Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

135K 39.3K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 پونزده : بعد از دیشب📍

2.5K 696 102
By theNARIYAstoryteller

_ ما به این همکاری با رییس بیون و شما افتخار می کنیم. خوشحالیم که حاضر شدید این ریسک رو با هم انجام بدیم.

لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت. به صندلی بیشتر تکیه داد.
_ میدونم برای شما هم خیلی انتخاب سختی بوده رییس جانگ. بخاطر اینکه پدربزرگتون هم یکی از شرکای مافیای پارچه محسوب میشه قطعا براتون تصمیم گیری دشواری بوده ولی بهتون قول میدم تصمیم عاقلانه ای گرفتید. تمام قدرت پدربزرگتون چیزیه که براتون میمونه. ایشون ممکن بود در برابر تصمیم شما گارد بگیرن. چون قدیمیا همیشه با چیزای جدید دیر کنار میان. ولی شما با موفقیتتون مطمئنن رضایت ایشون رو کسب میکنین. ما هم به شما تضمین می کنیم که همه ی این کارا رو بصورت مخفی انجام بدیم. میدونم اونا چقدر خطرناک هستن. امنیت شما برای من مهمه.
هم شما هم رییس بیون هم رییس کیم.

ییشینگ لبخندی به نشانه ی قدردانی کرد.
_ ممنونم. با اعتماد به شما کارا رو پیش میبریم رییس هان.

رییس هان با رضایت کامل به ییشینگ نگاه می کرد‌. همیشه آرزو می کرد پسری مثل اون داشته باشه. فهمیده، مودب و کاری. اما متاسفانه بچه هاش فقط بلد بودن چطوری پولاشو خرج کنن و عرضه ی هیچ کاریو نداشتن.

_ رییس کیم امروز خیلی ساکت هستید. اشتباهی از ما که سر نزده؟

ییشینگ سرش رو به سمت جونمیون که از صبح به شدت ساکت و سر به زیر شده بود، برگردوند. مشخص بود که حواسش اونجا نبود.
با پاش آروم زیر میز به پای جون ضربه ای زد.
_ رییس کیم، رییس هان با شما هستند. از دست ما دلخورید که انقدر ساکت و کم حرف شدید؟

جونمیون که متوجه شد تا اون لحظه توی فکر بوده و هیچی از حرفاشون نفهمیده، لبخند شرمنده ای به رییس هان زد:
_ اوه ببخشید. یکم فکرم مشغوله، سخت میتونم تمرکز کنم.

رییس هان بخاطر صداقت و معصومیت طرز صحبت کردن رییس جوان لبخند زیبایی زد:
_ عیبی نداره پسرم. برای همه ی ما پیش میاد. صبحانه ات رو بخور. وعده ی صبحانه خیلی مهمه.

جونمیون با سر ادای احترامی کرد و تا آخر اون جلسه صبحانه مکالمه ی خاصی بینشون صورت نگرفت.

توی راه برگشت هم، جونمیون باز توجهی به اطرافش نداشت و سخت توی فکر بود و ییشینگ به هر روشی که سعی میکرد بهش نزدیک تر بشه، غیر مستقیم پس زده میشد. رفتار و برخورد های جونمیون واقعا ناراحتش کرده بود و بشدت منتظر بود به اتاق هتلشون برگردن تا بتونه ازش بپرسه " برای چی اینطوری میکنه؟ " اونم بعد از اتفاقات دیشب.

📌✂️📏

با صدای خنده ای که از بیرون اتاق می اومد، از خواب بیدار شد. صدای بکهیون هیونگ می اومد که انگار با کسی صحبت می کرد. کمی ظاهرش رو مرتب کرد و با کنجکاوی از اتاق خارج شد.
به سمت آشپزخونه رفت. بکهیون متوجه حضورش شد:
_ صبح بخیر چانی. ببین کی برامون صبحونه آورده!
چان سرش رو به سمتی که بکهیون اشاره می کرد، برگردوند.
یریم اونجا بود.

