...

اون چطوری این کارو کرد؟
اونا که توی دنیای شبیه سازی نیستن!

شایدم....
وارد شبیه سازی شده بود و چیزی یادش نمی یومد!

گاردی که کنار در ایستاده بود دست هری رو گرفت و کشید و باعث شد هری بچرخه سمت در و وارد اتاق شبیه سازی بشه

گارد تفنگشو به پشت لویی فشار داد و لویی هم قدماشو به سمت در برداشت

برقا رفت؟
چی شد یکدفعه؟

وارد اتاق که شد جکسون رو دید که اونجا ایستاده و منتظر هری و لوییه

"خوش اومدی برادر زاده!"
لویی بهش اخم کرد و هری چشماشو چرخوند

"قربان فکر کنم یه مشکلی برای برق ازمایشگاه پیش اومده!"
"نه فقط یه اتصالی کوچیک بود..."

به لویی و هری نگاه کرد
"بریم که اماده بشیم نه؟"

لویی و هری روی دو تا تخت کنار هم دراز کشیدن و لویی سرشو سمت هری چرخوند و دید هری همین الانشم داشته نگاهش می کرده
"چطور اون کارو کردی؟"
"فقط دلم برای خوندن تنگ شده بود!"

لویی بهش اخم کرد
"می دونی منظورم چیه!"
"بهت که گفتم,اعتقاد داشته باش!"

کلاه های فلزی روی سرسون قرار گرفت و دستاشون و پاهاشون بسته شد

لویی:"ما می تونیم انجامش بدیم,فقط هرجایی هستی سعی کن اول من رو پیدا کنی!"
جکسون:"نه,سعی کن زنده بمونی!"

دوتا از دکترای جدیدش بالای سرشون ایستادن و سرنگ با مایه ی سفید رنگی رو توی شاهرگشون خالی کردن

جکسون:"خوابای خوب ببینین پسرای من!"

و بعد از اون هری و لویی بیهوش شدن و منتظر شروع بازی مرگشون...

123456789
987654321

هری با درد چشماشو باز کرد...
نمی تونست جایی رو به خاطر تاریکی ببینه

ولی می دونست پاش به شدت درد می کنه و نمی تونه تکونش بده
چشماش باز شد و متوجه شد به میله ای بسته شده

توی یه ساختمون خرابه بود و می تونست ماه رو که از ساختمون بدون سقف بهش می تابید رو ببینه...

و اما پاش
وقتی هری پاشو دید

"او مای...."
صورتش جمع شد و روشو ازش برگردوند

ساق پاش
طوری گوشتش کنده شده بود که استخون پاش معلوم بود!

انقدر درد داشت که حس می کرد نمی تونه تکونشون بده...
و اما این تمام ماجرا نبود

هری وقتی روی زمین رو دید نزدیک هزاران ادم مرده دور تا دورش با چشمای باز افتاده بودن

هری از ترس نفس نفس می زد و نمی دونست چیکار کنه
نفس عمیقی کشید و سعی کرد چیزی رو تصور کنه

ولی درد زیادی که پاش داشت اجازه ی تمرکز کردن رو بهش نمی داد...

پس اون اونجا نشست با تمام دردی که توی پاش وجود داشت
تصور کرد دستاش باز می شه...

123456789
987654321

لویی وقتی چشماشو باز کرد دید که لبه ی پرتگاهی ایستاده و نصف پاش فقط روی پرتگاه وجود داره و هر لحظه امکان داره بیوفته!

خواست عقب بیاد که حس کرد چیز تیزی پشت کمرش چسبیده و اجازه ی چرخیدن بهش رو نمی ده

"بپر,زود باش!"
صدای غریبه رو شنید و وقتی به پایین نگاه کرد دریای خروشان و صخره های سر تیز رو دید...
اگر می یوفتاد قطعا می مرد!

صبح بود و هوا روشن
لویی بدون تیشرت لبه ی پرتگاه...

سرشو چرخوند تا پشتشو ببینه که سرشو دوباره برگردونده شد
"اگر تا یک دقیقه ی دیگه خودت نپری,پرتت می کنم پایین!"

لویی دوتا دستاشو جلوش نگه داشت و تصور کرد توی دستش شمشیر داره
همزمان با چرخیدنش دستشو چرخوند و از وسط,بدن کسی که پشتش بود رو برید!

ولی وقتی به شکمش نگاه کرد زخم عمیقی به خاطر نیزه روی پشتش , به کمر و شکمش خورده بود...

