Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

136K 39.3K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 هفده : عذاب وجدان 📍

2.1K 643 104
By theNARIYAstoryteller

ییشینگ و پدربزرگش برای ناهار به خونه ی نامزدش دعوت شده بودند! دلش نمیخواست با جیهیو رو به رو بشه. علاقه ی خاصی به جیهیو نداشت. فقط به عنوان یه دختر دوست داشتنی توی ذهنش بود. جیهیو میتونست موقعیت های فوق العاده تری رو توی زندگیش تجربه کنه. ییشینگ باید یه کاری برای جفتشون میکرد.

وقتی جونمیون از عذاب وجدان نسبت به چانیول حرف میزد به نظرش داشت مزخرف ترین بهونه ی دنیا رو می شنید اما الان خودش بطرز ناباورانه ای روی مبل کنار جیهیو نشسته بود و همون حس رو داشت! عذاب وجدان!

جیهیو کنارش نشسته بود و براش میوه هایی که خودش پوست کرده بود، توی پیش دستی می چید ... حال بدی داشت. واقعا اسم کارش خیانت بود؟
اونا که بجز یک مراسم فرمالیته چیز بیشتری بینشون نبود، بود؟

_ ییشینگ؟
سرش رو به سمت جیهیو برگردوند.
_ بله؟
جیهیو در حالیکه پیش دستی رو روی زانوی ییشینگ میگذاشت بهش نزدیک تر شد.

_ میشه با هم بریم مراسم تولد سونمی؟ یکی از دوستای قدیمیمه که تقریبا نرفتن به تولدش غیر ممکنه. داستانی میشه برای خودش. میای دوتایی بریم؟

ییشینگ کمی معذب و آهسته گفت:
_ حضور من لازمه؟ نمیشه خودت بری؟

جیهیو به سادگی گفت:
_ میدونی جوشون یطوریه تنهایی نرم بهتره. مهمونای عجیب غریب زیاد دارن. و خب دلم میخوام تو رو هم به بقیه نشون بدم؟

ییشینگ سعی کرد دنبال جوابی بگرده تا جیهیو رو ناراحت نکنه:
_ باشه میام ولی قول نمیدم. اون روزی که میری سه ساعت قبلش باهام تماس بگیر، بهت خبر میدم. باشه؟

جیهیو لبخند عریضی زد.
_ باشه. مرسی اوپا.

لبخند های پاک و ساده ای که میزد، حال ییشینگ رو خراب تر می کرد.

_ فکرشو نمیکردم دخترایی با طبقه ی اجتماعی تو انقدر تو خورد کردن میوه مهارت داشته باشن؟

ییشینگ میخواست با حرف زدن از شر افکارش راحت بشه.

_ آره. پدرمم بخاطر این موضوع همیشه مسخره ام میکنه.

و لبخند ریزی زد و در حالی که با حلقه ی توی دستش بازی‌ می کرد ادامه داد:

_ من دلم میخواست با همسرم توی خونه ی معمولی زندگی کنم. اون هر روز صبح بره سرکار و قبلش صبحونه رو با هم خورده باشیم. ناهار براش غذای مورد علاقه شو بپزم و بعضی وقتا که توی شرکته سورپرایزش کنم. شب هم شامی رو درست کنم که مطمئنم اون خیلی دوستش داره شینگ. دوست دارم وقتی براش چای سبز آماده کردم بشینیم و از رویاهاش برام بگه. منم تشویقش کنم و بگم حتما بهشون میرسه. و اگه کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم.

احساس کرد زیاد حرفای احمقانه ای زده برای همین گونه هاش سرخ شد و جلوی صورتشو گرفت:

_ اوو ببخشید زیادی چرت و پرت گفتم. الان تو هم مثل پدرم فهمیدی چقدر دمده ام.

ییشینگ که تحت تاثیر صحبت های جیهیو قرار گرفته بود، بی اختیار دستش رو روی شونه اش گذاشت.

_ نه تو دمده نیستی. تو دختر خیلی فوق العاده ای هستی که شایسته ی همه ی چیزایی که دلت میخوادی . من مطمئنم اگه یک روزی مادر یک بچه ای باشی اون خوشبخت ترین آدم دنیا میشه.

_ به به دو تا کفتر عاشق، میبینم که خوب با هم گرم گرفتید‌.