یریم سرش رو خیلی آروم برای چان تکون داد:
_ صبح بخیر. تا یه آبی به دست و صورت میزنی منم میز رو چیدم.
_ بعدشم سه تایی میریم شرکت.
بکهیون با انرژی ادامه داد.
چان با یه صبح بخیر ضعیف و آروم آروم به سمت روشویی حرکت کرد.

برخورد آب خنک به پوست صورتش رو خیلی دوست داشت. چشماش رو بست و گذاشت همه ی نقطه های صورتش بتونن از آب سردی که بهشون نفوذ میکنه لذت ببرن. صدای شیر آب توی گوشش میپیچید. چشم هاش رو باز کرد و به چهره ی خیسش توی آینه خیره شد.

نمیدونست چرا از حضور یریم اونوقت صبح،‌ اونجا زیاد هم خوشش نیومده بود. البته نه که بدش هم بیاد اما خب خوشحال هم نبود. شاید چون یریم اون رو یاد گذشته مینداخت.
شاید هم چون یریم دختری بود که عاشقش بود و اولین کسی که بهش اونطوری اعتراف کرده بود و همه جوره پاش بود و حمایتش کرده بود اما چان بدلیل مشکلات گرایشی و دعواهای خانوادگی نتونسته بود اون رو بپذیره و درست موقعی که دلش رو شکسته بود، تصادف سنگینی کرده بود و حافظه اش رو حتی برای مدتی از دست داده بود.
شاید چون اون دختر، الان دوست دختر هیونگش بود. و خب بنظرش واقعا توی شرایط خیلی پیچیده ای قرار گرفته بود پس حق داشت این حس عجیب رو توی دلش داشته باشه، نه؟‌
تازه همیشه هم از بچگی میدونست قراره به دختری که شریک زندگی هیونگش باشه حسودی کنه و همچین هم حس اوکی ای بهش نداشته باشه و خب وقتی اون دختر، الان، یریم بود دیگه قطعا بخودش حق میداد یجوری باشه!

صورتش رو خشک کرد و بسمت آشپزخونه رفت و پشت صندلی ای که بنظر می رسید برای اون عقب کشیدن، نشست‌.

_ تونستی بخوابی چان؟
بکهیون با لبخند و نگرانی ای که سعی میکرد جلوی یریم واضحش نکنه پرسید و چان بخاطر این ملاحظه اش واقعا ممنون بود.
_ بله هیونگ.
_ خوبه.

چان لقمه ی اول رو توی دهنش گذاشت. دست پخت یریم مثل همیشه خوشمزه بود. خونگی و مثل دستپخت مادرش‌.

_ ممنون یریما ... مثل همیشه خوشمزه ست.
بکهیون در حالیکه لقمه اش رو میجوید با حالت کیوتی که چشماشو درشت کرده بود، پرسید:
_ تو دستپخت دوست دختر منو خوردی؟‌حتی زودتر از من؟

چان و یریم هر دو بخاطر لحن بامزه ای که بکهیون توی طرز بیانش استفاده کرده بود، به خنده افتادن.

_ قبل اینکه دوست دختر بکهیون شی باشم دوست خیلی صمیمی چانیول شی بودما.

چان لبخند مهربونی به یریم زد:
_ درسته هیونگ ما خیلی با هم صمیمی بودیم.

بکهیون سری تکون داد و با ذوق گفت:
_ اوه واقعا؟ دنیا خیلی کوچیکه. فکرشو نمیکردم دوستای به این نزدیکی ای باشین.

_ حق داشتی اوپا. آخه کدوم دوستی چند سال از اونیکی بی خبر میمونه و یهو هم دیگه رو توی یه دعوت به شام ملاقات میکنن؟

یریم با لحن آروم و دلخوری گفت‌.
بکهیون میخواست جو معذب بینشون رو آروم کنه اما چان زودتر به حرف افتاد:

_ یریما ... حق با توعه ببخشید ولی باور کن من قصد نداشتم تو رو انقدر بی خبر بزارم. اون شبی که ... اون شبی که بارون زیادی میومد و از پیشت رفتم ... همون شب تصادف سختی کردم و برای مدتی حافظه ام آسیب دیده بود، بعدشم تا به خودم بیام و خودمو جمع و جور کنم طول کشید. اتفاقات زیادی برام افتاد. ببخشید اگه هنوزم از دستم دلخوری.

