𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌�...

By RAHILRad2

86.4K 7K 832

_اسـلـحـه_ نویسنده: راحیل کاپل: کوکمین ژانر: جنایی، اکشن، پلیسی، انگست، ماجراجویی، اسمات خلاصه: فرمانده جونگ... More

𝟏ˢᵗ 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧
Chapter 1 & 2
Chapter 3 & 4
Chapter 7 & 8
Chapter 9 & 10
Chapter 11 & 12
Chapter 13 & 14
Chapter 15 & 16
Chapter 17 & 18
Chapter 19 & 20
Chapter 21 & 22
Chapter 23 ( Last chapter )
𝟐ⁿᵈ 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧
Chapter 1 & 2
Chapter 3 & 4
Chapter 5 & 6
Chapter 7 & 8
Chapter 9 & 10
Chapter 11 & 12
Chapter 13 & 14
Chapter 15 & 16
Chapter 17 & 18
Chapter 19 & 20
Chapter 21 & 22
Chapter 23 & 24
Chapter 25 & 26
Chapter 27 & 28
Chapter 29 & 30
Chapter 31 ( Last chapter )
𝟑ʳᵈ 𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧
Chapter 1 - 2
Chapter 3 - 4
Chapter 5 - 6
Chapter 7 - 8
Chapter 9 - 10
Chapter 11 - 12
Chapter 13 - 16
Chapter 17 - 18
Chapter 19 - 20
Chapter 21 - 22
Chapter 23 - 24
Chapter 25 - 27
Chapter 28 - 30
Chapter 31 - 34
Chapter 35 - 37
Chapter 38 - 39
Chapter 40 - 41
Chapter 42 - 43
Chapter 44 - 45
Chapter 46 - 48
Chapter 49 - 50
Chapter 51 - 53
The Last Part

Chapter 5 & 6

2.3K 299 10
By RAHILRad2


با تَر شدن دوباره ی صورت و دستش متعجب به آسمون که گرفته و رنگش تیره تر از همیشه شده بود نگاه کرد و لبخندِ تلخی زد.
_اینجارو نگاه کن ... انگار یه نفر دیگه ام نیاز به باریدن داره.
توی این دو سال همیشه همراه بارون اشک های اونم توی قلبش باریده بود ، آروم روی صفحه ی خش دار قلبش خط مینداخت و سعی میکرد ترمیمش کنه اما حالا که چشم هاش هم باریده بود انگار حرکات بارون توی قلبش تبدیل به نوازش شده بود .
دستی روی سنگ قبر کشید و برای آخرین بار روی اسم حک شده ی "کیم تهیونگ" بوسه ای زد و ایستاد، حالا که تمام حرفاش رو زده بود یادش افتاد باید اطرافش رو نگاه کنه.
سریع نگاهی انداخت ولی خبری از هیچکس نبود، آرامگاه مثل همیشه دلگیر و جوی سرد داخلش حکم‌فرما بود.
فقط صدای نم نم بارون و پرنده هایی که در حال تقلا به زیر درختا پناه میبردن برای خیس نشدن شنیده می شد، ولی این چیزی از آرامشی که جونگکوک الان داشت کم نمیکرد.
دستی به صورتش کشید و سرش رو به معنای احترام خم کرد و قبل از خارج شدن از آرامگاه رو به تهیونگ با لبخند گفت.
_در آرامش بخواب تهیونگی، قراره روز های بهتری بیاد ...
اما این چیزی بود که فقط جونگکوک حس میکرد، شاید اگر از واقعیت آینده خبر داشت هیچوقت با لبخند و روحی سبک به سمت خونش حرکت نمیکرد.
چون زندگی پر از سوپرایز بود ...
.
.
.
(همان ساعت، سازمان مخفی اطلاعات و جاسوسی کره)

