Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

135K 39.3K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 نوزده : سوال لعنتی 📍

2.4K 630 160
By theNARIYAstoryteller

(( حالا با شرطی که جونگسو هیونگ گذاشته بود بکهیون دیگه نمیتونست چانیول ببینه و این وحشتناک بود. وابستگیش به چانیول خیلی زیاد بود و ندیدنش مثل عذاب.

با این وضعیت مجبور بود که به از دور نگاه کردنش قانع باشه. هر روز بعد مدرسه یه گوشه ای که چانیول نتونه پیداش کنه، پنهان میشد تا بتونه با دیدنش دلتنگیشو برطرف کنه. حتی وقتایی که چانیول تنهایی توی خیابون قدم میزد، آروم و نا محسوس پشت سرش قدم بر میداشت و حس میکرد بعضی وقت ها چانیول متوجهش میشد که بر میگشت پشت سرش رو چک میکرد؛ البته همه ی این ها فقط حدس بود. توی این سه ماه کار هر روز بکهیون همین شده بود!

و حالا اون روز چانیول تصمیم گرفته بود از یک کوچه ی خیلی خلوت و تاریک عبور کنه. بکهیون آروم توی سایه، پشت درخت ها و تیر چراغ برق حرکت میکرد تا چانیول متوجهش نشه و همزمان به چانیول از پشت سرش نگاه میکرد. چقدر دلش میخواست بطرفش بدوعه و محکم بغلش کنه و لپ هاشو ببوسه. چقدر دلتنگ ذوق کردنای چانیول و گرفتن دست های کوچیک و گرمش توی دستاش شده بود. چقدر دلش برای صدای هورت کشیدنای چانیول موقعی که براش نوشیدنی گرم میخرید، تنگ شده بود. نفهمید کی حواسش پرت شد و پاشو روی یه آشغال روی زمین گذاشت که صدا ایجاد کرد.

چانیول سریع به عقب برگشت تا منبع صدا رو ببینه اما چیزی ندید بکهیون بیشتر خم شد و خودش رو بیشتر پنهون کرد و دستش رو بی اختیار روی دهنش گذاشت و به حرکات چانیول خیره شد.

چانیول کلافه و نامطمئن صدا زد:
_ س ... سامچون؟ سااامچون تویی؟

ولی جوابی نشنید. گریه اش گرفته بود:
_ سامچون اگه تویی خودتو نشون بده. قایم نشو.

گریه هاش باعث شد بکهیون هم گریه اش بگیره.

_ سامچون دلم برات تنگ شده. خودتو نشووون بده.

دماغش رو بالا کشید:
_ سامچون نمیشه منو ببری پیش خودت؟ خودتو نشون بده.

چانیول داد میزد:

_ سامچون اگه خودتو نشون ندی تا همیشه باهات قهر میکنما

چانیول با اشک به دور و برش نگاه می کرد و دعا دعا میکرد بکهیون سامچونش اونجا باشه، صداشو بشنوه و خودشو نشون بده اما هر چقدر میگذشت نا امیدتر و کلافه تر میشد:

_ سامچون تا سه میشمرم اگه نیای ...

چانیول با صدای لرزون میشمرد و بکهیون توی تاریکی بیشتر توی خودش جمع میشد و با دستش محکم تر به دهنش فشار میاورد تا صدای گریه و هق هق هاش به گوش چانیول نرسه:

_ یک ...

با مکث ادامه داد:
_ د ... دو

و چند ثانیه ای بیشتر منتظر موند اما خبری نشد. کفری شد و با عصبانیت فریاد زد:

_ اصلا میدونی چیه؟ تا امروز منتظرت بودم ولی از امروز به بعد قول میدم فراموشت کنم برای همیشه.

بعد هم با صدای بلند به گریه اش ادامه داد و در حالی که با دستاش صورتش رو میپوشوند به دو از اونجا رفت.

بکهیون هم توی تاریکی برای وضعیتشون اشک میریخت و از چانیول توی دلش عذر خواهی میکرد. کاش میتونست چانیول رو ببره پیش خودش ... ))

📌✂️📏

زنگ آیفون رو فشار داد. برای این ملاقات استرس زیادی داشت. یعنی تصمیمش درست بود؟

_ بیا بالا.
و در باز شد. صدای یورا نونا نبود؟

نفس های عمیقی می کشید تا از اضطرابش کم کنه. به پشت در واحد مورد نظر رسید. زنگ واحد رو زد.
در باز شد و بعد از نوزده سال یورا نونا مقابلش بود.
چقدر شکسته تر شده بود. چهره اش جا افتاده تر شده بود و غم از چهره اش داد میزد.
بکهیون ناخودآگاه بغضش گرفته بود.

