(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.3K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 09¤

1.7K 399 566
By Don_Mute

ووت یادتون نره تِدی برز*-*🐻

دنیای هری:

سه روز از زمانی که هری به دیدن مسابقه رفته بود گذشته بود و از فکر اون پسر مرموز بیرون نمی اومد!

از طرفی هم کلافه بود که چرا مربی جدیدش بهش زنگ نمی زنه!
خسته شده بود از زیادی منتظر موندن!

تصمیمشو گرفت
برمی گشت به پیست!
نمی تونست کنجکاویشو راجب اون پسر مرموز کنترل کنه

شب ساعتای 9 بود که لباس پوشید و سوار موتورش شد
شلوار چرمشو پوشید با یه تیشرت سفید و گردنبند صلیبش و دستکشای چرم و پوتینای بلندش

سوار موتورش شد و به سمت پیست روند
20 دقیقه راه رو توی یک ربع رفت و با موتورش نزدیک جمعیت شد
یکم عقب تر از جمعیت ایستاد و موتورشو خاموش کرد

با چشماش دنبال اون پسر می گشت تا شاید بتونه از همینجا هم پیداش کنه
بین اون ازدحام چیزی نمی دید

از موتورش پیاده شده و جلو تر رفت
از توی جمعیت رد شد و وسطشون چهارتا موتور جدید رو دید که برای مسابقه اماده می شدن

هری جایی که دفعه ی قبل ایستاده بود ایستاد و باچشماش دنبال پسر می گشت
امیدوار بود ایندفعه هم اومده باشه

تا اینکه پیداش کرد
کنار موتورش دور از جمعیت ایستاده بود و سیگار می کشید

تیپش باعث شد نفس هری ببره
سرتاپا مشکی,چرم,با همون کفسای بند دار و جلیقه ی چرمی که دکمه نداشت و جلوش کاملا باز بود
با شلوار چرم و دستکشای ستش که صد برابر جذاب ترش کرده بودن

به همون موتوری که دفعه قبل هم باهاش رفت تکیه داده بود و به جمعیت نگاه می کرد

هری نگاهشو ازش نمی گرفت,انگاری می ترسید که گمش کنه
تا اینکه خودِ اون پسر به سمت جمعیت حرکت کرد و حتی با اینکه هری دنبالش می کرد اما میان جمعیت گم شد
هری هم وارد جمعیت شد و فهمید دوباره گمش کرده
دوباره پیش موتورش برگشت
دوباره و دوباره نگاه انداخت ولی پیداش نکرد

تا اینکه صدای گاز دادن موتوری رو شنید


موتوری رو دید که با سرعت از کنارش رد شد و به سمت پایین جاده رفت
خودش بود!

هری سریع نشست روی موتورش و کلاه رو گذاشت روی سرش و با تمام قدرتش گاز داد

خودشو با فاصله ای که فقط بتونه ببینتش و گمش نکنه پشت سرش رسوند و توی جاده دنبالش کرد
نمی دونست چرا دنبالش می کنه,فقط دلش می خواست اون پسر رو بشناسه

پسر توی هر چراغی که بهش می خورد می درخشید و کلاه کاسکتش نور رو منعکس می کرد
به میانبری رسیدن که پسر پیچید توی جاده ی خاکی ولی قبلش سرشو چرخوند و سمت هری رو نگاه کرد

هری می تونست قسم بخوره که هدف نگاه پسر خودش بود

پسر از توی جاده خاکی رفت و سرعتشو زیاد تر کرد
و هری هم خودشو روی موتورش خم کرد و گاز داد

هرجا می رفت و هرجا می پیچید هری دنبالش می رفت و از ساختمونای مخروبه می گذشتن

تا اینکه پسر به سمت کوچه ای که بین دوتا ساختمون بود پیچید و از دید هری خارج شد
هری هم پشت سرش پیچید توی کوچه ولی هم وارد شد دید که ته کوچه با دیوار پوشیده شده
بن بست!