یریم که اصلا انتظار نداشت اینا دلایلی باشن که بخاطرش این همه وقت از چان بیخبر بود چشماش پر از اشک شد:
_ چ ... چان

چان نفس عمیقی کشید‌.
_ گریه نکن. الان حالم خوبه. اونموقع که دیدمت شوکه شدم نتونستم باهات خوب حرف بزنم. بهت تبریک میگم. هیونگم خیلی برام عزیزه و تو هم همینطور. از هر دوتون مطمئنم.

یریم گریه اش رو نگه داشت. چان هیچ وقت از گریه هاش خوشش نمیومد. همیشه حتی بخاطر گریه هاش کلی دعواشون میشد. تبریک شنیدن باید چیز شیرینی باشه اما چرا این حرف های چان از شربت هایی که موقع سرما خوردگی باباش بهش میداد هم تلخ تر بود؟

_ من نمیدونستم ...

بکهیون دستش رو روی دست یریم گذاشت.

_ عیبی نداره یریما. چان خودش میدونه.

چان چند لقمه ای از غذاش خورد و یریم هم تقریبا با چاپستیکش باغذاش ور میرفت.
_ ممنونم. با اجازه من برم اتاق تا کم کم آماده بشم.

چان هر چه سریعتر دلش میخواست اون جمع رو ترک کنه. و بکهیون امیدوار بود که بین دوست دخترش و خانواده اش مشکل جدی ای نباشه ... شاید بهتر بود فرصت رو دست زمان بدن.

📌✂️📏

با خستگی کششی به بدنش داد. دلش برای جونمیون خیلی تنگ شده بود. کاراش توی شرکت تموم شده بود و منتظر بود که هر وقت سامچون صداش کرد با هم برگردن خونه.

گوشی رو برداشت تا شاید با شنیدن صدای جون بتونه بخشی از دلتنگیش رو برطرف کنه. هر چقدر که زنگ میزد هیونگ گوشی رو بر نمی داشت. با خودش فکر می کرد حتما سرش شلوغ بود اما بخاطر خواب بدی که شب قبل دیده بود کمی دل نازک شده بود و از اینکه هیونگ گوشی رو بر نمیداشت احساس دلشکستگی میکرد. برای بار سوم هم تماسش ناموفق شد و توی دلش مطمئن شد حتما سر هیونگ شلوغه که نتونسته بهش جواب بده و تصمیم گرفت بجاش اس ام اس بفرسته.

"Salam hyung. Zang zade boodam sedato beshnavam. Delam barat tang shode bood faqat. S dadam yeho tamasamo didi negaran nashi. Dooset drm. Movazebe khodet bash "

_ چااان آماده شو ده دقیقه دیگه میریم.

صدای سامچونش از توی راهرو اومد.
_ باشه هیونگ.

📌✂️📏


_ همه ی این چیزایی که امروز بهم گفتی باید بین خودمون بمونه، فهمیدی؟
رییس جانگ بزرگ بدون شوخی و با جدیت رو به وکیلش گفت.
_ چشم رییس.

پیرمرد سری تکون داد و بعد از روشن کردن سیگار گرون قیمتش به سمت کرکره های اتاقش رفت و به از لا به لای اونا به بیرون از پنجره نگاه کرد.
دود سیگارش رو با کلافگی به بیرون داد:

_ شاید اگه منم همسن اون بودم همچین کاری میکردم برای همین حتی نمیتونم سرزنشش کنم. فقط مواظب باش اون شیطان چیزی از قرارداد جدید اینا نفهمه. بیشتر از نوه ی خودم نمیخوام بلایی سر بیون، دوستش بیاد. تنها چیزی که نوه ام توی زندگیش داره شاید همون پسره ... و من به اون پسر خیلی مدیونم.