هوسوک به سرعت روی میز خم شد و انگشت اشارش رو به سمتی از مانیتور برد و نقطه ای رو نشون داد.
_اوناهاش، اون پورشه سیاه رو دنبال کن.
_پانومرا؟ این پسر عشق سرعته ... سلیقش رو همیشه تحسین میکردم، هر چی نباشه نابغمون چیزی ساخته که ما مدت هاست واسش برنامه داشتیم.
دختر با لحن هیجان زده ای گفت و انگشتاش رو روی کیبورد به صدا در آورد، هوسوک به لحن تعریفی خواهر زادش اعتراضی نکرد چون مطمئنا سلیقه ی جونگکوک ذره ای واسش اهمیت نداشت و تنها مسئله ی مهم موقعیت ماشین جونگکوک بود که ساعتی میشد که اون رو زیر نظر داشتن.
_با دوربین هفت بزرگ راه اصلی رو بهم نشون بده.
هوسوک دستور داد اما دختر بی توجه به حرفش جواب دیگه ای داد.
_وقتی میشه نزدیک ترین راه رو واسه چک کردن انتخاب کرد، چرا باید ریسک نکنیم؟
هوسوک اخماش رو توهم کشید و منتظر به خواهر زاده ی نابغش نگاه کرد تا متوجه منظورش بشه، دختر پیچی به گردنش داد و با لبخند مرموزی کنترل ماشینی رو که همزمان و موازی با پورشه جونگکوک میرفت رو بدست گرفت
مردِ راننده متوجه نشده بود و هنوز هم با گوشی داخل دستش در حال مکالمه بود، دختر از طریق کد هایی که به تراشه میداد به دوربین گوشی راننده وصل شد و به راحتی تصویر جونگکوک روی اسکرین بزرگِ اتاق شیشه ای افتاد.
_باید اعتراف کنم خوشحالم که اینجایی جیا.
هوسوک با خنده گفت و دستاش رو توی جیبش فرو کرد و صاف ایستاد
دختر لبخند کمرنگی زد‌ اما نگاهش رو از تصویر جونگکوک نگرفت، یه چیزی وادارش میکرد سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بپرسه.
_اون الان یه مردِ آزاده ... چطوری میخوای وادارش کنی باهات همکاری کنه؟
جیا با صدای ارومی پرسید و انگشتاش رو جلو برد تا روی صورت جونگکوک که داخل صفحه ی لپتاپ مشخص بود رو لمس کنه، اما انگار با یادآوری اینکه کجاست و زیر نظر داییشِ پشیمون شد و دستش رو به سرعت عقب کشید و روی میز گذاشت.
هوسوک نگاه کوتاهی به خواهرزاده ی عزیزش انداخت، میدونست اون نگرانی که از لحنش پیداست دلیلش چیه اما با بی تفاوتی جواب داد.
_ آدم ها با هدف هاشون زنده ان ، حالا که جونگکوک انتقامش رو گرفته... چطوری باید براش دلیل بسازیم ؟!
_مگه تا الان بهش هدف ندادیم؟
جیا جوابی نداد اما هوسوک باز هم تکرار کرد.
_حرف بزن جیا، بهش هدف دادیم یا نه؟
_دادیم ...
_هدف چی بود؟
_ساختن تراشه و بدست اوردنش برای هدفی بزرگ تر و فراگیر ...
هوسوک هومی گفت و به طرف جیا خم شد و دستاش رو روی میز کار گذاشت اما جیا هنوزم مستقیم به جونگکوکی نگاه میکرد که ماشینش پشت چراغ قرمز متوقف شده بود.
_ و ما الان کامل بدستشون آوردیم؟!
_نه هنوز ...
هوسوک سرش رو به معنای تایید تکون داد و اخم بین پیشونیش پررنگ تر شد.
_پس بهتره هر فکر دلسوزانه یا ترحمی داری بریزی دور جیا، من اینجا ضعف نمیخوام ... روزی که عضویت داخل این اتاق رو گرفتی راجب هدفت حرف زدی باید میدونستی اینجا من به هیچکس رحم نمیکنم و این قانونه اصلیمه و اگر روزی کسی بی هدف بود کاملا یه مهره ی سوخته به حساب میاد ... پس فقط چیزی که به نفع ماست اجرا میشه، مهم نیست چطوری ولی ما بدستش میاریم ، متوجه شدی؟
_بله رئیس.
با جواب محکم و سریع جیا هوسوک سری تکون داد و زمزمه کرد.
_خوبه ...
جیا با خونسردی خودش رو مشغول نشون داد و بعد از چند ثانیه کنترل ماشین رو به مردِ راننده برگردوند، چون وقتی جونگکوک سر بریدگی بزرگراه دور زد ارتباطشون قطع شده بود ... میخواست دوباره همین کار رو با ماشین دیگه ای برای چک کردن جونگکوک انجام بده که هوسوک این اجازه رو نداد.
_فعلا نمی تونیم ریسک پذیر باشیم ، جونگکوک آدم زرنگیه ! اگه ذره ای به چیزی مشکوک بشه نقشه هامون درست پیش نمیره و این دقیقا چیزیه که نباید اتفاق بیفته .
_توی جی پی اس نشون میده مقصدش خونه ی خودشه، اما برای اطمینان میتونم از طریق دوربین های بزرگراه و اطراف چکش کنم!
هوسوک اون لحظه جوابی نداد و همینطور که گوشیش رو از روی میز شیشه ای بزرگ وسط سالن برمیداشت شماره ی نامجون رو پیدا کرد و با لمس اسمش تماس رو برقرار کرد.
_نمیخواد ، از اینجا به بعد به ما مربوط نیست.
جیا به سردی سرش رو تکون داد و به طرف مانیتور برگشت
بعد چندین بوق بالاخره نامجون جواب داد.
_الو؟!
_بهتره امشب باهاش حرف بزنی نام، من جواب منفی نمیخوام ... تهدید، فشار، هر اهرمی که میخوای استفاده کن تا برگرده سر کارش ...
نامجون از پشت تلفن خمیازه ی کوتاهی بخاطر خستگیش کشید و با صدای بم و خشداری زمزمه کرد.
_باشه امشب خودم این موضوع رو حل میکنم، نگران نباش.
هوسوک لحنش رو تغییر داد و هشدار دهنده گوشزد کرد.
_یادت باشه تو طرف مایی نام.
نامجون پوزخند کمرنگی زد انگار میتونست حس کنه دلیل این حرف هوسوک مربوط میشه به روزی که راجب هویت جیا وقتی داخل اتاقِ مخفیشون وارد شد فهمید.
_تنها کسی که نباید نگرانش باشی منم، چون جایگاهم رو میدونم و کاری نمیکنم که توی خطر بیوفتم.
_خوبه ...
هوسوک لبخند مغروری زد اما با جمله ی بعدی نامجون منحنی لباش جمع شد.
_ولی این دلیل نمیشه نتونم برگ برنده رو به نفع جونگکوک تغییر بدم، پس سعی کن دیگه منو تهدید نکنی.
نامجون با صدای سردی توضیح داد و تماس رو قطع کرد.
میدونست با حرفی که زده پاش رو از محدودش فراتر گذاشته چون به راحتی خبر داشت هوسوک میتونه همون لحظه کارش رو تموم کنه و جوری نابودش کنه که حتی آدم هایی که اطرافش بودن فکر کنن از اول چنین هویتی وجود نداشته ، پس نباید هوسوک رو عصبی میکرد چون تنها فرد قدرتمندی که چهار تا سلاح قوی دستش بود و از هر کدوم یه استفاده ای میکرد فقط هوسوک بود.
_تراشه روی حالت پاسخگویی فعال.
_حالت پاسخگویی فعال.
تراشه بلافاصله جواب داد و هوسوک با نگاه کردن به بیرون از سالن سر تا سر شیشه ای اضافه کرد.
_عایق صدا فعال، ریکوردر خاموش، تمامی دوربینای داخلی خاموش، دسترسی جی تی فعال.
تراشه دستورات هوسوک رو کمتر از سه ثانیه انجام داد و حالا هیچکس نمیتونست از چیزی که داخل اون سالن اتفاق میوفته با خبر بشه.
_ازت میخوام یه کاری رو انجام بدی ...
.
.
.
.
.
قبل از پیاده شدن از ماشین نگاهی به کافه ی مقابل خونش انداخت
مدتی میشد که از اون پسر مرموز خبر نداشت ، جز همون برخوردهای چند ثانیه ای برای خریدن قهوه یا نگاه های نسبتا خیره ای که جیمین به جونگکوک مینداخت.
نگاهش رو از کافه گرفت و بعد از باز کردن کراوات مزاحمش روی صندلی کنار پرتش کرد و با خارج شدن از ماشین به طرف کافه رفت اما همین که دستگیره ی درِ ورودی کافه رو گرفت دست شخص دیگه ایم روی دستش نشست.
به آرومی به طرف اون شخص برگشت و با دیدن صورتِ خندون و پر انرژی جیمین چشماش رو توی کاسه چرخوند و بلافاصله دستش رو عقب کشید.
_همیشه به همه اینطوری لبخند میزنی؟
صدای خنده ی آروم جیمین بلند شد و جوابی بهش نداد اما مشتاق درِ کافه رو برای جونگکوک باز کرد و کنار کشید تا اول اون وارد بشه.
_بفرمایید داخل .‌‌‌‌‌‌.. کافه متعلق به شماست جونگکوک شی.
جونگکوک بی توجه به لحن مودبانه ی جیمین اول خودش داخل رفت و به جای اینکه این بار فقط یه قهوه بگیره و برگرده خونه به طرف میزی حرکت کرد که سالها پیش جایگاه همیشگیش بود.
خوشبختانه انتهای سالنِ نسبتا بزرگ کافه خلوت بود و جز چند نفری اون اطراف حضور نداشتن.
جونگکوک سرش رو چرخوند و نگاهی به جیمین انداخت و دید همینطور که از پله های طبقه ی دوم کافه بالا میرفت پالتوی بلندِ تیره رنگش رو در میاورد.
جونگکوک صندلی برای خودش بیرون کشید و پشت میز نشست، درست مثل همیشه پاهاش رو روی هم انداخت و به منظره ی بیرون از پنجره ی تمام قد شیشه ای کافه که بارون میومد و همراه باد برگ های نارنجی و زرد رنگی رو که روی آسفالت خیابون نقاشی میکرد خیره شد.
بر خلاف عقیدش که همیشه میگفت فصل پاییز فصلیه که غم رو به راحتی به نمایش میذاره حالا میتونست زیبایی هاش رو هم ببینه ...
زیبایی هایی که مسلما تا حالا هم وجود داشتن اما جونگکوک فرصتی به قلبش برای درک کردن زیبایی صدای خش خش برگ ها و یا نارنجی دلپذیری که درخت ها رو پوشونده بود نمیداد
غرق در افکار خودش بود که صدای جیمین اون رو از دنیای تیره رنگ خودش بیرون کشید.
_ چی میخوری واست بیارم ... همسایه؟
_فکر نمیکنم اجازه داده باشم باهام غیر رسمی حرف بزنی .
_باشه، پس بیا دوباره امتحان کنیم.
جیمین سرفه ی ساختگی کرد و دوباره پرسید.
_چی میل دارین براتون بیارم جونگکوک شی؟!
_ مهم نیست چطوری کلمات رو برای ساختن جملت به بازی میگیری.
جیمین بی توجه به گارد بالای جونگکوک که متوجه شد قرار نیست به زودی برداشته بشه لبخند بزرگی زد چون برای بدست آوردن چیزی که تو ذهنش بود بیشتر مشتاق میشد.
_پس همون شیرقهوه ی شیرینت رو میارم شاید یکم از تلخیت کم شد.
جونگکوک نگاه خیرش رو بالاخره از بیرون گرفت و به جیمین نگاه کرد.
موهای نمدار، بینی و گوش های سرخ شده از سرما و همینطور نوک انگشتاش که دفتر یادداشت کوچیک و خودکاری دستش بود همه ی جزئیات نشون میداد مثل خودش زمان طولانی ای بیرون از کافه بوده.
نگاه تیز جونگکوک رو صورت جیمین میچرخید تا اینکه با تر شدن لبای پسر مقابلش تازه متوجه ی رنگ سرخ و درخشانش شد، اما بلافاصله اخم ظریفی بین ابروهاش نشست
فقط چند ثانیه تمام این ها اتفاق افتاد اما جوری نبود که جیمین متوجه نشه که تمام مدت جونگکوک به صورت و دستاش نگاه میکنه و انگار دنبال چیزی میگرده.
_لاته و کیک گردوئی.
_لاته ...و کیک گردوئی ... الان آماده میشه.
جیمین با تکرار کردن جمله سفارش جونگکوک رو گرفت و به سمت پیشخوان رفت
با دادن اون دفتر و خودکار به دختری که اون پشت دخل بود لبخندی زد و به طرف میز جونگکوک برگشت ،بدون اجازه صندلی بیرون کشید و مقابلش نشست.
جونگکوک نمیخواست دوباره با لحن تندی حرف بزنه اما نمیدونست رو اعصاب بودن اون پسر رو تحمل کنه !
همش یه حسی توی وجودش باعث میشد بخواد اون روحیه ی مبارز طلبش رو تقویت کنه، حتی اگر حوصله ای نداشته باشه.
_نمی دونستم قبل رفتنت بهت تعارف زدم که کنارم بشینی..
جیمین آروم و بیخیال خندید
