Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

139K 40K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 بیست و سه: رفاقت 📍

2.4K 676 117
By theNARIYAstoryteller

کم کم زخم های صورت و دست های جی هیو بهتر شده بودن. ییشینگ این چند روز رو به هر بهونه ای که شده بود، جی هیو رو پیش خودش نگه داشته بود و از کنارش تکون نمی خورد. بخاطر شرایط روحی اون دختر خیلی نگران بود و با تمام وجودش حس می کرد آه چانیول دامنش رو گرفته بود. اگر اون شب با مرور کردن پشت سر هم صحنه ی بوسه های اون پسر و میون توی ذهنش، اعصاب داغون خودش رو ضعیف تر نمی کرد شاید متوجه تماس های جی هیو می شد و اگر اون اتفاق می افتاد الان دیگه چانیولی وجود نداشت که وسط سکسشون اون ها رو دیده باشه یا جی هیویی که توی مهمونی بخاطر یکی از دشمن های پدرش مورد تجاوز قرار گرفته باشه.

الان که داغی اون خشم ها کم کم سرد شده بود متوجه حق هایی که سنگینیشون گردنش رو می شکست شده بود و عذاب می کشید. واسه ی چانیول خودش هم می دونست که هیچ راه جبرانی برای خودش نذاشته بود اما برای جی هیو شاید هنوزم می تونست کاری بکنه. توی این چند روز میون به هیچ کدوم از تماس هاش پاسخ نمی داد و ییشینگ هم به جز تماس تلفنی و پیام هایی که سین می شد اما پاسخی بهشون داده نمی شد کاری از دستش بر نمیومد. حتی بکهیون هم توی این چند روز سراغی ازش نگرفته بود.

لا به لای استرس ها و اضطراب ها و عذاب وجدان هایی که توی اون چند روز احساس کرده بود، از دست دادن بکهیون هم دیده می شد. بیون بکهیون ارزشمند ترین رفیقی که توی زندگیش داشت و حاضر بود قسم بخوره که بعدا هم دوستی از بیون براش مهم تر پیدا نمی شد. توی این سال ها خودش شاهدِ تنهایی ها و سخت کوشی های بک بود و حتی میدونست چقدر اون پسرِ گامبویی که اون اوایل هیون قایمکی بهش سر می زد و از دور مواظبش بود براش مهمه. برای همین احتمال می داد که بکهیون تا الان اتفاق اون شب رو فهمیده باشه و برای همینه که توی این چند روز سراغی ازش نگرفته. حتی متوجه شده بود که بکهیون دیشب پیام امیدبخش و حمایت کننده ای برای جی هیو فرستاده بود. چون جی هیو به محض خوندن پیام از خوبی های بکهیون شی و اینکه خوشبحالِ شینگ که همچین دوستی داره صحبت کرده و اشک ریخته بود.

آخرین کسی که دوست داشت از دست بده بکهیون بود برای همین دلشوره داشت. حتی آرزو می کرد که بکهیون یه دعوای حسابی باهاش بکنه، یه کتک مفصل بزنه و هر چی از دهنش در اومد بهش بگه، اما رهاش نکنه. درسته برای تمامی اون اتفاقایی که شاید باعث می شد بیون رو از دست نده احساس ترس می کرد. اما همشون می ارزیدن برای ادامه ی حضور بکهیون توی زندگیش ...

📌✂️📏

" پسرِ کم حرف و ساکت دانشکده بود. نه با کسی کار داشت نه به کسی نزدیک می شد. کم تیکه و کنایه از بچه ها نشنیده بود ولی واقعا همشون به تخمش بودن! واسه خودش از بوفه ساندویچ سرد سفارش داده بود و آروم توی افکار خودش بود و توی خلوت ترین قسمت حیاط قدم می زد که محکم با یکی بر خورد کرد و افتاد زمین. سرش رو که بلند کرد سه تا از دردسرساز ترین و علاف ترین بچه های دانشگاه رو بالا سر خودش دید.

