(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

Don_Mute

75.3K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... Еще

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 13¤

1.6K 392 529
Don_Mute

ووت یادتون نره کوکیا*-*🍪

لویی هرروز صبح دنبال خونه می گشت و بعد از ظهر ها رو هم توی بیمارستانش می گذروند
درواقع کارای انتقالی بچه ها رو از ازمایشگاهش به بیمارستان انجام می داد

و کارای ثبت نام هری توی دانشگاه!
و همین طور نگاهی به پیست انداخت و وضعیت مشابهی رو دید
همه چیز خوب پیش می رفت...

از اون طرف هری یک هفته بود که مربیشو ندیده بود
بعد از اینکه صحبت کرده بودن تا باهم زندگی کنن هری بیشتر از خونه بیرون می رفت و دنبال چمدون و کارتون و این خرتو پرتا می گشت برای جابه جایی
و همین کار گروه Ls رو سخت می کرد...

شب شده بود و موقع خواب هری بود
لویی خودشو رسوند ازمایشگاه و بهش زنگ زد
"هی هز!"

هری خوشحال روی تخت نشست و لبخند زد
"آقای تاملینسون!"

لویی از عکس العمل هری خندید و سر تکون داد
"فردا ساعت 12 بیا پیشم!"

هری سر تکون داد
"حتما آقای تاملینسون!"

"شبت بخیر هری"
"شبتون بخیر "
و قطع کرد!

هری روی تختش دراز کشید و با لبخند که روی لبش بود به خواب رفت

لویی روی بلند گو خم شد
"همگی خسته نباشید لطفا بیایید به اتاقم,جلسه ی اضطراری داریم!"
همه سریعا پشت لویی راه افتادن و توی اتاق نشستن

"من خونه های خوبی با قیمت های مناسب پیدا کردم و همین طور کار شمارو توی بیمارستان با حقوق ثابت درست کردم و هری رو هم توی دانشگاه واقعیش ثبت نامش کردم !"
همه سرتکون دادن و لبخند زدن

بغییر از یکی
زین!

لویی چشماشو چرخومد
"زین؟می خوام فردا باهام بیایی بریم خونه جدید رو ببینیم!"

زین جوابی نداد

"زین؟"
"من هنوزم با این کار موافق نیستم,چرا باید همراهت بیام؟"

لویی با کلافگی سرشو تکون داد
"تو فردا همراهم میایی و به مرور زمان راضی هم می شی!"
"ولی من-"
"همین که گفتم,انقدر با من لجبازی نکن بچه!"
"انقدر منو بچه صدا نکن!"
"انقدر از دستوراتم سرپیچی نکن!"
"تصمیمات احمقانه نگیر تا سرپیچی نکنم!"
"تصمیمات من هیچ هم احمقانه نیستن خیلی هم برنامه ریزی شده و دقیق هستن,فردا هم بلند می شی با من می یایی بدون هیچ مخالفتی,شنیدی؟"
"من نم-"
"شنیدی چی گفتم؟"

همه ساکت شده بودن و به دعوای اون دوتا بردار که از سر نگرانی سر هم هوار می کشیدن و هم رو رد می کرد و برای هم امر و نهی می کردن نگاه می کردن

"شنیدم"
زین با صدای ضعیفی گفت و باعث شد لویی عصبی دستی توی موهاش بکشه

"همه غیر از زین مرخصید!"
همه سریع بلند شدن و از اتاق بیرون رفتن و سکوتی توی اتاق حاکم شد

لویی جلوی در رفت و منتظر شد تا همه از ازمایشگاه خارج بشن
و بعدش بدون اینکه در اتاق رو ببنده برگشت و جلوی زین روی کاناپه نشست

"فقط بهم بگو مشکل فاکیت باهام چیه؟ تو تمام دستوراتمو رد می کنی و بهم گوش نمی دی!"
لویی با عصبانیت گفت و زین حتی سرشو بالا نیاورد

"زین بهم بگو چیه؟"
با کلافگی گفت و دید که زین سرشو اورد بالا

"من هیچ حس خوبی نسبت بهش ندارم,احساس می کنم اگر یک قدم اضافه برداریم ممکنه هری رو از دست بدیم,من دیگه نمی تونم کسی رو از دست بدم لویی,من مادرم و خواهرامو پدرمو و سرپرستمو از دست دادم,بَسم نیست؟ دیگه نمی تونم کس دیگه ای رو از دست بدم,کسی که شاید دوست من باشه,اما برای برادرم انقدر عزیزه که اگر طوریش بشه,من می ترسم برادرم رو هم از دست بدم!"