به خوبی متوجه تیکه پرونی جونگکوک میشد اما دلش میخواست اونجا بشینه و باهاش حرف بزنه.
_این اولین روز از پاییزه که بارون میاد و توی همچین روزی تنها بودن دلگیره ! برای همین من فکر کردم امروز بهت شانس این رو بدم که تنها نباشی ، چطوره؟
همش بهانه بود و این رو هر دو پسر به خوبی میدونستن.
جونگکوک پوزخند صدا داری زد و به طرف میز خم شد با خونسردی جواب داد.
_ کی چنین مزخرفاتی رو گفته؟!
جیمین هم متقابلا روی میز خم شد و به چشمای جونگکوک خیره شد.
_من! اینطوری میتونم بیشتر باهات حرف بزنم.
_بعد زیادی بهت خوش نمیگذره؟ میترسم از شوق زیاد تا اخر شب دووم نیاری!
جیمین به صندلیش تکیه داد و دستاش رو به معنی ندونستن باز کرد و شونه ای بالا انداخت.
_خب نیارم، چه بهتر حداقل قبل مرگم با حس تنهایی از دنیا نرفتم.
حرف جیمین بنظر خیلی ساده و بی تعارف بود، اما جونگکوک این برداشت رو نداشت و حس میکرد منظورش از تنها بودن دقیقا به خودش اشاره کرده و این بر خلاف ظاهر همیشه آرومش عصبیش میکرد، اون چیز زیادی از زندگی جونگکوک نمیدونست پس نباید راجب تنهاییش قضاوت میکرد.
جونگکوک روی صندلی کمی جا به جا شد، نمیدونست چرا حس میکنه تمام برخورد و حرفای جیمین از قبل برنامه ریزی شده..
ثانیه ای به چهره ی معصوم و خندونش که وقتی لبخند میزد دندونای برجسته و سفیدش مشخص میشد نگاه کرد که به خودش خیرست، از فکرش بیرون اومد.
_بهتره دنبال دردسر نباشی پاپی ...
آروم لب زد جوری که جیمین متوجه نشد و سرش رو به طرف دختری که سفارش جونگکوک رو میاورد چرخوند.
_مرسی هانا.
_خ...خ-خواهش م..م-میکنم ر..رئیس.
دختر با لکنت گفت و بعد از گذاشتن دو ماگ لاته و بشقابی از کیک گردوئی ای که مشترکا داخل یه ظرف چیشده شده بود از میز دور شد.
جونگکوک نگاه کوتاهی به جیمین که داشت از کیک گردوئی داخل ظرف کمی برمیداشت انداخت و پرسید.
_بنظر میرسه مدت طولانی ای بیرون بودی، هنوزم روی صورتت اثر سرما هست.
جیمین اول کمی کیک داخل دهنش رو جوئید و با دهن نسبتا خالی ای و چشمایی که کمی گرد و متعجب شده بود گفت.
_ا-اوه جدی؟ خب میدونی چون پوستم حساس و بی رنگه سریع با هر سرما یا فشاری قرمز میشه و ردش میمونه.
جونگکوک یه تای ابروش رو بالا انداخت و بدون دست زدن به لاته یا کیکش از داخل کتش سیگاری بیرون آورد اما فندکش رو نمیتونست پیدا کنه، ذهنش با حرفی که از جیمین راجب پوستش شنیده بود به سمت خوبی نمیرفت پس بخاطر اینکه بتونه افکارش رو کنترل کنه میخواست سرگرم شه.
_اینجا سیگار کشیدن ممنوعه.
جیمین به علامت عکسی رو دیوار کنارش زده شده بود و نشون میداد کشیدنش ممنوعه اشاره کرد
جونگکوک باشه ای گفت به ناچار فیلتر سیگارش رو از روی لباش جدا کرد و روی میز انداخت ، جیمین اخمی کرد.
_از سیگار بدم میاد، نمیدونم آدما چرا میکشنش.
_چرا؟
_چون باعث سرطان میشه.
جیمین صادقانه دلیل پیش پا افتاده و سادش رو گفت
جونگکوک گوشه ی لبش به نرمی بالا رفت، نه برای جوابی که میتونست بهش بده بلکه برای لحن و صورت پسر کوچیکتر که متوجه نشده بود کمی از کیک گوشه ی لباش جا خوش کرده، شبیه پسر بچه ها شده بود.
_ مسئله اینجاست ...
به طرفش خم شد و دستش رو به گوشه ی لبای جیمین رسوند و جیمین به طور خودکار انگار که دست خودش نباشه صورتش رو جلو آورد و جونگکوک با کشیدن انگشت شستش رو لب پایین و گوشه ی دهن جیمین، باعث شد پسر کوچیکتر با چشمای گرد سر جاش بمونه
اما جونگکوک با خونسردی شستش رو داخل دهنش برد و مکید ، اینکار واسش مسئله ی بزرگی نبود و بر عکس اتفاقا سرگرم کننده بنظر میرسید وقتی میتونست با یه حرکت چنین واکنشی ازش دریافت کنه.
جیمین نمیتونست نگاهش رو از لبای جونگکوک که کیک گوشه لبش رو غیر مستقیم چشیده بود بگیره، درست مثل گوزنی که وسط جاده به نور زنونِ ماشینی خیره شده و تا چراغش خاموش نشده به خودش نمیاد هنگ کرده بود.
_ تو از چیزی متنفری که تا بهش قدرت ندی تورو نابود نمیکنه.
بالاخره صدای بم و واضح جونگکوک، جیمین رو به خودش اورد و با خجالتی که نمیتونست پنهان کنه دستپاچه رو صندلی صاف نشست و با خوردن کمی از لاته ی نسبتا داغش که حتی گلوش رو سوزوند سعی کرد خونسردیش رو بدست بیاره
انگار با همین حرکت جونگکوک رشته ی کلام از دستش در رفته بود اما سعی کرد به چیزی فکر نکنه و خیالپردازی نکنه.
_م-متوجه منظورت نمیشم!
جونگکوک همینطور که خیره به جیمین نگاه میکرد، سیگاری که روی میز گذاشته بود رو دوباره برداشت و گوشه ی لبش گذاشت و با زدن روی فیلترش اشاره کرد.
_خوب بهش نگاه کن، این سیگار خاموش روی لبام الانم باعث سرطانم میشه؟!
جیمین بدون تردید جواب داد.
_نه،نمیشه.
_دقیقا! پس تا خودت سیگاری رو روشن نکنی اجازه ی ضرر رسوندن به بدنت رو نمیدی و این همون قدرتیه که من ازش صحبت میکنم.
مثالِ عجیب اما پر مفهومی برای جیمین بود!
بهش این حس رو القا میکرد که جونگکوک شخصیت عمیق و کشف نشده ای داره که با هر بار برخوردش بیشتر ممکنه ازش کشف کنه و این دقیقا همون چیزی بود که باعث میشد بخواد بیشتر جذبش بشه.
_ پس تو انتخاب میکنی که بهت آسیب برسونه !؟ چطوری امکان داره آدما خودشون دنبال آسیب باشن؟
_ دلایل ، جلوی آسیب هارو میگیرن ! اما وقتی دلیلی برات وجود نداشته باشه اونوقته که آسیب رسوندن تبدیل به هدفت میشه...
_ اما این اصلا قانع کننده نیست..
_ من کلماتم رو پشت هم نچیدم که قانعت کنم ، تو پرسیدی و من تنها به سوالت جواب دادم ! اینکه قانع میشی یا نه واسم اهمیتی نداره پاپی ...
جونگکوک گفت و کمی از لاتش مزه کرد و بعد از نگاه کردن به ساعتش بلند شد و کتش رو صاف کرد.
_ولی تو نکش، مطمئنا خیلی چیزا واسه از دست دادن داری‌...
گفت و به سمت صندوق رفت تا سفارشش رو حساب کنه، جیمین هنوز درگیر فهمیدن جمله ی عجیب جونگکوک بود که سریع از روی صندلیش بلند شد.
_ هی، چیکار میکنی؟
صدای هشدار دهنده ی جیمین مصادف شد با گرفته شدن مچ جونگکوک.
_نیاز نیست حساب کنی چون مهمون منی.
جیمین با لبخند گفت و به چشمای جونگکوک خیره شد دلش میخواست با محبت بیشتر کاری کنه اون لبخند بزنه اما انگار جونگکوک پیچیده تر از این حرفا بود که بشه با یه مهمون کردن ساده هم لبخند به لباش آورد.
_این حرکتِ شیرین رو واسه دخترت بزن من عادت ندارم مهمون کسی باشم ... پس حالا دستتو بکش عقب تا از سه ناحیه ی اصلی خوردش نکردم.
جونگکوک با لحن سرد و آرومی جملش رو بیان کرد و مچ دستش رو از بین انگشتای جیمین بیرون کشید اما این بار با صدای جدی جیمین مواجه شد، انگار اون پسر متوجه لحن تهدیدوارِ جونگکوک نمیشد.
_ نمیفهمم چرا انقدر لجبازی ... تو چیزی نخوردی و من بدون اجازه سر میزت نشستم و حتی مزاحم خلوتت شدم پس برای جبران هم که شده میتونی مهمون من باشی.
جونگکوک بدون هیچ حرفی فقط به صورت جیمین نگاه میکرد، ظاهرش آروم بود ولی از درون در حال آماده شدن بود تا اگر این بحث تعارفی ادامه پیدا کنه مشتش رو تو صورت خوشگلِ جیمین بخوابونه.
_خیلِ خُب، بهتره همین....
هنوز جمله ی جونگکوک تموم نشده بود که با حس ضربه ی آروم و خیسی روی کُتش بلافاصله اخمی رو چهرش نشست و حرفش رو قطع کرد و سریع به پشتش نگاه انداخت.
دختری که براشون سفارس آورده بود و جیمین اون رو به اسم هانا صدا زد تمام لاته ی داخل دستش رو روی کت جونگکوک ریخته بود و حالا با استرسی که تمام وجودش رو فراگرفته بود سعی کرد با لکنتی که داره موقعیتش رو توضیح بده.
_م...م-متاسفم...ل-لطفا م..م-منو بب..ببخشید د-دا..داشتم می-میومدم....
_باشه، باشه فقط ولش کن ... فهمیدم!
جونگکوک سریع گفت و لحظه ای کلافه چشماش رو روی هم فشار داد تا عصبانیتش رو کنترل کنه، اینکه میدید هانا نمیتونه سریع تر حرف بزنه بیشتر عصبیش میکرد اما هانا که مقصر نبود رئیسش بهش پنهانی علامت داد تا اون لاته رو روی کت جونگکوک بریزه پس باید اطاعت میکرد تا اخراج نشه‌.
جیمین لبخندش رو قورت داد و انگار که برگ برنده ای دستش اومده باشه سریع به سمت هانا برگشت و با لحن جدی اما نمایشی خط فکش رو خاروند و گفت.
_مشکلی نیست هانا، میتونی بری سفارش اون خانمی رو که تازه اومده بگیری؟
_ب...ب-بله.
هانا سریع به هردو پسر مقابل تعظیم کوتاهی کرد به سرعت ازشون دور شد، جونگکوک کتش رو در آورد و به لکه ی بزرگی که با وجود رنگ تیره ی کتش قابل دید بود لعنتی فرستاد.
چون اون به خوبی از ستون شیشه ای پشت جیمین بازتابِ حرکتش رو که به هانا اشاره زده بود رو متوجه شد اما برای نشون دادن عکس العمل دیر شده بود.
_میبینی جونگکوک شی همه چیز ، حتی کائنات دست به دست هم دادن تا ما باهم بیشتر معاشرت داشته باشیم.
جونگکوک خونسرد سرش رو بالا گرفت و با چشمای کمی ریز شدش کتش رو روی دستش انداخت و دست آزادش رو داخل جیب شلوارش برد و با ژست خاصی جواب داد.
_ متوجه نمیشم!
اتفاقا جونگکوک خوب متوجه منظورش شده بود اما این سمج بودن جیمین در حالی که واسش جالب بنظر میرسید همزمان میتونست رو اعصاب ترین چیز ممکن باشه.
جیمین لبخند پر رنگی زد و با هیجان گفت.
_یعنی از اونجایی که هانا رو لباست لاته ریخته و کارمند من محسوب میشه و منم رئیس خوب و مهربونی حساب میشم، باید خسارتش رو واسه مشتریم پرداخت کنم و معذرت بخوام ... پس از اونجایی که باید برات جبران کنم امشب میام خونت و شام میارم تا جبران بشه، چطوره جونگکوک شی؟!
جونگکوک به لبخند بزرگ و دندون نمایی که رو چهره ی پسر کوچیکتر بود نگاه کرد، این چندمین باری بود که لبخندش رو راحت میدید و میتونست بگه بانمک بنظر میرسه.
_عاح خفه شو.
کلافه از لقبی که به جیمین داده بود زیر لب به خودش فوحش داد، انگار حواسش نبود کجاست.
_من؟
جیمین متعجب پرسید و لبخندش جمع شد،جونگکوک خسته دستش رو تو هوا به معنی نه تکون داد.
_نیاز به جبران نیست ... فقط طرف خونه‌ام پیدات نشه؛ این بزرگ ترین لطفیه که میتونی بکنی.
جونگکوک به سرعت گفت و به طرف در رفت و از کافه خارج شد، جیمین با پوزخند کمرنگی به جونگکوکی که قرار بود ساعتی بعد وارد خونش بشه نگاه کرد.
_امشب میبینمت جونگکوک شی ... منتظرم باش.