_ به به جانگ ییشینگ. چشمات کورن نمیتونن درست جلوشونو نگاه کنن؟ به چه حقی عین خر سرتو میندازی پایین و دور و برتو نگاه نمیکنی ها؟

جفنگ ترینشون تقریبا وسط اکیپشون می ایستاد و این نطق ها رو پشت سر هم تحویلش می داد. ییشینگ بی توجه از جاش بلند شد و ساندویچ سردِ عزیزش که روی زمین افتاده بود و دیگه نمیتونست بخوره رو برداشت و به سطل آشغالی که نزدیکش بود انداخت.

_ با تو ام احمق منو ندید می گیری؟

ییشینگ هندزفریشو از توی جیبش در آورد و گذاشت توی گوشش و تصمیم گرفت بی توجه از کنارشون رد بشه که یکی از همون پسرا با یه دستش هندزفریشو کشید و با دست دیگه اش کلاه هودیشو و باعث شد ییشنگ محکم به عقب برگردع و ناغافل مشت محکمی بخوره و دوباره روی زمین بیفته.

_ احمق! باید حتما کتک بخوری تا بفهمی که حق نداری منو نادیده بگیری؟ ها؟

صدای بلندی حواس هر چهار تا شونو به خودشون جلب کرد‌.

_ آهای اوسکول، این راه های قشنگی برای جلب توجه نیستا. چیکارش داری؟

بیون بکهیون بود. یکی از دانشجوهای باهوش و خوش سر و زبون دانشکده. قیافه ی خوب و مهربونی داشت و سعی می کرد رها باشه. آزاد و رها، این احساسات و اطلاعاتی بود که ییشینگ ازش داشت. ضمنا میدونست که پسر اجتماعی ایه و همه توی دانشکده دوستش دارن.

_ توی دیک فیسم هر چقدر میخوای منزوی باشی باش چرا انقدر دست و پا چلفتی ای ها؟ وایسادی نگاشون میکنی.

در حالیکه زیر لب یقه ییشینگ و گرفته بود همزمان کمک می کرد بلندش کنه زمزمه کرد و حقیقتا ییشینگ هنوز بخاطر لقب دار شدن توسط بیون اون هم بعنوان " دیک فیس " توی شوک بود.

_ با منی؟

بکهیون چشماشو چرخوند و دوباره زمزمه کرد.

_ پس دکمه تِرن آنِت دیک فیس بود؟

_ به به! بیون بکهیون! به توچه؟ مگه وکیل مدافعشی؟ این یه چیزی بین ما و این پسره ... بهتره بری مشقاتو بنویسی و مزاحم اختلاطمون نشی.

بکهیون اصلا اعصاب درست حسابی ای نداشت، کاملا مشخص بود از اون تیپ آدماست که از بی عدالتی متنفره و از دور کاملا همه چیو دیده:

_ مطمئنم اونم راضیه که جواب مشتتو بدم عوضی.

و محکم توی صورت اون پسری که بصورت ییشینگ مشت زده بود کوبید و خود ییشینگ هم نفهمید دقیقا چه اتفاقی افتاد، فقط یهو دید داره دعوای سه نفر با یه پسر لاغر اما پر زور و تکنیکی رو نگاه میکنه، اونم سرِ خودش. بیون بکهیون که سخت مشغول دفع کردن ضربات اون چند تا ابله و تک و توک کتک زدنشون بود داد زد:

_ دیک فیس لعنتی نشستی داری منو نگاه می کنی؟ نمیخوای به ناجیت یه کمکی برسونی؟

و اینطوری بود که ییشینگ به خودش اومد و رفت و دوتایی خوب حساب اون سه تا احمق رو رسیدن و روی چمنای دانشکده لش کردن. بعد اون اتفاق بکهیون هنوز هم دست از سر دیک فیس گفتن به ییشینگ تا مدت ها بر نمی داشت و همینطور آویزون شدن ازش. پیش بقیه طوری رفتار می کرد انگار بزرگتر ییشینگه و ییشینگ باید دستشو ول کنه تا گم نشه اما حقیقتا اونی که راه به راه ییشینگ رو دنبال می کرد و بهش چسبیده بود بکهیون بود! چیزی که ییشینگ ازش زیادم بدش نمیومد. در واقع خیلی هم دوستش داشت. هر چقدر خودش رو چُس می کرد بکهیونی که خوب اونو شناخته بود بیشتر تحملش می کرد و این طوری بود که تقریبا کمکش کرد تا از فوبیا هایی که دامنش رو گرفته بودن فرار کنه و همچنین وابستگی و دوستی عمیقی که بینشون شکل گرفت چیزی بود که دنیای مهمی برای هر دوتاشون ساخته بود. دنیای رفاقت بیون بکهیون و جانگ ییشینگ "

📌✂️📏

ییشینگ و جی هیو جلوی در خونه ایستادن.

