(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.4K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 20¤

1.5K 399 658
By Don_Mute

ووت یادتون نره دونات شکلاتیا*-*🍩

لویی چشماشو باز کرد و صدای عجیبی رو شنید

به پایین پاش نگاه کرد و چند نفر با صورتایی که تشخیصشون نمی داد با سرعت تختی رو حمل می کردن و به سمت چپ می بردن
روی تخت هری اروم خوابیده بود

لویی دستاشو کشید تا بتونه از روی تخت بلند شه
ولی نتونست
به تخت بسته شده بودن!
سرشو تکون داد و دندوناشو با حرص روی هم فشار داد

می دید که تخت هری ازش دور می شه و نمی تونست دنبالشون بره
انقدر خودشو روی تخت تکون داد که یکی از دستاش باز شد و سریع با دست ازادش مشغول باز کردن اون یکی دستش شد

"داری چیکار میکنی؟"
صدای پسر اشنا رو شنید که نزدیکش می شد

به شدت مشغول باز کردن دستشو بود و به تخت که توی تاریکی گم می شد نگاه می کرد
دست پسر روی دستش قرار گرفت و نگاهش کرد

"بگو چی شده؟!"
لویی با سرش به تخت اشاره کرد و با اخم بهش نگاه کرد

پسر به تخت هری نگاه کرد
و دوباره نگاهشو روی لویی برگردوند
"یه روزی می ری می بینیش!"

"دیلان!"
صدای شخص دیگه ای رو شنید و سرشو سمت چپ جایی که یه مرد قد بلند و هیکلی ایستاده بود برگردوند

"باهاش حرف نزن!"
مرد اروم سمتشون قدم برداشت و خطاب به پسرگفت
پس اسم پسر دیلان بود....

دیلان اروم دستشو روی چشمای لویی گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد
"نابغه بمون!"

این اخرین جمله ای بود که لویی قبل از از خواب پریدن توی گوشش شنید...

بلند شد و طول اتاق رو راه رفت
دیلان....
اون مرد....
اینا چه معنی می دن؟
نابغه بمون...
سرش داشت منفجر می شد!

تا اینکه وسط اتاقش ایستاد
هری!
چرخید و به سمت اتاقش قدم برداشت
اروم پشت در اتاقش ایستاد

به خودش قول داد که فقط یه نیم نگاه میکنه و وقتی از خواب بودنش مطمئن شد می ره!

فقط الان نیاز داشت صورت فرشته مانندشو ببینه و اروم بشه...

دستشو روی دستگیره گذاشت و چرخوندش
باز نشد!
دوباره امتحان کرد
قفل بود!

دستی توی موهاش کشید
حتما هری از وقتی فهمیده توی خواب راه می ره در اتاقشو قفل کرده تا بیرون نره!

برگشت توی اتاقش و در رو بست

کل شب رو یا توی اتاقش راه رفت یا پشت میزش می شست و طرح می زد...

سردرد خیلی خفیفی گرفته بود و چشماش قرمز بودن...

نزدیکای صبح بود که سعی کرد صورت مربیشو به یاد بیاره...
حتی براش مهم نبود اگر مثل دفعه ی قبل از هوش بره!

توی ذهنش می گشت
انگار خاطراتو زیر و رو می کرد...

تا اینکه یک دفعه از جاش پرید و خودشو کنار میزش رسوند
کنار برگه ای نوشت:
چشمای سبز,دندون های خرگوشی,دماغ اندازه....

می تونست چشمای سبز خوشرنگشو به یاد بیاره,زمانی که بهش یاد می داد چطور روی موتور بشینه و موقعی که تمرین رو درست انجام می داد بهش لبخند می زد و گاهی می خندید و دندونای ردیفشو به رخ می کشید

لویی تونست به یاد بیاره...
ولی نه اونقدر که بتونه به صورت کامل بکشتش...
ولی همین هم کافی بود...

نشست به طرح زدن
طرح چشمای سبزش رو...

زمانی که طرح چشمای بادومیشو می کشید می تونست گرمای دستاشو حس کنه....

نمی دونست تا کی می تونه ادامه بده
ولی فقط به طرح زدن ادامه داد و امیدوار بود دوباره از یادش نپره!

