سلام بچه ها👋
چطورید؟ ببخشید اگه بدقولی کردم ولی واقعا سرم شلوغ بود☹️
معذرت میخوام...
و اینکه این پارت یه سوپرایز داریم 😈😂
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
داشت از خستگی میمرد و فقط دلش میخواست که یه دوش بگیره و بعدش خودش رو روی تخت نرم و بزرگش پرت کنه و یکی از اون بالشت های بزرگش رو بغل بگیره و یه خواب آروم و راحت داشته باشه تا فردا با یه اعصاب و اخلاق خوب بره باشگاه.
باشگاه...
خدایاااا اون کریس عوضی همین روز اول انقدر به همه، مخصوصا اون و وونهو سخت گرفته بود که همه رسما به خونش تشنه بودن.
مرتیکه!!!
ساک ورزشی طوسیش رو روی زمین پرت کرد و خودش وارد حموم شد.
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
زیر دوش بود و سعی میکرد از آرامشی که آب گرم بهش میده لذت ببره، که زنگ در به صدا در اومد. لعنتی فرستاد و سریع کف ها رو از روی بدنش شست و حولش رو پوشید و بدو بدو در رو باز کرد.
مامانش!
خوب دور از انتظار نبود ولی...
آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟
"سلام مامان"
زن لبخندی زد
"سلام عزیزم، حموم بودی؟"
قیافش پوکر شد
نه حموم نبودم فقط محض خنده یه سطل آب رو خودم خالی کردم و بعد باز هم محض خنده حوله پوشیدم
"اوهوم حموم بودم"
خانم اوه کمی گردن کشید و سعی کرد از پشت شونه های پهن پسرش داخل خونه رو دید بزنه.
سهون به مادرش نگاه کرد و بعد از چرخوندن چشماش توی کاسه، با لحن ملایمی زمزمه کرد
"چیزی شده مامان"
سریع گردنش رو عقب کشید و لبخندی زد
"نه عزیزم چیزی نشده، برای شام بیا خونه ما"
"نه مامان من خستم و میخوام بخوابم"
خانم اوه اخمی کرد
"نمیشه که با شکم خالی بخوابی!"
تکیش رو به در داد، واقعا خسته بود و سختش بود که روی پاهاش بایسته ولی مادرش دست بردار نبود
"باشه، قول میدم با شکم خالی نخوابم"
مادرش لباش رو کج کرد
"من که میدونم تو نمیخوری!"
دیگه واقعاً نمیتونست وزنش رو تحمل کنه
"ولی مامان به خدا خیلی خستم، نمیتونم اینجا وایستم."
"باشه، شبت بخیر"
انقدر این جمله رو با اکراه گفته بود که خودش لحظهای جا خورد
"شب بخیر"
در رو بست و خودش رو روی تخت پرت کرد و گذاشت خواب اون رو به دنیایی دیگر بکشد
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
2011/12/19
از پنجره کلاس به بیرون نگاه کرد، صدای بارونی که روی زمین کوبیده میشد قشنگ بود.
حواسش اصلا به دبیر زیست که داشت گلوی خودش رو جر میداد تا اون مطلبی که هیچ ایدهای راجبش نداشت رو به یکی از بچه های خنگ کلاس بفهمونه نبود.
بارون شدت گرفت و به جای صدایی که داشت، شرشر زیادی رو به وجود آورد
"خودت انتخاب کردی یا خوش شانسی آوردی؟"
با زمزمه چان سرش رو چرخوند و گیج هومی گفت
"جات رو میگم، خودت خواستی یا شانس آوردی و از اول اینجا رو برات انتخاب کردن؟"
جفت دستاش رو روی میز دراز کرد و سرش رو روشون گذاشت
"خودم انتخاب کردم، ناظم گفت میتونم انتخاب کنم."
"هوادار زیاد داری!"
چانیول همونطور که چیزی رو توی دفترش یاد داشت میکرد با خنده گفت.
ابرویی بالا انداخت
"شاید..."
به پسر بزرگتر که بهش خیره بود نگاه کرد
"ویو قشنگی داری"
دوباره سمت پنجره برگشت
"اوهوم دارم"
داشت...
واقعا هم داشت...
و همیشه به خاطرش لذت میبرد.
چانیول چند لحظه رو در سکوت و در حال نگاه کردن به بکهیون گذروند، مردد بود که سوالش رو بپرسه یا نه.