_ ببخشید این چند روز خیلی اذیتت کردم ...

ییشینگ دستش رو روی دست جی هیو گذاشت.

_ اینطوری نگو. باشه؟ هر وقت هم دلت خواست دوباره میتونی بیای پیشم. اگه احساس کردی حالت خوب نیست یا خیلی تنهایی بهم زنگ بزن، باشه؟ از خودت مواظبت کن و نگران هیچی نباش. بهم اعتماد کن جی هیو.

تقریبا جمله ی آخر رو توی حالتی گفت که صورت گرد دختر رو با دستاش قاب گرفته بود. درسته که بنظر می رسید دم در بودن و کسی اونها رو نمی دید ولی یه حس خیلی قوی بهش می گفت که زیر نظر جیسانگه. نگران جی هیو بود و برای اینکه جیسانگ شکی نکنه تصمیمش رو گرفت. صورتش رو آروم جلو برد و بوسه ای روی پیشانی دختر گذاشت و بعد آروم در آغوشش گرفت.

_ اگه تو چیزیت بشه ... هرگز خودمو نمیبخشم جی هیو. بخاطر من مواظب خودت باش.

جی هیو دلش میخواست دوباره گریه کنه اما نباید پدرش اون رو با چشم های قرمز می دید. آغوش گرم ییشینگ فوق العاده بود. انقدر فوق العاده که دلش میخواست افکار بد رو از سرش بیرون کنه ولی بعضی وقت ها انقدر اون نیروی تاریک قوی میشد که میتونست همه جا رو تیره کنه. بالاخره از آغوش ییشینگ در اومد و بعد از خداحافظی با قدم های آروم به خونه رفت. ییشینگ برای دختر خیلی نگران و ناراحت بود. باید انتقام اون دختر پاک و معصوم رو میگرفت‌:

_ الو؟ سلام پدربزرگ. یه گروه از افراد و بادیگارداتونو به من قرض میدین؟ باید یه نفر رو برام پیدا کنن!

📌✂️📏

جی هیو آروم وارد اتاقش شد. باباش رو توی راه اتاقش با یه لبخند معنا دار دیده بود. احتمالا شاید باباش تحسینش می کرد چون تونسته به همسر آینده اش نزدیک بشه ولی خب باباش نمیدونست تاوانِ این نزدیکی رو چطوری داده. بخاطر ییشینگ این چند روز واقعا سعی کرد بود قوی تر باشه اما وقتی که الان دوباره توی اتاق بزرگش تنها شده بود، اون حس لعنتی مزخرف که میگفت پاکیشو از دست داده توی سرش ورجه وورجه می کرد. دختری به مهربونی جی هیو که بدی رو توی حالت عادیش چه توی رمان هایی که میخوند و چه توی اخبار ، درک نمیکرد؛ حالا باید با بدی های بزرگی که در حقش شده بود کنار می اومد و این واقعا براش مثل جون کندن میموند. خیلی سخت بود‌. چرا باید این بلا سر اون میومد؟ مگه کجا رو اشتباهی رفته بود؟

📌✂️📏

"فکر کردی که میزارم یه روز خوش داشته باشین؟"

" یادت بمونه تو بعد امشب هرزه ای بیش نیستی. "

" بابات یه عوضیِ تمام عیاره که دخترش لیاقت خوشبختی رو نداره "

" هرزه ها همیشه جاشون اون زیره فهمیدی کوچولو؟ "

" بابات یه عالمو بدبخت کرده، حتی تو هم بخوای تقاص کاراشو پس بدی بازم کافیش نیست "

" حسش میکنی؟ آره؟ "

" تو لیاقت مردن هم نداری "