123456789
987654321

هری با موهای پریشون و لباسای تو خونش اومد کنار بقیه نشست

تازه سرمیز چشماشو باز کرد و فهمید لویی نیست!

همه اروم باهم صحبت می کردن و صبحونه می خوردن

"چی میخوری برات بزارم؟ تخم مرغ خوبه؟"
هری به مدس لبخند زد و سرتکون داد

بیش تر از نصف صبحونشو خورده بود و به این فکر می کرد که چرا لویی نمی یاد!

یه لحظه با خودش فکر کرد شاید چون دلش نمی خواد ببینتش...
یعنی انقدر زیاده روی کرده بود؟

"لویی کجاست؟"
"از صبح پایین نیومده!"
صدای اِدی رو شنید و سر تکون داد

صبحونشو تند تند خورد و از سر میز بلند شد
"ممنون مدس!"
و به سمت پله ها رفت

نایل با چشم و ابرو از زین پرسید لویی کجاست
زین دهن کجی کرد و شونه بالا انداخت

هری پشت در اتاق لویی ایستاد و در زد
"لویی؟"
صدایی نشنید

"می شه بیام تو؟"
بازم صدایی نشنید
هری فکر کرد لویی هنوز خوابه!

اروم لای در رو باز کرد ولی لویی توی تختش نبود!

چشم چرخوند و اون رو پشت میز کارش طوری که سرشو لبه ی میز گذاشته بود ,
توی یه دستش مداد بود و دست دیگش روی میز بود پیدا کرد!

اروم وارد شد و دوباره صداش زد
"لویی؟........لو؟"

نزدیکش شد و کنار میز ایستاد
هری می تونست چهارتا طراح رو روی میزش ببینه

سه تاش چهره یه پسر جوون بود
و یه دونش فرق می کرد و مرد سن بالاتری به نظر می یومد! همونی بود که زیر دستای لویی بود و تقریبا کامل به نظر می رسید!

پسر جوون به نظر هری خیلی اشنا اومد ولی...
دوباره برگشت سر وقت لویی می تونست بعدا ازش بپرسه!

هری کنار لویی ایستاد و دستشو روی کتف لختش گذاشت
"لو؟ بیدار شو......"

هری بعد از چند بار تکون داد لویی فهمید بیدار نمی شه
کنار سرش خم شد و دست چپشو توی دستش گرفت
"لویی؟ هی!"

دوباره تکونش داد
"لو--اوه فاک!"
وقتی هری سرشو نزدیک تر برد تا صورت لویی رو ببینه متوجه چونه و لب خونی لویی شد...

خونش از دماغش پایین اومده بود و از چونش اروم روی زمین چکه کرده بود
خون روی صورتش خشک شده بود!

هری به شدت ترسید و به سمت در دوید
بالای پله ها رفت و داد زد
"لویی خون دماغ شده!"

بقیه وقتی صدای هری رو شنیدن با نگرانی به سمت طبقه ی بالا رفتن

وقتی زین وارد اتاق شد
هری رو دید که لویی بی جون رو از زیر بغلاش بلند کرده و سعی داره روی تخت بخوابونتش!

دوید و پاهای برادر بی جونشو گرفت و روی تختش خوابوندش
از کنار تختش دستمال کاغذی برداشت و زیر دماغش گرفت

"هیو!"
زین داد زد و هیو و بقیه که توی شوک به صحنه ی روبه روشون نگاه می کردن رو به خودشون اورد!

هیو بالای سر لویی ایستاد و نبض و دمای بدنشو چک کرد
"رنگش پریده,خون زیادی از دست داده! از اونجایی که خون روی چونش خشک شده,احتمالا مدت زمان زیادیه که این حالتیه!"

برگشت سمت لیام و نایل
"برین از جی تی براش خون بگیرین, -O, سریع!"
لیام و نایل سریع از توی چهارچوب در محو شدن

"باید چیکار کنیم؟"
هری با نگرانی نگاهش می کرد و پرسید

"چیزی نیست نگران نباش!"
صدای مدس رو از پشت سرش شنید که با یه ضرف اب و دستمال سفیدی به سمتش می یومد

"منم خون دماغ می شدم,وقتی خیلی روی خودم فشار می یاوردم یا عصبانی می شدم,,باعث می شد خون دماغ بشم!"