نزدیک ته کوچه ایستاد و کلاهشو برداشت
به دیوار نگاه کردو فکر کردن اون پسر مرموز کجا رفت

تا اینکه پشت سرش صدای بسته شدن در اهنی رو شنید و به دنبالش قفل شدنش
از موتور پیاده شد و دید پسر مرموز با کلاه کاسکتش جلوی در ایستاده و چاقو دستشه
هری ترسید و سرجاش خشکش زد

پسر همون طور که به سمتش قدم برمی داشت با صدای معمولی گفت
"برای چی دنبالم می کنی؟"
و به هری نزدیک شد

هری به چاقوش نگاه کرد و زبونش بند اومد
"من.....من باور کن.....قصد.....قص-"

صداش با داد اون پسر توی گلوش خفه شد
"برای چی دنبالم کردی؟"

پسر دو قدم بلند برداشت و بهش نزدیک شد
هری رو به دیوار پشتش کوبوند و چاقو رو روی گلوش گذاشت
هری اب گلوشو قورت داد و احساس میکرد عرق سرد از ستون فقراتش پایین می ره

ترس زبونشو بند اورده بود ولی بازم تلاششو کرد
"من....من فقط....می خواستم......"

چی می گفت؟
می گفت می خواستم بشناسمت؟
ببینم کی هستی؟
فکرمو مشغول کرده بودی؟
اونم توی این وضعیت؟

با داد دوبارش رشته افکارش پاره شد
"جون بکن!"

هری هول شد و تند تند گفت
"فقط می خواستم بیام پیشت تا ازت بخوام بهم موتور سواری یاد بدی,مهارت یادم بدی,باور کن قصد بدی نداشتم,اون روز توی پیست  دیدم که به اون دختره کمک کردی و اون نفر اول شد,منم می خوام توی مسابقات شرکت کنم,می خوام کمکم کنی!"

هری چشماشو باز کرد و به پسر که هنوزم گاردشو نگه داشته بود نگاه کرد و "لطفا"رو لب زد

پسر چاقوش رو پایین اورد و توی جیب پشتش گذاشت
بدون حرفی چرخید و به سمت در اون کوچه باریک رفت
قفلشو باز کرد و در رو کشید

هری هنوزم نتونسته بود درست پسر رو از نزدیک ببینه
چرا که اون کلاه کاسکت مزاحمش بود

پسر کنار در ایستاد و منتظر به هری نگاه کرد
هری کلاه کاسکتشو سرش گذاشت و از ترس سریع سوار موتورش شد و از اونجا دور شد

از همون راهی که اومده بود برگشت و تمام راه انگار فکرش قفل کرده بود
و همچنین خودشو سرزنش می کرد که چرا تنها اومده و اون پسر رو تعقیب کرده

برگشت خونه و به محض رسیدن به خونه نفس راحتی کشید
انگاری که کلی جن و هیولا پشت در منتظر بودن تا بخورنش

وارد اشپزخونه شد و یه لیوان اب خورد تا خودشو اروم کنه
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اتفاقی رو که افتاده بود رو فراموش کنه

برگشت به اتاقش و لباساشو در اورد
سعی کرد بخوابه
تا بلکه بتونه این شوک رو از سرش بندازه....
ولی انقدر که فکرش درگیر شده بود تا نیمه های شب توی تختش غلط می زد و خوابش نمی برد
تا اینکه یک دفعه احساس کرد بدنش شل شد و حس خواب الودگی بهش دست داد
و چشماش بسته شدن...

123456789
987654321

دنیای لویی:

لویی به هری نگاه کرد
طوری که مظلوم خوابیده بود...

ساعت از 3 نصفه شب گذشته بود و لویی تمام مدت توی ازمایشگاه اصلی نشسته بود و حتی لباساشو عوض نکرده بود
باهمون ست مشکی چرم ,
پشت صندلی نشسته بود و نگاهش می کرد

دلخور بود از خودش,اینکه اون طوری هری رو ترسونده بود
بنظرش اصلا کار عاقلانه ای نبود!

و موتور سواری که کرد...
موتور سواری؟
با این فکر یاد اتفاق دیروز افتاد و باعث شد اخماشو توی هم بکشه!

[فلش بک][دیروز صبح زود,جلوی ازمایشگاه]

"ببین لویی تو همه ی اینا رو بلدی,تو خودت زمانی موتور سوار بودی,چرا از من خواستی بیام بهت یاد بدم؟"

باب به لویی که روی موتور نشسته بود و به اینه هاش نگاه می کرد نگاه جدی انداخت و باعث شد لویی زیر چشمی نگاهی بهش بندازه و زمزمه کنه
"ولی من چیزی یادم نمی یاد,چرا همتون به این موضوع گیر دادین؟"

لویی موتور رو روشن کرد و ناخوداگاه لبخند زد
اون واقعا از صدای گاز اون موتور خوشش می یومد!