پدر جیهیو عین شخصیت های رو مخ فیلم ها وسط مکالمه ی قشنگی که داشتن پرید و خب ییشینگ بعد از اون داشت به این فکر میکرد چقدر جملاتی که به جیهیو گفته از اعماق قلبش بوده.

📌✂️📏

سکوت خیلی دلهره آوری سر سفره ی ناهار توی اون جمع سه نفره وجود داشت. از نظر ییشینگ مثل آرامش قبل طوفان بود.

_ بنظرم هر چه زودتر به فکر تعیین تاریخ مراسم عروسیتون باشید.

بنگ! حدسش درست بود.

جیهیو که غذا توی دهنش بود، بخاطر شنیدن این جمله از زبون پدرش چند سرفه ی کوتاه کرد. زیر چشمی به ییشینگ نگاه کرد و متوجه شد باید چیکار کنه.

_ پدر سر ییشینگ بخاطر کارای شرکت شلوغه.

و بعد نگاه مهربونی به چشم های ییشینگ انداخت تا با خیال راحت تری ادامه ی حرفش رو بزنه‌.

_ دوست ندارم موقع عروسیمون خسته باشه و یا نگران کارای شرکت. سرش خلوت شد بهتون اعلام میکنیم.

پدر جیهیو بخاطر حرف های شیرین اما همزمان پر از فکر دخترش بلند خندید.

_ باشه دخترم. هر چی تو بگی. منتظر میمونم کار های داماد سبک تر بشه‌. تو چی میگی داماد؟

ییشینگ اول نگاهی به جیهیو و سپس به پدرش انداخت.

_ از شما و جیهیو ممنونم. منم موافقم.

و اون مرد باز هم بلند خندید.
_ خوبه. خوبه!

ییشینگ بی هیچ حرفی دوباره به چشم های درشت جیهیو خیره شد " چطور تونستی بفهمی که من هنوز آماده نیستم دختر، چطور؟ " این سوالی بود که توی نگاه ییشینگ بود اما فقط نگاه گرم و پر از محبت جیهیو نصیبش میشد.
اون خبر نداشت که نگاه جیهیو جواب سوالش بود!

" وقتی با انگشت اشاره ات به جون پوست گوشه ی ناخن انگشت شستت افتادی؛ فهمیدم که هنوز آمادگیشو نداری "

توی اون جمع کسی حواسش به نگاه های پدربزرگ ییشینگ نبود! نگاه های نگران از آینده ی جمعشون ...

📌✂️📏

توی اتاق کار نشسته بود و کوک میزد. طرحی که توی سرش بود رو دوست داشت هر چه زودتر از نزدیک لمس کنه. صدای چرخ خیاطی بهش حس زندگی میداد. کوک میزد و کوک میزد.

_ بازم نشد.

کلافه شده بود و کلافگی همیشه باعث میشد گرمش بشه چشم هاش رو بست و به پشت صندلی تکیه داد. نمیدونست کجای طرح و دوختش اشکال داشت که اون شکلی که توی سرش بود در نمیومد و البته ذهنش درگیر رفتارهای عجیب جونمیون هیونگ بود!

(( جونمیون مشغول جابجا کردن قابلمه ها توی کابینت بود.
_ کمک نمیخوای هیونگ؟

انگار انتظار حضور چانیول رو نداشت.
_ ن ... نه خودم انجامش میدم‌.

تمام حرکاتش هیستریک بنظر می رسید و چان نمیدونست باید چیکار کنه. جلو رفت و دست هیونگش رو کشید و محکم به خودش چسبوند‌.

جونمیون بی قرار به چشم های چانیول خیره شده بود.
_ چیک.. چیکار میکنی چان؟

با صدای ضعیف گفت.
_ بغلت میکنم هیونگ.

کمی دست هاش رو جابجا کرد و جونمیون رو محکم تر توی بغل خودش جا داد.
_ چرا کلافه ای میونی، ها؟

به مردمک چشم های جونمیون خیره بود و با صدای بمش مثل یه آدم بزرگتر، پر از آرامش ازش میپرسید.
خم شد و بوسه ی آروم و نرمی به لب های جونمیون زد.

چند ثانیه ای لمس لب هاشون رو کش داد. آروم سرش رو عقب برد و چشم های زیبایی رو دید که انگار با یک لایه اشک جلد شده بود.

