(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.3K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 32¤

1.3K 358 305
By Don_Mute

ووت یادتون نره میگو سوخاریا*-*🍤

لویی چشماشو توی جایی باز کرد که دوتا ساختمون بلند خرابه دورش بودن و اون وسط خیابون ایستاده بود...
تاریکی همه جا بود و وضعیت رو بد تر می کرد...

"هری رو پیدا کن و نجاتش بده!"
صدای توی سرشو شنید و نگاهشو به دور و ورش انداخت

"هری!"
داد کشید

می تونست بفهمه دوباره توی دنیای شبیه سازیه
چون اخرین بار رو خوب یادش بود!

به سمت ساختمون خرابه سمت چپش قدم برداشت که صدای پارس سگ شنید

چرخید و سه تا سگ سیاه گنده رو دید که بهش دندوناشون رو نشونش می دادن

"زنده بمون!"
لویی ترسید و به سمت داخل ساختمون دوید

صدای سگ ها رو پشت سرش می شنید
خودشو به طبقه ی بالا که رسوند دیگه طبقه ای وجود نداشت....

چرخید و فکر کرد چیکار کنه

صبر کن ببینم!
اگر این دنیای شبیه سازی شدس پس...

لویی نیشخند زد و فکر کرد کلت توی دستشه!
وقتی سنگینی رو توی دست راستش حس کرد بدون معطلی ماشه رو کشید و توی سر هر کدوم از اون سگا یک دونه گلوله خالی کرد

[همون لحظه در واقعیت]

جکسون بلند بلند خندید و به ادمایی که پشت سرش نشسته بودن گفت
"هر دقیقه داره جذاب تر می شه مگه نه؟ این یکی از موردای تضمین شدمه اقایون!"

چرخید و سمت یکی از گارداش با نیشخند گفت
"کمکش کن هری رو پیدا کنه!"

[همون لحظه در دنیای لویی]

لویی از پله ها پایین اومد و تصمیم گرفت به سمت ساختمون سمت راستش بره

ولی وسط خیابون که رسید
صدایی شنید...

"لو....لویی!"
صدا بلند تر می شد!
"لوییییییی!"
حالا هری بود که انگار کنار گوشش داد می زد

لویی همونطور که دستاشو روی گوشش گذاشت و اطرافشو نگاه کرد و دنبال هری گشت

اون رو بسته به ساختمون دید!

سمتش دوید ولی بین راه دوباره صدای فریاد شنید
"لووووووو!"

لویی وسط راه ایستاد و همونطور که صورتشو از بلندی صدا جمع کرده بود به سمت چپش نگاه کرد که هری روی زمین افتاده بود و از شکمش خون می رفت

سمت راستش هری دستشو جلوی صورتش گرفته بود و سعی داشت از حمله ی سگ وحشی فرار کنه!

سمت دیگه هری داشت توی اتیش می سوخت!

اونا همشون داشتن اسم لویی رو به مدل های مختلف صدا می زدن
لویی,لو,ویلیام,تومو...

لویی تمام صدا ها رو توی سرش می شنید و همونطور که روی زانوش افتاد دستاشو روی گوشاش فشار می داد ولی فایده ای نداشت!

صداها بلند تر می شدن
تا اینکه لویی سرش سمت ساختمون سمت چپش چرخوند و هری رو اون جا بسته به صندلی دید درحالی که دهنش بسته بود!

لویی دندوناشو به هم فشار داد
از جاش بلند شد و نفس عمیقی کشید
"صداها . وجود . ندارن!"
شمرده شمرده گفت و دید که صدا ها قطع نشدن اما اروم تر شدن

لویی فکر کرد توی دستش شات گانه!
اون رو با دو دستش گرفت و روی شونش گذاشت

نشونه رو روی هری که توی اتیش می سوخت تنظیم کرد
اشک جلوی چشماشو گرفت ولی نفس عمیقی کشید و بهش شلیک کرد

نفر دوم رو از دست سگ با کشتنش نجات داد و نفر سوم رو بسته به ساختمون کشت
نفر چهارم رو از خون ریزی نجات داد...

صداها تموم شدن و اولین قطره ی اشک از چشمای لویی پایین ریخت

لویی به سمت ساختمون سمت هری واقعی دوید و وقتی از پله ها بالا رفتن به جای شات گان فکر کرد توی دستش چاقوِ!