_ حواسم هست رییس.

دود سیگار نمیزاشت خوب چهره ی وکیل رو ببینه.

_ خوبه.

📌✂️📏


گوشی روی زانوش هی می لرزید اما نمیتونست جواب بده. روش نمیشد با چانیول حرف بزنه. دلش برای چانیول تنگ شده بود و نگرانش بود اما با چه رویی میتونست گوشیو برداره؟ اون یک خائن بود.

صدای در حموم اومد. ییشینگ از حموم در اومده بود. دوباره گوشی روی پاش لرزید اما این دفعه اس ام اس بود. پیام رو باز کرد ...

لعنت به این زندگی ... دیگه نتونست خودش رو نگه داره و اشک هاش راه خودشون رو پیدا کردن. اون چطور تونسته بود این کار رو با خودش و چان بکنه؟ چطور؟

_ میونا قرار دادِ ...
برگشت و جونمیون رو که در حال اشک ریختن دید هول کرد.

_ جون چی شده؟
دوید و جلوی پاش زانو زد و در حالیکه دست هاشو گرفته بود پرسید.

جونمیون دست های ییشینگ رو محکم پس زد.
_ دستتو به من نزن.
با حرص و صدایی که کمی بلند شده بود گفت.

از صبح ییشینگ شاهد همچین رفتار هایی از جون بود و اون لحظه جونش به لب رسیده بود.

_ بسه، چرا همش باهام اینطوری رفتار میکنی؟ اونم بعد از دیشب!‌ مگه من چیکار کردم که لایق این رفتار از سمت تو ام ها؟ از صبح هی سعی میکنم به روم نیارم اما خسته شدم. مگه من چیکار کردم کیم جونمیون؟

الان صدای ییشینگ هم بلند شده بود.
جونمیون پوزخندی زد.
هنوزم از چشم هاش اشک میریخت:

_ اتفاقا دقیقا مساله همون دیشبه. حق داری. تقصیر تو نیست. تقصیر خودمه. مقصر منم. چطور تونستم به چانیول خیانت کنم؟ چطور تونستم دیشب اونکارو بکنم ... چطور دوباره خام شدم و اجازه دادم اون اتفاق بیفته؟
مگه من نمیدونستم تو چطور آدمی هستی؟ مگه تو همونی نیستی که منو ول کردی؟ مگه تو همونی نیستی که بخاطرش به این حال و روز افتادم؟ انقدر حالم از خودم بهم میخوره که نمیتونم حتی به تماسا و پیاماش جواب بدم. میفهمی؟

فریاد میزد. جیغ میزد. کنترلش دست خودش نبود فقط دلش میخواست ناراحتی و خشمی که توی دلش داره خفه اش میکنه پرت کنه توی صورت کسی که باعثشه.

صورتش قرمز شده بود و رگ های صورتش دیده میشد. ییشینگ واقعا نگرانش شده بود‌. پس پرید و سفت بغلش کرد. جونمیون تلاش میکرد پسش بزنه اما زور ییشینگ بیشتر بود و محکم نگهش داشت.

_ باشه. باشه. همش تقصیر منه. آروم باش. آروم باش گوش بده چی میگم بهت.

دم گوشش زمزمه کرد.

_ اصلا همش تقصیر من بود. حق داری عصبانی بشی. دیشب کنترل هر دومون از دستمون رفته بود. من باید بهت یه چیزاییو بگم. شاید بعد دونستنشون بهم فرصت بدی. باشه؟

جونمیون رو از آغوشش در آورد و با دست هاش صورتش رو قاب گرفت:

_ باشه؟

جونمیون حالش بهم میخورد از اینکه همیشه تسلیم ییشینگ میشد.

_ باشه.

📌✂️📏

_ اینطوری میخوای برام توضیح بدی؟

جونمیون با حرص و طعنه به ییشینگی گفت که مجبورش کرده بود، پشت بهش روی پهلو بخوابه و محکم از پشت بغلش کرده بود. پای راستش هم انداخته بود روش.

_ آره. چون احتمال داره موقع گفتنش باتریم ضعیف بشه نیاز به شارژ شدن پیدا کنم.

جونمیون نمیخواست بخاطر اینطور حرف زدنش شل بشه:
_ بگو. گوش میدم.

ییشینگ نفس عمیقی کشید که گرماش پوست گردن جونمیون رو قلقلک داد.

_ با توجه به قایم موشک بازیامون برای این قرار داد. فکر کنم فهمیده باشی که اسپانسرامون تا الان،‌ آدم های قدرتمندی ان. آدم های قدرتمندی که به هیچکی غیر از کسایی که باهاشون شریک باشن راهی برای پیشرفت نمیدن. اگه همینطوری پیش بریم انگار فقط داریم باج میدیم و بردگی اونارو میکنیم. برای همین تصمیم گرفتیم قایمکی این قرار داد رو ببندیم. پدربزرگ منم یکی از همین اسپانسرهاست.
فکر میکنی چی شد که prive بوجود اومد؟ بکهیون که آرزوی خیاطی داشت هم دانشکده ای من بود و منم که بازرگانی میخوندم‌ و برای پدربزرگم کار میکردم، واردات و صادرات پارچه‌ رو‌ توی دستم داشتم و تو، بعد اینکه شدی همه کَسم ... حامی مالیمون شدی. ما با هم اشتراکاتی داشتیم و همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه پدربزرگم برای محکم تر کردن جاش و برای قدرتمند تر شدن و بیشتر خواستن، بجای من تصمیم گرفت و با پدر جیهیو برای نامزدیمون تصمیم گرفتن.

حس می کرد موقع گفتن این حرف ها بدنش می لرزید:

_ من برای داشتنت خیلی جون کندم جونمیون. پدربزرگم از اهرم فشار قوی ای استفاده کرد ... پدرت!

جونمیون که شوکه شده بود. نا خودآگاه توی آغوش ییشینگ بسمتش برگشت:
_ پ .. پدرم؟

ییشینگ سرش رو تکون داد:
_ آره پدرت. فقط خودت میدونی که چقدر پدرت جفتمون رو میترسونه. نمیخواستم بیام ببینم پدرت زندگیمو آتیش زده. حتی نمیتونستم به این فکر کنم که برم پدرت رو راضی کنم تا گاردش رو نسبت به امثال ما پایین بیاره.

_ اونوقت اولین جمله رو گفتنی کلک جفتمون رو کنده بود.

جونمیون با صدای نا امیدی گفت.

_ درسته. البته پدربزرگم این رو آخرین اهرم فشارم گذاشت. قبل ترش تقریبا منو از همه چیز محروم کرده بود اما وقتی دید با هیچ روشی نمیتونه منو بترسونه و از تو دورم کنه ... از پدرت استفاده کرد.

واقعا جونمیون نمیدونست باید چی بگه. پدرش ترسناک تر از چیزی بود که از ییشینگ انتظار شجاعت داشته باشه‌.
پدر پدرش عموش رو به جرم هم جنس گرا بودن به آتیش کشیده بود و چون ثروت زیادی داشت تونسته بود مخفی نگهش داره. پدر خودش هم همیشه توی اون داستان از پدربزرگش دفاع میکرد و میگفت " من هم باشم همون کار رو میکنم " و جونمیون شکی نداشت که می کرد‌!
البته اگه خودش فقط بخاطر عشق ییشینگ میسوخت باکی نبود ولی توی این راه نمیتونست تضمین جون ییشینگ هم بکنه. برای همین افکار عحیب خانواده اش بود که باهاشون به استرالیا نرفته بود و توی کره خودش رو با تجارت سرگرم کرده بود.