هیو سر لویی رو بلند کرد و سرشو طوری قرار داد که چونش به سمت بالا قرار بگیره و از خون دماغ احتمالی دوباره جلوگیری کنه!
مدس ظرف اب و دستمال رو سمت هری گرفت و هری از دستش گرفت

"شماها برین بیمارستان,چیزی نیست..."
زین زمزمه مانند گفت و به لیلی و اِدی نگاه کرد

"نایل و لیام هم می فرستم بیان پیشتون!"
اِدی و لیلی به هم و بعد به لویی نگاه کردن و سرتکون دادن

هری دستمال سفید رو خیس کرد و به زین نگاه کرد تا دستمال های کاغذی رو از روی صورتش برداره!

زین بلند شد و دستمال ها رو توی سطل انداخت و دوباره برگشت کنار تخت
هری دستمال رو اروم روی لبای لویی و زیر چونش می کشید تا رد خون رو پاک کنه
و همین طور زیر گلوش و قسمت هایی از سینش که خون چکه کرده بود!
بلند شد و دستمال رو روی خون های روی زمین هم کشید

"اوردیم!"
هیو از سرعت عمل بالای نایل و لیام ممنون بود
سرم رو گرفت و خون رو به بدن لویی زد

مدس ظرف رو از دست هری گرفت و برگشت پایین
زین چرخید سمت نایل و لیام
"شماها برین بیمارستان!"

نایل ابرو بالا انداخت
"امکان نداره! تا مطمئن نشم حالش خوبه از اینجا جم نمی خورم!"
لیام هم تایید کرد

زین کلافه سر تکون داد
"لیلی و اِدی بهتون نیاز دارن! حتی لیلی دانشگاهش رو هم نرفت,چون اِدی دست تنها می موند,زود باشین برین!"
نایل و لیام با لجبازی ایستادن و به زین نگاه کردن

هیو به سمتشون قدم برداشت و همین طور که از بینشون رد می شد و دستای اون دوتا لجبازو می گرفت گفت
"خیله خب دیگه پسرا!"
و به سمت در کشوندشون
"بهتره که دیگه بریم!"
نایل لیام غر عر کردن ولی بعدش ساکت شدن و پشت سرش رفتن

زین چرخید سمت هری که دید بالای سر لویی نشسته و نگاهش می کنه
زین دید که هری خیلی اروم دستشو دراز کرد و کنار گردن لویی گذاشت
"ضربانش محکم تر شده!"

زین لبخند کم جونی زد
"چی شد که فهمیدی خون دماغ شده؟"

هری بهش نگاه کرد
"اومدم بهش بگم که بیاد تا صبحونه بخوره....در زدم ولی جواب نداد, اومدم بالای سرش که دیدم سرشو گذاشته لبه ی میز و اولش فکر کردم خوابه ولی بعدش......"

زین به سمت میز قدم برداشت و چشماش روی اون چهارتا طراحی خیره موند
چهره ی جدید رو برداشت و با دقت نگاهش کرد
این مرد رو کجا دیده بود؟

"قبلا هم این طوری شده بود؟"
زین همونطور که طراحی ها رو توی کشو می ذاشت سر تکون داد
"اره,یه بار توی پیست...."

سر هری وقتی دست لویی توی دستاش تکون خورد چرخید سمتش

لویی دست هری رو گرفت همونطور که یه اخم گنده روی صورتش بود

"لو؟"
هری گفت و باعث شد زین قدم برداره و کنار تخت بایسته

لویی چشماشو باز کرد و به اونا نگاه کرد
"تایلر....."

لویی گفت و باعث شد زین ابرو بالا بندازه
"چی؟"
"بنویسش,تایلر......نباید یادم بره!"

زین برگشت بالای میزش و روی یه کاغذ بزرگ نوشت تایلر!
لویی چشماشو باز کرد و روی تخت نشست

به هری نگاه کرد
و بعد به زین
"چی شده؟ بقیه کجان؟"

زین دستشو روی پیشونی لویی گذاشت که دید دمای بدنش پایین اومده
"خون دماغ شدی و کلی خون از دست دادی,بقیه رو فرستادم برن بیمارستان!"