سریع جلو رفت و بعد از باز کردن طنابای بدنش دستمال رو از روی دهنش برداشت و بهش لبخند زد

هری پرید بغلش و زمزمه کرد
"دلم برات تنگ شده بود!"
لویی متقابلا بغلش کرد
"منم همین طور,متاسفم که تنهات گذاشتم دارلینگ!"

لویی توی بغل هری یکدفعه از درد به خودش پیچید و سعی کرد هری رو از خودش دور کنه ولی نتونست

هری داشت توی کتفش چاقو فرو می کرد,

"هر.....اه....هز...."
لویی جای چاقو صدا خفه کن رو توی دستش تصور کرد و روشو به طرف مخافش چرخوند

گلوله رو توی سرش خالی کرد ولی هری رو از توی بغلش بیرون نیاورد...

خون سرش توی صورتش پاشیده شده بود و لویی همونطور که محکم بغلش کرده بود گریه می کرد
هق می زد و پیراهن هری رو چنگ می زد...

"دلم برات تنگ شده,دلم برای خندیدنات تنگ شده!"
لویی وقتی صدای افتادن چاقوی هری رو شنید بدن بی جونش رو به خودش فشار می داد و بلند گریه می کرد

"دیگه نمی تونم هری,من بدون تو نمی تونم,نیاز دارم ببینمت!"

سرشو توی شونش مخفی کرد و بعد از چند دقیقه بدون اینکه به جنازه نگاه کنه سرشو سمت بالا چرخوند و با بلند ترین صدایی که می تونست داد کشید
داد کشید تا خالی شه از درد...

ولی کاش لویی می دونست چطور خودشو نجات بده تا جایی دیگه
هری رو از دردی که حتی باعث می شه با چشمای بسته هم اشک بریزه رو نجات بده!
درد رو به پایان برسونه!

[همون لحظه در واقعیت]

جکسون با نفرت صحنه ی مقابلشو نگاه کرد و بعد از خاموش کردن دلوژن دستور داد لویی رو به اتاق خودش منتقل کنن

لویی سرش به شدت گیج می رفت و داشت توسط دو نفر کشیده می شد

سرشو اورد بالا و دید داره به اتاق خودش برده می شه...
تا اینکه رسید به در اتاق هری, تقلا کرد ولی گاردا محکم گرفته بودنش تا وقتی که صدای داد هری رو شنید

"لویییی,کمکم کننننننن,یکی کمکم کنههههههههه!"
لویی انگار که بهش شوک وارد شده باشه با شدت دستاشو از دست گاردا بیرون کشید و پشت در اتاق ایستاد و دستشو کوبید روی در

"هری؟ هری عزیزم!(هری:کمکم کنیننننن) میام پی-"
وقتی یکی از گاردا دستشو جلوی دهنش گذاشت و گرفتنش و کشون کشون بردنش سمت اتاقش حرفش نصفه موند ولی تا جایی که تونست اسم هری رو داد کشید!

[همون لحظه دنیای هری]

صدای کسی رو شنید که اسمشو صدا می زد
خیلی زمزمه وار و باعث شد بین داد هاش یکدفعه ساکت بشه و گوش بده

"میام پی-"
هری شنید و با چشمای متعجب به لویی که روی صندلی نشسته بود و به هری که دورش اتیش روشن بود نگاه می کرد زل زد

"شنیدیش؟"
به لویی گفت و باعث شد لویی اخم کنه

"هریییییی,هریییییی"
هری صدای لویی رو شنید و باعث شد توی یک لحظه به خود لویی که به سقف نگاه می کرد و تعجب کرده بود نگاه کنه و همه چیز رو بفهمه!

هری توی سه ثانیه به بالا ترین درجه ی خشم خودش رسید و همونطور که تمام بدنش از خشم می لرزید تصور کرد اتیشای دورش خاموش بشن و اونا در ثانیه ای خاموش شدن که باعث شد لویی با تعجب به هری نگاه کنه!

هری تصور کرد دستاش باز شده
به خاطر همین دستاشو با شدت از پشتش ازاد کرد و از جاش بلند شد

به لویی نگاه کرد
"تو لویی نیستی!"

لویی با اخم بهش خیره شد
"بشین سر جات هری!"

"تو حتی بزور می تونی تکون بخوری!"
هری داد کشید

و دید که دستای لویی کنار بدنش افتادن و بی حس روی صندلی نشسته!