زین همه رو با صدای خیلی ارومی گفت و باعث شد لویی برای داد زدن سرش به خودش فحش بده

بعد از اینکه حرفاشو شنید لبخند محوی زد
"هی زین,داداش کوچولو,من قول دادم تا مراقبت باشم,از روزی که لو صدام کردی,یادته؟ تو منو از دست نمی دی!"

زین به لویی نگاه کرد و طلاییاشو به آبیاشو دوخت
"من فقط....حس خوبی نسبت بهش ندارم,یعنی-"

"آبی؟"
دوتاییشون با صدای زمزمه ای که شنیدن سرشونو سمت در چرخوندن
هری بود!
باز داشت توی خواب راه می رفت!

زین از جاش پرید و باعث شد از حرکتش هری هم بترسه و یه قدم عقب بره!
"هیششششش,زین,اروم باش!"
لویی زمزمه کرد و اروم از روی کاناپه بلند شد

هری نگاهشو دوباره به لویی داد
"لازمه سرنگ بیارم؟ یا بیهوشی از طریق سوزن؟"

زین زمزمه کرد و باعث شد دوباره نگاه هری روش بچرخه و همین طور که سرشو کج می کنه اروم بپرسه
"تو کی هستی؟"

لویی متقابلا زمزمه کرد
"نه لازم نیست درستش می کنم!"

لویی اروم به هری نزدیک شد
"اون برادر منه,اون طلاییه!"

هری نگاهشو به لویی داد و لبخند محوی زد
"آبی!"

لویی بهش لبخند زد و روبه روش ایستاد
"هی شیطون کوچولو,تو چطوری از محفظت اومدی بیرون؟"

هری باقیافه ی خواب الودش اخم کرد
"داشتم دنبال موتورم می گشتم!"

لویی خندید و دست هری رو گرفت
"تو همیشه دنبال موتورت می گردی!"

"خدای من!"
صدای متعجب زین رو از پشت سرش شنید و بهش نگاه کرد
"خیلی عجیبه,انگار اون....انگار اون کاملا تو رو می شناسه!"

لویی دستشو روی دماغش گذاشت و به زین فهموند تا ساکت باشه
زین سر تکون داد و به هری نگاه کرد

لویی دوباره نگاهشو به هری داد
"خب,بریم بخوابیم پسر خواب الو؟"

"من نمی تونم راه برم آبی!"
اونا طوری حرف می زدن که انگاری کسی کنارشون خوابیده
حتی زین هم به زور صداشون رو می شنید!

"چرا نمی تونی راه بری لاو؟"
هری به پاهاش نگاه کرد
پاهای لختش و بدن بدون تیشرتش درخشان تر از هروقت دیگه ای بود!

"من نمی تونم راه برم!"
دوباره تکرار کرد و لویی با اخم سر تکون داد

"می خوایی کمکت کنم؟"
هری به معنی نه سر تکون داد

لویی خندید
توی این موقعیت با چشمای خمار و صورتی که هیچ حسی رو نشون نمی ده
لویی فکر می کرد داره با یه بچه ی 5 ساله حرف می زنه!

"می خوایی بغلت کنم؟"
با این حرفش هری فقط نگاهش کرد

لویی بهش نزدیک شد
"می خوایی من بغلت کنم, تو هم بغلم کنی؟"
هری بازم نگاهش کرد و عکس العملی نشون نداد

لویی دستای هری رو اروم بالا اورد و دور گردنش حلقه کرد
"می تونی گردنمو سفت بگیری هز؟"
هری سر تکون داد

لویی دستاشو دور کمر لخت هری پیچید و هری رو به خودش نزدیک کرد
نفس عمیقی کشید و به چشمای سبزش زل زد

"نگفتی هری,دوست داری بغلت کنم؟"
هری اینبار با اروم ترین حالتی که می تونست سر تکون داد و باعث شد لویی خم بشه و زیر روناشو بگیره