لویی به زین نگاه کرد
"پس خودت اینجا چیکار می کنی؟"

زین و هری با چشمای گرد به هم نگاه کردن
"برو,وایستادم تا از حالت مطمئن شم!"

لویی دستی توی موهاش کشید
"وقتی من اونجا نیستم اداره اونجا به دست توِ, وحالا تو هم اینجایی......اونجا رو ول کردی بالا سر من وایستی؟"

زین از دست برادر یه دندنش چشماشو چرخوند
"می خوام مطمئن بشم حالت خوبه,بعدشم نمی خواستم تنهات بذارم!"

لویی چرخید تا پاهاشو از تخت پایین بزاره
"تو حالت خوب نیست,باید استراحت کنی!"
هری گفت و دستشو روی شونه ی لویی گذاشت

لویی بهش نگاه کرد و خطاب به زین گفت
"حالا که می بینی حالم خوبه,تنها هم نیستم,هز پیشم می مونه!"

زین یکی از ابروهاشو بالا انداخت و به اون دوتا که به هم خیره شده بودن نگاه کرد

"او....کی.....پس..."
زین گفت و عقب عقب سمت در رفت
"من می رم!"

لویی هنوزم نگاهشو از هری نگرفنه بود و نگاهش می کرد
هری هم انگار توی چشماش دنبال چیزی می گشت

"چیه؟"
لویی گفت و باعث شد هری چشماشو ازش بگیره

"می رم صبحونتو بیارم!"
هری به سمت در رفت و ازش خارج شد

زین رو دید که همون لحظه از در خارج شد و مدس رو توی اشپرخونه پیدا کرد

"ویلیام جوان بهتر شدن؟"
هری سر تکون داد

"اومدم براش صبحونه ببرم!"
"کمک؟"
لبخند زد
"مچکرم,خودم اماده می کنم!"

مدس متقابلا لبخند زد
"پس منم دار می رم بیرون,,,مطمئنی کمک نمی خوایی؟"
مدس به هری که تقریبا نصف بسته ی اسپرسو رو توی اسپرسو ساز خالی کرد نگاه کرد و گفت

"ممنونم مدس,توی اشپزی موفق باشی!"
هری گفت و برای مدس که از اشپزخونه بیرون می رفت دست تکون داد

بعد از یک ربع هری با یه سینی صبحونه به سمت اتاق لویی می رفت

اسپرسوی هری ساز!
و نون تست با شکلات!

در اتاق رو باز کرد که دید لویی داره لباس می پوشه
"به همین راحتی سرمتو از دستت کشیدی بیرون؟"
"بهش نیازی ندارم!"
لویی همونطور که پیراهنشو می پوشید گفت

هری سینی رو روی میزش گذاشت و به لویی که توی ایینه خودشو نگاه می کرد نگاه کرد
لویی چرخید سمتش و با دیدن سینی به هری نگاه کرد و نیشخند زد

لیوان قهوشو برداشت و قلپی ازش خورد
بدون این که کم ترین تغییری توی صورتش بده گفت
"یکم زیادی تلخش نکردی؟"

هری به لویی که نون تست رو برمی داشت نگاه کرد
"تاحلا درست نکرده بودم!"
"می دونم!"
لویی گفت و گازی از تست شکلاتی زد

هری به لویی که باهاش ارتباط چشمی برقرار نمی کرد نگاه کرد و منتظر شد تا سرشو بالا بیاره
لویی متوجه هری شد و سرشو اورد بالا و بهش زل زد

"هوم؟"
"چطوره؟"
هری با نیشخند گفت

لویی ابرو بالا انداخت
پسره ی از خود راضی!

نون تست رو جلوی لباش گرفت
"چرا خودت مزش نمی کنی؟"
هری لبخند زد و گاز گنده ای از تست زد

سرشو تکون داد و با شستش شکلات کنار لبشو پاک کرد و همونطور که به شست شکلاتیش نگاه می کرد گفت
"حداقل خوبه که سر این قضیه مجبور شدی دوباره باهام حرف بزنی!"

