⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️...

By LeNoirCielDeLaNuit

67.6K 15.2K 4.1K

˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی... More

⁦⚔️⁩⁩لطفاً بخونید⁦⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه اول: پاسکال⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه دوم: توسکا⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سوم سوم: شیشه شکسته⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه چهارم: آتیش سوزی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه هفتم: کاپیتان⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه هشتم: هم اتاقی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩
⚔️ مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه چهاردهم: یه کراش مزخرف...⁦⚔️⁩
⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️
⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️
⚔️مبارزه هفدهم: گندی زدی دو کیونگسو!⚔️
{*^•~•^*}
{~*•-•*~}
⚔️ مبارزه هجدهم: انقدر لجباز نباش بیون بکهیون⚔️
⚔️مبارزه نوزدهم: قرار خاص ⚔️
⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️
⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️
⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️
⚔️مبارزه بیست و سوم: غلت در لجن⚔️
⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️
⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️
⚔️مبارزه بیست و ششم: نمیشه گذشته رو دست کم گرفت!⚔️
{•~*^*~•}
⚔️مبارزه بیست و هفتم: صبر کردن، بهتر از هرگز دست نیافتنه⚔️
⚔️مبارزه بیست و هشتم: یادآوری خاطرات نچندان خوش‌آیند⚔️
⚔️مبارزه بیست و نهم: دوراهی⚔️
⚔️مبارزه سی‌ام: عروسک خرسی⚔️
⚔️مبارزه سی و یکم: می‌خوام خودخواه باشم⚔️
⚔️مبارزه سی و دوم: غیبت یک ماهه⚔️
⚔️مبارزه سی و سوم: آخرین سکسم⚔️
⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️
⚔️مبارزه سی و پنجم: درست عین یه سگ خیابونی⚔️
⚔️مبارزه سی و ششم: گلدن رتریور⚔️
⚔️مبارزه سی و هفتم: لبخند زدن در خسته ترین حالت⚔️
⚔️مبارزه سی و هشتم: دردی که با دیدنت شدت میگیره⚔️
⚔️مبارزه سی و نهم: ابراز علاقه که فقط کلامی نیست...⚔️
⚔️مبارزه چهلم: عاشق شدن به سبک یه عقده‌ای⚔️
⚔️مبارزه چهل و یکم: یه مبارزه واقعی بین منطق و احساس⚔️
⚔️مبارزه چهل و دوم: بوسه‌ی شبحِ گرگ و میش⚔️
⚔️مبارزه چهل و سوم: دست و پا زدن در مردابی از انعکاس های دروغین⚔️
⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️
⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️
⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️
⚔️مبارزه چهل و هفتم: اولین ملاقات⚔️
⚔️مبارزه چهل و هشتم: کلماتی که هیچوقت گفته نشد⚔️
⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️
⚔️مبارزه پنجاهم: Ukiyo⚔️
⚔️مبارزه اخر: Wabi - Sabi⚔️
~سخن پایانی~

⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⚔️⁩

1.4K 327 12
By LeNoirCielDeLaNuit

نسیم ملایمی از لای پنجره باز اتاق داخل میومد و به صورتش میخورد.
سرش رو از روی زانو هاش که توی شکمش جمع کرده بود، بلند کرد و به پنجره نیمه باز نگاه کرد.
دقایق زیادی رو بهش خیره شد.
و طوری اینکار رو انجام میداد که انگار داره چیز خیلی مهمی رو آنالیز می‌کنه.
بالاخره با فهمیدن اینکه سرد شدن هوا بیشتر از حد تحملش شده بلند شد و پنجره رو بست.
با سرما مشکلی نداشت.
نه، اتفاقا دوستش هم داشت.
فقط نمی‌خواست برای مسابقات سرما خورده با-
مسابقات؟
مگه اصلا قرار بود شرکت کنه؟
نه!
نمی‌خواست...
پس قطعا شرکت نمی‌کرد!
دوباره با تخسی پنجره رو باز کرد و گذاشت هوای سرد بین تمام سینوس هاش جریان پیدا کنه.
با خوردن متداوم باد سرد به صورتش سر درد گرفت.
لعنت بهش!!!!
پنجره رو کوبید و بست.
مگه میشد نخواد مسابقه بده؟
نه!
مگه میشد نخواد ببره؟
نه!
باید میبرد.
فقط کافی بود تا پارک چانیول توی مسابقه نباشه!
اون موقع با خیال راحت شرکت میکرد و برای هشت سال پیاپی قهرمانی رو از آن کشورش می‌کرد!