لبش رو توی دهنش کشید
"بکی... یه سوال"
آروم برگشت و دوباره سرش رو روی دستاش گذاشت،
چان که دید بکهیون منتظره کمی لبش رو باز کرد و سوالش رو پرسید
"این که شب کریسمس به یکی اعتراف کنی خیلی کلیشهایه؟"
"هوم... اره کلیشهایه ولی هنوز هم قشنگه"
چانیول سرش رو به منظور فهمیدن تکون داد
بک خمیازه ای کشید و ادامه داد
"میتونی روز قبلش بهش بگی اینجوری کلیشهای نیست"
پسر کوچکتر کمی فکر کرد
"یعنی حدود سه روز دیگه؟"
"اوهوم میشه سه روز دیگه"
سرش رو تکون داد و لبخندی زد
"ممنون"
بک لبخند قشنگی زد و دوباره به حیاطی که داشت با آب جارو میشد خیره شد.
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
2020/2/2
"یعنی چی؟؟؟؟!!!!"
با دادی که چانیول زد از جاش پرید و بهش که داشت با تلفن حرف میزد نگاه کرد
"تو ساعت سه صبح پرواز داری که بیای کره، و الان به من میگی؟؟؟؟!!!!!"
.....
"خب الان من چه گوهی بخورم؟!!"
.....
"آه باشه، خونه گرفتی؟"
.....
بک نمیدونست فرد پشت تلفن کیه یا دوباره چی گفت که چان فریاد خیلی بلندی زد
"یعنی تو داری میای اینجا و حتی خونه نگرفتی لعنتی؟؟؟؟؟!!!"
.....
"آخه مگه من خونه خریدم که بری خونه من؟ من خودم تو خوابگاه می مونم"
.....
نفس عمیقی کشید و اینبار آروم تر گفت
"نه! جز اعضای باشگاه و تیم نمیذارن کسی توی خوابگاه بمونه"
.....
نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و با صدای که بلند نبود اما لحنش کلافه بود گفت
"لعنت بهت! باشه یه جایی برات پیدا میکنم یه مدت..."
.....
"ببین فقط چند هفته، باشه؟ فقط چند هفته!"
چند هفته رو دوباره تکرار کرد تا اهمیتش رو نشون بده
.....
"باشه گمشو صدات رو نشنوم فقط!"
.....
تماس رو قطع کرد و روی تخت نشست. سرش رو بین دستاش گرفت و پاش رو تند تند تکون میداد تا یه راه حل پیدا کنه.
روی تخت مقابل بکهیون داشت از فضولی میمرد تا بدونه چان با کی دعوا میکرده؛ بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره کنجکاویش به غرورش غلبه کرد
در حالی که خودش رو مشغول گوشیش نشون میداد و سعی میکرد لحنش رو بخیال نشون بده با صدای نسبتا آرومی پرسید
"کی بود؟"
چانیول سرش آورد بالا و برای چند
لحظه فقط بهش خیره شد.
این چند ثانیه سکوت باعث شد بک از سوالش پشیمون بشه، ضایه شده بود.
"پسر خالم بود"
چان خیلی عادی جوابش رو داد و دوباره مشغول فکر کردن شد تا جایی برای سکونت اون پسرهی نفهم پیدا کنه.
بک برگشت سمتش و با هیجانی که تو لحنش مشهود بود گفت
"همونی که آمریکا بود؟"
این سوال رو کاملا ناخودآگاه پرسیده بود و به خاطرش خودش رو لعنت کرد
°لعنتی نمی تونستی جلوی دهنت رو بگیری؟°
•مگه تقصیر منه؟ من هرچی تو بگی رو میگم!
الان فکر میکنه خیلی برام مهمه که همه چیزای خانوادگیش رو یادمه...•
°یعنی من هرچی بگم تو گوش میکنی؟ واقعا؟
اصلا گندیه که خودت زدی به من ربطی نداره°
•احمق! ازت متنفرم!!!•
به چان نگاه کرد و لبش رو گزید، اکه جوابش رو نمیداد بدجور ضایه میشد.
اما خب خداروشکر چانیول سرش رو تکون داد و تایید کرد، بکهیون نفس راحتی کشید
°آخه واقعا به تو چه فضول؟°
•نگو خودتم کنجکاو نبودی که میگیرم جرت میدم.•
°جرم بدی خودتم نابود میشی دوست عزیز°
برای ذهن پر حرفش زبون درازی و به نگاه متعجب چان بی توجهی کرد!
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
"این برنامه تمرینیه!"
سوهو اول به پوشهای که روز میزش افتاده بود و بعد به مربی تیم که دست به کمر بالا سرش ایستاده بود نگاه کرد
"نمیخواید بشینید آقای وو؟"
نشست و تذکر داد
"کریس!"