جونگکوک به آرومی از پله های ورودی بالا اومد و بعد از زدن کد چهار رقمی وارد خونش شد . احساس خستگی میکرد شب قبل درست نخوابیده بود و مدام به چیزایی که گذشته بود فکر میکرد ، دلش میخواست فقط بخوابه اما نگاهی به صفحه ی لپتاپش انداخت و چشماش رو زیر کرد.
_هی تو عجیب غریب اونجایی؟!
_بله هستم.
_ اگر جواب نمیدادی باید تعجب میکردم.
جونگکوک چشمای خسته-ش رو روی هم فشرد و همینطور که کت کثیفش رو روی میز مینداخت به طرف کاناپه رفت خودش رو روش پرت کرد.
_ من نبودم اتفاقی نیوفتاد؟
صدای تراشه در جواب بلند شد.
_نه، اما سنسور های احساس و ادراکم کمی تقویت شده.
جونگکوک با شنیدن این حرف بلافاصله صاف رو کاناپه نشست.
_کسی از سازمان داره روت کار میکنه؟
_جز جانگ هوسوک کسی دسترسی کامل به من نداره و برای همین نمیتونن روی برد من برنامه یا حسگری نصب کنن اما به طور خودکار بعضی از سنسور های حساس بُردم داره تقویت میشه و باید اضافه کنم سازمان چیزی از این موضوع نمیدونه.
_خب این عجیبه اما میتونه خبر خوبی باشه.
جونگکوک با لحنی محتاط گفت اما تراشه جوابش رو بی تردید داد.
_میتونم از الگوی کلامی و تردید داخل صدات متوجه بشم که از خوب بودن موضوع اصلا مطمئن نیستی و به چیزی مشکوکی.
جونگکوک اخمی کرد و به کاناپه تکیه داد، نمیخواست با یه تراشه و صدای داخلش که انگار قوی تر شده بود بحث کنه.
_من فقط به هیچکس اعتماد ندارم و توام جزو همونایی ...
_اما من نیاز به اعتمادت ندارم جی کی.
جونگکوک از جوابی که به سرعت گرفته بود به خوش نیومد، اخم ظریفی روی پیشونیش نشست و همینطور که کش موهاش رو باز میکرد اعلام کرد.
_به چپم ...
_الان عصبی شدی و تپش قلبت از حالت نرمال کمی بالا تر رفته، احتمال حمله قلبی 37 درصدِ اما اگر برای احتیاط بخوای میتونم با اورژانس تماس بگیرم، چون تا رسیدن به آدرس خونه ی تو فقط 13 دقیقه و 26 ثانیه زمان میبره و اگر از مسیر کوتاه تری بیا....
_چرا فقط خفه نمیشی؟ این مزخرفات چیه!
جونگکوک با عصبانیت وسط حرف تراشه پرید اما تراشه بدون درک کردن موقعیت با خونسردی که همیشه داخل اون صدا حس میشد ادامه داد.
_خفه شدن به صد ها هزار روش ممکنه اما از اونجایی که من انسان نیستم چنین چیزی از نظر فیزیکی برای من ممکن نیست، اما اگر مایل باشی میتونم امتحان کنم.
_مسیح ...
جونگکوک با ناله گفت و بعد از چند ثانیه تحلیل حرف تراشه شروع کرد به آروم خندیدن، از وضعیت خودش خندش گرفته بود
توی صدم ثانیه عصبانیتش خنثی شد چون دقیق که فکر میکرد چیزی به تراشه گفته بود که ممکن نبود.
_عاح ... تو واقعا خیلی رو اعصابی.
_این یه تعریفه؟
تراشه پرسید و تصویرش به رنگ سفید تغییر کرد، انگار دنبال چیزی سرچ میکرد.
_چی؟
جونگکوک نرم خندید.
_نه، معلومه که نه! اینا فقط یه حالت گفتاریه وقتی از شخص یا چیزی عصبی میشی به زبون میاریش تا مخاطبت متوجهِ جدیتت بشه.
_پس بخاطر من عصبانی هستی.
جونگکوک به صفحه ی لپتاپش خیره شد، جوابش رو میدونست اما چیز دیگه ای به زبونش اومد.
_نه ... من فقط خسته ام، همش همین.
تراشه لحظه ای سکوت کرد و بعد برای آخرین بار پرسید.
_دستوری هست انجام بدم جی کی؟
جونگکوک کمی فکر کرد اما چیزی به ذهنش نرسید، پس همینطور که به سمت تخت میرفت تا روش دراز بکشه زمزمه کرد.
_نه فقط ساکت باش میخوام یکم استراحت کنم.
صدای از تراشه نیومد پس جونگکوک به طرف صفحه ی مانیتور برگشت و با خاموش بودنش فهمید که ساکت شده
با خستگی خودش رو روی تخت انداخت و طاق باز خوابید با فکر به اینکه روز خسته کنندش با خوابیدن تا شب قراره تموم بشه اما نمیدونست که جیمین واسش برنامه های دیگه ای داره ...