•°•°•°•

دینگ!
همیشه خواب سنگینی داشت و به سختی بیدار میشد؛ اما به خاطر اینکه تمام شب گذشته فکرش مشغول بود خوابش سبک شده بود و صدای نوتیفیکیشن گوشیش به راحتی بیدار و هوشیارش کرد.
دست دراز کرد و تلفن همراهش رو برداشت.
یه پیام اونم ساعت هفت صبح؟
خدایاااا
رمز رو زد و وارد کاکائوتاک شد.
بکهیون بهش مسیج داده بود؟
بکهیون؟
سریع از جاش پرید و دوباره پیام رو خوند تا بفهمه چی توش نوشته شده.
“ نیازه با هم حرف بزنیم! ”
سرش رو از توی گوشیش بیرون آورد و به کیونگسو که روی تخت بکهیون خوابیده بود نگاه کرد، بعد از مرتب کردن پتوی روش، سمت در اتاق رفت و خارج شد.
تمام مدتی که داشت توی راه رو قدم میزد، به این فکر میکرد که بک چکاری داشته که راضی شده اپل اون باهاش حرف بزنه؟
پس در اتاق کیونگسو و وونهو که فعلا بکهیون داخلش اقامت داشت رسید.
خواست در رو باز کنه اما لحظه آخر مردد شد!
دلش میخواست به حرفش گوش نده از رفتارش دلگیر شده بود و میخواست ناز کنه.
اما میدونست بک آدمی نیست که خیلی ناز کسی رو بکشه پس فقط بیخیال شد و به همین پیام رضایت داد و در رو باز کرد.
بک با صدایی که نشونه وارد شدن کسی به اتاق بود، از جلوی پنجره کنار رفت و روی تخت نشست و به جونگین که دست به سینه به دیوار تکیه داد بود نیم نگاهی انداخت.
“ چیکارم داشتی؟”
“ اول سلام”
جونگین سرش رو تکون داد
“ باشه سلام! حالا چیکارم داشتی؟”
بک به کنارش اشاره کرد
“ بیا بشین!”
جونگین اول مکث کرد و چند لحظه بعد، کنار بکهیون روی تخت وونهو نشسته بود و درست مثل پسر کنارش به دیوار تکیه داده بود.
“ می‌خوام... باهاش حرف بزنم...”
در لحظه سرش به سمت بک برگشت و چشماش چند درجه تغییر سایز دادن.
بک با اطمینان توی چشماش خیره شد و جملش رو دوباره تکرار کرد.
“ می‌خوام با هاش حرف بزنم! بهش بگو.”
جونگین توی چشماش دنبال ردی از دروغ و یا شوخی گشت اما با پیدا نکردن چیزی سرش رو تکون داد و دوباره صورتش رو برگردوند.
به ترک روی دیوار سفید که با یه ساعت ساده تزیین شده بود، خیره بود و داشت خاطراتش رو مرور می‌کرد که با حس سنگینی چیزی روی شونش تونست خاطراتش رو لمس کنه.