بهش نزدیک شد
"لویی یه جایی بیرون این شبیه سازی لعنتیه,بعد تو تمام مدت من رو با واقعی بودنش و پاک کردن اخرین خاطرم که از اینجا با لیام زدم بیرون اینجا نگهم داشتی و کاری کردی از لویی متنفر بشم و درد رو حس کنم؟فکر نکردی یادم میاد مگه نه؟"
هری به طور ترسناکی زمزمه می کرد و بالای سر لویی تقلبی ایستاد

دستشو بالا برد و تصور کرد توی دستش کلتِ!
سر کلت رو روی پیشونی لویی گذاشت و بهش نگاه کرد

"دیدار به واقعیت!"
ماشه رو کشید و چشماشو به خاطر پاشیدن خون توی صورنش بست

دیوار ها کم رنگ پر رنگ می شدن و هری می تونست دور و ورشو ببینه

تا اینکه به طور کلی مثل وقتی رنگ رو روی دیوار می ریزی پایین ریختن و هری تونست ببینه که توی اتاقیه که توی واقعیت بود!

از جاش بلند شد ولی دستاش بسته بودن!
خیسی اشکاشو روی گونش حس کرد و اخم کرد...

مردی رو دید که با لباسی که سر اندر پا سفید بود بهش نزدیک می شه
"افرین هری,فکر نمی کردم انقدر باهوش باشی!"
مرد گفت و به تقلاهای هری توجه نکرد

سرنگ رو توی گردنش خالی کرد و هری دوباره بی هوش روی تخت افتاد

"حالا یکم بخواب,خسته شدی!"

123456789
987654321

صدای قیژ قیژ در باعث شد لای چشماشو باز کنه و به جکسون که وارد اتاقش شد نگاه کنه

صندلی رو جلوی لویی گذاشت و سینی غذای مفصلی جلوش گذاشت

دستاشو باز کرد و کنارش روی زمین نشست
لویی بدون اینکه توجهی بشه بکنه شروع کرد به خوردن ناهارش

"چطوری این کارو می کنی؟ من کلی ازمایش و دنیاهای متفاوت با معمای های خاص طراحی می کنم,ولی تو همشونو به راحتی حل می کنی,تو باعث شدی هری بفهمه توی شبیه سازیه و دیوارای فرضی رو بشکنه!"

لویی این بار دست از خوردن کشید ولی نگاهشو از روبه رو نگرفت!
"فقط یک معمای دیگه مونده, و اگر بتونی اون رو حل کنی قول می دم بزارم از این جا بری..."

لویی بالاخره بهش نگاه کرد و منتظر شد

"تا حالا.......فیلم جوکر رو دیدی؟ فیلم زامبی چطور؟"
جکسون گفت و مستانه خندید

"داری راجب چی حرف می زنی؟"
"می خوام بازی کنی,بازی مرگتو,قبول می کنی؟"
جکسون دستشو سمت لویی گرفت و لویی برای نجات جون خودش و هری دست جکسون رو گرفت و تکون داد

"ولی اگر بردم,هری رو هم با خودم می برم..."
"هر کار می خوایی بکن,فقط باید توی بازی زنده بمونی,اصلا هری رو هم وارد بازی می کنم...."

از جاش بلند شد و دستشو روی شونه ی لویی زد
"از ناهارت لذت ببر ویلیام!"

چرخید و از در بیرون رفت
لویی می تونست اعتراف کنه به خاطر شنیدن عبارت"بازی مرگت" یکم ترسید...

ولی هرچی بود قبولش می کرد,
حتی اگر می تونست هری رو برای یک دقیقه هم ببینه,
براش کافی بود!

123456789
987654321

خب,اینم یه پارت کوتاه که لازم بود نوشته بشه....

نظرتون راجب وضعیت لویی و هری چیه؟

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

83 3 12
In a galaxy far far away... well not really that far away, where still in Milky Way After all but yeah the assholes do came from a far far away galaxy
22 0 1
Die K-Pop Boygroup Ateez wird vom Südkoreanischem Staat zu einer Art TV Show eingeladen. Was erst noch als harmlos erscheint, entpuppt sich später al...
95 12 12
In a world where technology and human emotion intertwine, three individuals-Emma, Ethan, and Zoe-embark on a remarkable journey to unravel the myster...