_ بوسه های من اذیتت میکنه هیونگ؟

چانیول با آرامش بیشتر و لحن دلجویانه تری پرسید و همین سوال باعث شد اولین قطره اشک جونمیون به خودش اجازه ی خروج بده.

_ نه چان ... فقط ... خودم خودمو اذیت میکنه چان. ببخشید من این روزا یکم ذهنم مشغوله و حال روحیم خوب نیست ... خوب میشم فقط ... یکم صبر کن.

و بعد خودش رو از آغوش چان بیرون کشید و سریع به اتاق خواب رفت‌.

_ زودتر خوب شو هیونگ. اینطوری دیدنت خیلی ناراحت کنندست.
زیر لب با صدای آروم گفت.))

_ صاحب خونه! اجازه هست بیام تو؟

بیون سامچون لای در ایستاده بود و با حالت بامزه ای اجازه ی ورود میگرفت.
چانیول از جاش بلند شد.

_ بفرما هیونگ. اینجا همه اش واسه توعه چرا اجازه میگیری؟

بکهیون سرشو به چپ و راست تکون داد و با لبخند گفت:
_هر چیزی که برای هیونگته برای تو هم هست چان.

و بعد صندلی رو مقابل میز خیاطی چان گذاشت و نشست:
_ حالا بگو ببینم چی باعث شده چان چانی ما انقدر کسل بنظر بیاد؟

چانیول موهاشو بهم ریخت و نفس عمیقی کشید. و بکهیون بدون اینکه عمدی درکار باشه با صدا خندید. این حالت چان رو از سه سالگیش دیده بود. و هنوز تغییر نکرده بود.

_ چی شده چان؟

چانیول روی صندلی نشست. برگه ای رو از زیر میز برداشت و با بی حوصلگی بهش خیره شد:

_ میخواستم یهو سورپرایزت کنم هیونگ ... اما فکر نکنم هیچ وقت بتونم تمومش کنم.

و برگه رو به سمت بکهیون گرفت. بکهیون با اشتیاق برگه رو از دست چانیول گرفت. چشم های بکهیون مثل ستاره شده بودن:

_ وای چانیول این خیلی قشنگه. همه ی کاراشو خودت کردی؟

_ آره هیونگ ولی چه فایده. یقه اش اصلا در نمیاد یه چیز افتضاحی میشه ...

بکهیون با انگشت اشاره اش به نرمی روی بینی چانیول زد و با لبخندی که از صورتش جدا نمیشد از روی صندلی پاشد و پیش چانیول رفت.

_ خب پس ببینیم اینجا چی داریم. همینه؟

اشاره ای به برش پارچه ای کرد که روی میز بود:

_ آره هیونگ ولی نمیشه.

بکهیون دستش رو روی شونه ی چانیول گذاشت:

_ حالا بزار دوتایی یه تلاش دیگه ای بکنیم ببینیم میشه یا نه؟

و بعد پارچه ای که روی میز بود رو زیر سوزن چرخ خیاطی جابجا کرد و دست چانیول رو با دستاش گرفت و روی چرخ خیاطی گذاشت. یکم بیشتر خم شد و آروم نزدیک گوشش گفت:
_ خب حالا اینطوری شروع میکنیم.

اما حواس چانیول اصلا اونجا نبود. دست چپ هیونگش روی شونه ی چپ خودش بود و هیونگ تقریبا بهش چسبیده بود. دست راست هیونگش روی دست راست خودش بود و همزمان هدایتش می کرد که چیکار بکنه و چیکار نکنه و نفس های هیونگش گوش سمت راست و گردنش رو نوازش میداد و صدای آرومش ....

چرا اینطوری شده بود؟ تا حالا پیش کسی همچین احساسی رو تجربه نکرده بود و اون لحظه که ضربان قلبش رو محکم احساس می کرد؛ مطمئن می شد که این حس جدید، عجیبه. همزمان اضطراب داشت ولی این اضطراب چیزی نبود که بد باشه. یعنی خوب بود؟ نمیدونست.

_ خب حالا رسیدیم به جایی که چان چانی توش گیر کرده.

هیونگش با حوصله یه تای جدید به پارچه ای که دو طرفش کوک خورده بود داد و دوباره زیر سوزن گذاشت.

_ خوب حالا از اینجا تا اینجاشو کوک بده.

چانیول مثل رباتی که اختیاری از خودش نداره و فقط دستورات رو انجام میده، مثل یک آدم‌ مسخ شده، هر کاری که هیونگش گفت رو انجام داد.