"موتور سواری توی خونته لویی,این یکی از اون علاقه هاست که از بدو تولد توی وجود تو بوده,دانسته هات و مدیریتت حسی بوده که در تو توسط پدرت ایجاد شده اما این...
من می دونم که چقدر عاشقشی,می دونم که به زودی یادت می یاد,فقط گاز بده و خودتو رها کن,کم کم به یاد می یاری که اونی که با بار اول مسابقه دادن, اول شد, لویی ویلیام تاملینسونِ بیست ساله بود!"
باب زد سر شونش و برگشت به ازمایشگاه

ولی لویی نگاهش روی کوچه ی جلوش خشک شد و حرف باب توی سرش اکو شد
"لویی ویلیام تاملینسونِ بیست ساله!"
اون واقعا توی بیست سالگی عاشق موتور بوده؟

سعی کرد فکرشو روی موتور متمرکز کنه و کم کم موتور رو راه انداخت

به بادی که موهاشو نوازش می کرد لبخندی زد و سرعتو زیاد تر کرد
توی کوچه های سرسبز با گلای رنگارنگ موتور سواری می کرد و لبخندش پهن تر می شد

ولی ناگهان حس کرد ضربان قلبش شدت گرفت و بدنش شروع کرد به گرم شدن

مث یه فیلم همه چیز از جلوی چشماش رد شد
توی نونزده سالگیش,وقتی با نایل رفته بودن بیرون,برای اولین بار نشست روی موتور دوست نایل,اون موقع حس کرد چیزی درون وجودش روشن شد,

لویی به یاد اورد تمام اون لحظاتی که یواشکی از ترس پدرش تمرین می کرد

به یاد اورد....
زمانی که پیش مربیش می رفت و اونا تبدیل به دوستای نزدیک شدن...

به یاد اورد زمانی رو که مسابقه موتور سواری رو برنده شد و مربیشو بغل کرد و توی گوشش زمزمه کرد که ازش ممنونه!
به یاد اورد که پدرش با افرادش اومدن و بردنش!

و چند روز بعد پدرش بهش گفت که موتورشو از همون کوه پایین انداخته و توی دره اتیش گرفته...

پدرش می خواست اون همون چیزی باشه که خودش می خواست
نه اون چیزی که لویی بود!
پدرش نابغه و جانشین می خواست
لویی ازادی و عشق و سرعت...

پلک زد و احساس کرد با بالاترین سرعتی که می تونه داره می ره و همین که حواسش جمع شد دید نفسش بالا نمی آید
نگه داشت و روی موتورش خم شد و سرشو روی صفحه کیلومتر شمار گذاشت
چندتا نفس عمیق کشید

باب راست می گفت
لویی تمام اون تمرینارو به یاد اورد
صدای مربیش توی گوشش می پیچید ولی صورتشو یادش نمی یومد
چقدر دردناک...
اون یکی از بهترین دوستاش شده بود!

چند تا نفس عمیق کشید و به سمت ازمایشگاه روند

به سمت اتاقش راه افتاد و روی کاناپش نشست
سرشو بین دستاش گرفت
سرش چرا انقدر درد گرفته بود؟

[پایان فلش بک]

لویی نفس عمیقی کشید و دلیل رفتارشو فهمید
اون فقط امروز یکم سردرد شده بود

بعد از به یاد اوردن اون خاطرات سردرد بدی مثل کنه چسبیده بود بهش و ول کنش نبود

اصلا برنامه ایی که هماهنگ کرده بودن این نبود!
لویی یک دفعه قاطی کرده بود

وقتی هری توی راه برگشت بود
لویی فقط اونجا ایستاده بود و نفس نفس می زد
پشت میز بود و نگاهش روی هری مونده بود

و بقیه هم فقط نگاهشون رو بین اون دوتا می گردوندن و با اشاره از هم می پرسیدن که چی شده؟

رشته ی افکار لویی با بلند شدن و نشستن هری پاره شد و نگاهشو روش نگه داشت

هری خیلی سریع از جاش بلند شد و با چشمای نیمه باز و قیافه ی بی روح و مبهم این طرف و اون طرف رو نگاه می کرد

لویی بهش لبخند زد و شیشه هارو پایین داد و از جاش تکون نخورد
همونطور روی صندلی نشسته بود

هری توی خواب گردیش بود
دید که شیشه ها پایین اومدن و انگاری درک درستی از موقعیت نداشت و فکر می کرد بازم خواب می بینه!