_________________________________________________

نمای بیرونی کافه ی جیمین (کافه‌ی WINGS)

_________________________________________________

نمای داخل کافه

_________________________________________________
.
.
.
.

با صدای در زدن کسی به سرعت چشماش رو باز کرد . نمیدونست چه خبره، گیج رو تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد.
وقتی تاریکی پشت پنجره رو دید فهمید شب شده، با خودش فکر کرد که چقدر زیاد خوابیده اما اون لحظه چیزی مهم نبود جز اینکه فرد پشت در هنوز تهدید وار داد میزد.
_جونگکوک شی اگه باز نکنی خودم به زور بازش میکنم.
_مزاحم ...
جونگکوک کلافه گفت از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت و همینطور که با لحن سردی جواب میداد در رو باز کرد.
_چه خبرته صدات رو انداختی رو سرت؟
نگاهش رو بالا آورد به جیمین نگاه کرد که وسایل های خریدی که داخل دستش بود رو نشون میداد و بزرگ ترین لبخندی که میتونست دندون های ردیف و سفید رنگش رو نشون بده میزد.
_این همون شامیه که قولش رو داده بودم دیگه!
جونگکوک چشماش رو توی کاسه چرخوند و تا خواست بی اهمیت به وجود جیمین در رو روی صورتش ببنده ، اون زودتر فهمید و جونگکوک رو کنار زد و وارد خونه شد و همینظور که زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد به سمت آشپزخونه رفت، جونگکوک با تعجب به در خیره شد.
_ا-این بچه چطور جرأت میکنه...
حرفش رو نصفه رها کرد و به سمت آشپزخونه رفت اما وقتی دید جیمین با سرعت از کیسه های کاغذی بزرگِ خرید وسایل های داخلش رو در میاره و داخل یخچال میذاره نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه، اون واقعا نمیفهمید که جونگکوک از غریبه هایی خوشش نمیاد که یهو وارد خونش بشن و از این کارای عجیب بکنن؟
با صدای کنترل شده ای پرسید.
_دقیقا داری چه غلطی میکنی؟
جیمین نیم نگاهی به ظاهر آشفته و خوابالود جونگکوک انداخت و بلند خندید، چون موهای بلند و پریشونش که حالت بامزه ای به خودشون گرفته بود باعث میشد جیمین نتونه خودش رو کنترل کنه.
_کیوت شدی جونگکوک شی.
بی توجه به لقبی که برای اولین بار از کسی گرفته بود، خسته دستی به چشماش کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
جیمین بهش پشت کرد و دوباره کاهویی که واسه درست کردن کیمچی خریده بود رو داخل سینک گذاشت و خم شد تا سبدی از کابینت پایین سینک پیدا کنه، جونگکوک دستی داخل موهای پریشونش کشید و به بالا هدایت کرد تا کمی خوش حالت بشه.
_نشنیدی بهت چی گفتم،نکنه مشکلی چیزی داری؟
_چرا اتفاقا شنیدم، مشکل شنوایی هم ندارم در اصل چکاپم کردم البته راستش رو بخوای واسه بچگیام....
جیمین بدون اینکه بفهمه جونگکوک از آشپزخونه خارج شده مشغول توضیح دادن شده بود. جونگکوک وارد سالن شد و یه دور، دور خودش چرخید، این حجم از عجیب بودن رو که تا اون لحظه فقط از خودش دیده بود دیوونش میکرد ..
نگاهی به خودش انداخت هنوز لباسای صبح تو تنش بود.
_فاک ... شما دوتا دیوونه کننده این!
جونگکوک زیر لب زمزمه کرد و ناباور با خودش حرف زد،حتی توی خوابشم نمیدید یه تراشه و یه آدم که مدتیه به سختی میشناستش اینطوری میتونن برخلاف خواسته هاش نظر بدن و عصبیش کنن، انگار اون دو نفر تمام معادلات زندگیش رو میتونستن همزمان بهم بزنن.
_این چه کوفتیه ...
_ از شدت عصبانیت دوباره ضربان قلبت بالا رفته جی‌کی.
_عاح! فقط تو کم بودی.
جونگکوک حرصی زیر لب زمزمه کرد و سریع به سمت لپتاپ رفت ، رو میز خم شد و جوری چشماش رو ریز کرد و توضیح داد که انگار تو ادارست و کارآموز جدیدی به بخشش انتقال داده شده.
_خوب گوش کن ببین چی میگم عجیب غریب، من الان تو خونه‌ام یه مزاحم دارم که تا وقتی نرفته حق نداری حرف بزنی متوجه شدی؟ حتی از در رو دیوار یهو ظاهر نشو چون اون نباید بفهمه چنین چیزی وجود داره وگرنه تو دردسر میفته و من نمیخوام بخاطر توئه لعنتی کسی بمیره.
_به خاطر من یا خودت؟
جونگکوک ثانیه ای گیج شد و بدنش سرد شد.
_منظورت چیه؟
_فکر میکنم خودت بهتر بدونی جی‌کی، حالت رفتاریت به خوبی نشون میده که منظورم رو متوجه شدی و این یعنی نگرانی!
جونگکوک دستاش رو که دو طرف میز گذاشته بود مشت کرد و نفس لرزون و عصبی کشید.
_بهتره مواظب حرف زدنت باشی.
_مواظبم جی‌کی.
تراشه مثل جونگکوک نمیتونست تُن صداش رو پایین بیاره بنابراین مثل همیشه حرف زد که صدای جیمین بلند شد، انگار صدایی از توی سالن شنیده بود.
_جونگکوک شی با کی داری صحبت میکنی؟
_گندش بزنن.
مشت آرومی به صندلی ای که کنارش بود زد و بلند جواب داد.
_سرت تو کار خودت باشه.
_بله همسایه.
جیمین جواب داد به حرف خودش خندید و جونگکوک کلافه تر شد، اما حداقل تونسته بود تراشه رو نسبتا کنترل کنه.
_آف شو.
تراشه بلافاصله از روی صفحه ی روشن مانیتور محو شد . جونگکوک آهی کشید و به سمت اتاق خوابش رفت تا پیرهن و شلوار مشکیش رو با یه دست تیشرت و شلوار ست خاکستری عوض کنه اما تمام مدت به حرف تراشه فکر میکرد.
_من خیلی وقته چیزی برای از دست دادن ندارم، پس نگران چیزی نیستم.
بالاخره با قاطعیت جواب تراشه رو به خودش داد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت.
جیمین مشغول مخلوط کردن پودر قرمز رنگی که محتوای داخلش معلوم نبود شد.
جونگکوک به دیوار آشپزخونه تکیه زد و جیمین رو تماشا کرد که چطور مشغوله، برای متوجه کردن حضورش گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و با بی حس ترین چهره ای که از خودش سراغ داشت به حرف اومد.
_نیاز نبود به خاطر اون دختره شام مهمونم کنی!
جیمین با شنیدن صدای جونگکوک بلافاصله سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد که حالا با موهایی نسبتا مرتب توی لباس راحتی جلوی در آشپزخونه ایستاده.
دست از هم زدن موادِ کیمچی برداشت و سر تا پای جونگ‌کوک رو آنالیز کرد، موهای بلندِ پریشون و مشکی کهربایی، صورتی که حتی با وجود شکستی ابرو و خطی به جا مونده ای روی گونش توی بی نقص ترین حالتش بود یا طرح هایی که روی دستش تا پشت بازوهاش و قسمتی از ترقوش که به لطف یقه ی باز و شل تیشرتش دو بال فرشته ی به زنجیر کشیده شده تتو شده رو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود و همش باعث میشد خیلی جذاب تر بنظر برسه.
_بهت میخوره از اون آدمایی باشی که اگر گونی هم بپوشن جذابن.
جیمین صادقانه تعریف کرد باعث شد جونگکوک ابرویی بالا بندازه و لبخند مغروری بزنه.
_تو چیزی از تودار بودن نمیدونی،نه؟
جیمین لبخند کجی زد.
_چطور؟
جونگکوک تکیه اش رو از در گرفت و همینطور که دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو میکرد توضیح داد.
_نباید از دیگران انقدر راحت و مستقیم تعریف کنی ممکنه بد برداشت کنن و بعد واست دردسر بشه.
جیمین بیخیال خندید و کاهویی که نسبتا خشک شده بودن رو با سبدش روی میز گذاشت و ظرف شیشه ای و بزرگی که رو میز بود رو جلو تر کشید، نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و دوباره به ظرفش نگاه کرد و همینطور که حرف میزد شروع کرد به مخلوط کردن کاهو و مواد کیمچی.
_چرا باید از چیزی که میتونم تعریف نکنم و جلوی خودمو بگیرم؟ آدما نیاز دارن بشنون جذاب یا زیبان حتی اگر بد برداشت میکنن یا بگن که نمیخوان ... اونا نیاز دارن کسی ازشون تعریف کنه و بهشون یادآوری کنه که تنها زشتی ای وجود داره افکاریه که ممکنه باورش داشته باشن نه ظاهری که تو هر شرایطی دارن.
جونگکوک هومی گفت به نظر میومد قانع شده اما در واقع اهمیتی به حرفای فیلسوفانه ی جیمین نمیداد اون هم وقتی که گرسنه‌اش بود.
از در فاصله گرفت به سمت جیمین رفت و میخواست یه برگ کیمچی برداره که جیمین قاشقِ چوبی رو میز رو سریع برداشت و بلافاصله پشت دست جونگکوک زد.
_بهش ناخونک نزن، این مال الان نیست.
جونگکوک اخمی کرد و به دستش نگاه کرد، اون واقعا مدت طولانی بود که هیچی نخورده بود نگاهی به مواد کیمچی پشت دستش انداخت، همینطور که به چشمای جیمین خیره و مستقیم نگاه میکرد دستش رو به سمت دهنش برد و با زبون و لباش موادِ روی دستش مک میزد.
جیمین نگاهش لبای پسر مقابلش رو دنبال میکرد که با خم شدن جونگکوک توی صورتش سریع خودش رو عقب کشید و از پشت روی میز تا کمر خم شد اذیتش میکرد اما با حرف جونگکوک احساس کرد ستون فقراتش لرزید.
_اما من الان یه چیز واسه خوردن میخوام.
جیمین یه نوجوون 15 ساله نبود که با یه جمله ی منظور دار رنگ ببازه و زیر دلش خالی شه، اما جونگکوک باعث شد ضربان قلبش نامنظم بشه، با خودش فکر کرده بود که بخاطر این حرکتش الان جونگکوک یه مشت خوشگل حواله اش میکنه اما به جاش چیز دیگه ای ازش دیده بود.
لحظه ای هجوم گرما رو به صورتش احساس کرد ، اون نگاه خمار و لبایی که صدای مِک زدن رو به وضوح به گوش جیمین میرسوند، باعث میشد با فکر به چیزی که تو ذهنشه نفسش رو آروم بیرون بفرسته، حتی نمیتونست بزاق دهنش رو قورت بده چون جونگکوک انقدر نزدیک بود که به راحتی میتونست صداش رو بشنوه.
_ی-یه نیم ساعت دیگه غ-غذا آماده میشه.
_خوبه ...
جونگکوک سریع خودش رو عقب کشید و لبخند خنثی ای زد انگار که نه انگار تا ثانیه ای پیش روی جیمین خم شده بود.
جونگکوک بازیش گرفته بود، چون دقیقا از عمد با اون صدای بم و جمله ی دو پهلو جیمین رو مخاطب قرار داد. لبخند پیروزی رو لباش شکل گرفت و با خودش این جمله رو تکرار کرد.
"نقطه ضعفت چیه؟ این نزدیکی؟"
جیمین با چند ثانیه مکث نگاهش رو از چشمای وحشی مقابلش گرفت و سرش رو پایین انداخت و با صاف ایستادن به درست کردن کیمچی سرعت داد، احساس میکرد چند قطره عرق روی پیشونیش نشسته، چند تار مویی که داخل چشماش رفته بود رو به با غنچه کردن لباش به بالا فوت کرد.
جونگکوک تمام حرکاتش رو زیر نظر داشت، انگار واقعا داشت رفتار جیمین رو مثل یه کتاب تازه خریداری شده میخوند و این همسایش رو معذب تر از همیشه میکرد.
_آه تموم شد، اینم آخریش.