•°•°•°•

2011/11/18

بک سرش رو روی شونه کای گذاشت و نالید
“ آههه حوصلم سر رفت!!!”
این حرکتش باعث شد جونگین نتونه دستش رو بالا بیاره و قاشق حاوی برنج رو به دهنش برسونه.
“ بیون بک! من گشنمه... خیلی هم گشنمه پس سرت رو بردار و بذار من غذام رو کوفت کنم!”
بک ایشی گفت و با اکراه سرش رو برداشت
“ ممنون”
جونگین بعد از چرخوند چشماش توی کاسه گفت.
چند لحظه صدایی جز صدای برخورد قاشق و چنگال ها با ظرف های استیل و پچ پچ بقیه به صورت محو، توی سالن غذا خوری نمیومد که با ناله دوباره بک شکست!
“ من خسته شدمممم!!!”
جونگین که دیگه از غر غر های بک کلافه شده بود قاشقش رو توی ظرف پرت کرد و صدای نسبتا بلندی که ایجاد کرد باعث شد بقیه کسایی که توی سالن بزرگ نهار خوری حضور داشتن به سمتشون برگردن.
اما با دیدن اینکه بحث بین بکهیون و جونگینه بی تفاوت، دوباره به غذا و غیبت کردنشون پرداختن!
همه میدونستن که بکهیون و کای حتی امکان داره هم دیگه رو بزنن اما مشکلی به وجود نمیاد پس نیازی به نگرانی نبود...
“ یاااااا چته؟؟؟؟”
کای  که به خاطر غر غر های بک کلافه بود با اعتراضش دیگه کنترلش رو از دست داد و صداش رو کمی بالا برد
نه اونقدر که باعث آزار دیگران بشه فقط در حدی که بک بفهمه جدیه.
“ از اول صبح داری یه بند نق میزنی و حتی الان هم نمی‌ذاری من غذام رو کوفت کنم!!!!”
بک دهنش رو باز کرد اما عقب کشیده شدن صندلی و نشستن چان روی اون فرصت جواب دادن رو ازش گرفت.
“ من گشنمه جفتتون خفه شید می خوام غذام رو بخورم!”
جونگین شونه ای بالا انداخت
“ به این بگو”
به بک اشاره کرد و مشغول خوردن غذاش که کمی سرد شده بود، شد.
بک نگاهی به اون دوتا کرد و بعد از دست به سینه شدن با لحنی که حرص ازش می‌بارید زیر لب اما جوری که دو پسر. دیگه بشنون گفت:
“ اییییش! این شکلات مو قشنگ کم بود، حالا این نردبون گوش دراز هم اضافه شد!”
“ غذات رو بخور غر نزن!”

•°•°•°•

توی خیابون راه میرفتن و میذاشتن آفتاب زمستونی از پشت لایه های ابر کمی گرمشون کنه...
“ من نمی‌خوام برم خونه... یه راست بریم باشگاه؟”
جونگین به بکهیون نگاهی کرد و لباش رو جلو داد
“ ولی من گشنمه...”
بکهیون با شتاب برگشت سمتش
“ چی؟؟؟ تو همین دوساعت پیش اون همه غذا خوردی!!! تازه مال منم خوردی!! دیگه فقط مونده بیای خودم رو بخوری! کیم جونگین همینجوری پیش بره انقد چاق میشی به جای کیت کت میشی کیندرااا!!”
“ وایییی باشه بابا بریم باشگاه!”
بکهیون نشخندی زد و به جای اینکه بپیچه دست راست تا وارد خیابون خودشون بشن، راه رو مستقیم رفت تا به بلوار اصلی برسن...
جونگین هم نالان پست سرش راه می‌رفت.
واقعا ترجیح می‌داد بره خونه، غذا بخوره، کمی استراحت کنه و بعد برن باشگاه؛ اما مثل اینکه هیونگش میخواست همین الان برن.
و خب اون چاره‌ای جز قبول کردن نداشت چون میدونست اگه بگه نه بک انقد اذیتش میکرد که به هیچکدوم از کاراش نرسه!