چند دقیقه ای هیچ کدوم هیچ حرفی نزدن.
_ نمیخوای چیزی بگی؟ ... نمیتونی ببخشیم؟

جونمیون خیره به سقف آب دهنش رو قورت داد.
_ چرا بهم نگفتی پای پدرم وسطه؟

ییشینگ لبخند کمرنگ و مهربونی زد:
_ واقعا دوست داشتی اونموقع بدونی بخاطر بابات نمیتونم با هم باشیم؟ بعدم در جریان نامزدیم باشی؟

جونمیون با غمی که آشکار توی چشماش نشسته بود به ییشینگ نگاه کرد .
_ نه.

و بعد پشتش رو به ییشینگ کرد. و توی خودش مچاله شد.
_ خیلی درست و منطقی تصمیم گرفتی و این حالمو بهم میزنه.

لحن پر از بغضش و کنایه و غرغرهای توی جمله اش، باعث شد ییشینگ هم با چشم های پر از اشک بخنده.

از پشت نزدیکش شد و بغلش کرد. با شناختی که از جونمیون داشت میدونست که اون متوجه تمام نیت هاش شده و الان فقط چون هم دلش میخواست سر به تنش نباشه هم دوستش داره، کلافه ست‌. اون دیشب مطمئن شده بود که هنوز توی قلبش جایی داره. مطمئن بود.

_ با همه ی اینا ...
ییشینگ منتظر بود جمله اشو کامل کنه .
_ دلیلی نمیشه برای توجیه خیانتم به چانیول. من هنوز با اون توی رابطه ام ... من حق نداشتم دیشب باهات بخوابم. اگه همه ی حرفایی که زدی درست باشه پس ظاهرا هیچ راهی برای با هم بودنمون وجود نداره‌. تو باید به جیهیو برسی منم چانیول رو دارم. ما دیشب کار خیلی اشتباهی کردیم ...

اینکه جونمیون بخاطر احساس عذاب وجدانی که برای چانیول داشت اینطوری اشک میریخت و می لرزید و خود خوری میکرد دیوونش میکرد. محکم جونمیون رو گرفت و به سمت خودش برگردوند.

_ این حرف ها چیه؟ ها؟ تو فکر میکنی این درست بود که توی رابطه ای با اون بودید که حتی بهش اجازه نمیدادی باهات ... جونمیون با خودت رو راست باش. اون یه رابطه ی یه طرفه بوده که احتمالا تهش قرار بود یا به چانیول آسیب بزنی یا به خودت. منو تو هنوز هم دیگه رو میخوایم. من یه راهی پیدا میکنم. چون دیگه نمیتونم ... دیگه بدون تو نمیتونم ....

📌✂️📏

سلام بچه ها ووت و کامنت یادتون نره.
شرط آپ ۱۸۰ تا ستاره ست.
خیلی دوستتون دارم.
به چنلی که توش ناشناس حرف میزنم بیاین حتما
خوشحال میشم @NariyaWU
اگه فالوم نکردید خوشحال میشم فالوم کنید♥️
درضمن 2020 تون مبارک.

Continue Reading

You'll Also Like

15.4K 4.1K 37
تاحالا شده شروع کنی به ورق زدن صفحات زندگیت کنی و ببینی قلم روزگار هیچی جز درد و رنج و غم توی صفحه ی عمرت برات رقم نزده باشه؟ شده بشی آدمی پوچ و پر ا...
60.9K 15.3K 20
دعوت‌نامه‌ی ازدواج سهون رو روی میز کارش پرت کرد و فریاد کشید: ─لعنت به هردوتـون. •─────⋅ৎ୭⋅─────• بکهیـون برای انتقـام از بـرا...
124K 12.3K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
13.5K 2.6K 46
Name : Midnight (S1) ✅ (S2) 🔜 Genre : Supernatural, Fantasy, Romance, Smut, Mpreg 🔞 Couples : Chanbaek, Kaisoo, Hunhan, Hyunlix & .. Written by :...