_ نمیخوای بیای تو؟
یورا نونا با لحن دلخوری پرسید.

بکهیون آروم سرشو تکون داد و با قورت دادن آب دهنش پاشو توی خونه گذاشت.
گل توی دستش رو روی سکوی کنار در گذاشت و بسمت نونا برگشت.
نونا در رو به آرومی بست و به بکهیون خیره شد. چند ثانیه بدون حرف ...

_ نمیخوای به نونا سلام کنی؟ نمیخوای بغلم کنی؟

بغض بکهیون شکست و محکم نونا رو به آغوش گرفت و آروم هق هق کرد.
نونا هم پا به پاش گریه میکرد.
_ سلام نونا. دل... دلم برات تنگ شده بود.

یورا دستش رو پشت کتف بکهیون گذاشت و محکم تر به آغوشش فشرد.
_ منم دلم برات تنگ شده بود بکهیونا.

بکهیون رو از خودش جدا کرد و با دست هاش صورتش رو قاب گرفت:
_ چرا الان اومدی بکهیون؟ چرا تنهامون گذاشتی؟ من جوون بودم. عصبانی بودم. توی دعوا به کسی کادو هدیه نمیدن. یه چیزی گفتم. تو باید میرفتی؟ نمیگی اگه بعد اینکه نونا باهات اونطوری حرف زده اینجوری بزاری بری، چطور باید از اون به بعد زندگی کنه؟

بکهیون دست های نونا رو از صورتش برداشت و توی دستهای خودش گرفت و با التماس به چشم هاش نگاه کرد:

_ ببخشید نونا، فقط ... فقط هر چیزی که گفتی اون لحظه حسم نسبت به خودم بود، برای همین ... برای همین رفتم. ببخشید نونا.

یورا دستش رو روی بازو بکهیون گذاشت و فشرد:
_ من خیلی وقته بخشیدمت بکهیون، تو باید منو ببخشی ...

با لبخند بهم نگاه میکردن که صدایی حواس هر دوشون پرت کرد:

_ یورایا، میزاری منم ببینمش یا نه.

بکهیون باورش نمیشد. جونگسو هیونگ اونجا بود. جونگسو هیونگ اونجا ایستاده بود. موهاش رنگ خودشون رو از دست داده بودن و بیشتر تار موهای سفید بنظر می رسیدن تا مشکی ها ... چین هایی تک و توک توی صورتش دیده میشد و گذر عمر به خوبی از چهره اش پیدا بود‌. هیونگ سه سال دیگه پنجاه سالش تموم میشد اما سن بالاتر بنظر می رسید. با وجود تمام این تفاسیر، هنوز با غرور خاص خودش ایستاده بود و قد بلندی که توی جوونی احتمالا دل خیلی ها رو برده بوده از جمله خواهرش، هنوز به چشم میمومد.

_ هیو ... هیونگ!

بکهیون اونجا بود. چقدر بزرگ شده بود. چقدر مرد شده بود. بکهیون سی و هفت ساله مقابلش قرار گرفته بود و دلش رو آتیش میزد. جذاب بود درست مثل خواهرش. انگار عشق قدیمیش مقابلش ایستاده بود. انگار بکهی مقابلش بود. درسته که آخرین تصویری که از بکهی براش به یادگار مونده بود بکهی 20 ساله بود اما مطمئن بود اگر بکهی 20 ساله فرصتی داشت و میتونست تا ۳۷ سالگی عمر کنه، خیلی شبیه بکهیون میشد.
سعی میکرد اشک های مزاحم توی چشماش جمع نشن تا بیشتر بکهیون رو ببینه که یهو بکهیون رو توی آغوشش پیدا کرد.

_ هیونگ ...
صدای لرزون بکهیون توی گوشش پیچید و اون رو به خودش آورد.
_ بکهیون
آهی کشید و بیشتر بکهیون رو به خودش چسبوند. گرمای بدن بکهیون درست مثل گرمای بدن بکهی بود. گرمایی که دلت میخواست همیشه احساسش کنی. حتی بوشون هم مثل هم بود. جونگسو با رفتن بکهیون فقط بکهیون رو از دست نداده بود، بلکه برای بار دوم بکهی رو از دست داده بود. یادگاری عشقش رو گم کرده بود.

📌✂️📏

توی اتاق پذیرایی بکهیون روی مبل های یاسی رنگ رو به روی جونگسو هیونگ و یورا نونا نشسته بود.

_ هنوز باور نمیکنم بالاخره بکهیون اینجاست.
یورا با مهربانی گفت‌.