_ وای هیونگ خودشه ... در اومد!

چانیول با هیجانی که یهو از خودش بروز داد حتی بکهیون هم به ذوق آورد.

_ واو خیلی روش باحالی بود. باورم نمیشه بالاخره شد! اگه تو نبودی نمیشد.

به یقه ی لباس خیره شده بود و با هیجان و تند تند این حرف ها رو میگفت.

بکهیون با مهربونی موهای چان رو بهم ریخت و همزمان گفت:

_ اینا همش بخاطر طرح خودته چانی. این طرح تو اگه نبود که من نمیتونستم اینو برات درست کنم. من فقط از تجربه ام استفاده کردم و چیزی که توی ذهن تو بود رو بهت نشون دادم.

چانیول توی سکوت و پر از احساساتی که برای خودش هم آشنا نبودن به چشم های شفاف هیونگش نگاه می‌کرد.
بکهیون یکم پایین تر به گردن چان خیره شد و دستش رو روی پلاک قیچی ای که توی گردنش بود کشید.

(( "نوزده سال پیش"

_ بکهیون؟ کجایی پسر سفارشای امروزو اتو کردی؟
بکهیون به سرعت به سمت رییسش تعظیم کرد.
_ بله آجوشی همه شون آماده ست.
_ آفرین پسر به کارت برس.

و استادش رفت پشت مغازه تا به بقیه ی کارا برسه. بکهیون مشغول کار بود که صدای آویز بالای در به صدا در اومد.
سرش رو بلند کرد تا به مشتری ادای احترام کنه اما با صحنه ای رو به رو شد که انتظارشو نداشت ...
کسی که اونجا بود جونگسو هیونگ بود!

_ اینجا جاییه که توش کار میکنی بکهیون؟ مگه قرار نبود دیگه توی خیاطی کار نکنی؟
بکهیون هول شده بود. با اضطراب مقابل جونگسو ایستاد.
_ صبر کن هیونگ الان برات توضیح میدم.

_ چه توضیحی میمونه ها؟ مگه بهت نگفته بودم که دیگه حق نداری توی خیاطی کار کنی؟

بکهیون با ناراحتی گفت:
_ آخه چرا هیونگ من عاشق خیاطی کردنم چرا باید این کارو بکنم؟

_ به حرف من گوش بده بکهیون! خیاطی برای تو ممنوعه.

بکهیون لجش گرفت.
_ من سر حرفم هستم. دلم میخواد خیاطی کنم!

جونگسو با عصبانیت فریاد کشید:

_تو حق نداری خیاطی کنی و من بهت میگم.

بکهیون هم متقابلا فریاد کشید:
_ کی این حقو از من میگیره؟ من خیاطی می کنم هیونگ همین که گفتم!

جونگ سو عصبانی بود و بی اختیار به بکهیون سیلی محکمی زد. بکهیون با ناباوری صورتش رو با دستش گرفت.

_ اگه میخوای بازم توی اون خونه بمونی باید به حرف من گوش بده بکهیون. یا من یا خیاطی.

بکهیون تا اون لحظه از جونگ سو سیلی نخورده بود. جونگسو همیشه حتی توی بدترین دعواهاشون هم باهاش یک همجین برخوردی نداشت و اون توی سن حساسی بود و احساس میکرد توی محل کارش خورد شده ... احساساتش قلبش رو راهنمایی می کرد و اون لحظه فقط دلش خیاطی میخواست.

با چشم هایی اشکی گفت:
_هیونگ من که چند وقته دارم بهت می گم که می خوام از اون خونه برم؟ تو جلومو میگیرفتی! خیاطی همه زندگی منه نمیدونم برای چی نمیزاری خیاطی کنم اما من خیاطی رو انتخاب می کنم. یک لحظه دیگه هم تو اون خونه نمیمونم. به خاطر همه زحمت هایی که بهتون دادم معذرت می خوام.

جونگسو که فکر میکرد با این حرف شاید بتونه بکهیون رو مهار کنه انتظار این جواب رو نداشت و جا خورد و باز هم با صدای بلند گفت:
_ این حرف آخرته بکهیون؟ یعنی میخوای از من بگذری از پیشم بری به خاطر خیاطی؟

بکهیون هم متقابل فریاد زد:
_ آره میرم ...