دستشو روی کمرش گذاشت و دید چند نفر دیگه خیلی سریع دورشو گرفتن و محاصرش کردن
اونا شبیه سیاه پوستا بودن!

لویی تصور کرد سه تا سگ ژرمن داره که خیلی گرسنن!
صدای غریدن سگارو شنید و به جلوی پاهاش نگاه کرد

سه تا سگ سیاه بزرگ جلوی پاش بودن و انگار یک هفته ای بود چیزی نخورده بودن...

سگا با سرخ پوستا درگیر شدن و لویی تصور کرد دور کمرشو باند پیچی کرده

درد داشت
اونم خیلی

ولی لویی انقدر توی این کار استاد بود که بتونه راحت چیزی رو که می خواد رو بدست بیاره!

لویی به جای شمشیر توی دستش شات گان رو تصور کرد و شات گان رو روی شونش گذاشت و با هر قدمی که بر می داشت سرخ پوستایی که بهش نزدیک می شدن رو می کشت

بعد از اینکه سگاش کار سرخ پوستا رو ساختن و دیگه کسی نمونده بود, سوت زد و تصور کرد سگا نسبت به سوت واکنش نشون بدن که همین طور هم شد
کنارش ایستادن!
بهشون نیشخند زد و چرخید

روبه روش جنگل بود
باید هری رو پیدا می کرد...

به سمت جنگل تند تند قدم بر داشت و به محض اینکه وارد جنگل شد هوا تاریک شد و لویی تصور کرد می تونه به روشنی روز دور و ورشو ببینه و دیدش واضح تر شد...

می تونست حدس بزنه جکسون داره خودشو می کشه تا جلوی لویی رو بگیره!

لویی صدای هیس هیس مار رو شنید
مار بوآ!
جلوش سبز شد و هم اندازه ی لویی قد داشت!

لویی چند قدم عقب رفت و دید که مار هم زمان باهاش جلو می یاد
دقیق بهش نگاه کرد
بدنش قطری نداشت,ولی قد بلندی داشت!

لویی شات گانشو پشت گردنش گذاشت و فکر کرد یه مار مامبا دور شونش داره
در یک لحظه شونش به قدری سنگین شد که لویی درد رو توی شونش حس کرد

مامبای سیاه رنگ با زبون قرمزش دور گردن لویی خودشو پیچونده بود و در مقابل بوآ خود نمایی می کرد

لویی دستشو سمت بوآ دراز کرد و مامبا از دستش پایین اومد و جلوی بوآ قد علم کرد از اون بلند تر و بدنن پهن تر بود!

اونا با هم در گیر شدن و دور هم پیچیدن تا اینکه لویی دید که مارش گردن بوآ رو گاز گرفت و هنونطور که از گردنش گرفته بود توی جنگل پنهان شد

لویی با سرعت به جلو حرکت کرد و می شنید سگاش هم پشت سرش می دون

"دارم می یام هری!"
زمزمه کرد

123456789
987654321

هری تونسته بود دستاشو باز کنه ولی بعد از باز کردنش میله ی پشتش افتاده بود و صدای بلندی ایجاد کرد...

ولی حالا هری با عصایی که تصور کرده بود به سختی روی پاش ایستاده بود و با چشمای متعجبش به مرده هایی که کم کم از خواب بیدار می شدن نگاه می کرد!

باید کاری می کرد !
دور و ورشو نگاه کرد ,به بالای سرش نگاه کرد...
چی میتونست الان نجاتش بده؟
"این تصور توعه هری,تصور تو!"
برای خودش زمزمه کرد و یکدفعه چشماشو باز کرد

مرده های زنده ایی که دور تا دورشو گرفته بودن حالا ترسناک تر از همیشه شده بودن!

هری تصور کرد به اندازه ی یک دایره ی بزرگ دور تا دورش بنزین ریخته شده و فندک دستشه!
به فندک توی دستش نگاه کرد و روشنش کرد

مرده ها اروم شروع کردن قدم برداشتن سمتش و هری فندک رو روی خط دایره ای بنزین انداخت!

فعلا تصمیم گرفت برای خودش حفاظ بسازه!

اتیش شوله ور شد و باعث شد مرده ها جیغ بکشن و ازش دور شن!
به قدری بلند بود که زبانه هاش تا بالای سر هری کشیده می شدن...

هری عصاش رو ول کرد و فکر کرد به پاش اتل بسته و گچ گرفته شدس
وقتی به پاش نگاه کرد حالا دردش کم تر شده بود!

تصور کرد توی دوتا دستش کلته و از توی اتیش ها با دوتا دستش شلیک می کرد و صدای جیغ دلخراش اون ها رو در می اورد!

