ugly fan and hot fucker

De MAYA0247

299K 54.7K 8.8K

name:ugly fan and hot fucker couple:chanbeak Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت:کامل شده⁦☑... Mai multe

ugly fan and hot fucker prt 1
ugly fan and hot fucker.prt2
ugly fan and hot fucker_3
ugly fan and hot Fucker 4
ugly fan and hot fucker_5
ugly fan and hot Fucker_prt6
ugly fan and hot Fucker 7
ugly fan and hot fucker8
ugly fan and hot fucker9
ugly fan and hot fucker 10
ugly fan and hot fucker 11
ugly fan and hot fucker 12
ugly fan & hot fucker 13
ugly fan and hot fucker 14
ugly fan and hot fucker-15
ugly fan and hot fucker prt16
ugly fan and hot fucker.prt17
ugly fan and hot fucker.prt18
ugly fan and hot fucker.prt19
ugly fan and hot fucker.20
ugly fan & hot fucker.prt21
ugly fan & hot Fucker.prt23
ugly fan & hot Fucker.prt24
UGLY FAN & HOT FICKER.prt25
ugly fan and hot fucker.prt26
ugly fan and Hot fucker.prt27
ugly Fan And Hot fucker.28
❌اطلاعیه❌
ugly Fan and Hot Fucker.prt29
ugly fan and Hot Fucker.prt30
Ugly Fan&Hot Fucker.prt31
ugly fan and hot Fucker.prt32
Ugly Fan & Hot Fucker.prt 33
ugly Fan&Hot Fucker.34
ugly fan & hot fucker.prt 35
ugly Fan and Hot fucker.prt36
ugly fan & hot fucker.prt 37
ugly fan & hot fucker.prt38
ugly fan & Hot fucker.prt 39
ugly fan prt40
ugly fan and hot fucker.prt41
ugly fan & Hot Fucker prt 42
ugly fan and hot fucker.prt43
ugly fan and hot fucker prt 44
ugly fan and hot fucker 45
UGLY FAN AND HOT FUCKER prt46
ugly fan and hot fucker.prt47
ugly fan and hot fucker.prt48
ugly fan and hot fucker.prt 49
ugly fan and hot Fucker.prt50
♡Final part♡

ugly fan&hot fucker.prt22

6.4K 1.1K 237
De MAYA0247

      ‌‌                    "تک پارتنر"                  

به در اتاقی که داشت بهش دهن کجی میکرد خیره شده بود و ذهنش به جاهای مختلفی سرکشی میکرد.
بکهیون همین که وارد خونش شده بود فقط یکراست داخل اون اتاق دویده بود و در برابر سوالای سهون فقط یک جمله رو تو صورت سهون بیچاره کوبونده بود
"راحتم بذار لطفا"
آهی کشید و چشماشو ریز کرد بکهیون وقتی داخل خونش شد لنگ میزد و همین نصف بیشتر ذهنش رو مشغول کرده بود...یعنی کتک خورده بود؟
آهی کشید و از جاش بلند شد...فقط امیدوار بود زودتر حال اون دوست فسقلیش خوب بشه، حقیقتا عادت نداشت بکهیون رو تو این وضعیت ببینه.
اون بچه همیشه بهش لبخند میزد و الان سهون حس یه بی مصرف رو داشت...اینکه نمیتونست حالش رو خوب کنه به چه دردی میخورد؟