و دیگه نفهمید چی شد و تنها چیزی که یادش میومد این بود که جونگسو هیونگ دستش رو روی سینه اش گذاشت و از حال رفت و اون لحظات برای بکهیون وحشتناک ترین لحظه های زندگیش بودن. استادش کمک کرد تا جونگسو هیونگ رو به بیمارستان برسونن و استادش رفته بود تا یورا نونا رو با خودش بیاره و قضیه رو براشون توضیح بده.
زمان وقتی پشت در اتاق عمل و روی صندلی بیمارستان نشسته بود، خیلی کند میگذشت.
صدای قدم های سریعی توی سالن به گوشش رسید. یورا نونا با عجله به سمتش می اومد. بکهیون بی اختیار بلند شد و سرش رو پایین انداخت.
یورا محکم یقه اش رو گرفت.
_ چیکار کردی باهاش بکهیون؟ چیکار کردی؟

با اشک فریاد میزد و از بکهیون توضیح میخواست.
_ چرا اذیتش میکنی؟ همه ی زندگی اون فقط شده تو. چرا دست از سرمون بر نمیداری؟ چرا همش دردسر درست میکنی؟ الان اگه جونگسو چیزیش بشه مقصر تویی. نمیبخشمت . نمیخشمت.

بکهیون همزمان با فریاد هایی که مثل پتک روی سرش فرود می اومدند. اشک میریخت و سرش رو پایین انداخته بود.و با صدایی خفه عذر خواهی میکرد.
صدای قدم های دکتر باعث شد یورا نونا به سمت دکتر حرکت کنه و یقه ی بکهیون رو ول کنه.

بکهیون سعی میکرد تمرکز کنه و چیزی از حرف های دکتر متوجه بشه

_ خوشبختانه خطر رفع شده‌...
برای بکهیون شنیدن همین جمله کافی بود. برگشت و به سرعت بیمارستان رو ترک کرد‌.

باید می رفت. باید دور میشد. حضورش مثل سایه ی نحسی بود که اطرافش رو تسخیر میکرد. این حسی بود که به خودش داشت. باید هر چه سریعتر وسایلش رو از خونه ی هیونگش جمع میکرد. دیگه حق نداشت اونجا بمونه.

به سرعت در خونه رو باز کرد و تو رفت. چانیول شش ساله وسط پذیرایی در حال تماشای کارتون تام‌و جریش بود.

بکهیون بی توجه بهش به سرعت به سمت اتاقش رفت. چمدونش رو برداشت و هر وسیله ای که بنظرش ضروری بود سعی می‌کرد توش جا بده.

_ سامچون داره کجا میله؟

بکهیون که بخاطر اشک دیدش کم شده بود بینیش رو بالا کشید و به سمت چانیول برگشت.

_ سامچون گلیه کردی؟
چانیول کوچولو به سمت بکهیون حرکت کرد و دست کوچیکش گونه ی سامچونش رو لمس کرد.

بکهیون دست کوچیک چانیول رو توی دستش گرفت و بوسه ای بهش زد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد.

_ نه چان چانی. چیزی نشده فقط سامچون باید بره.

بکهیون وقتی این حرف ها رو میزد به چانیول نگاه نمیکرد و ندید که چطور کم کم چشم های چانیول کوچولو داشت پر میشد.
_ چلا باید بِله؟ عَلوسی کردی ساچون؟

و بکهیون وقتی زیپ چمدونش رو میبست گفت:
_ نه عروسی نکردم چانی.

چانیول کوچولو دیگه جلوی خودش رو نگرفت و با صدای لرزون و چشم های اشکی شلوار بکهیون سامچونش رو با دستاش فشار داد و به پاهاش چسبید.

_ منم با خودت ببر سامچون.

بکهیون با دیدن این صحنه دوباره گریه اش گرفت و خم شد تا چانیول رو از پاهاش جدا کنه.

مقابلش زانو زد و گفت:
_ سامچون الان تو رو نمیتونه با خودش ببره چان چانی ولی اگه قول بدی گریه نکنی بهت یه قولی میدم که خوشحالت میکنه، باشه؟

چانیول که همیشه به سامچونش اعتماد داشت با تلاش های بچگونه اش سعی کرد جلوی سکسکه اش رو بگیره و با دست های کوچولوش اشک هاش رو از صورتش پاک میکرد.