تا اینکه اتیش داشت خاموش می شد و هری به بالای سرش نگاه کرد و تصور کرد از اونجا نردِبون طناب مانندی اویزونه!
نردبون رو دید و بدون وقفه ازش بالا رفت

وقتی به بالا رسید دید مرده ها سعی می کنن از نردبون بالا بیان و تقریبا موفق شدن!
چاقو رو تصور کرد و نردبون رو برید!

کنده شد و اونا همون پایین موندن و بهش از پایین نگاه می کردن

هری نفس راحتی کشید و برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
ساختمون خرابه جاده ی خرابه ای رو نشون می داد که به دشتی می رسید...

سمتش قدم برداشت و امیدوار بود بتونه لویی رو اونجا پیدا کنه...

123456789
987654321

لویی به صحرایی رسیده بود که می تونست توی چند کیلومتر اون ور ترش شهر مخروبه ای رو ببینه!

پاشو روی شن های داغ گذاشت و از داغی بیش از حد شن ها پاهاش سوخت و عقب رفت

صورتشو از درد جمع کرد و تصور کرد که نیم بوت های پلاستیکی پاشه و بعد از اون دوید و از صحرا رد شد,

ولی وقتی به شهر رسید هوا تاریک شد و دو تا اِسنایپر زن رو بالای ساختمون دید

سر جاش ایستاد و به مردی که از وسط ساختمون ها سمتش قدم بر می داشت نگاه کرد

"سلام لویی!"

مرد سرشو بالا اورد و لویی با دید صورت سفید و موهای سبز و لبخند بزرگ و قرمز رنگ روی صورتش ترسید و چند قدم عقب رفت

"می تونی فرار کنی!"

لویی اما قبل از اینکه سگاشو بفرسته دنبال اسنایپر ها پشت یکی از ساختمون ها قایم شد

تصور کرد توی دستاش گاو کشه و سمت ادمایی که با تفنگ به دستور جوکر سمتش می یومدن شلیک کرد...

به شونش تیر خورد و باعث شد داد بکشه و روی زمین بشینه...
دیگه واقعا نمی تونست تفنگ رو نگه داره,
به کمک نیاز داشت!

تصور کرد مار مامباش بیاد پیشش و چند دقیقه بعد مارشو دید که از صحرا رد می شه و به سمتش میاد

کنار لویی ایستاد و خودشو دور بدنش پیچید و باچشمای جادوییش لویی رو نگاه کرد

لویی توی ذهنش ازش خواست تا هرچند نفر رو که می تونه بکشه و بعد از اون مار با هیسی که کشید سمت افراد حمله کرد...

حالا می تونست صدای داد افراد و فریاد هاشون موقع مردن رو بشنوه!

لویی تصور کرد شونشو بسته و دوباره بلند شد
حالا خودش باید دنبال جوکر می گشت...

از پشت دیوار نگاه کرد و جوکر رو بالای ساختمون متروکه دید
که اونجا ایستاده و با کلاشینکُفش بی وقفه به هوا تیر شلیک می کنه و می خنده!

فکر کرد عقابی داره و چند لحظه ی بعد عقابی سر شونش نشست
عقاب رو روی ساق دستش نگه داشت و تصور کرد ناخونای عقاب سمین!
به خاطر همین چنگالاش به رنگ زرد در اومدن!

بهش نگاه کرد و بهش دستور داد تا چنگالاشو توی چشمای جوکر فرو کنه!
عقاب بلند شد و به سرعت سمت جوکر پرواز کرد و با چنگالاش صورت جوکر رو خط خطی کرد!

جوکر همونطور که می خندید روی زانوهاش افتاد و دستشو به صورت خونیش کشید و چند دقیقه بعد.... اون مرده بود!

جنگ تموم شد و همه توسط لویی و نیروی پشتیبانی ذهنیش کشته شدن...

مار مامباش دوباره دور گردنش پیچیده شد و همونطور که قدم برمی داشت سگ و عقابش که بالاس سرش پرواز می کرد پشتش می یومدن...

صحنه ی عجیب و جالبی بود ولی...
چی توی این دنیا طبیعی بود؟

دیگه چیزی نمونده بود..
لویی نصف راه رو اومده بود!

123456789
987654321

هری رسید به دشت...
دشت بزرگی که پر از گل های بهاری بود اهسته درون دشت قدم گذاشت و تا وسطای دشت رفت که وقتی برگشت دید دشت پشت سرش اتیش گرفته!

