(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.4K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 06¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 01¤

3.5K 569 1K
By Don_Mute


صدای گریه های بچه ی 10 روزه که اغوش مادرش و کمی محبت رو درخواست می کرد بیمارستان رو برداشته بود

اون کوچولو توی یه دستگاه شیشه ای نگه داری می شد تا تکلیفش معلوم بشه

ولی کاش چشماشو باز می کرد و اون دوتا مردی که راجب سرنوشتش با هم از پشت شیشه حرف می زدن رو می دید

"اون فقط ده روزشه,مادرش هنگام زایمان مرد و پدرش هم خیلی وقته بر اثر بیماری مرده,یه خواهر کوچولو داره که میره به یتیم خونه"

مرد قد بلند و شیک پوش سرشو به ارومی تکون داد و نگاهشو روی نوزادی که دستاشو روی هوا تکون می داد و گریه می کرد نگه داشته بود

"اون کسی رو نداره تا سراغشو بگیره؟"

"نه خیلی مطمئن نیستم,اگرم کسی بیاد می تونم از پسش بربیام!"
مرد قد بلند نیشخند زد و سرشو تکون داد

"یه مادر,یه پدر,یه خواهر ,براش اماده کن,خوبه که هنوز چشماشو باز نکرده...
درواقع دنبال یه همچین چیزی می گشتم!
و در مورد سرپرستاش,می دونی که چطور باشن؟هوم؟!"

بهترین دکترِ بیمارستانش سرشو با اطمینان تکون داد
"بله اقای تاملینسون,مثل همیشه,مرده متحرک می خوایید,نه احساسی نه سخنی!"

تروی نیشخندی زد و سرشو تکون داد
"تا 24 ساعت دیگه بسته رو کامل می خوام,آزمایشگاه!"
و از بخش نوزادها خارج شد

در رو که باز کرد بادیگارد ها منتظرش بودن
و البته پسر کوچولوی 5 ساله ایی که خیلی مودب دستشو روی رون هاش گذاشته بود و پاهاشو مرتب روی زمین گذاشته بود
اون کت و شلوار سرمه ای فیت تن کوچولوش بود!

"وقته رفتنه پسرم"
با حرف تروی پسر کوچولو چشمای آبیشو به پدرش که قدمای محکمشو به سمت درخروجی بیمارستانش می ذاشت دوخت

اهسته بلند شد و با صدای اروم و کودکانش پشت سر پدرش زمزمه کرد
"بله پدر!"

قدمای کوچولوشو بلند برمی داشت تا بتونه به پدرش برسه و بادیگاردا پشت سرشون می رفتن

تروی سوار لیموزین مشکیش شد و بی توجه به پسر چشم ابی کوچولو که پشت سرش تقریبا می دوید سوار شد

پسر کوچولو به ماشین نگاه کرد و نفس نفس زد
تقریبا نزدیک بود گریش بگیره
اخه اون که نمی تونست تنهایی سوار شه!
که ناگهان توسط دوتا دست بزرگ بلند شد و داخل ماشین گذاشته شد

برگشت و پاول,یکی از بادیگاردا رو دید
به عنوان تشکر خنده ی کودکانه ای سر داد و متقابلا لبخندی دریافت کرد

ولی درمقابل پدرش دوباره خیلی خیلی مودب نشست و سرشو پایین انداخت
اخه این طوری تربیت شده بود
طوری ک در روز 6 ساعت فقط به تربیتش اختصاص داشت!

الکی که نبود...
پسر تروی تاملینسون بزرگ بود
کسی که به خاطر ازمایشگاهش باعلامت انحصاری " GT " سر درش و دارنده بیمارستانی که دارای برترین متخصص ها بود مشهور بود

تربیت اون زیر نظر پدرش انجام می شد
چون اون مادرشو از دست داده بود
جوانا تاملینسون در اثر تصادف وقتی پسر چشم ابی تنها 3 سالش بود جان باخت
و پسر کوچولو تنها شد

تا اینکه روزی پدرش زمانی که پسر کوچولو 4 سالش بود یه پسر چشم طلایی رو وارد خانواده ی سه نفرشون کرد

پسرک چشم طلایی یک سال از پسرک چشم ابی کوچک تر بود و "زین" نام داشت,زیبایی اون زبان زد تمام خدمه خونه بود

و این طوری شد که پسر چشم ابی قول داد تا کوچولوی چشم طلایی رو مثل برادر تنی خودش دوست داشته باشه و یادش می یاد ک بعد از دوسال اون روز وقتی زین لو صداش زد می خندید.

¤پنج سال بعد¤

"لو,لویی,لویی؟" پسر کوچولوی چشم طلایی همونطور که پشت سر پسر چشم ابی می دوید تا بهش برسه اسمشو صدا زد

پسر چشم ابی برگشت و روی زمین نشست تا هم قدش بشه
"جانم زین؟"
زین زیر چشمی به بادیگاردا و ماشین مشکی پدرش نگاه کرد و اهسته دم گوش لویی پرسید
"کجا میری؟"

لویی به لحن شیرینش و کنجکاویش خندید
"ازمایشگاه,پدر گفت وقتشه با اونجا آشنا بشم!"

زین سری تکون داد و چشماش پر اشک شد
"نرو لویی,اون خانومه,منو اذیت می کنه,دفتر نقاشیمو ازم می گیره و نمی ذاره نقاشی کنم!"

لویی اهسته گونه برادر کوچولوشو لمس می کنه
"یکم دیگه زین,فقط یه سال دیگه تحمل کنی,این اموزشا تموم می شن,مثل من! ببین, من دیگه نیاز نیست دوره ببینم,فقط پسر خوبی باش لیتل وان"

"ولی لو...."

"متاسفم اقا, زین! مگر نگفتم باید اقا رو با اسم کامل صدا بزنی؟"
صدای خانوم اسمیت معلم تربیتی لویی,تا یک سال پیش, و معلم درحال حاضر زین باعث شد دوتاییشون بهش چشم بدوزن

"نمی خوام! اون داداش بزرگه خودمه!"
زین گفت و محکم به لویی چسبید و بغلش کرد
"هرطور بخوام صداش می زنم!"

"ویلیام؟ من منتظرم پسرم!"
لویی متقابلا دستاشو دور زین پیچید و سرشو سمت پدرش چرخوند

"بله پدر,متاسفم,دارم میام!"

سرشو برگردوند سمت خانوم اسمیت و اخم کرد
"خانوم اسمیت,لطفا دفتر نقاشیشو یه امروز بهش برگردونید!"

"ولی اقا-"

"نشنیدید چی گفتم خانوم اسمیت؟"
لویی ویلیام جوان,جانشین پدرش بود و همه اینو می دونستن,پس همه اقا صداش می کردن و براش احترام قائل بودن,مخصوصا به خاطر وقار و غروری که اون پسر داشت,باعث می شد کسی روی حرفش حرف نزنه و ازش حساب ببرن

"بله,بله اقای تاملینسون جوان"

لویی اهسته سرشو اورد پایین و روی موهای برادرش رو بوسه زدن
"زین؟حالا اجازه میدی برم؟"

اون پسر با چشمای مظلوم طلاییش نگاهی به برادرش کرد سرشو پایین انداخت
"با اینکه خیلی تنها می شم ولی,باشه!"

لویی لبخندی زد و برگشت و به سمت ماشین پدرش رفت,پاول در رو براش باز کرد و لبخند نرمی بهش زد
همه به وقار و شخصیتی که تاملینشون جوان داشت افتخار می کردن و تحسینش می کردن
اون کاملا شایسته ی فامیل تاملینسون ها بود

ماشین که حرکت کرد
لویی زین رو دید که با لبای اویزون براش بای بای می کنه
بهش لبخند زد و اون رو تا هنگامی که یه نقطه ی کوچولو ازش باقی می موند نگاه کرد

"زین خیلی بهت وابستس ویلیام,اگر از این به بعد بخوایی با من بیایی ازمایشگاه,اون هر روز یه همچین شویی رو راه می ندازه!"
پدرش نگاهش کرد و با قیافه ی جدیش سرشو به چپ و راست تکون داد

لویی متقابلا با قیافه ی جدیش به پدرش نگاه کرد و محکم صحبت کرد
"اون کسی رو غیر از من نداره,و خیر,من باهاش صحبت می کنم تا دیگه همچین انتفاقی نیوفته!"
پدرش سرشو تکون داد و خوبه رو زیر لب زمزمه کرد

به آزمایشگاه که رسیدن لویی با کنجکاوی راهروهای پیچ در پیچشو از نظر می گذروند
"خوب گوش بده ویلیام,درحال حاضر مهم ترین ازمایشی که داریم انجام می دیم رو اینجا نگه می داریم"

به یه در بزرگ اهنی رسیدن که با رمز باز می شد

"ازمایش روی یه ادم زنده,می دونی که عاشق این کارم,چون افکار و واکنش زنده ها همیشه منو هیجان زده می کنه!"
در اهنی باز شد و لویی و پدرش هر دو وارد شدن

لویی حقیقتا از چیزی که می دید ابروهاش بالا پریدن و دهنش باز موند

یه پسر بچه روی یه تخت خوابیده بود و نزدیک هزاران میز پر از کلید با فاصله ی 50 قدم عقب تر ازش وجود داشتن
پسرک روی یه تخت وسط یه محفظه ی شیشه ای خیلی بزرگ که زمینش پر از دستگاه و چیزهای مختلف بود خوابیده بود
و گاهی فقط با چشمای بسته می خندید و یا دهنش بی صدا باز و بسته می شدن

دستا و پاهای پسر کوچولو به صندلی تخت مانند بسته شده بود و نزدیک ده لوله به دستای ضریفش وصل بودن و چیزی رو وارد بدنش می کردن

پسر کوچولو بابالا تنه ی لخت ک پنج تا دایره ی کوچیک که برای گرفتن ضربان قلبش بود روی اون وجود داشت راحت دراز کشیده بود
و روی سرش از هر طرف 5 تا سیم وصل بود که برای کنترل کردن احساسات و واکنش های مغز بودن

"اون....اون چیه...پدر؟"

تروی با هیجان چرخید سمتش و گفت
"ببینش!محشر نیست؟"

لویی فقط نگاهش بین پسر کوچولو و پدرش می چرخید و با اخم به پدرش نگاه می کرد
"من اختراعش کردم! اسمش دِلوژنه!"

"اقای تاملینسون؟"
صدای مرد جوونی توجه اونا رو به خودشون جلب کرد لویی با این که سرش سمت صدا برگشته بود ولی چشماشو از روی اون موجود زیر اون همه سیم و لوله برنمی داشت

"کینگسون؟ وضعیتش چطوره؟"
"عالی قربان,می تونیم عملیاتو شروع کنیم!"

تروی با ذوق اشکار از اینکه دستگاهش چه پیشرفتی داشته تایید کرد و به سمت لویی برگشت و با خنده گفت
"بیا اینجا پسرم بیا از پشت شیشه ببینش!"

لویی اماهنوزم توی شوک به سر می برد
قربانی زنده؟
اما اون پسر خیلی کوچیک بود!
نهایتا شاید 6 سالش بود!

پشت سر پدرش حرکت کرد و پشت شیشه ها ایستاد
پسر تکون می خورد و سرشو گاهی این ور اون ور تکون می داد

"کد 5454 همگی!"
کینگسون با صدای بلندی پشت میکروفون اعلام کرد

همگی پشت میزا ایستادن و منتظر واکنش اون پسر کوچولو بودن
"کد 5454 اجرا شه!"

شیشه ای که تروی و لویی نزدیکش ایستاده بودن سرتا سر پایین رفت و یه خانوم جوان که نزدیک 30 سال سن داشت با لباس سر تا سر سفیدی وارد شد و بلند

اعلام کرد
"کد 5454 اماده ام!"
شیشه ها دوباره بالا اومدن و پنج دقیفه بعد
دوباره اعلام شد

"کد 3892 اماده باشید!"
و همونجا کل چراغای سفید خاموش شد و نور کمی ازمایشگاه رو روشن کرده بود

"بدترین کابوس زندگیشو براش بزارید!"
تروی با صدای بلندی دستور داد

اون خانوم سفید پوش منتظر بالای سرش ایستاد و پنج دقیقه بعد
اون پسر کوچولو شروع کرد به داد زد و گریه کردن انگاری واقعا داشت کابوس می دید

"پدر شما-"
"هیسسس شاهکارمو نگاه کن!"
صداش تو گلوش خفه شد و دوباره به پسر کوچولو خیره شد

پسر کوچولو با دادی از روی صندلی بلند شد و نیم خیز نشست
چشماش باز بودن و به روبه روش جایی تقریبا روی صورت لویی رو نگاه می کرد
لویی سرجاش خشک شده بود
اون داشت بهش نگاه می کرد؟

خانوم جوان سریع نزدیکش شد و توی اغوشش کشید
"هری؟ هری؟ پسرم اروم باش,فقط کابوس دیدی!"

پسر کوچولویی که اسمش هری بود اون خانوم جوان رو بغل کرد و با گریه گفت
"خواب دیدم توی یه جای سفیدم مامانی,یه جایی ک من تنها بودم,نمی تونستم هیچی جز سفیدی ببینم!..."

تروی نیشخند زد و زیر لب زمزمه کرد
"تو فقط واقعیتو دیدی! و واقعیت شده بدترین کابوست!"

اون خانوم جوان دوباره سرشو بوسید و با نگرانی گفت
"اون فقط کابوس بوده کاپ کیک,من اینجام,راحت بخواب,منم پیشت می خوابم!"

هری توی بغل مامانیش لبخند زد و چشماشو بست هردوباهم دراز کشیدن و کم کم خوابش برد

"کینگسون! کد 6606!"
کینگسون سرشو تکون داد و دکمه ای رو از روی صفحه ی مقابلش فشار داد
به سمت بلند گو رفت
"کد 5454 بیا بیرون!"

اون خانوم جوان اومد بیرون و بدون توجه به پسر کوچولو از شیشه خارج شد

تروی رو به لویی کرد
"چطور بود؟"
لویی با گیجی پلک زد
"من نمی فهمم....ولی چطور؟"

تروی سری تکون داد و از شیشه فاصله گرفت
"می دونم,درک کردن اینا بالاتر از سطح درک توعه,ولی توضیح می دم برات,دنبالم بیا!"

لویی برای اخرین بار به هری کوچولو که دیگه هیچ حرکتی نمی کرد نگاه کرد و پشت سر پدرش از در خارج شد

از چند تا راهروگذشتن و وارد جایی شدن که پدرش بهش می گفت دفترش!

"بشین لویی!"
روبه روی پدرش که پشت میزش نشسته بود روی مبلای چرمی نشست

"ببین,چند سال پیش,من دستگاهی اختراع کردم,که اسمشو دلوژن گذاشتم!
این دستگاه طوریه که روی مغز ادما تاثیر می ذاره و اونو تحت سلطه خودش می گیره!"

لویی سرشو تکون داد و به دقت گوش می داد

"اون وارد بخش رویا پردازی,یا تخیل,یا توهم ادما می شه, ودنیایی رو می سازه که ما می خواییم,ولی بیشترشو خود قربانی هدایت می کنه!"

"اون پسر کیه؟خانوادش کجان؟"

تروی نفس عمیقی کشید
"اسمش هری ادوارد استایلزه,خانواده ای نداره و بهترین گزینه برای این ازمایشه!"

"از کی اینجاست؟"

"چه فرقی داره ویلیام؟ این سوالا برای چیه؟"

لویی سرشو پایین انداخت,فقط یکم دلش برای اون بچه می سوخت

"اون از وقتی 10 روزش بوده توسط ما به ازمایش گرفته شده,توی بغل ادمای من بزرگ شده,و فکر می کنه توی دنیایی بزرگ شده که مادر پدرش زنده ان,ما با توجه به عکسا پدر و مادر خودشو جلوی چشمش با استفاده از قوه تخیلش شبیه سازی کردیم و اون حالا فکر می کنه یه پسر کوچولوعه که کنار پدرو مادرش به خوبی زندگی می کنه,بزرگ می شه و قد می کشه! و در حال حاضر 5 سالش بدون خطر گذشته!"

لویی به چشمای پدرش نگاه کرد
"پس شما زندگی رو که می خوایید براش می سازید؟"

تروی نیشخندی زد و سرشو تکون داد
"نه پسرم,ما زندگی رو براش می سازیم که خودش می خواسته داشته باشه! فرصت زندگی که از دستش داده! بچه ی اسیب دیده ای که پدر و مادر نداره و خواهرش توی یتیم خونست,معلوم نبود چه بلایی سرش می یاد! من اون زندگی رو بهش دادم که به صورت نرمال می تونست زندگی کنه! باید ازم متشکر هم باشه!"

"ولی اگر کار نکرد چی؟ مگر اون یه ازمایش نیست؟ اگر جونشو از دست داد چی؟"

"اره! این اتفاق تا به حال افتاده!"
لویی با چشمای گرد به قیافه ی خونسرد پدرش خیره شد

"اون نمونه ی دومه,نمونه ی اول مرد سی ساله ای بود که همسرشو از دست داد و نمی تونست دوریشو تحمل کنه,پس بهش پیشنهاد دادیم که اولین نمونه ی ما بشه,اما از اونجایی که اون سی سال رو در واقعیت زندگی کرده بود,و می دونست اون یه ازمایشه,همش به این فکر می کرد که چی واقعیته و چی توهم,و در اخر اون دیوونه شد و سرنوشت اونو به تیمارستان کشوند و یه بچه روی دستمون گذاشت!"

پدرش با قیافه ی بی روحی که داشت خیلی راحت نابود کردن یه ادم رو براش توضیح می داد و این فقط یکم غیر قایل تحمل بود!

"نمونه اول کی بود؟"

تروی برای چند دقیقه سکوت کرد و به چشمای پسرش خیره موند
باید می گفت؟
"یاسر مالیک!"

لویی دستی به صورتش کشید و احساس کرد دلش به هم می پبچه
"شما زندگی پدر زین رو نابود کردید! اون بچه رو بی سرپرست کردید!"

تروی اخماشو توی هم کشید
"جرعت نکن با پدرت این طور حرف بزنی مرد جوان!"

لویی به خودش اومد و سرشو پایین انداخت
"متاسفم پدر"

"اون بی سرپرست نیست ویلیام,اون فرزند خونده ی یکی از سرشناس ترین افراد انگلستانه!"

لویی هنوزم سرش پایین بود
تروی اهسته بلند شد و به لویی گفت تا دنبالش بره

اونا دوباره برگشتن بالای سر اون پسر کوچولو
و دوباره از پشت شیشه نگاه می کردن که چطور با توپ بازی می کنه و فکر می کنه توی حیاط خونشونه,درحالی که گاهی با صدای بلند اسم خواهرشو صدا می زد تا بیاد و باهم بازی کنن

لویی سرنوشت پسر بیچاره رو دید
دید که چطور یه دختر جوون غریبه درحالی که لباس سفیدی تنش بود وارد محوطه ی شیشه ای می شد تا با هری کوچولو بازی کنه!

"ویلیام پسرم,اینده و ادامه ی این ازمایش روی دوش های توست,تو بهش بال و پر می دی, بزرگ تر و موفق ترش می کنی, و سرنجام به جایی می رسونیش,ما می خواییم از ادوارد محافظ کنیم مگه نه؟ قراره براش اینده ی درخشانی رو بسازیم,کمکم می کنی؟"

لویی چند لحظه با صورت بی حسش به بازی بچه ها نگاه کرد و بعد با خشکی پرسید
"هدفتون از ساختن این دستگاه چی بوده؟"

تروی لبخندی زد و به نیم رخش خیره شد
اون پسر واقعا باهوش بود!

"هدفم ساختن زندگی و نجات دادن زندگی ها بود,ساختن زندگی هایی ک افراد دوست داشتن که بتونن داشته باشن,به ارزوهایی که همیشه رویاشو داشتن برسن و توی دنیایی زندگی کنن که غمی نباشه,و نجات دادن زندگی اون بچه ای که(به هری اشاره می کنه)مادر و پدرشو از دست می ده و توی خرابه و منطقه ی فقیر نشین بزرگ می شه و در اخر معتاد یا خلاف کار یا دزد می شه
من زندگی می سازم و نجات می دم تا ادما رو از خودکشی و از بدبختی نجات بدم!"

حرفای تروی که تموم شد لویی هنوزم نگاهش سمت هری کوچولو بود
تا اینکه خواهر برگترش تصادفی توپ رو به جایی نزدیک شیشه و جایی که پدر و پسر ایستاده بودن انداخت

هری دوید و توپ رو برداشت و برای چند لحظه به روبه روش یعنی دقیقا چشمای لویی نگاه کرد و خنده ی کودکانه ای سر داد

ولی در دنیای خودش داشت به اون طرف خیابون و به گربه ی چشم ابی نگاه می کرد

تروی با سر به کینگستون اشاره کرد
و کینگستون پای میکروفون اعلام کرد
"کد 2789! برش گردون به بازی!"

هری دوباره خندید و توی چشمای ابیِ متعجب گربه با دقت تر نگاه کرد

از اون طرف شیشه لویی واقعا تعجب کرده بود,اون چشمای سبز,ک بهش زل زده بودن,چقدر معصوم بود اون بچه,و خنده هاش,اون تو رفتگی های عمیقی که روی گونه هاش وجود داشت...

"هری! برگرد! داری می ترسونیش!"
هری سرشو به سمت خواهرش برگردوند و دوید رفت پیشش

"باشه جما,حالا اینو بگیر!"
و توپو برای خواهرش پرت کرد

لویی لبخند کمرنگی زد
"کمکت می کنم پدر,می خوام تا زندگیشو بهتر کنم,می خوام تا قدرتو توی علم به اسم خودمون ثبت کنم,می خوام از اون بچه مراقبت کنم!"

تروی لبخند پیروزی رو زد و دسشتو روی شونه پسرش زد
"می دونم که نا امیدم نمی کنی تاملینسون جوان!"

123456789123456789
987654321987654321

خب عاممممم...
(موهای توی صورتشو میده پشت گوشش و خجالتی سلام می ده!)
شالام*-*

یه طورایی دارین با اصل داستان اشنا می شین...
راستی چطور بود؟
کنجکاو شدین ببینین بقیش چی میشه؟+.+

ووتا و نظراتتونو برام بزارین دیگع>~<
ماچ و بغل!

_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

22 0 1
Die K-Pop Boygroup Ateez wird vom Südkoreanischem Staat zu einer Art TV Show eingeladen. Was erst noch als harmlos erscheint, entpuppt sich später al...
83 3 12
In a galaxy far far away... well not really that far away, where still in Milky Way After all but yeah the assholes do came from a far far away galaxy
71 0 2
A love letter to the galaxy. All rights are reserved for STAR WARS.
17 1 3
Man has been in the stars for decades. They have finally found a new home for themselves, and their spirit is unstoppable. That is until a small plan...