با یه جیغ شدید از خواب بیدار شد. انقدر اتاق و عمارتشون بزرگ بود که مطمئن بود کسی صداشو نشنیده. عرق کرده بود و نفس نفس میزد. گوشه ی چشماش خیس بود و اینا نشون میداد که توی خواب هم گریه میکرده. این خواب لعنتی مثل همون لحظه براش زنده بود. حس می کرد. درد و رنج و غم و فشار همون شب رو هنوز حس می کرد. حرف های ووبین از سرش نمی رفتن. نمیدونست کی میتونه از شر افکارش رها بشه. حتی تا اون روز یک ثانیه هم نمیتونست افرادی رو که افکار خودکشی دارن درک بکنه اما بعد از اون شب همش این فکر توی سرش رژه میرفت. دلش یه لیوان آب خنک خواست تا یکمی این حال و هوا از سرش بپره آروم از جاش بلند شد و در اتاق رو باز کرد و خارج شد. از جلوی در اتاق کار پدرش رد می شد که صدایی شنید:

" این مدارک توی همین کشو میمونه. اون بیون لعنتی هم مثل خواهرشه. ژنتیکی برامون دردسر سازن. حواست باشه که همه چی مو به مو و دونه به دونه اجرا بشه. باید بفهمن در افتادن با تریپل جِی چه معنی ای میده! ".

شنیدن فامیلی بکهیون شی از دهن پدرش واقعا کنجکاویش رو بر انگیخته بود. آروم از در فاصله گرفت. یعنی میتونست یه نگاهی به اون مدارک بندازه؟

کمربندش رو بست. آینه های ماشین رو تنظیم و چک کرد. سوییچ رو میخواست بچرخونه که زنگ گوشی به صدا در اومد. یریم بود.

_سلام یریما... ممنونم تو خوبی؟ آره ببخشید... این چند وقت سرم شلوغ بود، نتونستم حالتو بپرسم... اوووم یه خبر جدید دارم برات... چان قراره از این به بعد پیش من زندگی کنه؛ همخونه شدیم... آره... خوشحال میشم بهمون سر بزنی اما بهت میگم کی بیای یکم چان مشغله اش زیاده سرش یکم خلوت شد یه جشن سه نفره میگیریم... چطوره؟

گوشی رو بین دستاش جا به جا کرد.

_ عالیه... پس فعلا.

بکهیون لبخند کمرنگی زد. سوییچ رو چرخوند و راه افتاد. درسته که کلافه بود و زیاد حوصله نداشت اما صدای آرامش بخش یریم و لحن مهربونش حس خوبی بهش تزریق کرده بود. بودن چان کنارش از برجسته ترین آرزوهایی بود که توی کل زندگیش داشت.

چانیول مثل پاره ای از تنش بود، مثل نوزادی که تا کودکی بزرگش کرده بود و بعد از هم جدا کرده بودنشون، مثل برادر کوچکتر یا همه ی خانواده و کسی که داره بود. البته خودش هم میدونست که احساساتی که به چان داره عمیق تر از این کلماتی که بهشون نسبت میداد.

پس همخونه شدنشون براش باید اتفاق شاد و مثبتی می شد اما بکهیون واقعا از اینکه اینطوری فرصتی برای با هم بودن پیدا کنن ناراحت بود. برای قلب شکسته ی چان غم داشت. برای اینکه الان باید با جونمیون موقع تحویل گرفتن وسایل چان چطور برخورد کنه اضطراب داشت. برای آینده ی دوستیش با ییشینگ نگران بود و نمیدونست چطور قرار بود همه ی این ها رو مدیریت کنه.

بالاخره رسیده بود. جلوی در خونه ی جونمیون بود. نمیخواست احساساتی که روی چانیول داره باعث بشه چیزی بگه یا رفتاری بکنه که بعدا بخاطرش عذاب وجدان بگیره یا پشیمون بشه. نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشار داد. چند ثانیه بعد در باز شد و آروم وارد راه پله شد. از پله ها بالا رفت. جونمیون منتظر ایستاده بود. روبه روش قرار گرفت.

_سلام. اومدم وسایل چان رو ببرم.

جونمیونی که مقابلش بود اصلا آشنا نبود. انگار تا حالا این آدم رو ندیده بود. چشم های گود افتاده و وزنی که مشخص بود کم شده. بی حالی و بی رنگی پوستش حالش رو به خوبی نشون می داد. حتی وقتی ییشینگ ولش کرده بود هم به این روز نیفتاده بود.