__________________________

رو تختی که چند لحظه پیش بکهیون روش نشسته بود دراز کشید.
به سقف خیره شد...اینکه نمیتونست به اون بچه اعتماد کنه دست خودش نبود.
واقعا میترسید اونو بغلش بگیره و عادت کنه...میترسید به چشماش خیره بشه و با خودش فکر کنه"این با بقیه فرق داره".
بکهیون فرق داشت...اون سعی نکرده بود چانیول رو بیاره پایین، بهش بی احترامی نکرده بود و فقط...فقط رفته بود.
اون مثل یه پاپی کوچولو توی فرار کردن شماره یک بود.
"چی میشد اگه کنارش میخوابیدی؟"
با خودش فکر کرد و کمی تو خودش لرزید...شاید همین دوری بهتر بود.
البته وقتی تا ساعت بعد هم همچنان به سقف خیره شده بود حرفش رو پس گرفت...این دوری خوب نبود.
نه به خاطر اینکه عادت کرده بود یا همچین چیزایی فقط به دلایل ناشناسی چهره بکهیون که با اون چشمای ناامید بهش خیره شده بود جلو چشماش رژه میرفت.
تو جاش نشست و پاهاش از تخت آویزون شدن...برای چند ثانیه با نگاه سردی به روبه روش خیره شد و در آخر از جاش بلند شد.
داخل پذیرایی شد و تلوزیون رو روشن کرد و اجازه داد بدنش روی کاناپه فرود بیاد.
چانیول تقصیری نداشت...تو زندگی هر کس یه نفر پیدا میشد که بعد از اون حتی اعتماد کردن به نزدیکانتم سختت میاد.
چانیول هم همچین آدمی رو تو زندگیش داشت...هر وقت به اینکه چرا پدرش اینهمه زود فوت کرد و تنهاش گذاشت فکر میکرد فقط یه جواب میگرفت، اینکه مادرش جوری جواب اعتماد و عشق پدرش رو داده بود که اون مرد بیچاره بعد از اون دیگه نمیتونست حتی به خودشم اعتماد کنه.
یادش میومد که پدرش چطور تا ساعت ها به اینکه مگه چه کار بدی در حق تنها عشق زندگیش کرده بود فکر میکرد...یادش میومد که هر لحظه چطور از لحظه پیش بیشتر درون خودش میشکست.
شاید برای همین از ورود آدمای جدید توی زندگیش راضی نبود.
تنهایی براش برابر بود با آرامش چون  بودن با بعضیا فقط باعث میشه احساس بی ارزش بودن بهت دست بده...چانیول از اینکه احمق تصور بشه متنفر بود.
شاید عشق حقیقی همچین چیزی بود...اینکه هر چقدر از یه نفر بدی ببینی بازم بدونی اگه برگرده خرش میشی.
درست مثل حسی که اگه کیونگسو برگرده....

________________________

توی خودش مچاله شده بود و تمامی افکارش دور سرش چرخ میخورد.
حس بی ارزش بودن تمام وجودش رو آلوده کرده بود و بکهیون از این حالتش متنفر بود.
نه گریه میکرد نه آه میکشید...حتی کسی رو فحش نمیداد و جیغ و داد نمیکرد.
فقط فکر میکرد...فکر میکرد..فکر میکرد.
براش عجیب نبود که کمی هم از چانیول دلگیر نشده چون مشکل از خودش بود...مدام با خودش فکر میکرد
"اگه کمی خوشگل بودم، اگه پولدار بودم ، اگه مثل خودش یه آیدل بودم شاید بهم یه فرصت میداد"
لباش رو روی هم فشرد سرش رو روی بالشت زیر سرش فرو برد.
خندش گرفته بود....واقعا اینکه اینطور داشت توی خلوتش میشکست و چانیول احیانا داشت خواب هفتاد پادشاه رو میدید ظالمانه نبود؟
اگه خدا عادل بود چرا بکهیون تمام این دردو باید یه تنه به دوش میکشید؟

"تو یه پارتنری بکهیون هر چند اگه خودت نفهمیده باشی"

صدای چانیول توی گوشاش اکو انداخت و بغضش حجم وسیع تری از گلوش رو سد کرد.
یعنی چانیول نگاه های با عشق بکهیون رو با نگاهای خمار یه مشت هرزه اشتباه گرفته بود‌؟
این جواب تمام احساستش بود؟...چرا همیشه بقیه کارهاش رو نمیدیدن؟
چرا همیشه مثل یه تیکه آشغال رها میشد‌؟
گوشیش رو برداشت با چشمایی که هاله ای از اشک روشون رو پوشونده بود به رییسش پیام داد
براش مهم نبود که پدر و مادرش ممکن چقدر بهش سرکوب بزنن...دلش میخواست تا جایی که میتونه از پارک چانیول، تاپ آیدل معروف کره، دوری کنه.
دلش میخواست به گذشته برگرده و همون فن ساده باشه که برای خنده های آیدلش اکلیل بالا میاورد....دلش میخواست نهایت دلشکستگیش قرار گذاشتن چانیول باشه.