چشماش روی اون دوتا آبی قفل شدن و محکم سمتش قدم برداشت
ولی لویی همونطور که برای بار هزارم خواب گردی هری رو نگاه می کرد بهش لبخند زد و منتظر موند
می خواست ببینه هری باز می خواد چیکار کنه

هری تند تند با قیافه ی جدی طرفش قدم برداشت و با فاصله ازش ایستاد

لویی سرشو بالا تر اورد و بهش نگاه کرد
"چی شده هری؟"
خیلی اروم و نرم پرسید

هری سرشو کج کرد
"تو آبی هستی یا....پسر مرموز؟"

لویی نگاهی به لباساش انداخت و دوباره نگاهشو به چشمای سبز و معصوم هری داد
"برای تو هرچی بخوایی هستم!"

هری تغییری توی صورتش نداد
و لویی می دونست قرار نیست هیچ کدوم از این اتفاقارو فردا یادش بیاد پس...
راحت باهاش حرف می زد

هری طوری بود که انگار تمام اعضای بدنش بیدارن و کار می کنن
به غیر از مغزش که خوابیده و چیزی رو نه یادش می یاد
نه ضبط می کنه ,
نه می فهمه و نه درک می کنه!

هری بیشتر خم شد و لویی هنوزم با شیفتگی به کنجکاوی و واکنشای عجیبش نگاه می کرد!

هری صورتشو جلوی صورت لویی نگه داشت و توی چشماش نگاه کرد
"تو خسته ای,آبیات توی یه عالمه قرمزی غرق شدن!"

لویی اروم خندید می دونست هری میخواست بگه چشمات قرمز شدن و حتی دلیلشم می دونه
ولی اون چون الان از مغزش کمک نمی گیره,احمقانه ترین کارها و ساده ترین جمله هارو می گه و انجام می ده

لویی بلند شد و روبه روش ایستاد
دست هری رو توی دستش گرفت و از اینکه هری این دفعه عقب نکشید لبخند پر رنگ تری زد

هری همونطور مثل روح اونجا ایستاده بود و خیره نگاهش می کرد
لویی بهش نزدیک تر شد و توی چشماش نگاه کرد
همونطور که با دستاش پشت دستاشو نوازش می کرد
اروم حرف می زد
"من متاسفم اگر ترسوندمت,نمی خواستم این طور بشه,دست خودم نبود,امروز سرم خیلی درد می کرد و کلافم کرده بود, اعصابم به هم ریختس!"

لویی دوباره به هری نگاه کرد و خدارو شکر کرد که خواب گردیش خیلی حاد نیست
مگر نه الان شدید تر رفتار می کرد تا انقدر اروم!

هری همونطور که نگاهش می کرد اروم پلک زد
"سردردی؟ قرص بخور!"

لویی نگاهش کرد و سرشو برای تایید تکون داد
"خوردم ولی تغییری نکرد,می خوایی کمکم کنی بهتر شم؟"

هری سرشو برای تایید اروم تکون داد
لویی لبخند زد
"پس بیا برین بخواب,حال منم بهتر می شه!"

لویی گفت و دست هری رو کشید تا پشت سرش بیاد ولی هری همونجا ایستاده بود
"چی شده؟"
لویی پرسید

"من نمی خوام بخوابم,خوابم نمی یاد!"
هری نگاهش کرد

لویی بهش نزدیک تر شد
"سبزای توهم بین یه عالمه قرمزی غرق شدن,نیاز داری تا بخوابی هری!"

هری سرشو به چپ و راست تکون داد
"اگر من با خوابیدنم کمکت می کنم بهتر شی,تو هم با خوابیدنت کمکم کن بهتر شم!"

لویی چند دقیقه نگاهش کرد و سر تایید تکون داد
"باشه,باشه بیا"

به سمت تخت هری راه افتاد و هری هم پشت سرش اومد
هری رو توی تخت خوابوند و پتو رو روش کشید
"بخواب هری!"

گفت و خواست به سمت در حرکت کنه
که دید هری دوباره وسط تختش نشست

لویی برگشت و به صورتش نگاه کرد
دید هری با چشمای خستش که با هر بار پلک زدنش دوباره به زور بازشون می کرد اخم کرده و دست به سینه وسط تخت نشسته
لویی برای قیافه ی فوق العاده شیرین و لجبازی شیرین ترش توی دلش واسش مرد و زنده شد

"چی شد پس؟"
لویی پرسید و به پسر کوچیک تر لبخند زد

"تو گفتی می خوابی,ولی داری می ری! منم نمی خوابم پس,می خوام برم پیش موتورم!"
و سعی کرد پاشه که لویی سریع تر دستشو روی شونش گذاشت
"باشه,منم پیشت می خوابم هز,قبوله!"