_ سلام. بیا تو. اونجا گذاشتمشون.

بکهیون آروم پاش رو داخل خونه گذاشت. دسته گلی پلاسیده که چیزی ازش نمونده بود کنار در افتاده بود. جونمیون که در رو بست، بکهیون سرش رو به طرفش برگردوند.

_ خوبی؟

میون نگاه بی حال و بی حسی بهش کرد و با لب هایی که همرنگ پوستش شده بودن جواب داد:

_ ممنون که پرسیدی. میدونم باهام دیگه مثل قبل نیستی. همینم کافیه.

بکهیون آب دهنش رو قورت داد. با یه نگاه به اطرافش متوجه شد عکس های دو نفره اشون از دیوار برداشته شده و خیلی زود یه گوشه ی هال پیداشون کرد. متوجه چمدون بزرگی شد که گوشه ی دیگه ی هال بود.

_ اون همه ی وسایلِ چانیوله؟

جونمیون سرش رو تکون داد. بکهیون به سمت چمدون رفت و برش داشت. برگشته بود که دیگه به سمت در خروجی بره اما بخاطر حرفی که جونمیون زد متوقف شد.

_ میدونم حقی ندارم، برای دونستنش... اما...

بکهیون نفس عمیقی کشید:

_ بپرس جونمیون.

_ چان حالش خوبه؟

بکهیون نگاه ناخوانایی به میون انداخت.

_ حال جسمیش‌خوبه ولی...‌

_ میدونم. کمترینش اینه که بدبین بشه.

بکهیون دسته ی چمدون رو ول کرد و به سمت جونمیون رفت و دو تا دستش رو روی شونه ی اون گذاشت.

_ وقتی که میخواستم بیام اینجا به انواع اقسام اتفاق هایی که میتونه بینمون بیفته فکر کردم. اکثرشون هم پر از دعوا و خشونت بود. اما وقتی حال و روزت رو دیدم همشون از بین رفتن. فکر میکنی بخاطر ترحم؟ نه! فقط چون دیدم تو هم داری تاوانش رو میدی... مثل چان... جفتتون عذاب می کشین. شما هیچ وقت نمیتونین بهم برگردین و کارت واقعا اشتباه بود اما باور کن حتی یک لحظه هم خودم رو جای تو نذاشتم و قضاوتت نکردم. چون من جانگ ییشینگ رو بیشتر از تو میشناسم. اون بیشتر از تو مقصر نباشه، کمتر نیست.

یهویی جونمیون رو توی بغلش محکم فشار داد.

_ مواظب خودت باش جون. میدونم اتفاق وحشتناکی براتون افتاده... ولی میگذره... آسون نیست ولی قوی باش، باشه؟ و اینکه یکم بیشتر به فکر خودت باش. بیشتر از احساسی که به ییشینگ داری.

و جونمیون بالاخره تونست بعد چند روز درست حسابی برای از دست دادن چان توی بغل بکهیون عزاداری کنه... از دست دادن رابطه ی شیرین و احساساتی که شاید خیلی ها آرزوش رو داشتن ارزش عزاداری کردن رو داشت.

📌✂️📏

Continue Reading

You'll Also Like

256K 65.8K 63
از بین جمعیت شش هفت میلیاردی کره زمین چند تا کاپل وجود دارن که از سکس برای تموم شدن رابطه اشون استفاده کنن؟ این کاری بود که بکهیون با فروتنی برای دو...
46.2K 7.6K 15
🍁نام فیک: My baby shot me down 🍁کاپل: چانبک 🍁ژانر: رمنس، انگست، روزمره 🍁محدودیت سنی: +۱۸ همه ی زخم ها یک روزی خوب میشوند بعضی ها زودتر، بی درد...
1.4K 165 5
وانشات های هدیلا رو توی این بوک بخونید. کم کم به جمع داستان هاش اضافه میشه. میتونید وانشات هایی با هر سه کاپل سکای- کایهون- سکایهون رو پیدا کنید. چن...
20.4K 6.6K 35
کامل شده "احساسات توی کلمه ها جاری میشن. من هیچ وقت گوینده ی خوبی نبودم ولی عشق رو فهمیدم و همین برام کافی بود. سال ۱۹۴۶، وقتی تمام مردم درگیر شلوغیا...