"گردنمو محکم بگیر هری!"
هری کاملا دستاشو دور گردن لویی پیچد و سرشو روی شونش گذاشت

لویی رون هری رو سفت گرفت و بلندش کرد
پاهاشو دور کمرش محکم کرد

و چند دقیقه توی همون حالت ایستاد
"بریم بخوابیم هز؟"
برای مطمئن شدن از خواب بودن هری دوباره پرسید

"من گردنتو محکم گرفتم!"
می تونست حرکت لبای هری رو گردنش حس کنه و همین باعث شد تا نفس عمیقی بکشه و اروم حرکت کنه

و اما زین که فقط با لبخند به اون دوتا نگاه می کرد
برخوردشون طوری بود که انگار سال هاست که همو می شناسن و با هم رابطه دارن,

لویی اروم قدم برمی داشت و مواظب بود تا حرکت ناگهانی یا صدای بلندی ایجاد نکنه

هری رو روی تختش گذاشت و متوجه شد اون وقتی توی بغلش بوده خوابش برده!

از محفظه خارج شد و به خودش یاد اوری کرد تا فردا از لیلی بپرسه چطور یادش رفته محفظه رو بالا ببره و سیستم شب رو روشن کنه...

ولی خیلی هم بد نشد نه؟

123456789
987654321

لویی چشماشو باز کرد
روی تخت خوابیده بود با پاهای بسته...
ولی دستاش باز بودن!

سرشو این دفعه به جای سمت راست
سمت چپش چرخوند و سه تا شیشه ی ابی رنگ گرد رو که توش زین و لیام و نایل ایستاده و با چشمای بسته وجود داشتن رو دید

سعی کرد داد نزنه و نترسه تا بتونه از این خواب عجیب بیشتر سر دربیاره

"بیدار شو!"
صدایی از پشت سرش شنید
سرشو سمت راست چرخوند
تخت هری کنارش بود ولی هری روش وجود نداشت!

این دفعه دیگه واقعا ترسید
"خسته نشدی از بس بازیم دادی؟"

لویی سعی کرد سرشو تا سمت بالا بچرخونه ولی سرش سفت نگه داشته شده بود
به سه تا شیشه ی سمت راستش نگاه کرد!

تونست اون سه نفر ادم دیگه رو هم تشخیص بده...
اِدی,لیلی,هیو!
لویی از ترس فقط به قیافه های اونا که به صورت خیلی ارومی خواب به نظر می یومدن نگاه کرد!

"بیدار شو!"
و این اخرین جمله ای بود که قبل از بیدار شدن توی سرش طنین انداخت...

سرشو روی زانوهاش گذاشته بود و به صحنه های توی خوابش فکر می کرد

لعنت بهش!
این چه معنی می تونه داشته باشه؟
این چه خواب لعنتییه که دست از سرش برنمی داره؟

123456789
987654321

"پس داری می گی,ما همه توی یه شیشه های استوانه ای مانند به رنگ آبی بودیم؟ آها! بقیش؟"
زین همونطور که روی کاغذ طرح می زد لویی رو تایید می کرد

"درسته,من و هری هم روی دوتا تخت عین هم وسط شما خوابیده بودیم,انگاری که شما ما رو پوشش می دادین یا همچین چیزی؟"
زین با سر تایید کرد و کاغذ رو نشون لویی داد

طرحی که زده شده بود از جلو کشیده شده بود
شش تا شیشه ی استوانه ای مانند آبی و دوتا تخت در جلو و وسط اونها

"اره, خودشه!"
زین کاغذ رو پایین اورد

"چند وقته این خواب رو می بینی؟"

لویی اخم کرد
"بخوام خیلی دقیق بگم.........از روز تولد هری!"

زین سرتکون داد
"یک ماه! یک ماهه هرشب تو این خوابو می بینی ولی بهم نگفتی؟"
"یک ماه ولی همین طور که زمان میگذره اطلاعات بیشتری به خواب اضافه می شه,نمی فهمم انگار سعی دارم به یه چیزی برسم,و اون صدا,اون صدایی که می شنوم,کسی که باهام صحبت می کنه صدای اشنایی داره ولی تشخیصش نمی دم!"