لویی نیشخند زد و مچ دست هری رو گرفت و شستشو توی دهن خودش برد و شکلات رو از روی شستش خورد
"مجبور شدم!"
لویی از هری دور شد و به سمت کمد لباسش رفت

هری حس کرد اگر دستشو لبه ی میز نذاره به خاطر این حرکت لویی و شیطنتی که توی چشماش دید امکان داره هر لحظه بیوفته!

لویی کاپشن چرمی برداشت تا روی پیرهن مشکیش بپوشه
"اون طرح چهره ها کی بودن؟"

لویی دستش لبه ی لباسش خشک شد
ولی به سادگی جواب داد
"دو نفر که توی خوابام می بینمشون!"

کتشو تنش کرد و عینکشو روی چشماش زد
"همون خوابایی که با داد ازشون می پری؟"
لویی بهش نگاه کرد
"اره,همونا...."

از در خارج شد ولی دوباره برگشت تو و بهش نگاه کرد
"برای مسابقت تمرین کن, برای صبحونه ممنون!"
و رفت بیرون!

ولی لعنتی,هری کلی سوال دیگه داشت که باید می پرسید!

123456789
987654321

لویی جلوی میزش ایستاد و دایره فلزی رو روی سرش گذاشت
مانیتور رو روشن کرد و منتظر ایستاد...

تیموتی توی یه جای تاریک راه می رفت
تا اینکه رسید به یه تخت فلزی...
چند قدم باهاش فاصله داشت و وقتی پلک زد...
ادم مرده ای روی تخت دید!

مرده بود چون تیموتی می تونست پارچه ی سفیدی رو روی بدن اون جنازه که روی تخت خوابیده ببینه!

بالای سر جنازه ایستاد و نگاهش کرد

همه منتظر بودن تا پرده سفید از روی صورت شخص برداشته بشه تا بدونن قربانی بعدی کیه!

تا اینکه تیموتی دوتا دست رو دید که به سمت پارچه می رفتن....
تیموتی به صاحب اون دستا نگاه کرد...

و تصویر شخصی که توی صفحه مانیتور نمایش داده شده باعث شد پاهای لویی سست بشن!

لویی بالای سر جنازه ایستاده بود و باقیافه ی جدیش بهش نگاه می کرد
دستاشو نزدیک پارچه ی سفید می برد تا پارچه رو بکشه...

تیموتی به جنازه نگاه کرد و...
حالا ملافه برداشته شده بود!

با دیده شدن صورت شخص,
لویی حس کرد نفسش به خس خس افتاده...
با ناباوری چند قدم عقب رفت و بعد بدو به سمت اتاقش رفت

و اما بقیه به صورت بی رنگ هری که روی تخت خوابیده بود و تیموتی و لویی که بالای سرش ایستاده بودن نگاه می کردن!

لیلی اشکاش از چشماش می یومد و نایل به شدتی دستاشو توی موهاشم برد ,که انگار می خواد بکنتشون!

زین با عصبانیت مشتشو روی میز فلزی رو به روش کوبید و لیام اومد پایین تا دنبال لویی بره تا تا اینکه...

هم در رو باز کرد صدای هشدار امنیتی در ورودی رو شنید...

123456789
987654321

لویی پنج بار گوشی هری رو گرفته بود
ولی هری گوشیش رو بر نمی داشت!

برای دفعه ی شیشم به گوشیش زنگ زد و وقتی بر نداشت گوشیش رو با شدت به سمت دیوار پرت کرد و صدای خورد شدنش توی سرش پیچید!

کتشو برداشت تا برگرده خونه...
ولی وقتی در رو باز کرد...

"آقای تاملینسون!"

همین رو کم داشت!
"آقایون! بهتر بود که قبل از اومدنتون خبر می دادین!"
مامورای دولت بدون خبر اومده بودن و لویی می تونست همین الان یه مشت توی صورت دوتاشون بخوابونه!

"برای بازدید از پروژه اومدیم!"
لویی سر تکون داد و به لیام که پشت اون دونفر ایستاده بود و با استرس ناخوناشو می جوید نگاه کرد

"از این طرف خواهش میکنم!"
لویی گفت و خودش جلوتر از اونا قدم برداشت

به ازمایشگاه رسید و درش رو باز کرد

تیموتی اروم خوابیده بود
و گروه L.s توی اتاقاشون بودن و اصلا حال خوبی نداشتن!