_ ببخشید نونا. دلم میخواست زودتر از اینا بیام پیشتون ولی یمدت طولانی ای رفته بودم آمریکا و وقتی اوضاع بهتر شد و برگشتم مشغول جور کردن کارام شدم و نتونستم بیام پیشتون. به محض اینکه دورم یکم خلوت شد دنبالتون گشتم و پیداتون کردم. ممنون که اجازه دادید بهتون سر بزنم.

_ این چه حرفیه. درسته که اختلافاتی توی گذشته وجود داشته وگرنه اینجا هنوزم خونه ی خودته بکهیون.

یورا با لحن صادقانه ای رو به بکهیون گفت.

_ چانم ما رو گذاشت و رفت. تو که همخون من نیستی به من سر زدی اما چانیول که بچمه هنوز دلش با ما صاف نشده و مثل اینکه نمیخواد بهمون سر بزنه. میدونی چند ساله ندیدمش؟

یورا با اشک و صدای لرزون به بکهیون گفت و بکهیون که بخاطر دل غمگین هیونگ و نوناش خودش هم اندوهگین شده بود دلداریش داد:

_ نه نونا. اینطوری نیست. من زودتر از شما چانیول رو پیدا کردم و مدتیه ازش خبر دارم. واقعا مشکل جدی ای براش پیش اومده بود که نتونسته بود بهتون سر بزنه.

جونگسو که تا اون لحظه ساکت مونده بود و نگاهش رو از بکهیون بر نمیداشت، پرسید:

_ چ ... چه مشکلی؟

بکهیون نگاهی به جونگسو انداخت، نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت:
_ خطر رفع شده، الان چیز جدی ای نیست ولی حدود سه سال پیش تصادفی داشت که باعث شده بود حافظه اش رو از دست بده. الان بهتر شده و تقریبا همه چیز یادش میاد. برای همین نمیتونست بیاد پیشتون. افکارش بهم ریخته بوده همه ی این مدت. بهش حق بدین‌.

یورا به محض شنیدن این حرف ها از دهن بکهیون شوکه شد:
_ پناه بر خدا. پسرم ... چی سر پسرم اومده؟

و بلند بلند گریه کرد. جونگسو دستش رو دور شونه ی یورا انداخت و سعی کرد با نوازش کردن آرومش کنه.

_ نگران نباش نونا. الان حال چانیول خیلی خوبه و اگه شرایطش پیش بیاد تلاشمو میکنم که بیارم ببینیدش، چطوره؟

یورا از شنیدن پیشنهاد بکهیون ذوق کرد:
_ یک عمر مدیونت میشم بک. لطفا لطفا همین کار رو بکن‌.

بکهیون لبخند آرامش بخشی زد:
_حالا اشکاتو پاک کن نونا‌.

یورا تند تند با دستاش صورتشو پاک کرد و از جاش بلند شد:
_ درسته. حق با توعه... من میرم آشپزخونه تا از شیرینی موردعلاقه ات برات بپزم و با چایی که همیشه دوست داشتی بخوریش. گذاشتم وقتی اومدی تا داغ برات سروش کنم. شما مردا رو با هم تنها میزارم، حتما کلی حرف دارید که با هم بزنید.

بکهیون از یورا تشکر کرد و تعظیم کرد. یورا هم به آشپزخونه رفت و اون دو تا مرد رو با هم تنها گذاشت.

بکهیون به سمت جونگسو هیونگ برگشت و لبخند گرمی نصیبش شد‌.
_ بیا نزدیک من بشین بکهیون.

بکهیون آروم رفت جلو و پیش هیونگ درست همونجایی که با دستش نشون میداد، نشست.
جونگسو دست های بکهیون رو توی دست های زبر خودش گرفت.
_ دلم برات تنگ شده بود بکهیون.

بکهیون تلاش میکرد تا احساساتی نشه و سرشو تکون می داد.
_ وقتی که رفتی، بخشی از وجود خودم هم با تو رفت. من خیلی دوستت داشتم و دوستت دارم. هیونگ کم خردتو ببخش. هیونگت نمیدونست چطوری باید از همتون محافظت کنه و همه چی رو خراب تر کرد.

بکهیون لرزون گفت:
_ اینطوری نگو هیونگ. نمیگم توی اون سالها ازت دلخور نشدم. اما بخاطر توعه که امروز به اینجا رسیدم. همیشه احساس گناه می کردم و حس میکردم توسطتون دور انداخته شدم. حس میکردم مثل یه آشغال بدرد نخورم هیونگ. خیلی سخت بود. خیلی سخت‌.

و بعد صدای گریه هاش بلند شد. هنوزم عین بچگی هاش طوری گریه میکرد که جونگسو حاضر بود بمیره ولی اشک هاشو نبینه. محکن بکهیون رو توی بغلش گرفت:

_ اینطوری نگو. تو با ارزش ترین چیزی هستی که توی زندگیم دارم بکهیون. درسته که چانیول پسرمه و جزوی از تنمه اما تو قدمت بیشتری توی زندگی من داری‌. فهمیدی؟ پس هرگز به خودت اینطوری نگو.

کمی مکث کرد و همزمان با نوازش کردن بکهیون گفت:
_ این سال ها چطوری زندگی می کردی بکهیون؟ کجا بودی؟

بکهیون بینیش رو بالا کشید:
_ با کمک پولی که تو برام پس انداز کرده بودی و تولد ۱۸ سالگیم بهم کادو دادی. زندگی خیلی سختی نداشتم هیونگ. فقط لازم بود تلاش کنم‌. همشو مدیون تو ام.

_ اینطور نیست بکهیون. اونا پول خودت بودن من فقط برات امانت نگه داشتم.

_ بازم همش بخاطر توعه. من کارای پاره وقت می کردم و همزمان شب ها برای علاقه ام که طراحی لباس بود وقت میزاشتم. توی دانشگاه رشته طراحی لباس قبول شدم و بخاطر استعدادم بورس گرفتم. همونجا هم دوستی پیدا کردم و با هم یک هدف مشترک ساختیم و به آمریکا رفتم. دوره های مختلفی رو گذروندم و حدودا شش هفت ساله پیش برگشتم و برند خودم رو با کمک پدربزرگ دوستم زدم.

جونگسو چیزهایی که میشنید رو باور نمیکرد:
_ برند خودت؟ هنوزم خیاطی میکنی؟

_ بله هیونگ.

فقط دعا می کرد که حدسش درست نباشه:

_ اسم دوستت چیه؟

بکهیون با تعجب جواب داد:

_ جانگ ... ییشینگ؟

_ نوه ی جانگ ییفان؟

بکهیون متعجب تر شده بود:
_ میشناسیدشون هیونگ؟

جونگسو نفس تندی کشید:
_ اسپانسرتون تریپل جِیِ؟

_ شما اینا رو از کجا میشناسی هیونگ؟

جونگسو به پشتی مبل تکیه داد.
_ کی ممکنه خیاطی کرده باشه و اینا رو نشناسه؟

بکهیون سری تکون داد:
_ بله اسپانسرمون هستن ولی ما واقعا احتیاجی به اونا نداریم. یجورایی فقط قلدربازی در میارن و دوست دارن همه ی پوشاک رو دست خودشون بگیرن و توی همش ارتباط داشته باشن و گرنه من خودم اگه بخوام مستقل باشم میتونم. یه فکرایی...

جونگسو دستش رو روی شونه های بکهیون گذاشت:
_ مواظبشون باش بکهیون. خطرناکه. ریسک نکن. حداقل الان وقتش نیست.

جونگسو سرش رو به سمت پنجره ی پذیرایی برگردوند:
_ من قلبم خیلی وقته که کهنه شده بکهیون. نمیدونم چقدر فرصت دارم. چیزهایی هست که برای نگفتنشون بهت باید ازت عذرخواهی کنم.

_ منظورت چیه هیونگ؟

_ من و بکهی قبلا برای همین برند کار میکردیم و داستان های زیادی وجود داره که تو باید بدونی. من چیز های زیادی دارم که باید بهت بگم و مدارک زیادی هستن که بخاطر محافظت از هممون مجبور بودم تا امروز پنهان کنم. همیشه مثل یک ترسو زندگی کردم ولی دلم میخواد اینو بدونی که فقط نمیتونستم بعد از بکهی تو رو هم از دست بدم. دیگه تحملش رو نداشتم. الان ازم چیزی نپرس به موقعش وقتی همه چیو تکمیل کردم بهت میگم. من برای منع کردن شما از خیاطی دلایل خودمو داشتم اما چاره ای نداشتم و فقط فرار رو انتخاب می‌کردم. الان یه حس عجیبی دارم هم پشیمونم هم پشیمون نیستم. قسمت دومشم بخاطر اینه که الان میتونم تو رو توی ۳۷ سالگی ببینم. بهت افتخار میکنم بکهیون. منو ببخش.

بکهیون نمیدونست باید چی بگه، هیونگش شبیه رفتنی ها صحبت میکرد و این بکهیون رو دیوونه میکرد از طرفی هم حرف های جونگسو بوی اتفاقاتی از گذشته رو میداد که ظاهرا شوخی نبودن:

_ اینطوری نگو هیونگ تو باید بمونی. ما باید بیشتر با هم زندگی کنم. دوباره با هم باشیم. من هر چقدر تو بخوای منتظر میمونم.

جونگسو لبخند زد و با نوک انگشت هاش گونه ی بکهیون رو نوازش کرد:
_ ممنونم بکهیون. فقط میتونم ازت ممنون باشم.

کمی بهم توی سکوت نگاه کردن تا اینکه دوباره جونگسو هیونگ سکوت رو شکست:

_ راستی ... با کسی توی رابطه هستی؟

بکهیون سریع گونه هاش رنگ‌گرفت:
_ چه یهویی ... پ ... پرسیدی هیونگ. بله با یه دختری اخیرا آشنا شدم. همسن چانیوله.

جونگسو لبخندی زد:
_ اووو اخیرا؟ چقدر دیر!‌ واقعا هم برای اون دختر نباید فرقی داشته باشه چون از لحاظ چهره بکهیونی ما خیلی هم خوب مونده، نه؟

بکهیون خنده ی آرومی کرد:
_ ممنونم هیونگ.

جونگسو تک خنده ای کرد و توی سکوت دوباره به طرف پنجره نگاه کرد.

بکهیون متعجب شد:
_ چیزی شده هیونگ؟

جونگسو خنده ای کرد و سرشو پایین انداخت. دست راستش رو روی زانوی چپ بکهیون گذاشت:
_ میدونم خیلی خودخواهانست ولی توی این مدت با خودم میگفتم کاش با چانیول باشی.

_ گفتم که هیونگ پیداش کر...

تازه متوجه منظور هیونگ شده بود:
_ هیو ...هیونگ

جونگسو آهی کشید:
_ ببخشید، قصد بدی نداشتم فقط ...

بکهیون وسط حرف جونگسو پرید تا هیونگ دچار سو تفاهم نشه:
_ نه منظورم این نیست. از حرفت ناراحت نشدم هیونگ فقط من و چان ‌.‌..

_ میدونم حتما تعجب کردی ... اونموقع که توی سن بلوغ بود ... چکش میکردم تا شاید بتونم تو رو پیدا کنم ... همونموقع متوجه گرایشاتش شدم ...

و بعد به ورودی آشپزخونه نگاه کرد و صداشو پایین تر آورد:

_خودت که یورا رو میشناسی، روحیه ی حساسی داره. نمیخواستم به علت گریه هاش " عروس نیاوردن و نوه دار نشدن " هم اضافه بشه ... من چانیول رو خوب میشناسم. حتی میدونستم سعی داشت انکار کنه و بخودش بقبولونه که میتونه مثل بقیه با دخترا رابطه برقرار کنه ... حتی شکست خوردناش رو هم دیدم ... اما نتونستم کمک یا حمایتش کنم ... نمیخواستم به اختلافات خیاطی نکردن و غیره اش اینم اضافه بشه.

بکهیون بخاطر حرف های هیونگش واقعا سورپرایز شده بود. یکی از مواردی که برای مطرح کردنش استرس داشت، همین موضوع بود. خوشبختانه هیونگ میدونست.

_ خیالت راحت باشه هیونگ. چانیول الان با یکی از دوست های خوب من توی رابطه ست. اون پسر پنج سال ازش بزرگتره و مثل چشماش حواسش به چانیول هست. حتی اون بود که چانیول رو به شرکت من معرفی کرد و باعث شد چانیول رو پیدا کنم.

جونگسو پرسید:
_ واقعا؟ چان پیش تو کار میکنه؟

_ بله هیونگ. خیالت راحت باشه. هر اتفاقی بیفته من همیشه مواظب چانیول هستم‌.

جونگسو لبخند پر از مهری زد:
_ خیالم راحته هیون‌. تا وقتی که چان پیش تو باشه هیچ نگرانی ای ندارم. میدونم که تو بیشتر از همه ی آدما، حتی من و مادرش، مواظب چانیولی.

📌✂️📏

_ چی شده که انقدر مهم بوده که توی این اوضاع اومدی ملاقات من؟

مرد مشکی پوش تعظیمی کرد و با لحن جدی، بی احساس و همیشگیش گفت:
_ ببخشید. قربان. فقط چون خبریه که خودم ازش مطمئن نیستم دلم نخواست دست افراد بدم تا بهتون برسونمش وقتتون رو گرفتم. این قطعی نیست و فقط یه حدسه.

_ چه حدسی؟ چی شده؟

_ دامادتون ... مطمئن نیستیم اما رفتار های مشکوک ازشون دیده شده.

_ چی گفتی؟

📌✂️📏

هوا سرد بود و غرق توی افکار خودش توی پیاده رو قدم میزد. مقصد خاصی نداشت، فقط دلش میخواست یکم هوا بخوره و ذهنش رو سرو سامون بده.

بخشی از ذهنش درگیر چیزهایی که قرار بود جونگسو هیونگ بالاخره بهش بگه شده بود و اما بخش زیادیش درگیر چانیول بود. درگیر چانیول و حرف های جونگسو هیونگ راجع بهش.

همیشه ییشینگ که باهاش شوخی می کرد و میگفت که تو یه روزی با این پسره ( چانیول ) ازدواج میکنی، میخندید و برای افکار منحرف دوستش تاسف میخورد یا از سر و کول هم بالا میرفتن و کشتی میگرفتن.

اونموقع چانیول یه پسر نوجوون بود و بکهیون با خودش رو راست بود و مطمئن بود که اگر چانیول دختر بود حتما باهاش ازدواج می کرد!
اما همونموقع حتی به ذهنش هم نمی رسید که روزی چانیول به همجنس گرایی تمایل داشته باشه. تا اون روز به خودش انگار اجازه نمیداد فکری راجع به این موضوع بکنه یا خودشو جای کسی بزاره اما حرفی که جونگسو هیونگش زد، خیلی ذهنش رو به بازی گرفته بود.

بکهیون هیچ وقت خودش رو درگیر افکار بودن با یه مرد نمی کرد. یه جورایی ناخودآگاه ازش می ترسید. حتی شاید ترس واژه ی درستی نبود. ازش دوری میکرد. دنبال دلیلش هم نبود. شاید بخاطر اینکه میترسید درگیر افکار جدیدی بشه که ازشون خجالت میکشید.

بکهیون تمایلات جنسی معمولی مردونه ی خودش رو داشت و خوب پیش اومده بود که توی رابطه با دوست دخترهاش تا آخرش‌ پیش برن! همشون هم دختر هایی بودن که تجربه های قبلی ای داشتن و بکهیون براشون اولین تجربه محسوب نمیشد اما تعداد همین روابط حتی کمتر از تعداد انگشت های دست بود. چیزی که باعث شده بود بکهیون تا الان شخصی ثابتی رو برای روابطش پیدا نکنه این بود که حس خاص و متفاوتی رو توی رابطه تجربه نکرده بود و بنظرش هر اتفاقی که افتاده بود به نوعی تخلیه کردن هوس به حساب می اومد. برای همین بود که به غیر از ظاهر دنبال چیز های مهم تری مثل شخصیت و طرز تفکر و اخلاق بود. یریم ظاهرا گزینه ی مناسبی برای مدتی با هم بودن براش بود تا همو بیشتر بشناسن و ببینن به درد هم میخورن یا نه. اما چیزی که الان فکر بکهیون رو درگیر کرده بود، اینا نبود.
موضوع ترسناکی مثل " با چانیول بودن چطوریه " بود!

جونمیون الان توی رابطه با چانیول بود. چانیول کسی بود که برای بکهیون از جونش هم عزیزتر محسوب میشد. علاقه ای که بکهیون به چانیول داشت برای خودش هم شگفت آور بود چونکه از همون اول بنظرش خیلی افراطی میومد. بکهیون توی زندگیش همچین تجربه ای نداشت و کسی تا حالا انقدر براش مهم نبود. برای همین وقتی جونگسو گفت " ای کاش چانیول با تو بود " ضربان قلبش رو احساس کرد که وحشیانه تر می زد. بودن با چانیول؟ تصورش باعث میشد لرزش خاصی بدنش رو فرا بگیره و هیجانی تعریف نشده رو تجربه می کرد. از خودش خجالت می کشید که داشت حتی به این موضوع و اینکه اگه یک درصد امکانش وجود داشت، چطوری بود؛ فکر می کرد. حتما چانیول بهش مثل یه هیونگ فکر میکرد. احتمالا همش تقصیر حرف های اون روزای ییشینگ بود که بکهیون الان بهش فکر میکرد! با این توجیهات به خودش دلداری میداد و سعی میکرد عذاب وجدان رو توی خودش از بین ببره.

خوشبختانه خودش که یریم رو داشت و چانیول با جونمیون بود. به خودش که اومد روبه روی یه بار ایستاده بود. چه اسم عجیبی داشت، " همونجایی که باید باشی " .

شاید یه نوشیدنی میتونست از دست این بی قراری ها نجاتش بده!

📌✂️📏

چانیول توی تراس با وجود هوای سرد ایستاده بود و به بخار نفس هاش بخاطر سرما خیره شده بود. هوا تاریک بود و نور هایی که از شهر دیده میشدن همه چیز رو رمانتیک تر میکرد. دلش گرفته بود و نمیدونست چطوری باید جبرانش کنه ...

جونمیون این روز ها غمگین و ناراحت و بی حوصله بنظر می رسید و قاعدتا کمکی نمیتونست به چانیول بکنه. یکی باید به خودش کمک میکرد. البته اگه اجازه می داد!

دلش برای روز های گذشته وقت هایی که پدر و مادرش بودن وبکهیون هم بود تنگ شده بود. اونموقع ها سن کمی داشت و نمی دونست باید قدر لحظه هایی که بکهیون یه اتاق شخصی توی خونه شون داره رو باید بدونه. هر لحظه که اراده می کرد خودش رو توی بغل سامچون مینداخت و انگار بعد اون دیگه هیچ غمی وجود نداشت. بکهیون براش چی بود؟
یک سامچون؟ یک مادر؟ یک پدر؟ یک برادر؟
از نظر چانیول بکهیون براش چیزی بالاتر از این واژه ها بود.

ویبره ی گوشیش اونو از تفکراتش بیرون کشید. بکهیون بود.
_ سلام هیونگ!
_ ببخشید گوشی هیونگ دست شما چیکار میکنه؟
_ الان میام. لطفا منتظرم باشید. همین الان میام.

برای جونمیون که آروم خوابیده بود یادداشتی گذاشت و سریع با پوشیدن پالتوش از خونه خارج شد.

نگران هیونگش بود. متصدی بار با گوشی بکهیون باهاش تماس گرفته بود و گفته بود که خیلی مست کرده و اگه براش ممکنه دنبالش بیاد. این وسط، بین اضطراب هایی که داشت و تا موقع دیدن هیونگش تموم نمی شدن، یکی از حرف هایی که مرد پشت خط زده بود براش خیلی شیرین بود. توی کانتکت های بیون سامچونش نمیدونستن به کی زنگ بزنن و آخر تصمیم گرفتن به کسی که " خانواده ی من" سیو شده تماس بگیرن. هیونگ " خانواده ی من " سیوش کرده بود. چرا انگار پروانه ها توی شکمش پرواز می کردن؟

مقابل در باری که آدرسش رو داده بودن، رسید.

_ " همونجایی که باید باشی " ؟ چه اسم عجیبی!

اسم این بار بهش حس خاصی می داد.
سریعا وارد بار شد و بمحض ورود تونست هیونگش رو پیدا کنه.

_ هیونگ!
بکهیون با شنیدن صدا چشم هاش رو برای لحظه ای به سختی و با خستگی باز کرد و سرش رو از روی میز بلند کرد.

_ ببین کی اینجاست.
و دوباره سرش رو روی میز گذاشت. سرش خیلی سنگین شده بود.

متصدی بار و چانیول بهم تعظیم کردن‌‌.
_ ممنون که باهام تماس گرفتین.

_ خواهش میکنم وظیفه ست. با اجازه تون من برم.

_ ببخشید کجا باید صورتحساب رو حساب کنیم؟
_ قبلا حساب شده آقا.

چانیول به سمت هیونگش رفت. هیونگش به شدت بی حال بنظر میرسید. کنارش نشست و دستش رو دور شونه ی هیونگش گذاشت و مالش داد.

_ هیونگ؟ حالت خوبه؟
بکهیون چشم هاش رو نیمه باز کرد.
_ چان چانی میشه منو ببری خونه؟ ماشی ... نم سه تا ... سه تا خیا ....بون بالاتر پارکه.

_ سه خیابون؟ اوووف

و بعد سریع لبخندی زد.

_ پس باید کولت کنم هیونگ؟

بکهیون خنده ی مستانه ای کرد و با دست راستش لپ چپ چانیول رو کشید.
_ آیگوووو چان چانیییی که همیشه سامچونییی کولش میکرد میخواد جبران بکنههه؟ آره؟

الکل باعث شده بود بکهیون حرف ها رو بکشه و با گونه هایی که قرمز رنگ شده بودن خیلی بامزه شده بود.

چانیول خندید و بلند شد.

حالا بکهیون روی کولش بود و نفس های گرمش با گوش و گونه هاش برخورد میکرد و توی اون هوای سرد جادو به سمتش پرتاب می کردن.
لبخند کمرنگی توی‌مسیر مهمون لب هاش شده بود. لبخندی که توی اون وضعیت روحیش واقعا مثل معجزه بود.
سعی می‌کرد رو گرمایی که به یطرف از صورتش بخاطر بکهیون پخش می شد تمرکز کنه که گرمای لبی رو جایی زیر گوشش احساس کرد و بی اختیار ایستاد.

آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه که بکهیون بحرف اومد:
_ ممنونم که خوب بزرگ شدی چانیولا. ممنونم که اومدی پیشم.

لحن کشیده ی هیونگش نمیتونست احساس رو از توی تک تک کلماتی که بکار میبره پنهان کنه. اون ها صادقانه بودن!