با گذاشتن آخرین برگ کاهوی کیمچی در ظرف شیشه ای رو بست و به سمت سینک رفت تا دستاش رو بشوره، همینطور که به دستاش نگاه میکرد گفت.
_جونگکوک شی لطفا اون ظرف رو بذار داخل یخچال.
_من؟
جیمین به پشت برگشت و تایید کرد.
_آره دیگه مگه غیر تو کی اینجا جونگکوک شیه؟
جونگکوک پوفی کرد و با اخم ظریفی که بین ابروهاش نشسته بود، ظرف کیمچی رو برداشت و به طرف یخچال رفت.
_شغلت چیه؟
سوال یهویی جیمین باعث شد جونگکوک چشم از وسایلی که تا نیم ساعت پیش داخل یخچالش نبود بگیره و سرش رو عقب بیاره.
دو تا بطری شیشه ای آب جو برداشت و با تخسی جواب داد.
_ به تو چه، مگه من ازت شغلت رو پرسیدم؟
جیمین همینطور که دستش رو با دستمال کنار سینک پاک میکرد ابروهاش رو بالا انداخت.
_هی، این انصاف نیست تو میدونی شغل من چیه و من حتی کوچیکترین چیزی ازت نمیدونم.
_من علاقه ای به آشنایی و توضیح دادن راجب خودم ندارم بچه.
جیمین لباش رو جمع کرد و بعد طوری که جونگکوک بشنوه صداش رو کلفت کرد و با صورتی که اخم بین ابروهاش نشسته بود انگشت اشارش رو توی هوا بی هدف تکون داد و اداش رو در آورد.
_من علاقه ای به آشنایی و توضیح راجب خودم ندارم بچه ...
جونگکوک فقط بهش نگاه کرد و بطری های اب جو رو روی میز گذاشت ، جیمین به طرف قابلمه ای نسبتا بزرگ رفت برداشت و بعد به طرف سینک برگشت و با باز کردن شیر آب داخلش رو پر کرد و شروع کرد با صدای ریز و آرومی به غر زدن.
_یه جور میگه علاقه ای به آشنایی ندارم انگار پسر رئیس جمهوری چیزیه، خیلی خب علاقه نداشته باش ،حالا انگار من دارم التماسش رو میکنم ...
انقدر غرق غر زدن بود نفهمید جونگکوک با پوزخند در حالی که دستاش تو جیب شلوارشه پشتش با فاصله ی کمی ایستاده و گوش میده.
_اصلا اگر اینجام فقط بخاطر اینه بدهکارت نباشم وگرنه کی با تو کنار میاد با این اخلاق تخمی تخیلیت...
_چرا بلند تر غر نمیزنی بتونم بشنومشون؟
جونگکوک کنار گوش جیمین با صدای نرمی زمزمه کرد و نوک بینی نسبتا سردش رو نامحسوس روی نرمه ی گوشش کشید و اضافه کرد.
_هوم پاپی؟
جونگکوک میتونست قسم بخوره جیمین تا چند ثانیه کاملا ساکت شده بود و انگار که اصلا وجود نداره.
با سرازیر شدن آب داخل قابلمه جونگکوک بهانه ی دیگه ای برای بازی کردنش پیدا کرد و یه دستش رو از زیر دست جیمین رد کرد و روی سینک گذاشت با بدون فاصله بهش چسبید و با دست دیگش همینطور که کمی به جلو خم شده بود شیر آب رو بست و بلافاصله عقب کشید.
نمیخواست جیمین متوجه عمدی بودن کارش بشه اما مگه میشد این طرز رفتار جونگکوک رو نادیده گرفت!
جیمین دستش رو آروم حرکت داد و لبه ی سینک ظرفشویی رو گرفت.
جونگکوک با دیدن این حرکتش نیشخندش رو پنهان کرد و به سمت میز رفت و خودش رو مشغول باز کردن نودل ها کرد.
جیمین بدون هیچ عکس العملی بلافاصله آبِ پر شده داخل قابلمه رو کم کرد و به طرف اجاق رفت و با تنظیم کردن شعله منتظر جوش اومدنش شد.
_ چی میخوای درست کنی؟
جونگکوک به ظاهر کنجکاو پرسید، اما هدف اصلیش به حرف آوردن جیمین بود که پشت به جونگکوک ایستاده و منتظر جوش اومد آب بود، به راحتی میتونست سرخ شدن گوش های جیمین رو که از روی خجالت بود ببینه.
_عاام، نودل با املت و کیمچی ...
_خوبه پس بذار این چهار بسته نودل رو باز کردم واست بیارم.
_نه نه نه، خ-خودم برمیدارم، تو برو به کارات برس بعد آماده شد صدات میکنم جونگکوک شی.
نیش جونگکوک به تمسخر باز شد و بیشتر مطمئنش کرد که جیمین معذب شده و نیاز به تنهایی داره، دلش میخواست بیشتر اذیتش کنه چون اون زبون دراز و لحن طلبکارش انگار از بین رفته بود.
اما با باشه ای که گفت از آشپزخونه خارج شد، برای خودش فرصت خوبی بود تا سیگار بکشه.
بعد از خارج شدن جونگکوک از آشپزخونه جیمین سرش رو با احتیاط چرخوند و نیم نگاه کوتاهی به راه رفته ی جونگکوک انداخت، با زاویه دیدی که از آشپزخونه به تراس داشت متوجه شد که جونگکوک اونجاست، سریع نفس عمیقی کشید و انگشتای کشیده و خنکش رو روی صورت داغش گذاشت.
_عاح ... این پسره چه مرگشه میخواد دیوونم کنه؟
از خودش پرسید و با جوش اومد آبِ داخل قابلمه نودل ها رو داخلش انداخت و با چاپستیک شروع کرد به نرم هم زدن تا رشته های بهم متصل شده و طمعدارش باز بشه.
_چی با خودش فکر کرده اصلا اینطوری بهم نزدیک میشه ...
انگار میخواست خودش رو قانع کنه.
_ خیال کرده میتونه اینطوری خجالت زدم کنه؟
اخمی رو پیشونیش نشست و چاپستیکش رو ته قابلمه فشار داد.
_کور خونده من یه بازنده یا نوجوون تازه به بلوغ رسیده نیستم که با دوتا لاس زدن سرخ بشم ...
به طرف جونگکوک برگشت و با نگاه به تراس چشماش رو ریز کرد.
_بالاخره نشونت میدم کی بهتره تو لاس زدن!
با خیال راحت که انگار داشت خودش رو برای جنگی خیالی آماده میکرد دستش رو مشت کرد و تکون داد.
_فایتینگ پارک.
به رفتار عجیب خودش خندید و سرعت عملش رو بالا برد و مشغول آماده کردن سبزیجات و تخم مرغی که باید داخل نودل میریخت شد.
نیم ساعتی میشد که جونگکوک توی تراس خودش رو با سیگار سرگرم کرده بود، اما با صدا زده شدنش از طرف جیمین از تراس بیرون اومد و به طرف آشپزخونه رفت.
_فکر کردم نشنیدی دوباره میخواستم صدات کنم.
جونگکوک به جیمین نگاه کوتاهی انداخت و بدون حرف صندلی برای خودش بیرون کشید و پشت میز نشست.
نیم نگاهی به جیمین انداخت و انگار اون پسر همون پسری نبود که نیم ساعت پیش بخاطر معذب بودنش گوشاش رنگ گرفته بود.
بیخیال هومی کرد و با دیدن تمام غذا و وسایل خوردنی رو میز لب زد.
_خیلی وقت بود بوی غذا تو آشپزخونه نپیچیده بود.
_چیزی گفتی جونگکوک شی؟
_نه.
جونگکوک جواب سرد و کوتاهی داد، با اینکه جیمین تغییر مود سریع همسایه اش رو فهمیده بود اما شونه ای بالا انداخت و سوسیس و کیمچی آماده ای که خریده بود رو روی میز گذاشت و صندلی برای خودش بیرون کشید و مقابل جونگکوک نشست و سریع کاسه ی بزرگش رو به سمتش گرفت.
هیجان کمی توی رفتارش به وضوح مشخص بود.
_رشته ی زیاد با تخم مرغ و سوسیس.
جونگکوک اول متوجه منظورش نشد، اما بعد از نگاه کردن به غذای مقابلش فهمید که منظور جیمین اینه که خودِش واسش غذا بکشه، لحظه ای حس عجیبی پیدا کرد ...
حسی قدیمی ای که به خوبی باهاش آشنا بود و میدونست چه اسمی میشه روش گذاشت..
نفس عمیق و بی‌صدایی کشید لحظه ای تمام فکرش مشغول حرفی که میخواست بزنه شد، مطمئن نبود چرا این رو به زبون میاره اما میدونست فقط اون لحظه میخواد جیمین بشنوه.
_میدونم کنار اومدن با من سخته ولی ممنونم که تحملش کردی ...
جیمین لبخند دندون نمایی زد و خودش رو جلو تر کشید، دستاش رو زیر چونش زد و با پرویی اعلام کرد.
_پس باید بهم اجازه ی کاری رو بدی که به هیچکس ندادی.
_میبینی؟ حتی نذاشتی از حرفم فقط چند ثانیه کوفتی بگذره، بعد با پررویی تمام ازم چیزی بخوای!
جونگکوک با اخم ظریفی که میون ابروهاش نشسته بود گفت و با چاپستیک بعد از کشیدن نودل و گذاشتن سوسیس داخل کاسه، دو ورق تخم مرغ سرخ شده بهش اضافه کرد و به سمت جیمین گرفت.
_من فقط میخوام جو بینمون عجیب نباشه، چون تو مدام باعث میشی احساس کنم دوست نداری اطرافت باشم و این معذب کنندست!
جیمین توضیح داد و کاسه ی نودلش رو گرفت و روی میز گذاشت.
جونگکوک گوشه ی لبش بالا رفت و با حالت متعجب و ساختگی گفت:
_بعد این همه مدت الان فهمیدی؟ واو چقدر باهوشی.
جیمین لباش رو جمع کرد و با چشمایی که واسه جونگکوک خط و نشون میکشید به صندلیش تکیه داد، جونگکوک نگاه کوتاهی بهش انداخت میتونست حرص خوردن پسر مقابلش رو واضح ببینه.
_چیزی که به کسی اجازه نداده باشم؟
جونگکوک سوالش رو تکرار کرد و جیمین سریع مودش تغییر کرد و جواب داد.
_درسته، مثلا چیزی که هیچوقت به کسی ندادی در حالیکه میتونستی ولی امتناع کردی!؟
جونگکوک اخم ظریف بین ابروهاش پر رنگ شد اما همینطور که مشغول فکر کردن به جمله ی جیمین برای خودش نودل داخل کاسه ی بزرگش ریخت و کمی کیمچی روی نودلش گذاشت.
_چیزی که کسی میخواست ولی من بهش ندادم ...
برای یادآوری پیش خودش تکرار کرد و این جیمین رو کلافه میکرد و انگار جونگکوک میدونست اما لحظه ای به چیزی که تو ذهنش نقش بست پوزخند تلخی زد ولی بر خلاف چیزی که فکر میکرد قبل از گذاشتن کیمچی پیچیده شده دور نودلش سرد جواب داد.
_ چنین چیزی وجود نداره.
_مگه ممکنه؟ اصلا چنین چیزی ممکن نیست، یعنی حتی یک بارم اتفاق نیوفتاده؟
جیمین با پافشاری گفت و سوسیس داخل دهنش رو بدون حرکت نگاه داشت و با یه حالت وات د فاکی به جونگکوک نگاه کرد، انگار واسش عجیب ترین چیزی بود که شنیده.
_اره ممکنه، چون انقدر که انتظاراتشون رو برآورده نکردم حالا دیگه کسی وجود نداره که چیزی ازم بخواد و من امتناع کنم.
جیمین سوسیس داخل دهنش رو جوئید و گفت.
_ولی داری دروغ میگی، چون من همین الانشم ازت چیزی خواستم و تو حتی بهش فکر نمیکنی چه برسه به اینکه انجامش بدی!
_نقشه بود؟
_چ...چی؟
_از قبل نقشه کشیده بودی تا امشب به بهونه ی شام ازم حرف بکشی بیرون؟!
جونگکوک به تلخی گفت و جیمین تمام حسِ کنجکاویش پرید، جونگکوک عملا بهش تهمت زده بود ...
درسته که باعث شده بود هانا روی کتش لاته بریزه اما هیچکدوم از رفتارا و حرفای بعدش برنامه ریزی شده نبود و شنیدن این حرف جیمین رو آزار میداد چون نمیخواست جونگکوک اینطوری راجبش فکر کنه!
اون حتی وسایل مورد نیاز یخچال جونگکوک و شام مختصر و سادشون رو با تمام هیجانش خریده بود و از اینکه میتونست کنار همسایش شام بخوره خوشحال بود.
_ن-نه متاسفم اینطور نبود.
نگاهش رو از چشمای جونگکوک گرفت و سرش رو پایین انداخت تا با غذاش سرگرم بشه.
_لطفا غذات رو بخور تا سرد نشده ...
جونگکوک انگار که منتظر همین باشه بیخیال و خونسرد فقط سرش رو تکون داد و با صدای هورت مانندی باقی مونده ی نودل داخل کاسش رو به داخل دهنش کشید.
دقایقی میشد که هر دو توی سکوت مشغول خوردن غذاشون بودن اما باز جیمین بود که به حرف اومد.
_باورم نمیشه ...
آروم گفت و کمی از نودلش رو داخل دهنش برد و جوئید، با فکر به اینکه فقط بعد ماه ها یه راه برای نزدیک شدن به کراش دبیرستانیش پیدا کرده و حالا داره برای اولین بار توی عمرش کنارش شام میخوره باعث میشد حس غریب ولی خوشایندی داشته باشه.
_اگر یه نفر از آینده پیدا میشد و بهم میگفت امشب به خونه ی تو میام و باعث میشه حتی کمی بهم نزدیک بشیم من...
صدای خنده ی آروم جونگکوک رشته ی کلام جیمین رو پاره کرد و باعث شد کنجکاو سرش رو بالا بیاره بهش نگاه کنه.
نمیدونست چی باعث خندش شده، اما مطمئن بود قسمتی از حرفش شبیه جوک دیده شده وگرنه جونگکوک آدمِ اینطوری خندیدن نبود.
_ه..هی واسه چی میخندی؟
جونگکوک کمی از کیمچی مورد علاقش رو داخل دهنش گذاشت و همینطور که میجوئید با ته خنده ای که هنوز رو لباش جا خوش کرده بود گفت.
_نزدیک شدنمون؟
جیمین گیج به جونگکوک نگاه کرد.
_اینطور نیست؟
_البته که نیست، نزدیک شدنی بین ما وجود نداره این چیزیه که تو توی ذهنت تصور کردی در حالی که با واقعیت خیلی فاصله داره.
جیمین پوزخند کمرنگی زد، چرا فکر کرده بود میتونه به چنین آدم غیر قابل نفوذی نزدیک شه.
_از اون آدمایی که دیر اعتماد میکنی و بدست میای نه؟
جونگکوک جوابی نداد، همین حالاشم میدونست رفتارش چقدر سختگیرانست.
طوری که جیمین میخواست پیش نمیرفت اما نمیتونست تسلیم بشه، درسته اینطوری فقط هر لحظه با حرفای جونگکوک که با خونسردی بهش میگفت بهش یادآوری میکرد که اون مرد چقدر شبیه شکلاتِ تلخیه که همیشه از خوردنش دوری میکنه اما نباید بیخیالش میشد، چون نمیتونست ...
_متوجه شدم.
جونگکوک سرش رو بلند نکرد تا به چهره ی توهم رفته ی پسر همسایه اش نگاه کنه، انگار مطمئن نبود حرفش درست بوده یا نه اما ذاتا اگر هم جیمین ناراحت بود جونگکوک اهمیتی نمیداد چون هیچکدوم از اون غذاها یا رفتارای خوب رو خودش نخواسته بود و این توی دایره لغات جونگکوک یعنی اضافه کاری.
_کمترش کن تا حرفا واست شبیه زهر نشه.
_...چیو؟
جیمین با چاپستیکش داخل رشته ها روهم زد و گیج پرسید. جونگکوک با دستمالِ نرم و سفید رنگ گوشه ی میزد، لبش رو پاک کرد و همینطور که دستاش رو روی سینش قفل میکرد به صندلیش تکیه داد و جوری به چشمای جیمین خیره شد انگار میخواست از تاثیر حرفش مطمئن بشه.
_انتظار ...
از حرفی که میزد مطمئن بود.
_اینکه از هیچکس انتظار نداشته باشی تلخی حرفایی که بهت میزنن دیگه شبیه زهر نمیمونه و قلبتُ مچاله نمیکنه چون دیگه واست اهمیتی نداره و حتی گاهی انقدر بهشون میتونی بی حس بشی که خودتم از سرد بودنت تعجب میکنی ...
نگاهش رو از چشم های گیرای جیمین گرفت و به لیوان آبی که مقابلش بود داد.
_انتظار از آدما فقط همه چیز رو واست دردناک تر میکنه وقتی میبینی چیزی که فکر میکردی نیستن.
_اما همین مارو تبدیل به آدمایی با تجربه های متفاوت میکنه ... اینکه اهمیت بدیم و شکست بخوریم، اینکه اعتماد کنیم و زمین بخوریم ... اینکه از آدم هایی که دوستشون داریم انتظار کارهای خوب یا بد رو داشته باشیم ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
_اگر همه مثل تو فکر میکردن دیگه هیچ اعتمادی به وجود نمیومد جونگکوک شی ...
جیمین با ملایمت گفت و سرش رو پایین انداخت. انگار جونگکوک پیچیده تر از اون چیزی بود که فکر میکرد، درست شبیه الماسی پشت ویترین موزه که حس میکرد میتونه با جلو بردن دستش اون رو برداره اما اینکار کاملا ممنوع بود و به محض دست زدن الماس صدای آژیر خطرش به صدا درمیومد.
جیمین ذره ای از احساس قدیمی جونگکوک خبر نداشت، اینکه در ظاهر همه چیز بی اهمیت براش بنظر میرسید اما حتی اون هم گاهی اهمیت میداد و انتظار داشت، جوری که خودشم دیر متوجهش میشد با این حال نمیخواست اسمی روش بذاره، دقیقا از همون اسم هایی که باعث میشد حس های مختلفی رو تجربه کنه و جونگکوک از تجربه های جدید دوری میکرد.
_من مثل همه نیستم، فکر میکردم این رو به خوبی فهمیده باشی.
جیمین لبخندِ تلخی زد، نه بخاطر جوابی که گرفته بود بلکه بخاطر متفاوت بودن اون پسر که حتی خودش هم به خوبی ازش خبر داشت.
چون دقیقا از روز اول همین خاص بودنش جیمین رو جذب کرد و باعث شد تو زمان های متفاوت و برخورد های متفاوت حس کنه جونگکوک کسیه که میتونه آینده ی خودش رو باهاش تصور کنه، اما واسش این شبیه رویایی دور بود
اما با آینده ای که در پیش داشتن سرنوشت چیز دیگه ای واسشون در نظر گرفته بود که مطمئنا یکی از اون دو نفر رو به خوبی راضی میکرد ...
هردو تو سکوت مشغول غذا خوردن شدن اما اگر این قابلیت توی دنیای واقعی وجود داشت که میتونستن صدای افکار همدیگه رو بشنون شاید اینطور راحت به خوردن ادامه نمیدادن و احساسات ناراحت کننده و حرفایی که حقیقتِ پیش رو آشکار میکنه از هم پنهان نمیکردن.
جیمین کمی از پارچ روی میز آب داخل لیوان خودش ریخت، اما قبل از اینکه بتونه این سکوت ناخوشایند رو از بین ببره، زنگ خونه به صدا در اومد. جونگکوک سرش رو بالا اورد و چاپستیکاش رو داخل کاسه رها کرد.
_به غیر من منتظر کسی بودی جونگکوک شی؟
جونگکوک چشمی چرخوند، میخواست جواب بده که حتی منتظر توام نبودم چه برسه شخص سومی اما بدون حرف از پشت میز بلند شد و بعد از خارج شدن از آشپزخونه به طرف در ورودی رفت و بعد از نگاه کردن از چشمی روی در لب زد.
_عالی شد ‌...
درو باز کرد و بالاخره چهره ی پشت در نمایان شد.
_از این طرفا ...؟
جونگکوک به سردی پرسید و نامجون لبخندی زد که چال های روی گونش رو بیشتر به نمایش میذاشت، همینطور که وارد خونه میشد مکالمه ی ساختگی رو شروع کرد.
_سلام نامجون هیونگ حالت چطوره بیا تو ‌... اوه ممنون جونگکوک، خوبه که دعوتم کردی داخل....
_فکر میکردم خوناشامای پیر دیگه جونی برای بانمک بودن ندارن ولی تو جواب محکمی هستی واسه ثابت کردن که فکردم اشتباهه.
جونگکوک مکالمه خیالی نامجون رو قطع کرد و با خنده بهش طعنه زد.
نامجون چند ثانیه به جونگکوک خیره شد و جلو رفت و بغلش کرد، اما جونگکوک عکس العملی نشون نداد و فقط چشماش رو بست تا سریع تر اون تشریفات دوری و دلتنگی هیونگش انجام بشه.
_هنوز نمیدونی از بغل کردن بدم میاد؟
بعد از تذکر جونگکوک حلقه ی دستای نامجون دورش محکم تر شد و جونگکوک تسلیم شد.
_خیلِ خب پیرمرد فهمیدم دلت برام تنگ شده ...
لبخندِ کمرنگی رو لبای جونگکوک نشست و آروم به پشت نامجون زد.
_هی، تو هیچوقت بلد نیستی گند نزنی به حسم.
نامجون خندید و عقب رفت، جونگکوک شونه ای بالا انداخت و دستاش رو داخل جیبِ شلوارش فرو برد.
_میدونم، اصلا به دنیا اومدم واسه گند زدن به احساسات آدمای اطرافم.
هردو خندیدن اما نامجون به خوبی دردِ و تلخی پشت حرف جونگکوک رو متوجه میشد که به چه چیزی اشاره میکنه.
خیلی وقت بود حتی چنین مکالمه ی نرمال و نسبتا صمیمی ای رو نداشتن، شاید حتی یادشون هم نمیومد از چه روزی شروع شد این حجم از دور بودن.
نامجون نگاه نامحسوسی به اطراف انداخت و به طرف جونگکوک برگشت، میخواست با جمله ی کلیشه ای سر صحبت رو باز کنه اما با ورود جیمین به سالن، ابروهاش رو بالا انداخت و با چهره ای که انگار پر از سوال بود به جونگکوک نگاه کرد. انگار منتظر معرفی ای عجیب بود که مثلا مچ جونگکوک رو موقع کاری گرفته باشه اما به خوبی میدونست جونگکوک از این کارا دوری میکنه.
_معرفی نمیکنی؟
نامجون با ابروهاش به جیمین اشاره زد و ژست جنتلمنی به خودش گرفت که جونگکوک اروم خندید و سرش رو از روی تاسف تکون داد. به سمت جیمین اشاره کرد اما نمیدونست چطوری معرفیش کنه و بگه این همون پسری که حس کردم از طرف سازمان شماست یا بگه همونیه الکی روم لاته ریخت تا به عنوان شام بیاد خونم یا بگه همکلاسی دوران دبیرستانشه‌ که بعد مدتی استاکر بودن مچش رو گرفته ... پس خلاصش کرد.
_پارک.
_انقدر که معارفه ی پر بار و طولانی ای داشتی احساس میکنم خسته شدی.
نامجون طعنه زد و خندید.
جیمین لبخند کمرنگی زد. جونگکوک حتی طرز معرفی کردنش هم متفاوت تر بنظر میرسید، پس خودش جلو رفت و همینطور که با نامجون دست میداد خودش رو معرفی کرد.
_من صاحب کافه ایم که رو به روی خونه ی جونگکوک شی، اسمم پارک جیمینه.
نامجون لبخند مهربونی زد و نگاهی به سر تا پای جیمین کرد و دستش رو مودبانه فشرد.
_کیم نامجون ، خوشبختم از آشناییت.
نگاهی به جونگکوک انداخت و ادامه داد.
_ راستش رو بخوای واسم سوپرایز کننده بود وقتی دیدم جونگکوک کسی رو به خونش راه داده،اصولا‌...
_خیل خب پیرمرد ، به نظرم معارفه زیاد داره خسته کننده میشه.
جونگکوک حرف نامجون رو قطع کرد چون میدونست دوباره میخواد شروع کنه از شرایط اخلاقی خودش بگه و باعث کنجکاو تر شدن جیمین بشه و اصلا چنین چیزی رو نمیخواست.
_من میرم غذام رو بخورم هر کی خواست بمونه هر کی هم کارم نداشت میتونه برگرده خونش.
جونگکوک گفت و به سمت آشپزخونه رفت، جمله ی آشنا و بی حوصله ی جونگکوک برای نامجون کاملا عادی بود اما برای جیمینی داره بعد این مدت تازه داره آشنایی پیدا میکنه یکم زیادی گستاخانه بود.
_ع-عاح فکر کنم من باید برم، به هر حال خوشحال شدم دیدمت نامجون شی.
نامجون لبخند کمرنگی زد و از کنار در ورودی کنار رفت تا جیمین راحت تر از خونه خارج بشه.
بعد از سکوتی که با رفتن جیمین ایجاد شد نامجون به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن جونگکوک که بیخیال مشغول خوردن نودل و کیمچیشه به طرف میز رفت و صندلی که قبلش جیمین روش نشسته بود رو بیرون کشید و خودش نشست.
_از اونجایی که حتی بلد نیستی تخم مرغ درست کنی اینارو پسرِ باید آماده کرده باشه برات، نه؟
_هوم.
جونگکوک تایید کرد با آخرین هورتی که کشید تمام نودل داخل کاسه رو به داخل دهنش فرستاد و شروع کرد به جوئیدن.
_میدونی عذاب وجدان چیه؟
جونگکوک به راحتی میتوستِ حرفی که نامجون ممکن بود تا چند ثانیه دیگه بزنه رو از حفظ زمزمه کنه، اما بازم با خونسردی برای خودش از قابلمه نودل داخل کاسش ریخت.
_البته که نمیدونی، تو همیشه با بی رحمی تمام به همه چیز پشت پا میزنی، حتی میتونم سر زندگیم قسم بخورم باهاش رفتار درستی نداشتی ...
_بعد از این همه مدت تازه محبتت جوونه زده و اومدی مستقیم تو خونم تا ارشادم کنی یا کمک کنی واسه اخلاقِ نداشتم عذاب وجدانی چیزی داشته باشم؟
جونگکوک به آرومی چاپستیکش رو داخل کاسه ول کرد و به صندلیش تکیه زد ؛ لحنش هیچ حسی به نامجون نمیداد و نامجون کلافه شد جونگکوک واقعا خوب بلد بود به دیگران القا کنه که رسما تو زندگیش اضافی ان.
_اینجام ازت بخوام برگردی سرکارت ما ماموریت مهمی داریم و تمام تیم منتظرتن.
_تیم تا الان چیکار میکرد ... قبلش بهم احتیاج نداشت؟
_احتیاج داشت ولی تو افتخار نمیدادی.
نامجون نگاهش رو توی آشپزخونه چرخوند و با پوزخند کمرنگی اضافه کرد.
_وقتشه از قلعه ی امنت بزنی بیرون فرمانده.
_تو مسئولیت تلفاتش رو قبول میکنی؟
جونگکوک از پشت میز بلند شد و به سمت یخچال رفت و بعد از برداشتن دوتا آبجو دوباره برگشت سر جاش، آبجوهای قبلی رو هیچکدوم دست نزده بودن حتی جیمین اما با این حال جونگکوک دوتا بطری خنک ترش رو آورده بود.
نامجون اخمی بین ابروهاش نشست دوست نداشت جمله ی تهدید وار جونگکوک رو برای خودش معنی کنه، پس محتاط پرسید تا موضع خودش رو مشخص کنه.
_بهم بگو که دیگه کار نا تمومی نداری جونگکوک ، همین الان بلند به زبون بیار دیگه طرف کسی نمیری و با کارات دوباره دردسر درست نمیکنی، مدت زیادی نگذشته که گند کاریت رو جمع کردم پس لطفا کمی محتاط باش تو رفتار و فکر کردنت اینطوری فقط سرت رو به باد میدی.
جونگکوک بعد از باز کرد سر پوش آبجو بطری ای به سمت نامجون گرفت و مشغول باز کردن آبجوی خودش شد.
_فِیکه ...
_چی؟
جونگکوک مستقیم به چشمای کنجکاو نامجون خیره شد و کمی لبش رو با آبجو تر کرد و توضیح داد.
_نگرانیت ... اینکه میخوای تظاهر کنی نگران منی ولی نیستی ، تو نگران تراشه ای! نه این که حاصل تلاشم میتونه راحت دخلم رو بیاره بلکه نگران اینی هیچکس نباشه موقع نیاز تراشه رو کنترل کنه و بذار حدس بزنم ...حتی خود هوسوکم کاربردای برنامه ریزی شدش رو نمیدونه، اینطور نیست؟
نامجون نمیتونست انکارش کنه و بگه هوسوک میخواد تراشه رو ازت بدزده و رسما مال خودش کنه حتی نمیتونست زیاد بگه آپدیتایی که روی تراشه میزنه به طرز وحشتناکی موفقیت آمیزه وگرنه اوضاع برای توضیح دادن پیچیده تر میشد، پس متقابلا کمی از آبجوش مزه کرد و روی صندلیش صاف نشست.
_آره نگران تراشه ام چون هوسوک هر ماه آپدیتش میکنه کوک ... اون داره تبدیلش میکنه به یه اسلحه کشنده و این چیزی نیست که تو موقع درست کردنش بهش فکر نکرده باشی و این منو در حد جهنم میترسونه ...
جونگکوک شل خندید و یه دستش رو زیر چونش زد و همینطور با شَستش رو بدنه ی بطری آبجو نوازش وار میکشید پرسید.
_میدونی چرا هنوز زندست؟
_چون تو میخوای؟
جواب محکم و بدون مکث نامجون جونگکوک رو راضی میکرد اما تنها دلیلش تنها این نبود که نمیخواست هوسوک بمیره.
_چون باید باشه.
ابروهای نامجون بالا پرید اما میدونست دلیل جونگکوک محکم تر از این حرفاست.
جونگکوک ادامه داد.
_تو فکر کردی چون توی خونه ام از اطرافم خبر ندارم؟
_خبر داری؟ دقیقا از چی؟
نامجون مظطرب شد نه برای فهمیدن چیزی که میدونست بلکه برای واکنش جونگکوک که کاملا غیر قابل پیش بینی بود، اون عوضی خوب بلد بود یهو برگ اصلیو رو کنه.
_ارتقا دادن تراشه ...
_پس بالاخره باهات حرف زد!
جونگکوک اخم ظریفی روی پیشونیش نشست.
_توقع داشتی حرف زدنش رو از سازندش پنهان کنه؟
نامجون جوابی نداشت بده ولی میدونست هوسوک از این خبر بی اطلاعه وگرنه تا الان جلوی حرف زدن تراشه رو گرفته بود.
و تنها نگرانی اون لحظه نامجون این بود که تراشه طرف کیه و از دستورات کدومشون پیروی میکنه؟
_میدونم تو ذهنت چی میگذره و باید بگم من چیزی رو چک یا کنترل نکردم و نمیکنم برعکس رئیس احمقت که مطمئنا بارها چکم کرده.
نامجون به خودش اومد کمی از آبجوش مزه کرد درست مثل حرفی که تو دهنش مزه میکرد تا به زبون بیاره.
_ببین من هیچ دخالتی نداشتم حتی هوسوکم نمیدونست چنین کاربردی داره و ما بعد از یه شب فهمیدیم تراشه قابلیت حرف زدن داره حتی خودش به هوسوک گفته که نیاز به محرک داشته و ما حتی نمیدونیم محرکش چی بوده اما هوسوک الان بیشتر از قبل شیفته و دیوونش شده.
جونگکوک پوزخند کمرنگی زد و ابروهاشو بالا انداخت.
_البته که توش نقشی نداشتی تو و افرادتون حتی ذره ای از اون سیستم پیچیده رو متوجه نمیشین بعد چطوری میخوایین ارتقائش بدین، شما فقط چیزی که من بهتون دادم رو در اختیار دارین و محرکش هر چیزی بوده من پیداش میکنم.
نامجون صبرش سر اومده بود این بحثا فایده نداشت باید جونگکوک رو زودتر متوجه حقیقتی که در راه بود میکرد.
_گوش کن جونگکوک ما ماموریت مهمی در پیش داریم که باید انجامش بدیم تا این هفته تیم وزارت از کشور خارج میشه و ما باید برای محافظت ازشون اونجا باشیم و از تراشه استفاده کنیم و این یعنی بدجور بهت نیاز داریم ...
جونگکوک فقط یه کلمه از تمام حرفای نامجون رو شنیده بود، بلافاصله اخم شدیدی روی پیشونیش نشست و این چیزی بود که باعث میشد نامحسوس نامجون رو صندلی خودش رو عقب بکشه.
_تیم وزارت؟
صدای زمزمه وار جونگکوک پیچید و نامجون با احتیاط جواب داد.
_آره تیم وزارت ، یعنی ... یعنی ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد نباید این فرصت رو از دست میداد وگرنه هوسوک کاری که گفته بود رو انجام میداد.
_میدونم سخته برات ... اما این دقیقا چیزیه که خودت فکر میکنی و بخاطر همینه تمام مدت منتظر بودیم چون دو ماهه واسه چنین چیزی برنامه ریزی کردن و بهت وقت دادن تا برگردی و حتی معاون رئیس جمهور روش اصرار داره پس آینده ی کشور دست توئه کوک ... لطفا منطقی باش!
جونگکوک با شنیدن منصبِ معاون رئیس جمهور دندوناش رو روی هم فشار داد جوری که نامجون فکر هر لحظه ممکنه دندونای جونگکوک خورد بشه.
جونگکوک نفس عصبی ای کشید ، نمیخواست دوباره افکارش پُر بشه از چیزایی که ازشون تو روز روشن هم فرار میکنه.
_هوسوک از پسش برنمیاد؟
با صدای ارومی که بیشتر از همیشه نامجون رو مضطرب میکرد سوال پرسید و منتظر جواب شد.
نامجون کمی چشماش رو ریز کرد و به طرف میز خم شد.
_شوخیت گرفته؟ پدرت حضور تو رو نیاز داره نه هوسوک ... اون که نمیتونه یه تیم ده نفری رو هدایت کنه.
جونگکوک چشماش رو بست و پلکش رو آروم روی هم فشار داد تا عصبانیت خودش رو کنترل کنه اما بی فایده بود شنیدن نسبتی که با معاون رئیس جمهور داشت مدام تو سرش مثل همخوانی جیرجیرکا تو دل تابستون روش تاثیر میذاشت و عین خوره مغزش رو سوراخ میکرد.
دستش دور بطری شیشه ای آبجو قفل شد و بهش فشار وارد کرد اما کلماتش بی روح بود.
_ولی من بهش نیاز ندارم ...
نگاه سردش رو بالا آورد و ادامه داد.
_چرا باید نگرانش باشم؟ فقط از تراشه ی کوفتی استفاده کنین تا بتونین همه چیزو زیر نظر بگیرین و از تیم محافظت کنین.
رد نگاه نامجون مدام بین شیشه ی داخل دست جونگکوک و فکی که روی هم با عصبانیت چفت شده در حرکت بود، نمیدونست چقدر میتونه پیش بره برای توضیح دادن.
_کوک... اون از هیچکس جز تو و هوسوک دستور نمیگیره.
زمزمه ی ترسناک و ولی خونسرد جونگکوک بلند شد.
_ازم میخوای چیکار کنم؟
نامجون آب دهنش رو بی صدا قورت داد، از استرس حس میکرد دمای بدنش بالا رفته و گرمش شده.
_فقط کمک کن پدرت و رئیس جمهور از کشور سالم خارج بشن و بعد از نشست خبریشون با کره ی شمالی برگردن سئول ... همین.
نگاهش رو از چشمای جونگکوک گرفت.
_ما یه تیم کمکی و با مهارت قوی در نظر گرفتیم که اومدی اداره میتونی باهاشون آشنا بشی و آموزششون بدی مطمئنا تنها کسی هستی که از پسشون برمیای، باور کن چیزی که هممون میخوایم همینه.
جونگکوک از روی صندلی یه ضرب بلند شد و بطری شیشه آب جو رو محکم به طرف دیوار پشت سر نامجون پرت کرد و تو سکوت شروع کرد به قدم زدن، نامجون لحظه ای شوکه شده روی صندلی خشکش زد اما اون حالات عصبی جونگکوک رو به خوبی میشناخت و اینکه اینطوری راه میرفت و سکوت کرده بود درحالیکه ترسناک بنظر میرسید میتونست نشون دهنده دودلی و شَکش هم باشه.
با چک کردن جیبش سریع سیگاری بیرون آورد و از روی صندلی بلند شد و به طرف جونگکوک گرفت.
_بیا.
جونگکوک با چشمای عصبی که رگه های خونی داخل سفیدیش بیشتر از همیشه بود به سیگار نگاه کرد و بدون تعارف روی لباش گذاشت، نامجون فندکش رو زیر فیلتر گرفت و روشنش کرد.
جونگکوک کام سنگینی ازش گرفت و دوباره شروع کرد به قدم زدن نامجون قدمی عقب گذاشت و همینطور که شیشه های خرد شده ی پشت سرش نگاه میکرد با صدای آرومی از جونگکوک خواهش کرد.
_لطفا جونگکوک ... ما وقت زیادی نداریم!
لحن درخواستی نامجون عجیب نبود ولی تصمیمی که جونگکوک باید میگرفت چرا ...
پُک محکمی به سیگارش زد و سرش رو بالا گرفت و با گردنی که به عقب خم شده بود دود داخل دهنش رو به سمت سقف فوت کرد.
_زمان ...
_چی؟
_گفتم زمان میخوام.
نامجون نفس عمیقی کشید انتظار هر حرفی رو داشت جز خواستن زمان، ولی اینو به جونگکوک مدیون بود.
_تو داریش ... تا فردا زمان داری، لطفا عاقلانه تصمیم بگیر.
جونگکوک پُک سنگینی به سیگارش زد و به در اشاره کرد.
_از جلوی چشمام دور شو.
نامجون سری به معنای فهمیدن تکون داد و از آشپزخونه خارج شد و چند ثانیه بیشتر نگذشت که صدای چفت شدن در ورودی خونش رو شنید ...
.
.
.
.
.
منتظر نظرات نعنائیتون هستم.🤍🌱

Continue Reading

You'll Also Like

3.8K 1K 18
"مولت" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی، معمایی، اکشن، رومنس، انگست، اسمات" کاپل: "کوکمین، تهگی" ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• تیم آلفا، تیمی با ت...
9.6K 1.2K 30
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! 𝗚...
8.9K 1.9K 12
ناگهان از خواب پریدم که رفته بودی و من هنوز هزار دل سیر حرف داشتم [آباعابدین] Cover by kimiamd
24.2K 5.1K 38
خلاصه:جدن در جد مینهو خلافکار و مافیان و موقعی که خواهرش جانشین بودن رو نمیپذیره داستان ما شروع میشه جایی که مینهو میوفته رو دور بازی و به لینو تبدیل...