"ولی تو فقط یه روح بی رنگی"~
اولین بار که چشمش به پیانو خورد فقط میخواست یاد بگیره و حالا بغل شاگرد جدیدش نشسته بود و به دستهای کشیده و نسبتا استخونیش خیره بود.
دستهای زیبایی داشت.
-گفتی اسمت...
+پارک! پارک چانیول!
سرش رو به نشونه تایید بالا و پایین برد؛ پسر کنارش رو چند بار تو مجلات مد و فشن دیده بود.
-چرا خواستی پیانو یاد بگیری؟
چانیول بلافاصله و بدون فکر جواب داد:
+سرگرمی! شما چی؟
-سیاه و سفید!
+چی...؟
-همه چیز طیف های مختلف خاکستری عه! چیزهایی که آدم رو به شک میندازن برای انتخاب کردن...ولی ببین...
دستهاشو آروم روی کلاویه ها کشید و دستهاش آرامش داخل کلاویه ها رو بلعید.
-ببین...اینا یا سیاهن یا سفید! آدم رو سردرگم نمی کنن!
چان در حالیکه یکی از ابروهاشو به نشونه ی تعجب بالا میانداخت:
+چیزی که جذابه طیف های مختلف خاکستریه! آدم به سفیدی عادت می کنه و توی سیاهی مطلق گم میشه! توی خاکستری میشه دید! ولی ماته و خب...
-مات بودنو دوست ندارم! یا هیچی یا همه چی!
چان سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
+شما سفیدید یا سیاه؟
-من بی رنگم!
و آروم انگشت اشارشو روی یکی از کلاویه ها فشار داد.
-رنگ داشتن چیزیه که در مقابل بقیه انجام میدی...چیزیه که بقیه تعیین میکنن!
+ولی مقابل کارهای خوده آدمه که رفتارهای اونا درست میشه!
-تو میتونی تو صورت یک نفر بزنی و اون لبخند بزنه و وقتی یکی دیگرو نوازش میکنی پَسِت بزنه! میدونید آقای پارک...آدمایی که طیف های مختلف دارن جذابن! ولی من آدمای تک رنگ رو ترجیه میدم!
+کسل کنندس!
بک چشمهاشو درشت کرد و به سمت چان برگشت:
-آرامش کسل کنندس؟ اینکه همیشه لبخند بزنی کسل کنندس!
+اگر قرار باشه همیشه یسری اتفاق تکراری بیوفته خوب میتونی بری آسایشگاه! اونجا بهشت آرامشه! راکد! ساکت! ولی میدونی...قلب آدم باید یسری وقتا تندتر بتپه!