"گروه L.S,خواهش می کنم!"
لویی گروهشو صدا زد و با دستش به کنارش اشاره کرد
طولی نکشید که گروهش به ردیف پشت سرش ایستاده بودن و با قیافه های جدیشون به اون دونفر نگاه می کردن

"مورد جدید؟ سر قبلی چه بلایی اومد؟"

لویی با قیافه جدیش جواب داد
"کد 0194,دیگه زنده نیست قربان!"

دوتا مامور سر تکون دادن
انگار براشون خیلی طبیعی بود
"به دلیلِ؟"

"اقای دنسی؟"
لویی دکتر گروهش رو صدا زد و از گوشه ی چشمش بهش نگاه کرد

هیو:"ایشون ناراحتی قلبی داشتن,مرگ خواهر و مادرشون باعث افسردگی و در نهایت خودکشی ایشون شد!"

"و شما جلوشون رو نگرفتید؟"
لیلی:"تصمیم 100 درصد تغییری توش صورت نمی گیره!"

مامورای دولت اول به هم و بعد به لویی نگاه کردن
"می خواییم جنازه رو ببینیم!"

لویی سرشو به طرفین تکون داد
"سوزونده شده!"

یکی از مامور ها اخماشو توی هم کشید
"باید قبلش به ما اطلاع می دادید!"

لویی هم اخماشو توی هم کشید
"ازمایشگاه به من سپرده شده و متعلق به منه!
صلاح هر کاری رو من بهتر می دونم,حالا اگر اجازه بدید اقایون..."

لویی از کنارشون رد شد و به سمت در ازمایشگاه رفت و در رو باز کرد
"شما دارین وقت گروه من رو می گیرد,افراد من تنها چند ساعت برای استراحت دارن!"

مامورای دولت به خاطر لحن جدی لویی چیزی نتونستن بگن و به سمت در قدم برداشتن ولی قبل از اینکه ازش خارج بشن یکی از مامور ها سمت لویی برگشت
"امیدوارم برای مورد جدید مشکلی پیش نیاد,اقای رئییس جمهور به شدت منتظر گرفتن نتیجه ی مثبتِ دلوژن هستن!"
لویی با لبخند ژکوندی سر تکون داد ولی توی سرش توی صورت اون دو نفر داد زد"گم شین بیرون حروم زاده ها!"
بعد از بیرون رفتنشون در رو بست!

چرخید سمت بقیه
"همتون,هری رو بگیرین!"

همشون گوشیاشون رو در اوردن و شروع کردن به شماره گیری
ولی تماس هیچکدومشون وصل نشد...
هری بر نمی داشت!

لویی با عصبانیت تمام ,به اندازه ای که باعث لرزش دستاش می شد در رو با شدت باز کرد و به سمت در خروج شدم برداشت
پرید روی موتورش و به سمت خونه روند...

به جلوی خونه که رسید چراغ گاراژ رو روشن دید!
به سمتش رفت و از موتورش پایین پرید

وارد که شد هری رو دید که درحال چسبوندن برچسب شماره 28 کنار موتورش بود!

لویی با عصبانیت تمام سمتش قدم برداشت
می تونست به خاطر وارد کردن این حجم از نگرانی بهش همونجا دارش بزنه!

هری لویی رو دید که به سمتش می یاد
"هی لو-....آخخخخخ"

لویی سمتش رفت و مچ دوتا دستاشو گرفت و پیچوند و پشتش نگه داشت
بعدش هم چرخوندش و به دیوار پشتش چسبوندش!
طوری که صورتش کج شده بود و سینش به دیوار چسبیده بود

لویی توی گوشش داد کشید
"چرا گوشیتو جواب نمی دی احمق؟"

هری فقط چشماشو از درد دستش بست و سعی کرد سوت کشیدن گوششو نادیده بگیره

"جوابمو بده! می دونی چقدر نگران شدم؟ می دونی با چه سرعتی اومدم چون می ترسیدم بلایی سرت اومده باشه؟"

هری چشمشو باز کرد و سعی کرد صورت به شدت عصبانی لویی رو ببینه
"چ....چی میگی؟.......ولم کن!"
هری خودشو تکون داد ولی زور دستای لویی بیشتر بود!