قطره های اشک هیونگشو روی پوست گردنش احساس میکرد، چون بکهیون سرش رو توی گردنش فرو برده بود؛ انگار که بخواد پشت چیزی قایم بشه.
امیدوار بود این ها عادت های مستی بکهیون باشن وگرنه یعنی چه چیزی باعث شده بود که حالش تا این حد دگرگون بشه؟

بالاخره به خونه ی بک رسیدن و چانیول بکهیون رو روی تختش نشوند. ولی تا به خودش بیاد با زوری که نمیدونست هیونگش چطوری توی مستی داره روی تخت افتاد و هیونگ هم روش خم شده بود. توی یه فاصله ی خیلی نزدیک، یه فاصله ی خیلی نزدیک با صورتش!

_ چ ... چی شده هیونگ؟

چانیول حواسش نبود اما واقعا نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. بدن داغ هیونگش رو حتی با وجود لباسایی که توی تن جفتشون بود احساس می‌کرد.

بکهیون جز به جز اجزای صورت چان رو با مکث نگاه می کرد.

_ میخوام بهت بیشتر نگاه کنم اما نمیدونم چرا خوب نمیبینم. نکنه امشب چشمام ضعیف شده؟

چانیول تک نفسی کشید.
_ چشمات ضعیف نشده هیونگ. گریه کردی برای اونه.

_ چانیول

_ جانم هیونگ

_ من برای تو چی هستم؟

بکهیون با نگاهی که انگار که جوابش قراره حکم و مرگ زندگی داشته باشه بهش نگاه میکرد و خوب بدناشون که قشنگ هم دیگه رو احساس میکردن شرایط رو عجیب می کرد. اون بالا پایین رفتن های بدن بکهیون که بخاطر نفس هاش بود رو حس می کرد. گرمایی که ساطع میکرد رو حس میکرد. حضورش رو حس میکرد. سنگینی بدنش رو حس می کرد.

_ نه برادرمی. نه پدرمی. نه مادرمی ...

بکهیون منتظر بود هنوز.

_ نه حتی سامچون‌ یا هیونگم ...

چانیول آب دهنش رو قورت داد.

_ یه چیزی بالاتر از همه ی اینایی و من هنوز نمیدونم اسمش چیه.

بکهیون به چشم‌های چانیول خیره بود و بعد چند ثانیه سکوت با صدای بم و آرومش گفت:

_ اگر منم مثل تو از مردا خوشم میومد، اونوقت برات چی بودم؟

این سوال لعنتی چی بود؟ چانیول واقعا دیگه نفس نمی کشید. و بعد از خیره شدن به چشم های بکهیون برای اینکه شاید بتونه چیزی پیدا کنه ناخودآگاه نگاهش به سمت جاهای پایین تری مثل لب ها و گردنش رفت.
"اگر هیونگم از مرد ها خوشش میومد چی میشد؟ "
چانیول چشم هاش رو محکم بست تا ... تا شاید کاری دست جفتشون نده! تا بخودش بیاد. وقتی دوباره چشم هاش رو باز کرد وزن بکهیون کاملا روش افتاده بود و سرش کنار صورتش بود ... با چشم هایی بسته.
درسته ... هیونگش مست بود و الان از هوش رفته بود.

اما ... پس جواب اون سوال چی میشد؟ اگر بکهیون از مرد ها خوشش میومد چی میشد؟

📌✂️📏
هیهیهیهی یه عالمه لاو برای شما 😍

Continue Reading

You'll Also Like

27.2K 7.4K 20
🧛🏻‍♂️A real manhwa🧛🏻‍♂️ "یه مانهوای واقعی" نویسند: boom ژانر: رومنس، اسمات، فلاف، فانتزی، سوپرنچرال، طنز، ددی کینک، هپی اندینگ،... کاپل: چانبک ر...
34.2K 8.9K 17
🐾‌بیون بکهیون یه پسر پولدار ولی ساده لوح و خوش قلبه که تو دبیرستان به خاطر چهره ی ریز و عینک درشتش ، همه موش کور صداش می کنن و مدام مورد تمسخر و آزا...
19.5K 3.9K 8
برای اولین شغلش به عنوان مانگا آرتیست،کای باید یه مانگای یائویی بکشه ولی برای کشیدن طرحهاش به مشکل برمیخوره. چه اتفاقی رخ میده اگه به پیشنهاد دوستش چ...
7.5K 958 53
سرنوشت بیون بکهیون با عشقی اشتباه رقم خورده . عشقی به سهون که برای رسیدن بهش از بهترین دوستش یعنی پارک چانیول با دونستن علاقمند بودن بهش ، استفاده می...