•°•°•°•

“ جونگین!”
“ هوم؟”
سرش رو از توی لاکرش بیرون آورد و به بک که با خشم به در لاکرش خیره شده بود نگاه کرد.
“ این دوباره باز نمیشه”
جونگین کمی بهش نگاه کرد و بک دوباره ادامه داد
“ کلیدش خراب شده باز نمیشه!”
جونگین دوباره رفت تو کمدش.
“ خب برو پیش آقای جانگ و کلید مادر رو از بگیر!”
“ واقعا فکر کردی به ذهن خودم نرسیده؟؟؟!”
“ اره!”
بک پوفی کرد
“ خب خودت برو بردار!”
“ اگه بفهمه سرویس میشم!”
جونگین شونه ای بالا انداخت و بیخیال مشغول تعویض لباسش شد
بک دست برد تو موهای خودش و کمی بهمشون ریخت و از رختکن که به جز خودش و کای کس دیگه ای توش نبود خارج شد.
آروم در آبدارخونه رو باز کرد و بعداز مطمئن شدن از اینکه کسی ندیدتش رفت داخل و در قفسه کلید ها رو باز کرد تا کلید مورد نظر رو پیدا کنه.
با باز کردن در آبی قفسه و پدیدار شدن اون همه ردیف که به هرکدوم کلی کلید آویزون بود نفس عمیقی کشید
“ وای با این همه کلید خودت از کجا میدونی که کدومشون مال کجاس؟”
“ چون قطعا بعدا از این همه سال برای خودش نشونه گذاشته!”
با شنیدن صدای فرد دیگه که نشون دهنده دیده شدنش در حین دستبرد زدن به اموال آبدارچیه بداخلاق و بد عُنق مجموعه ورزشی بود، از ترس جوری پرید که سرش به زیر قفسه فلزی خورد.
“ اوخ”
پلک هاش رو روی هم فشار داد و لبش رو گزید
آروم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
انتظار هر کسی رو داشت جز پارک چانیول!
•اون اینجا چیکار میکرد؟
اونم اینجا تمرین میکنه؟
اوه یعنی بازیش ضعیفه با خوب؟•
°وای اینا چیه بهش فکر می‌کنی بیون بکهیون؟؟
اگه بره لوت بده چی؟°
•نه اون اینکار رو نمیکنه...
چان همچین آدمی نیست...•
°از کجا انقدر مطمئنی؟
هر کاری از آدما بر میاد!°
•هووف میشه ببندی؟
کسی بهت گفته که خیلی رو مخی؟•
°اسکول من مخ خودتم!°
•حالا هرچی...
خفه شو لطفاً•
“ دنبال کلید کجا می‌گردی؟ کمک میخوای؟”
بک با مورد خطاب قرار گرفته شدنش توسط پسری که توی قاب در ایستاده بود حرف زدن با خودش رو تموم کرد، گلوش رو صاف کرد، سرش رو بالا گرفت و با اعتماد به نفس زیادی جوابش‌ رو داد.
“ نه نیازی نیست خودم میتونم پیداش کنم”
برگشت و دوبار مشغول گشتن بین کوهی از کلید های جور وا جور، با مدل ها و رنگ های مختلف شد.
چان به چهارچوب در تیکه داد و منتظر شد که ببینه بک تا کی ادامه میده.
بالاخره بعد از گذشت دو سه دقیقه بک خسته از جست و جوی بدون نتیجه‌اش عقب کشید و به یخچال تیکه داد و به چان نگاه کرد.
“ کلید مادر لاکرا...”
چان پوزخندی زد و سمت قفسه رفت.
بدون اینکه به بقیه کلید ها حتی نیم نگاهی بندازه، دستش رو دراز کرد و یه کلید رو برداشت و جلوی بک تکونش داد.
بکهیون اول به کلید که عین پاندول ساعت جلوش تکون میخورد و بعد چان که قیافه‌ای از خود راضی گرفته بود، نگاه کرد
“ از کجا میدونی همینه؟”
چان چشمکی زد
“ چون خودم قبلا بهش احتیاج پیدا کرده بودم!”
بک که بخاطر ضایه شدنش کمی معذب بود سعی کرد موضوع رو عوض کنه.
آب دهنش رو قورت داد.
“ اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟”
چانیول یکی ابرو هاش رو بالا انداخت و با لحنی که معلوم بود داره از اذیت کردن بک لذت می‌بره جوابش رو داد
“ منم دنبال یه چیزی می‌گشتم”
بک به صورتش که تو فاصله کمی ازش قرار داشت خیره شد و بعد کلید رو از دستش کشید و زیر لب تشکری کرد و از آبدارخونه‌ی کوچیک و تنگ بیرون زد.
نفسی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت و بعد از سرک کشیدن و اطمینان حاصل کردن از اینکه کسی نمی بینتش، وارد راهروی طولانی‌ای که به رختکن و سالن های ورزشی منتهی میشد، شد!
چان هم در آب‌دار خونه رو بست و پشت سر بکهیون خارج شد.
“ کارت رو انجام دادی؟”
سرش رو تکون و اوهوم آرومی زیر لب گفت
در واقع کاری نداشت فقط بعد از دیدن بک که دزدکی وارد اون اتاقک شده بود کنجکاو شد تا ببینه داره چیکار می‌کنه و شاید کمی هم بترسوندش...
که خب موفق هم شد!
بک بدون برگردوند سرش و یا بدون کوچک‌ترین تغییری توی حالتش سوالی که از لحظه دیدن چان توی مجموعه ورزشی براش ایجاد شده بود رو پرسید
“ تو هم اینجا میای کلاس؟”
“ اره... ولی نمیدونستم تو هم میای اینجا.”
چان همون‌طور که دستش رو پشتش گره کرده بود و کنار بک راه می‌رفت گفت.
بک سرش رو تکون داد
“ اره سانس ما سه ساعت دیگس، ولی امروز خواستیم زودتر بیایم.”
“ ما؟”
“ اوهوم، من و جونگین”
چان “ آهان” آرومی گفت و به منظور فهمیدن سرش رو تکون داد و همراه بک وارد رختکن شد.