____________________________

کریس با عصبانیت پاش رو روی پدال گاز گذاشت و سر چانیولی که بی خیال تو جاش تکیه زده بود و به بیرون نگاه میکرد داد زد
_هی...دیروز با اون راننده بدبخت چیکار کردی که رفته استعفا داده؟...میدونی پیدا کردن یه راننده قابل اعتماد چقدر سخت شده؟
_ببند دهنتو.
چانیول با اخمای تو هم غرید و اون لحظه بود که کریس تازه متوجه شد که آیدلش همچینم بی خیال نیست...پوفی کشید و سری به نشونه تاسف تکون داد.
_خودم یه مدت رانندگیتو میکنم تا یه راننده پیدا شه.
چانیول جوابی نداد و فشار دستش رو روی دسته صندلی بیشتر کرد...بکهیون با چه حقی اینکارو کرده بود؟
یادشه به چانیول گفته بود که حتی کتکشم بزنه استعفا نمیده چون یه پرونده کاری صد سال یه بار به دستش سپرده میشه...یعنی در این حد ناراحت شده بود؟
با انگشتش چشماش رو مالش داد...فاک!

_______________________

_برو ببین داره چیکار میکنه.
خانوم بیون از گوشه پیراهن دخترش کشید و دم گوشش گفت و باعث تو هم شدن اخمای بکهی شد
_اوما.‌..من جرات نمیکنم.
_دختره خیره سر...دو روزه چیزی نخورده و راجب سرکارشم چیزی نمیگه.
خانوم بیون تند تند گفت و بکهی لب هاش آویزون شد
_به من چه او...
_چی شده؟
آقای بیون وقتی از اتاق بیرون اومد و صورت نگران همسرش رو دید پرسید و وقتی خانون بیون با چهره بق کرده ای سمتش اومد از سوالش پشیمون شد.
_جااااگی...بکهیون اصلا معلوم نیست چشه...میتونی بری و بهش بگی حداقل بیاد غذاش رو بخوره؟
_سر کارشم نمیره.
بکهی همزمان با دست به سینه شدنش گفت و همین حرف باعث شد که اخمای پدرش بره تو هم و رنگ مادرش بپره.
_بذار ببینم چشه.
آقای بیون همزمان با رفتن سمت اتاق پسرش گفت و لحظه بعد در اتاق با شدت باز شد ولی بکهیونی که تو گوشه ترین نقطه اتاقش جمع شده بود تغییری تو حالتش ایجاد نکرده بود...یعنی برای ریکشن نشون دادن زیادی خسته بود.
_هی بکهیون.
آقای بیون با دیدن رنگ مثل گچ شده پسرش و لبای خشک شدش اخماش بیشتر تو هم رفت و داد کشید
_تو از کارت استعفا دادی؟...هاااااا؟
پسر کوچکتر با نگاه بی حسی به پدرش نگاه کرد و با صدایی که بدجوری میلرزید پرسید
_آپا...من خیلی به درد نخورم؟
_معلومه...فقط کافیه تو آینه به خودت نگاه کنی‌ که چطور مثل یه تیکه آشغال...
_میدونم آپا ببخشید.
بکهیون وسط حرف پدرش گفت و سرش رو روی زانوش گذاشت، واقعا انتظار داشت پدرش چه جوابی بهش بده؟مثلا مثل پدرای دیگه دستی به شونه هاش بکشه و با افتخار بادی به گلوش بده و بگه
"کی این حرفو زده؟پسر من بهترینه"
حتی تصورشم میتونست حالش رو خوب کنه.