اتیش به سرعتی پیش روی می کرد که هری نیاز داشت تا بدوه تا جون سالم به در ببره
ولی با اون پا؟

هری تصور کرد اسب داره...
صدای شیهه ای شنید و اسب مشکی سفید زیبایی رو کنارش دید

نشست روش و قبل از اینکه اتش خیلی بهشون نزدیک بشه اسب رو راه انداخت

اسب به سمت خرابه های شهر می دوید اما انگار اتش دنبالشون می کرد و بهشون نزدیک تر می شد!

هری یه دستشو از یال های اسب گرفت و چرخید سمت اتش
تصور کرد که اسب داره توی برکه می دوه و در همون لحظه
صدای سم اسب رو توی اب شنید...

اسب می دوید و توی برکه ی کم عمق قدم برمی داشت
و همین باعث شد تا اخر دشت هری به اسونی عبور کنه و وقتی به شهر رسید از اسب پایین بپره و اون رو به دنیای خیالش برگردونه...

"پس کجایی لویی؟"
زمزمه کرد و به اسمون نگاه کرد

و تصور کرد موتورش کنارشه...

123456789
987654321

لویی به وسطای شهر نیمه کاره رسیده بود که اونجا صدای موتور رو شنید و بعدش هری رو روی موتور دید

هری کنارش از موتور پیاده شد و بدون هیچ حرفی پرید بغلش!
بعد از چند وقت این ارامشی بود که هر دوشون بهش نیاز داشتن
لویی دستاشو دور کمر هری انداخت و به خودش فشردش و عطرشو نفس کشید

هری از بغلش بیرون اومد و به پشت سر لویی اشاره کرد
"باید برای اونا یه فکری بکنیم!"

هری به مرده های متحرکی که نزدیک هزارتا می رسیدن و به سمتشون می دویدن اشاره کرد و گفت

لویی بهشون اخم کرد و دست هری رو توی دستش گرفت و جلوی ورودی شهر ایستاد
می دونست باید چیکار کنه
حالا اونا باهم بیشترین قدرت رو داشتن!

"به این فکر کن که کل شهر رو اتیش می زنیم هری!"
لویی گفت و دست هری رو فشار داد

مرده ها بی وقفه به سمتشون می دویدن و هری و لویی جلوی اونا ایستادن و چشماشون رو بستن

وقتی چشماشون رو باز کردن شهر داشت توی اتیش می سوخت!
و دیگه چیزی باقی نمونده بود...

هری و لویی به هم لبخند زدن و بهم نزدیک تر شدن
لویی دستشو روی صورت هری گذاشت و هری با لبخند سر بینیشو به بینی لویی می کشید

"اینجا دیگه واقعی هستی!"
لویی با خنده گفت و باعث شد هری سر تکون بده و لباشو روی لباش بذاره

اعتقاد قوی و عشق اونا باعث فرو ریختن دیوارای فرضی شد و وقتی چشماشون رو باز کردن خودشون رو روی تختاشون پیدا کردن درحالی که کاملا به هم چسبیده بودن!

بهم لبخند زدن و از روی تخت بلند شدن,دستاشونو باز کرده بودن!

ولی با صدای برخورد چیزی به زمین دوتاییشون برگشتن سمت صدا,

جکسون تمام چیزایی که روی میزش بود رو انداخت روی زمین و از عصبانیت نفس نفس می زد

لویی از جاش بلند شد و روبه روش ایستاد
"ما بازی رو بردیم,حالا دیگه از اینجا می ریم!"

جکسون بهشون نیشخند زد
"نه! شماها هیچ جا نمی رین!"
و همین حرف باعث شد تا گاردا دور لویی و هری رو بگیرن و اونا رو محاصره کنن...

123456789987654321
987654321123456789

هیع=}
چه خبر؟

دوستداشتینش؟

بگین ببینم به نظرتون قسمت بعد چی میشه؟

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

95 12 12
In a world where technology and human emotion intertwine, three individuals-Emma, Ethan, and Zoe-embark on a remarkable journey to unravel the myster...
102 5 7
A gripping tale, The Carnage and the Snake follows fifteen awoken soldiers aboard the Starbright 01... "It is in dire circumstances only, Gen...
23 0 1
Die K-Pop Boygroup Ateez wird vom Südkoreanischem Staat zu einer Art TV Show eingeladen. Was erst noch als harmlos erscheint, entpuppt sich später al...
2 0 3
A young boy the recipient of a legacy of the terrible price what changes shall he bring to this world wrought with conflict hidden under the opulence...