لویی چند دقیقه ای ساکت به میز خیره شد
"ولی توی خواب دیشبم......"

زین نگاهشو به نیم رخ لویی دوخت
"توی خوب دیشب.......هری کنارم نبود.........من می تونستم تخت خالیشو ببینم,اگر اونی که باهام خرف می زد هری باشه چی؟
ولی من فقط نتونستم تشخیصش بدم!"

زین گیج شده بود
"ممکنه هرکسی باشه!"

لویی کلافه سر تکون داد
"اصلا نظرت راجب همه ی اینا چیه؟"

زین کاغذ رو برداشت و نگاهی بهش انداخت
"من فکر می کنم تو....از کاری که داری با هری می کنی عذاب وجدان شدیدی می گیری.....می دونی چی میگم؟,اتفاقات اخیر رو اگر مرور کنی,کاری که با خانوادش کردی,منع کردنش از زندگی کردن و تصمیم گرفتن,اینا خودش روت تاثیر گذاشته و باعث می شه گاهی به این فکر کنی که اگر جای اون بودی چه حسی بهت دست می داد!"

کاملا منطقی به نظر می رسید!
لویی برای زین سرتکون داد
"بزار فعلا قضیه بین خودمون بمونه,برای اون هم نقشه دارم!"

گفت و چرخید تا به سمت در اتاق بره
"راستی,امشب می ریم تا خونه رو ببینیم!"
گفت و دید که زین اهسته سری به عنوان تایید تکون می ده

به سمت ازمایشگاه حرکت کرد
وارد که شد هری رو دید که درحال مسواک زدن بود و داشت حاضر می شد
میکروفونشو روشن کرد
"بجمب هری,ساعت 11:30 دقیقس!"
هری با شنیدن صدای توی سرش سرعتشو بالاتر برد و پرید توی اتاق تا لباس بپوشه...

123456789
987654321

دنیای هری:

"پنج دقیقه دیر کردی!"
صدای مربیشو که از کلبش بیرون می اومد شنید

"متاسفم زمان-"
"مهم نیست!"
لویی حرف هری رو قطع کرد و به سمت موتورش راه افتاد

مهم نیست؟
هری خودشو جمع و جور کرد و از موتور اومد پایین,دنبال سرش رفت

"آقای تاملینسون-"
"لویی!"
"آقای لویی,فکر می کردم نظم برای شما خیلی اهمیت داشته باشه,یعنی نمی خوایید تنبیهم کنید؟"

لویی وقتی روی موتورش نشست چرخید سمتش
"می خوایی تنبیهت کنم؟"

هری چشماش گرد و سرشو به چپ و راست تکون داد
"نه یعنی,منظورم اینه ک-"
"بپر بالا!"
لویی همون طور که نیشخند می زد و موتور رو روشن می کرد گفت

هری اولش موند که باید چیکار کنی ولی بعدش:
"هری!"
با صدای لویی به خودش اومد
"بیا بشین ترک موتور!"

هری سر تکون داد و نشست پشت لویی
"می تونی منو بگیری,مشکلی نیست!"

هری لویی رو شنید و دستاشو گذاشت روی شونه هاش
لویی چشماشو چرخوند

دستاشو روی دستای هری گذاشت و از سرشونه هاش برشون داشت و دور کمرش گذاشت
"قراره تند بریم,اون طوری می یوفتی!"

هری مغزش قفل کرده بود
یعنی واقعا ازش خواست دستاشو دور کمرش بزاره؟
واقعا اجازه داره؟
اوه خدا!
اون الان کراششو بغل کرده!
هری لبخند زد و دستاشو روی شکم لویی به هم قفل کرد
اون تیشرت مشکی نازک قسمتی از شونه هاشو بیرون گذاشته بود و هری دوست داشت تا گازشون بگیره!

لویی به دستای هری نگاه کرد و لبخند زد
"محکم بچسب!"
و شروع کرد به روندن به سمت جاده ی مسابقه!

به جاده که رسیدن ایستاد
"به سرعت,طرز سواری,و جاده توجه کن!"
و بدون اینکه فرصتی به هری بده با بالا ترین سرعت شروع کرد به روندن

هری دستاشو سفت تر دورش پیچید و دید که لویی روی موتور خم شده
و سرعتشو دقیقه به دقیقه بالا تر می بره !
هری هم خودشو روی موتور خم کرد طوری که سینش به پشت لویی چسبیده بود

به دس انداز که رسیدن لویی سرعتشو کم نکرد
بلعکس که زیاد ترش هم کرد و باعث شد موقع رد شدن از روش موتور توی هوا شناور بشه

"وقتی پریدی بالا به دسته های موتور فشار وارد کن تا سرشو زودتر روی زمین بیاری!"

هری لویی رو شنید و چونشو روی شونه ی لختش گذاشت
"ولی این طوی چرخ جلو آسیب می بینه!"

لویی صورتشو سمت هری چرخوند
"پسر, موتور تو برای همین کارا ساخته شده!"
هری به لبای لویی که تنها چند میلی متر باهاش فاصله داشتن نگاه کرد

و تازه متوجه موقعیت شد
اون دوتا درحالی که داد می زدن باهم حرف می زدن !
هری لویی رو محکم بغل کرده بود و چسبیده بود بهش!
و چونشو روی شونه ی لویی گذاشته بود!

از خودش پرسید
تاحالا انقدر بهش نزدیک بوده؟

لویی ماهرانه چاله هارو رد می کرد و سرعتشو کم نمی کرد
و توی زمان سربالایی تنها جایی بود که هری دید لویی سرعتشو پایین می یاره و سر اون پیچ خطرناک با احتیاط عمل می کنه

و اما بعد از اون هم تا می تونست مچ دستشو برای سرعت بالاتر می چرخوند!

وقتی رسیدن لویی دوباره جلوی کلبه نگه داشت و هری رو پیاده کرد
هری پیش موتورش برگشت و یاد سوالی که می خواست بپرسه افتاد

"آقای لویی؟"
"لویی,هری!,فقط لویی!"

هری لبخند زد
"لویی؟می خواستم بدونم تو هیچ برچسبی برای روی موتورم داری؟ مثل اونایی که روی موتور خودت زدی یا اونایی که شرکت کننده ها می زنن!"

لویی یکم فکر کرد
"برو توی کلبه تا چندتایی که دارمو برات بیارم!"
هری سرتکون داد و وارد کلبه شد

کلبه ی دنج و کوچولویی که هری می تونست تا ابد توش زندگی کنه
اخه کی همچین جای ساکت و کوچولو و دنجی رو از دست می ده؟

"فقط همینا رو دارم!"
صدا رو از پشت سرش شنید و دید که لویی چند تا برچسب رو روی میزش می ذاره
نزدیکش شد و خودشو روی میز خم کرد تا دونه دونه برچسبارو از نزدیک ببینه

و اما لویی نیم نگاهی به صحنه ی جلوش کرد!
اخه محض رضای خدا!

این پسره ی خنگ دقیقا جلوی بدن لویی خم شده بود و توی برچسبا دنبال می گشت!

لویی نفس عمیقی کشید و برگشت توی اشپرخونه
"این چطوره؟"
لویی به برچسب 28 کوچولویی که توی دست هری بود نگاه کرد

"خوبه,می خوایی شماره ی موتورت 28 باشه؟"
همونطور که ماگ قهوشو پر می کرد پرسید

"آره,عدد خاصی نیست ولی ,خوبه!"
لویی سر تکون داد
"می تونیم بریم شهر و بازم برای بدنش طرح بخریم, یعنی هرچند تا که میخوایی!"
هری با لبخند سر تکون داد و ماگ قهوه رو از دست لویی گرفت

"راستی راجب خونه....."
لویی به هری گفت و نشست روی کاناپه
"کی وسایلتو می یاری؟"

هری سر تکون داد
"نمی دونم,یعنی مطمئن نیستم......"

لویی ابروهاش بالا پرید
اون می دید که هری چطور هر روز قسمتی از وسایل خونشو جمع می کنه و منتظر تماس بچه ها برای اسباب کشیه!

"نمی دونی؟ چطوره که همین اخر هفته بیام کمکت کنم تا اسبابارو ببریم؟"

هری سرتکون داد و لبخند زد
"به نظر عالی میشه!"

لویی خندید
"که مطمئن نیستی ها؟!"

هری فهمید چه گندی زده و اومد چیزی بگه که لویی بهش این اجازه رو نداد
"راستی چه رشته ای می خونی هری؟"

هری پلک زد سعی کرد موضوع قبلی رو فراموش کنه
"ادبیات انگلیسی!"

لویی همونطور که به برچسبای موتور نگاه می کرد گفت
"چطور ادمی که ادبیات انگلیسی می خونه از موتور سواری خوشش می یاد؟"
"چطور مردی به جذابی شما تنها زندگی می کنه؟"

لویی از حرف هری جا خورد و سرشو اورد بالا
"چی؟"

هری نگاهشو از لویی نگرفت و توی چشماش زل زد
"چطور کسی با این جذابیت و تیپ و قیافه و چشمای آبی که اقیانوس رو توی خودشون جا دادن....."
لویی احساس کرد داره صدای هری رو همه جای سرش می شنوه
انگار صداش اکو می شد
"باید تنها باشه؟"

لویی اخم کرد و سرشو پایین انداخت
احساس می کرد لیوان توی دستش داره رنگ سیاه سفید می شه احساس می کرد نفسش بالا نمی یاد و سرش مثل یه بادکنک هر لحظه داره بادش بیشتر می شه!

"بهتره دیگه بری هری!"
هری از حرفی که زد پشیمون شد
از جاش بلند شد و نگاهی به قیافه ی بهم ریخته ی لویی کرد
"متاسفم!"
گفت قبل از اینکه از در خارج بشه

ولی لویی انگار غرق شده بود توی سر خودش
انگار گم شده بود اونجا

حتی نشنید که هری کی موتورشو روشن کرد و کی از اونجا دور شد
حتی نشنید کی ماگ از دستش افتاد!

لویی می شنید صدای خنده هایی رو که باهم امیخته شده بودن
بوی شادی می دادن
بوی دنیای بدون غمی رو می دادن که انگار لویی دنبالش می دوید تا به دستش بیاره

لویی فکر کرد
به اون صدا,صدای دوست داشتنی که انگار خیلی اشنا بود:

مردی به جذابی شما.................چشمای........................
..........چطور می تونه..................من دوستت دارم...............منم دوستت دارم..................  چطور جرعت می کنی؟  ..............ممنونم...............عوضی!.....................

یه عالمه صدا توی سرش می پیچد و لویی تنها کاری که می کرد این بود که دستاشو روی سرش بزاره
دستاشو روی گوشاش فشار می داد تا بتونه از صدا ها کم کنه

"لو...................یی...........می شنوی.............."
صدای نامفهومی می شنید
از دنیای بیرون
ولی اون نمی شنید کیه یا چی میخواد!

چون وسط سرش ایستاده بود
حتی صدای داد هایی رو که می زد نمی شنید!

تا اینکه یادش اومد!
اون صورت!
اون چهره ی مهربون!

ولی اونم خیلی طول نکشید زمانی که بدن بی جونش به بغل روی کاناپه افتاد و از لای چشماش زین رو دید که با نگرانی نگاهش می کنه و دهنش تکون می خوره!

مزه ی خون رو حس کرد و بعد....
سیاهی مطلق!

123456789987654321
987654321123456789

های سوییت هارتز×.×

لویی چی شددددد؟
چشمام اینجاست برای خوندن تئوری هاتون!👀

یه خبر خاص دارم برای زیام ریدرای نرمالوم*.*
قراره اتفاقای سوییتی برای زیام بیوفته...
پس اگر زیام ریدر می شناسین حتما تگشون کنین بخونن که قراره کلی فن گرلی کنن×.×

_A💙




Продолжить чтение

Вам также понравится

102K 1.8K 46
This is the story of Ella Winchester the mini version of her father Dean Winchester. Her story begins when her mother was killed by the yellow-eyed d...
SHADOWS OF DESIRE sushant sharma

Научная фантастика

95 12 12
In a world where technology and human emotion intertwine, three individuals-Emma, Ethan, and Zoe-embark on a remarkable journey to unravel the myster...
My Alpha smaxxx25

Фанфик

182K 29.6K 38
هرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! ...
Morning Apostino the wizard

Научная фантастика

8 0 1
A familiar time in a far away era