اگه اون آدم توی اتاقش نمیتونست همچین حرفایی بهش بزنه حداقل میتونست که به حال خودش رهاش کنه هوم؟
دو روز گذشته بود و هر ثانیه بیشتر از ثانیه قبل احساس حقارت میکرد....اگه پدرش میفهمید پسرش زیر یه مرد ناله کرده چی میشد؟
میدونست نمیتونه توضیحی بده چون فقط این توضیح که "اون هر مردی نبود اون چانیول بود" فقط از نظرش خودش قانع کنندس.
بازوهاشو بغل کرد و وقتی حس کرد پدرش هنوز تو اون نقطه ایستاده نالید
_آپا...میشه تنهام بذاری؟
_تو چت شده؟...اون رییس عوضیت اخراجت کرده نه؟...امروز میرم و پدرش رو به عزاش میشونم.
بکهیون سریع چشماش گرد شد و با زانوهای لرزون با کمک گرفتن از دیوار تو جاش ایستاد‌.
این چند وقت که غذا نخورده بود بدنش ضعیف شده بود.
لبش رو با زبونش تر کرد و دستاش رو تو هم فشرد
_نه آپا...لطفا هیچ کاری نکن حالم زودتر خوب میشه.
آقای بیون با دیدن ریکشن بکهیون که حالا وحشت زده بهش خیره شده بود دستی به کمرش زد و با لحن مطنئنی غرید
_پس درست حدس زدم همش زیر سر اون عوضیه....حسابشو میرسم.
_نه آپا...لطفا آبرومو نبر.
داد بلند بکهیون باعث شد خانوم بیون و بکهی که پشت سر آقای بیون ایستاده بودن دهنش باز بمونه و ابروهای پدرش بالا بپره.
_الان سر من داد زدی؟
_خودت باعث میشی...وقتی میگم فقط بیخیال شو لطفا.
بکهیون با لحن درمونده ای جواب داد و واقعا اگه شرایطش رو داشت الان سرش رو به دیوار میکبوند، میدونست الان صف حرفا و سرکوبای پدرش ردیف میشه و خب ثانیه بعد هم این اتفاق افتاد
_وقتی درس و دانشگاهت رو به خاطر رانندگی ول کردی بهم گفتی که برام پول درمیاری ولی حالا لنگت رو دراز کردی و داری از جیب من میخوری و مثل یه گوشت گندیده برای پدرت صداتو بالا میبری؟
بکهیون با این حرف آقای بیون چند بار دهنش رو باز و بسته کرد و در آخر نفسش رو بیرون داد
_ببخشید...متاسفم واقعا.
سرش رو پایین انداخت و قطره اشکی که از چشمش پایین افتاد رو با آستینش پاک کرد و با صدای لرزونی گفت
_من زشت و احمقم...نمیدونم چرا اینهمه بدم...چرا اینهمه بدرد نخورم...ببخشید که پسر خوبی براتون نیستم.
سمت آقای بیون قدم برداشت و خواست برای آروم کردن مردی که حالا به شدت میلرزید بغلش کنه که پدرش پسش زد و باعث شد بکهیون چند قدم به سمت عقب تلو تلو بخوره
_خوبه که خودتم اینا رو میدونی...زودتر برگرد سرکارت وگرنه جایی تو این خونه نداری...من پول ندارم که شکم یه مفت خور رو سیر کنم.
بعد از تمام کلمات بی رحمانه ای که سر پسرش کوبوند اتاق رو ترک کرد...بکهیونم باید داد میزد که هر چیزی که کار کرده تا الان دست پدرشه؟
به مادرش نگاه کرد و چونش لرزید
_ای کاش هیچوقت منو به دنیا نمیاوردی.

_________________________

با پاهای بلندش از ماشین خارج شد و نگاهش رو بین آدرسی که کریس براش فرستاده بودو خونه روبه روش به گردش انداخت
_انگار خودشه.
نفسش رو بیرون داد و به سمت خونه دو طبقه حرکت کرد و همزمان یقه کتش رو مرتب کرد و کلاه و ماسکش رو برداشت.
دستش رو روی زنگ خونه گذاشت ولی قبل از اینکه فشارش بده یه نفر از پشت صداش زد
_چانیول؟
متعجب به سمت صدا برگشت و با دیدن اوه سهون اخماش تو هم رفت
_تو اینجا چیکار میکنی؟
سهون با شگفتی پرسید و وقتی متوجه شد که چانیول کلا نادیدش گرفته و میخواد زنگ خونه رو بزنه به راه پله ای که به خونش ختم میشد تکیه زد و دست به سینه شد
_اگه جای تو بودم اینکارو نمیکردم.
چانیول پوفی کشید و غرید
_عادت داری تو کار بقیه دخالت کنی؟
سهون تک خنده ای کرد و شونه ای بالا انداخت
_باشه من چیزی نمیگم...در هر حال از دیدن قیافه آنتی فنت که داره موهات رو دونه دونه میکنه میتونم لذت ببرم...جالبه.
گوشای چانیول تکونی خورد و با تعجب به سهون خیره شد
_منظورت چیه؟
_خانواده بکهیون آنتی فن درجه یک پارک چانیولن...مطمئنم حتی عکسشو میذارن وسط دارت و باهاش سوراخ سوراخش میکنن.
آخر حرفش رو زمزمه کرد
_اوووم...میشه به بکهیون زنگ بزنی بیاد بیرون؟
چانیول بعد از بیرون دادن نفسش گفت و سهون شوکه شده تکیش رو از میله ها گرفت
_چرا خودت زنگ نمیزنی؟
_تماسای منو جواب نمیده.
وقتی داشت سمت ماشینش برمیگشت با حرص غرید...واقعا به زبون آوردن این کلمه براش مثل مرگ بود.
سهون با شگفتی به مردی که حالا داخل ماشینش شده بود نگاه کرد...این جزوی از افسانه ها بود که پارک چانیول مغرور بیاد دم خونه یه نفر....واو الان از سهون یه کار خواسته بود؟
گوشیش رو بیرون آورد و در حالی که از اعماق وجودش از بکهیون عذر خواهی میکرد پیامی براش فرستادد
"بیا بیرون کارت دارم"
پیامش بعد از چند دقیقه سین خورد و بکهیون براش نوشت
"باشه"
چند دقیقه بعد درخونه باز شد و بکهیون با موهای شلخته و چشمای پف کرده تو چهارچوب در ظاهر شد
_چی کار داشتی سهون شی؟
سهون چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا حرفی بزنه‌‌‌‌....واقعا انتظار دیدن همسایه کوچولوش رو تو این وضعیت نداشت.
نفسش رو بیرون داد و به ماشین چانیول اشاره کرد
_من کارت ندارم...اون کارت داره انگار.
نگاه بکهیون به سمت جایی که سهون اشاره کرده بود کشیده شد و همزمان با پایین رفتن شیشه پنجره ماشین و نمایان شدن چهره رانندش چشماش گرد شد.
"چانیول اینجا چیکار میکنه؟"
همون بکهیون بی حیای درونش بلند جیغ کشید و لحظه بعد جوری خودشو داخل خونه انداخت و درش رو بست که کل ستونای خونه در لحظه اپلاسیون شدن.
بدون توجه به چهره متعجب مادر و خواهرش سریع به سمت اتاقش دوید و لحظه بعد بهترین لباسش رو از توی کمد بیرون کشید و تنش کرد.
با دیدن قیافه خودش تو آینه به حالت زار مانندی دراومد...واقعا چانیول با این سر و وضع دیده بودتش؟
همونطور که موهاش رو با دستش مرتب میکرد وارد آشپزخونه شد و سریع دوتا قاشق برداشت و قسمت برآمدش رو روی پف چشمش گذاشت.
مثل مرغ پرکنده تو جاش میپرید و شانسش رو فحش میداد.‌‌...شاید بچگونه بود ولی واقعا دوست نداشت چانیول بفهمه تا چه حد داغونش کرده.
بعد از چند لحظه قاشقا رو توی ظرف شویی رها کرد و به سمت در ورودی رفت.
لباش رو بهم چسبوند و وقتی دستش رو روی دستگیره گذاشت به خودش یادآوری کرد
"گریه نمیکنی بکهیون...این آخرین تیکه باقی مونده از غرورته"