هری با صورت بی روحش دوباره به لویی نگاه کرد و لویی اروم پاشو لبه تخت گذاشت و هری رو روی تختش حل داد

هری هنونطور که دراز می کشید نگاهشو از لویی نمی گرفت
انگار می ترسید بازم ازش فرار کنه

لویی اروم پاشو جلو تر کشید و روی زانوهاش روی تخت اومد
خم شد و اون یکی دستش رو هم کنار سر هری گذاشت
انگاری روش خیمه زده بود!

هری فقط نگاهش می کرد چون نمی تونست درک کنه چه اتفاقی داره می یوفته

لویی واسه اینکه هری توی خواب گردیش بود خدا رو شکر کرد
توی چشمای سبزش از بالا نگاه کرد و نگاهش روی لبای صورتی که حالا یکم خشک شده بودن افتاد
"چطور می تونی انقدر زیبا باشی؟"
لویی زیر لب گفت و نگاهشو روی صورت هری چرخوند

هری اما نگاهشو از آبیاش نمی گرفت
لویی که چشمای خمار هری رو دید لبخند زد و به پهلو کنارش دراز کشید
هری هنوزم چشماشو ازش نگرفته بود

لویی فهمید که پسر کوچیک تر قصد نداره بی خیال نگاه کردن بشه پس خودش دست به کار شد

اهسته دستشو روی شکم هری که روی پشتش خوابیده بود گذاشت و اون یکی دستشو از زیر کمرش رد کرد
هری نگاهشو به دستای لویی داد و لویی سعی کرد به هری بفهمونه باید چیکار کنه
پس سعی کرد با چرخوندن بدن هری بفهمونه که ازش می خواد چطوری بخوابه!

هری که به دستای لویی نگاه می کرد خودش هم بدنشو تکون داد و روی پهلو خوابید

لویی خودشو از پشت بهش نزدیک کرد و از پشت بغلش کرد
دستاشو محکم دور کمر هری پیچوند و لباشو پشت گردن هری گذاشت و اروم بوسیدش
"بخواب هری,من همینجام,با هم می خوابیم!"

لویی سرشو توی گردن هری فرو کرد و عطرشو نفس کشید
چند دقیقه لباشو اونجا نگه داشت و روی گردنشو بوسه های کوچیک و نرم می زد

تا اینکه ضربان ارومشو روی لباش حس کرد
فهمید هری خوابش برده و اروم نفس می کشه

بوسه ی خیلی آرومی رو شقیقش گذاشت و اهسته دستاشو از دور کمرش باز کرد
از روی تخت بلند شد و پتو رو روش انداخت

از محفظه بیرون رفت,
شیشه رو بالا داد,
سیستم شب رو روشن کرد و بیرون رفت

به اتاقش برگشت و لباساشو در اورد
لبخند از روی لباش پاک نمی شد

ولی ارزو می کرد که ای کاش...
همه اینا واقعی بودن و هری بیدار بود,
ای کاش هری می دونست چقدر دوستش داره و اونم همونقدر دوستش می داشت!

لباساشو عوض کرد و روی کاناپه دراز کشید
بالاخره می تونست بعد از ارامش گرفت از به اغوش کشیدن هری,یکم بخوابه...

چشماشو بست و جای دیگه ای بیدار شد!
تو دنیای رویاها...
چشماشو باز کرد و خودشو مثل همیشه بسته روی تخت دید
سرشو چرخوند و هری رو دید که خوابیده

حس کرد چیزی توی دستشه
سرشو پایین انداخت و دید با اینکه دستش بستس اما,
مچ دستشو چرخونده و دست هری رو که از تخت اویزونه رو گرفته
سرشو چرخوند و با نور سفید از خواب پرید...

توی جاش نشست و نفس نفس زد
دستی به صورتش کشید
پس این خواب لعنتی کی قراره تمون شه؟

دوباره روی پهلو چرخید و سعی کرد کمی دیگه بخوابه!

123456789987654321
987654321123456789

های دوستان×.×

خب پارت چطور بود؟
نظرتون راجب لویی خشن و لویی کیوت چی بود؟

_A💙



Continue Reading

You'll Also Like

14 1 3
Man has been in the stars for decades. They have finally found a new home for themselves, and their spirit is unstoppable. That is until a small plan...
5 0 2
What I would do with the next Star Wars trilogy
985 78 15
Grace Herlum was never meant to be born. The human population was massive and had continued to expand at an astounding rate. The government began to...
102K 1.8K 46
This is the story of Ella Winchester the mini version of her father Dean Winchester. Her story begins when her mother was killed by the yellow-eyed d...