لویی از عصبانیت دندوناشو به هم ساید خودشو به هری جسبوند طوری که هری حالا حس می کرد داره بین دیوار و بدن لویی پرس می شه!

لویی همونطور که از لای دندوناش حرف می زد لباشو روی گوش هری گذاشت و اروم گفت
"اگر فقط می فهمیدی توی چه وضعیت فاکی هستی....بیشتر از خودت مراقبت می کردی پرنسس!"
گفت و یک دفعه دستاشو ول کرد و ازش جدا شد

با اخم به هری که متقابلا با اخم نگاهش می کرد و مچ دستاشو می مالید نگاه کرد
"توضیح!"

هری با حرص گفت
"داری می بینی که,اینجا بودم و گوشیمم توی اتاقمه!"
لویی نفسشو با حرص بیرون داد و پلکاشو روی هم فشار داد
بدون اینکه چیزی بگه چرخید و از گاراژ بیرون رفت

همونطور که به سمت در خونه می رفت می دید که گروهش جلوی خونه رسیدن و از ماشیناشون پیاده می شن

"لویی؟"
صدای لیلی رو شنید ولی اهمیتی نداد و وارد خونه شد

اولین نفری که دوید هری رو بغل کرد نایل بود
"پسر,ما خیلی نگرانت بودیم!"

هری تنها کاری که کرد این بود که با تعجب به قیافه های نگران اونا نگاه کنه!
"قسم می خورم من خوبم!"
گفت و دستاشو بالا برد

"چیزی نیست فقط....می دونی........."
لیلی گفت و به بقیه نگاه کرد تا کمکش کنن

"اره......گاهی اوقات.......(گلوشو صاف می کنه)......بیمارای لویی,با کشتن نزدیکانش تهدیدش می کنن و بیمار امروزش با کشتن شخصی تهدیدش کرد که اول اسمش H بود.......و خب... هیو که پیش ما بود....تو هم گوشیتو جواب نمی دادی....."
زین گفت و لبخند ضایع ای تهش زد

همه یه طوری برگشتن به زین نگاه کردن که می تونستی توی نگاهشون"این چرت و پرتارو از کجات در میاری؟!" رو بخونی!
ولی خب اون برادر لویی تاملینسون بود!

"راست می گه!"
لیام داد زد

"بیمارای لویی روانین!"
هیو گفت و لباشو گاز گرفت تا از خنده منفجر نشه

"لویی چی گفت؟"
نایل پرسید

"خب راستش اولش بهم گفت,اگر می دونستم توی چه وضعیتیم,بیشتر از خودم مراقبت می کردم! و بعد هم ازم توضیح خواست!"

لیلی خندید
"تو واقعا خوش شانسی,وقتی ما اشتباهی کنیم, لویی حتی بهمون مهلت حرف زدن نمی ده,یا برخورد فیزیکی می کنه, یا اخراجمون می کنه!"
هری ابرو بالا انداخت

"اینجا چه خبره؟"
مدس پالتوی بلندی پوشیده بود و معلوم بود تازه از سر کار برگشته!

هری شونه بالا انداخت
"چیزی نیست,مثل اینکه من برای چند دقیقه توی ذهن بقیه مرده بودم!"

123456789987654321
987654321123456789

زنده ایین؟😹

عاشق وقتاییم که این طوری بهتون شوک می دم
(لبخند ملیح و خیره به افق!)

_A💙




Continue Reading

You'll Also Like

19 1 3
Man has been in the stars for decades. They have finally found a new home for themselves, and their spirit is unstoppable. That is until a small plan...
72 0 2
A love letter to the galaxy. All rights are reserved for STAR WARS.
97 12 12
In a world where technology and human emotion intertwine, three individuals-Emma, Ethan, and Zoe-embark on a remarkable journey to unravel the myster...
102K 1.8K 46
This is the story of Ella Winchester the mini version of her father Dean Winchester. Her story begins when her mother was killed by the yellow-eyed d...