________________________

وقتی راننده کوچولوش داخل خونه شد و سریع در رو بست چیزی توی سینش فشرده شد.
به چهره متعجب سهون نگاهی انداخت و پنجرش رو دوباره بالا داد.
وقتی اون آهنگساز تو مخی از پله ها بالا رفت و داخل خونش شد نفس راحتی کشید...به طرز عجیبی از اون آدم بدش میومد و باعث میشد بخواد یکی بزنه تو دهنش.
بدون اینکه متوجه باشه توی دلش فحش بلندی به اوه سهون داد و به در کرمی رنگ خونه بیون بکهیون خیره شد.
انگار که این یک هفته اندازه یک سال طول کشیده باشه دلش برای بکهیون تنگ شده بود و خودشم قبول داشت که حرفای اون شبش تا چه حد بی رحمانه و زننده بودن...حداقل این چیزی بود که مشاورش گفته بود.
با دستش روی فرمونش ضرب گرفت و به ساعت مچیش نگاهی انداخت...تمام برنامه های امروزش رو بدون توجه به عربده های منیجر بخت برگشتش کنسل کرده بود تا بیاد تو این نقطه از شهر و پشت یه در بسته تو ماشین آخرین مدلش بنشینه.
با ضربه ای که به شیشه ماشینش خورده شد از فکر بیرون اومد و با دیدن بکهیون چشماش گرد شد...اینکه پنجره ماشینش دودی بود و اون بچه نمیتونست اکلیلای تو چشمش رو ببینه واقعا حس خوبی بهش میداد.
نفسش رو بیرون داد و وقتی دستش رو روی دکمه پایین فرستادن شیشه ماشین فشرد ابروهاش رو بهم نزدیک کرد...این بکهیون از پسر چند دقیقه پیش مرتب تر بود ولی فاک!...اینهمه کیوتی از کجا میومد.
_چیکارم داشتی؟
بکهیون بدون نگاه کردن صورتش پرسید و چانیول با سردی جوابش رو داد
_سوار شو...تو ماشین حرف بزنیم.
پسر کوچکتر یه لحظه از لحن دستوری چانیول شاکی شد ولی خب نمیتونست منکر این بشه که دلش تنگ شده بود...حتی برای این لحن دستوری.
دستاش رو بهم گره زد و بعد از دور زدن ماشین در کمک راننده رو باز کرد و داخل شد.
این ماشین چانیول رو میشناخت...قبلا توی اون شب بارونی سوارش شده بود، با این تفاوت که حالا هردوشون با آدمای اون شب زمین تا آسمون فرق کرده بودن.
_برگرد سرکارت.
چانیول با نفسی که بیرون داد بحث رو باز کرد و باعث شد بکهیون تک خنده ای بکنه
_اوه جدی؟...واقعا منتظر بودم که تو اجازش رو بدی.
آخر حرفش رو همزمان با چرخی که به چشماش داد گفت و اخمای مرد بزرگتر تو هم رفت
_بکهیون فقط سر کارت برگرد.
_نمیخوام...
تو جاش فرو رفت و سرش رو پایین انداخت...چرا نمیتونست به چیزی تظاهر کنه؟
تمام نقشی که تونست بازی کنه برای همون ثانیه اول بود و حالا حس میکرد نمیتونه نگاهای زیرزیرکیش رو کنترل کنه.
مرد بزرگتر دستش رو از روی فرمون برداشت و وقتی انگشتاش با کلافگی بین موهاش چنگ شدن چیزی تو دل بکهیون پیچ خورد‌
_لعنت بهت...من دارم بهت یه پیشنهاد میدم.
_چرا؟
پسر کوچکتر با چشمایی که برخلاف هشدار پشت دری که به خودش داده بود حالا از اشک برق‌میزد پرسید و چانیول وقتی به سمتش برگشت سوالش رو کامل تر کرد
_چرا برات مهمه که من برگردم؟...چرا تا اینجا اومدی؟
چانیول برای چند لحظه به چشمای اشکی رانندش خیره شد و وقتی که اون ارتباط چشمی رو قطع کرد کلمات رو کنار هم چید
_چون تو منو تحریک میکن بکهیون.
ابروهای پسر کوچکتر چسبید پس کلش و لپاش در لحظه سرخ شدن.
_من میخوام تو هم رانندم باشی هم تک پارتنرم.
با لحن جدی شده ای گفت و وقتی به پسر کنارش خیره شد فقط تونست برای چند لحظه اون نگاه دلشکسته و خجالت زده رو تو چشماش ببینه چون ثانیه ای بعد بکهیون از ماشین پیاده شد و قبل از بستن در ماشین جواب کوتاهی داد
_امیدوارم بعد از مرگمم نبینمت چانیول شی.
همونطور که قبلا گفته بود اون پاپی تو فرار کردن درجه یک بود.
پنجره ماشینش رو پایین داد و رو به بکهیونی که به سمت خونش میرفت هشدار داد
_اگه قبول نکنی کاری میکنم که عذاب وجدانش تا ابد پیشت بمونه.
بعد از پوزخندی که در برابر چهره یخ کرده بکهیون رو لبش آورد پاش رو روی پدال گاز فشرد....همیشه باید یه چشمه از دیوثیش رو به نمایش میذاشت؟

__________________________

های عنجلا^^
ووت و نظر یادتون نره😍😭
بوس هوایی رو لپتون**
مواظب خودتون باشید❤

Continuă lectura

O să-ți placă și

3.5K 111 9
I got a real good feelin somethin bad abouta happen
575K 12.9K 40
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
129K 3.3K 72
Following the legend of korra but with a twist. Imagine if you were an avatar too, an aware avatar that helps your sister find her way. And Tophs her...
687 92 11
هری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، ما...