•°•°•°•

با صدای بک که سرش رو روی شونش گذاشته بود، از خاطراتش بیرون انداخته شد و دوباره به زمان حال برگشت.
“ ببخشید... دیشب خیلی بد حرف زدم... واقعا منظوری نداشتم... فقط... فقط یه لحظه عصبانی شدم و...”
“ باشه، مهم نیست... بیخیالش!”
بک لبخندی زد و کمی سرش رو تکون داد تا جاش رو بهتر کنه و جونگین هم شونش رو خم کرد تا بک راحت‌تر باشه.
چند دقیقه توی همون حالت موندن تا اینکه بک سرش رو بلند کرد و سمت دستشویی اتاق رفت.
پسر دیگه هم چند لحظه بعد از اتاق خارج و مشغول قدم زدن توی راهروی خوابگاه شد.

•°•°•°•

زنگ خوردن تلفن خوابش رو سبک و در ادامه از خواب بیدارش کرد.
دستش رو دراز کرد و اون شئ استیل رو از روی پارکت کف خونه برداشت.
تماس رو وصل کرد و با صدایی که خواب‌آلودگیش کاملا مشهود بود جواب داد
“ پارک چانیول، بفرمایید...”
...” قبول کرد، بگو کجا میخوای هم رو ببینید؟”...
چانیول که هنوز کاملا هوشیار نبود و هیچی نمی‌فهمید چند لحظه گیج به دیوار نگاه کرد و بعد به اسم تماس گیرنده نگاه کرد.
“ ماشین دنس”
بعد از درک کرد این که داره با چه کسی حرف میزنم بلافاصله نمی خیز شد
“ چی... ببخشید حواسم نبود یه بار دیگه میگی چی گفتی؟”
جونگین که براش قابل حدس بود هیونگش خواب بوده، دوباره توضیح داد.
...” با بک حرف زدم و قبول کرد که ببینتت! حالا کجا میخواید حرف بزنید؟”...
چان  که خوشحال بود کمی هول شد اما بعد از جمع و جور کردن ذهنش کلمات رو پشت هم چید.
“ ساعت یک و نیم همون کافه‌ای که نزدیک باشگاهتونه...”
...” باشه بهش میگم”...
چانیول آب دهنش رو قورت داد
“ ممنون”
...” هیونگ، فقط... فقط حواست به این باشه کسی که طلب کاره، تو نیستی!”...
“ باشه خدافظ”
تماس رو قطع کرد و خودش رو روی تخت سهون ول کرد.
دستش به صورتش کشید و چشم هایش رو مالید تا دیدش واضح تر بشه.
به سهون که با دهن باز خوابیده بود نگاه کرد و دستش رو روی شونش گذاشت و تکون داد.
“ هی بچه!! پاشو!”
سهون آهی کشید و پشتش رو به چان کرد.
دیشب چان بعد از تماسی که با کای داشت حوصله موندن توی خوابگاه رو نداشت. پس اومده بود خونه سهون، اینجوری تنها نبود.
به ساعت نگاه کرد حدودا هشت و ده دقیقه بود.
باید پا میشد، یه دوش می‌گرفت، صبحونه میخورد و بعدش حاضر میشد تا به قرارش برسه.
خمیازه کشان سمت حمومی که توی اتاق بود رفت و لباساش رو توی سبد رخت‌ چرکا ریخت و وارد حموم شد.
زیر دوش ایستاد و گذاشت آب روی بدنش بریزه و گرفتگی تنش رو که بخاطر بد خوابیدن شب قبل بود از تا حدودی کاهش بده.