_ آفرین پسر خوب.
بکهیون لبخند محزونی زد و از توی جیبش گردنبندی رو در آورد.
_ اینو همیشه پیش خودت نگهدار باشه؟ اگه اینو گم نکنی سامچون همیشه پیشته و هیچ وقت فراموشت نمیکنه چنیولی! منم یه دونه عین همینو دارم تا همیشه بهم وصل باشیم. الان تو دیگه بزرگ شدی و باید خودت یه سری چیزا رو بفهمی. سامچون دیگه نمیتونه اینجا بمونه ولی میتونه بیاد بهت سر بزنه! باشه؟ اگه پسر خوبی باشی و به کسی چیزی نگی من میتونم بیام بعضی وقت ها قایمکی ببینمت ولی اگه بگی دیگه نمیتونیم همو ببینیما!

چانیول با چشم های درشتی که بهش زل زده بود و گوشای بامزه اش باعث میشد رفتن برای بکهیون خیلی سخت باشه ...
_ چلا نمیتونی بمونی سامچون؟

بکهیون به سختی جلوی لرزش صداش رو میگرفت:
_ چون من یه کار اشتباهی کردم و بابای چنیولی رو بدجوری عصبانی کردم الانم باید برم تا کتک نخورم و بخشیده بشم. تو دوست داری سامچون کتک بخوره؟

چانیول کوچولو با حالت جدی صورت بکهیون رو قاب گرفت:
_ میخوای من با آپا صحبت کنم تا تو رو نزنه؟ آپا به حرف من گوش میکنه ها.

بکهیون لبخند تلخی زد. بدون چانیول واقعا زندگی قرار بود شیرین باشه؟

_ نه چنیولی نمیشه. کار خیلی خیلی بدی کردم. تو فقط قول بده مواظب این گردنبند باشی و بچه ی خوبی باشی و مامان و باباتو اذیت نکنی منم میام بهت سر میزنم. بین خودمون بمونه ها. قول میدی؟

چانیول کوچولو سعی میکرد مثل یه مرد واقعی گریه نکنه اما اشکاش صورتش رو دوباره پر کرده بود و دیدن این صحنه مثل یه چاقویی بود که توی قلب بکهیون فرو میرفت!

_ من باید برم چیزی نمیخوای بگی؟

چانیول کوچولو سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و بجاش سرش رو جلو برد و لب هاش رو محکم به لب های سامچونش چسبوند. میخواست با تموم وجودش به سامچونش ثابت کنه دوستش داره و میخواد تا آخر عمر پیشش بمونه ... ))

بکهیون با صدای آرومی گفت:
_ ممنونم که نگهش داشتی.

چانیول هم دستش رو بلند کرد و بدون هیچ فکری دکمه ی اول یقه ی لباس بکهیون رو باز کرد.

یک گردنبند دقیقا مثل مال خودش توی گردن هیونگش بود‌.
دستش رو روی پلاک گردنبند هیونگش کشید‌.

_ ممنونم که بهم دادیش هیونگ‌.

📌✂️📏

سلام و صد سلام.
حواسم به قولایی که بهتون دادم هست بچه ها.
مرسی بخاطر ووت هاتون و کامنتاتون. واقعا کامنتاتون جزو قشنگ ترین چیز هایی هستن که این وسط نصیب من میشه دریغش نکنید ازم:)
یکم از نظر روحی خل و چل شدم و شاید باورتون نشه با گریه این پارتو نوشتم‌خلاصه ببخشید اگه خیلی منتظر موندین دوستتون دارم♡

Continue Reading

You'll Also Like

24.6K 3.9K 74
شروعی فراتر از عشق...!♡ 🧠#Miss_Aylar🫀
210K 45.8K 61
🔮 Haumea 🧬 Romance • Smut +18 • Omegaverse • Mpreg • Happy end 🥂 Chanbaek • HunHan • KaiSoo • KrisHo 🎩 writer: El ( Elnaz_CH ) 👤 ❄ Editor: Luira...
1.7K 269 9
"تردید نکن و زیرم ناله کن لعنتی! این یه دستوره!" چانیول یه مدیر عامل ساده، پوشیده در کت و شلوار مشکیه که هاله سلطه گری اطراف خودش داره. یه مولتی بیل...
18.2K 4.4K 15
اوه بکهیون... آلفایی مغرورِ که مدیریت و هوشش بین همه زبونزده! یه کسی که همه به عنوان یه معتاد به کار می‌بیننش که تنها کسی که خنده رو لباش میاره برادر...