سوهو توجهی نکرد و به برنامه ورزشی نگاه کرد، چند دقیقه بعد سرش رو بالا آورد
"این خیلی فشردس، براشون خوب نیست، از لحاظ بدنی کم میارن، مخصوصا که توی برنامه غذاییشون کربوهیدرات زیادی قرار نگرفته!"
"نه این برنامه کاملا هم خوبه، وقتی فشرده باشه آمادگی بدنی بیشتری دارن."
سوهو نوچی کرد و جدی تر گفت
"آقای وو، دارم میگم اینا ورودی زیادی ندارن که بخوام بسزونن، و اگه بخوان از ذخیره بدنشون استفاده کنم به تدریج بهشون آسیب میزنه"
"کریس! خب شما برنامه غذایی رو عوض کنید"
نفسش رو صدا دار بیرون داد
"اقای وو، دارم میگم-"
"کریس!"
از قطع شدن حرفش کلافه شد ولی ادامه داد
"کریس من دارم میگم نمیشه یه دفعه برنامه غذایی رو تغییر داد باید آروم آروم این کار رو انجام داد تا بدنشون بپذیره!"
کریس شونه ای بالا انداخت
"خب این به من چه ربطی داره حالا؟"
قیافه سوهو پوکر شد، بدجور پوکر شد
این یارو خودش رو میزنه به نفهمی یا با این دو متر قدش واقعا نمیفهمه؟
"آق- کریس، همونطور که من اگه بخوام برنامه غذایی رو تغییر بدم باید آروم آروم این کار رو بکنم تو هم برای فشرده کردن برنامه تمرینی باید یواش یواش انجامش بدی تا به بدن اونا شوک وارد نشه! فهمیدی؟"
کریس اول چند لحظه صبر کرد و بعد با لحن متفکری گفت
"آها آره راست میگی، اوکی... اصلا چرا از اول نگفتی که باید برنامه رو آروم آروم فشرده کنم تا انقدر وقت من رو نگیری جوجه؟"
سوهو لب هاش رو کج کرد چشماش رو بست و سعی کرد خودش رو آروم کنه تا همین الان نره و یه مشت حواله اون مرد خوشقیافه رو به روش نکنه؛ ولی واقعا اون جوجه تهش که اضافه کرد کار رو سخت میکرد.
"هی خوبی جوجه؟"
با ضرب چشماش رو باز کرد
"به من نگو جوجه!"
کریس با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و بلند شد تا از اتاق خارج بشه اما لحظه آخر و قبل از اینکه خارج بشه گفت
"پروندت رو نگاه کردم، ازت بزرگترم جوجه! تازه هیکلی هم بخوای نگاه کنی..."
صورتش رو طوری کرد که انگار داره در مورد چیز خیلی واضحی حرف میزنه و نیاز به بیشتر گفتن نیست.
میخواست یه ذره دیگه هم کرم بریزه اما با پرت شدن چندتا خودکار به سمتش سریع در رو بست و اون خودکار ها به در بسته اتاق خورد.
"یاااااا یاااااااااا مرتیکه برگرد ببینم، عوضی!!!"
سوهو با عصبانیت و صدای بلندی که از خودش انتظار نداشت داد زد!
لعنتی صد رحمت به سونگ! این دیگه چه خریه!
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
همه توی سالن بزرگ باشگاه بودن و داشتن با وسایل ورزشی کار میکردن.
"صد چهل و هشت... صد و چهل و نه... صد و پنجاه!"
کش رو ول کرد و به ماهیچه های بازو و انگشت هاش که ذوق ذوق میکردن استراحت داد.
یه ذره از آب ولرمی که داشت، خورد نگاهی به بقیه انداخت.
بلند شد و روی یکی از تردمیل ها که خالی بود رفت رفت، تایمش رو نیم ساعته با سرعت متغیر تنظیم، و شروع به دویدن کرد.
به چانیول که زیر میله های دمبل کنارش نشسته بود و دمبل میزد نگاه کرد.
"چه خبر؟"
چان سرش رو چرخوند و به کای نگاه کرد.
"اوه، کی اومدی اینجا؟"
"چند دقیقه ای میشه... تو خوبی؟"
چان دمبل رو ول کرد و همونطور که کمی نفس نفس میزد سرش رو به نفی تکون داد. از آبش خورد و با حوله دور گردنش عرق روی صورتش رو خشک کرد.
"چیشده مگه؟"
بلند شد و دوتا وزنه برداشت.
"پسر خالم سه صبح پرواز داشت، امشب میرسه کره، خونه هم نگرفته و میگه یه جایی براش پیدا کنم؛ چون دوست نداره هتل بمونه!!!"
جمله آخر رو ناخودآگاه بلند گفت و توجه چند نفری رو جلب کرد اما اهمیتی نداد.
"پسر خالت؟ همونی که نیویورک بود؟"
به تکون داد سرش بسنده کرد.
"ببخشید منم که میدونی خونه ندارم و گرنه بهت کلید میدادم!"
جونگین با لحن شرمندهای گفت و به خاطر بالا رفتن سرعت تردمیل، تند تر دوید.
"نه بابا بیخیال، خودت رو ناراحت نکن!"
"از دوستات کسی رو نداری که خونه داشته باشه و بتونه با کسی هم خونه بشه؟"
"نه کسی نی-"
با بیاد آوردن چیزی، حرفش رو خورد و نگاهی به سالن انداخت تا فرد مورد نظر رو پیدا کنه.
"چیشد؟"
کای که از ادامه پیدا نکردن جمله چان تعجب کرده بود پرسید و بهش که داشت سرش رو عین رادار میچرخوند، نگاه کرد.
چند لحظه بعد پسر بزرگتر از جا پرید و به سمتی که جونگین مطمئن نبود کجاس رفت
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
سهون!
اون بهترین گزینه بود، هم برای خودش خونه داشت و هم تنها زندگی میکرد.
"هی سهون!"
با صدا شدنش توسط کسی که احتمال میداد چان باشه، به سمت راستش نگاه کرد
"سلام"
کنار سهون که داشت شنا میرفت روی زمین نشست.
"یه لحظه ول کن، کارت دارم!"
"وایسا صدتا شه"
"باشه!"
چند لحظه بعد سهون هم کنارش نشست و نفس نفس زد.
"خب چیشده؟"
چان که از این که سوال خوشحال شده بود کمی جا به جا شد تا دقیقا رو به روی سهون باشه و بعد با هیجان و استرس شروع به توضیح دادن کرد
"ببین پسر خالم شب میرسه کره"
"پسر خالت؟"
"اره دیگه همون که آمریکا بود"
لبخندی زد
"آها، تبریک میگم!"
چانیول خودش رو جلو تر کشید
"و اینکه هنوز خونه نگرفته و چند هفته نیاز داره که جایی بمونه و خیلی هم از هتل خوشش نمیاد"
سهون سرش رو تکون داد و با لحن گیجی پرسید
"خب الان اینا به من چه ربطی داره"
چانیول لبش رو باز کرد، یه ذره خجالت میکشید این رو از سهون بخواد، ممکنه بود فکر کنه داره ازش سواستفاده میشه اما خب چارهای نداشت.
"ببین تو هم خونه داری، هم تنهایی و خب تنها بودن رو دوست نداری، برای همین گفتم شاید دوست داشته باشی یه مدت همخونه داشته باشی و از همه مهم تر این که یه کمکی به من کرده باشی!"
جملاتش رو تند تند گفت و نفسش رو حبس کرد.
چند لحظه گذشت و بالاخره پسر کوچکتر به حرف اومد
"هیونگ من که مشکلی ندارم اما خانوادم... میدونی که چجورین! اصلا ممکنه خود پسر خالت از رفتارشون کلافه شه"
دستاش رو توی هوا تکون داد و با لحن مطمئنی گفت تا سهون رو قانع کنه
"نه نه، اون مشکلی نداره! انقدر رو داره که اصلا براش مهم نباشه..."
حدود یک دقیقه گذشت تا پسر کوچیکتر فکراش رو جمع و جور کنه
"باشه مشکلی نیست... نگران نباش هیونگ."
چانیول بغلش کرد و محکم فشردش
"وای نمیدونی چقدر خوشحالم کردی... حتما حتما برات جبران میکنم سهونی!!!"
سهون که واقعا حس می کرد چیزی تا خفه شدنش نمونده سعی کرد تا پسر بزرگتر رو از خودش فاصله بده.
"باشه باشه... هیوووونگگگ خفه شدم!"
بالاخره چان ولش کرد و از روی زمین بلند شد
"ببین پروازش ساعت هفت نیم این طورا میشینه، دیگه لطفاً خودت برو دنبالش!"
حرفش رو زد و سریع ازش فاصله گرفت تا یه وقت نظرش عوض نشه.
"یاااااا هیونگگگگ!!!! حداقل اسمش رو بگوووو!!!!"
چانیول که دیگه دور بود مجبور شد برای اینکه سهون بشنوه، حرفش رو داد بزنه
"لوهان، خیلی ریزه میزس، راحت پیداش میکنی! لوو هااان!!!"
پایان قسمت نهم
ادامه دارد...
خب بچه ها میخوام یه چیز دیگه هم بگم، لطفاً اگه میخونید ووت بدید و کامنت بذارید تا من هم خوشحال شم☹️
بوس بهتون😘