•°•°•°•

از حموم بیرون اومد که بوی غذا رو حس کرد.
با حوله لباسی‌ای که مال خودش بود وارد سالن پذیرایی و بعد آشپزخونه شد.
به میز پر از غذا و بعد سهونی که برای خودش قهوه میریخت نگاه کرد.
“ از این کارا هم بلد بودی رو نمیکردی؟”
سهون قهوش رو روی میز گذاشت و بی حوصله جواب داد
“ مامانم آورد”
“ چه وضع خوبی داری...”
سهون پوزخندی زد و با لحنی که کاملا میشد حرص رو از بینش تشخیص داد با طعنه جواب داد
“ اره خیلی خوبه که انقد سرشون تو زندگی من و خواهرمه که میدونن کدوم دوستم چه ساعتی، با چه ماشینی با چه رنگ لباسی و با چه چیز هایی وارد خونم شده... واقعا وضع خوبیه”
چان نفسش رو بیرون داد و برای خودش قهوه ریخت
“ حداقل وضعت از زمانی که خونت جدا نبود بهتره، نیست؟”
سهون سرش رو تکون داد
“ اره خیلی بهتره... الان مجبورم نیستم نگران این باشم که تماسام رو بشنون یا اینکه چون میتونم در خونه رو قفل کنم دیگه نگران این نیستم که وقتی خونه نباشم بیان تو اتاقم و همه چیز رو زیر و رو کنن تا مطمئن بشن چیز نگران کننده‌ای تو اتاقم نباشه... خداروشکر الان دیگه مجبور به تحمل خیلی چیزا نیستم... اما باز هم این حد از کنترل زیاد نیست به نظرت هیونگ؟”
چانیول کمی از لیوانش نوشید و و پشت میز، درست روبروی سهون نشست.
“ هوووف... میدونم، واقعا میدونم که خیلی اعصاب خورد کنه ولی کنار بیا این به نفع همست... اگه سعی کنی باهاشون ملایم تر برخورد کنی کنجکاوی مامان و بابات هم کمتر میشه، هوم؟”
سهون مربا رو روی نون توستش مالید و قبل از اینکه بخورتش جواب داد
“ بهش فکر میکنم...”
چند لحظه در سکوت صبحانشون رو می‌خوردند
و چانیول متوجه شد پسر کوچیکتر تو گفتن حرفی که میخوای بزنه مردده.
“ چیزی میخوای بگی؟”
و این جمله کافی بود تا سهون سوالی که از دیشب ذهنش رو مشغول کرده بود رو بپرسه.
“ میگم... چیزی شده؟ آخه از دیشب خیلی تو فکری”
چان کمی مکث کرد و بعد با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
“ امروز می‌خوام برم بکهیون رو ببینم”
قهوه سهون با این جمله پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.
چان همون‌طور که میزد پشتش با تعجب پرسید
“ انقدر اتفاق عجیبیه؟”
سهون خودش رو صاف کرد.
“ عاام نه... یعنی اره... در واقع اره، واقعا برام عجیب بود، تو حتی اسمش رو نمیاری و الان داری میری که ببینیش، خب انتظار نداشته باش که عجیب نباشه.”
جملش رو تموم کرد و خنده معذبی کرد
چان لبخند تلخی زد و نشست سر جاش
“ باید راضیش کنم تا توی مسابقه شرکت کنه.”
پسر کوچیکتر سرش رو تکون داد و مشغول خوردن نون تست رو به روش شد.

•°•°•°•

چند دقیقه بود که به کافه رسیده بود و پشت یه میز که تقریباً وسط سالن بود، نشسته بود و منتظر بکهیون بود تا بیاد و سفارش بده.
استرس داشت، نمیدونست بک چجوری واکنش نشون میده و قرار چیکار کنه‌.
حدودا هشت سال میشد که هم رو ندیده بودن و غیر قابل حدس بودن واکنش چیز کاملا طبیعی بود.
به ساعت نگاه کرد یک و پنجاه و سه دقیقه...
چرا انقدر دیر کرده؟
گوشیش رو در آورد تا به جونگین زنگ بزنه اما با کشیده شدن صندلی جلوش و دیدن بک، اونم درست بالای سرش، تلفن رو روی میز گذاشت و بهش نگاه کرد.
“ سلام!”

پایان قسمت شیشم
ادامه دارد...

Continue Reading

You'll Also Like

72.2K 3.3K 6
in which the poet that once resided in my soul is now gone
598 85 5
complete پنج شاتی زیبا از #chanbeak #honhan ژانر : عاشقانه ،کمدی ،دانشگاهی بیون بکهیون هیولایی ک کل دانشگاه ازش میترسن و لوهانی ک عاشقه اما از وارد...
926K 21.3K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
1.3M 57.5K 104
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC