_ خب پیاده شو چان . بریم ساکتو بیاریم .
پیاده شدن و بکهیون محکم دست چان رو گرفت و از خیابون رد شدن . به جلوی در خونه ی جونمیون رسیدن . قبل اینکه بکهیون زنگ در خونه رو بزنه چان با دستش جلوی اینکارو گرفت .
_ هیونگ ...
_ جانم چان ؟
چان به چشم های بکهیون خیره بود . خم شد و لب های درشت و نرمش رو به گونه ی بکهیون چسبوند و بوسه ی آروم و لطیف اما عمیقی زد .
آروم صورتش رو فاصله داد و به چشمای هیونگی که با حالت علامت سوال بهش نگاه می کرد خیره شد .
_ وقتی رفتی حسرت اینکه اینجای صورتت رو ببوسم و ازت عذر خواهی بکنم توی دلم مونده بود . خیلی بد زدمت هیونگ .
چند ثانیه طول کشید تا بکهیون موقعیت خودشو هضم کنه . تا به خودش اومد لبخند دستپاچه ای زد و ناخودآگاه دست هاش رو روی قفسه ی سینه ی چانیول گذاشت .
_ هی شاید اگه اونموقع ها ازم عذر خواهی میکردی قابل بررسی بود . الان اینطوری با این هیکل و صدای بمت یجوریه .
نخودی خندید و چند قدم عقب رفت . لبخند کمرنگی روی صورت چانیول بخاطر اون بوسه بوجود اومده بود . بنظرش طعم شیرینی داشت . در رو با کلیدش باز کرد و دو تایی وارد خونه شدند .
_ من اومدم .
صدای جونمیون از اتاق خواب به گوششون رسید .
_ اتاقم چان . بیا اینجا .
چان رو به بکهیون کرد .
_ ببخشید باید یکم منتظر بمونی هیونگ .
بکهیون با آرامش جواب داد .
_ مشکلی نیست . راحت باش .
چان سریعا پیش جونمیون رفت .
بکهیون وسط هال ایستاده بود و نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه . همیشه با این حس موذب بودنی که توی خونه ی بقیه داشت عذاب می کشید . چون تا بهش نمی گفتن چیکار کنه احساس می کرد هر لحظه ممکنه حرکتی بزنه تا صاحب خونه رو ناراحت کنه .
عکس های چان و جونمیون روی دیوار های خونه نصب شده بودن . عکس های تکی خیلی قشنگی روی دیوار قاب کرده بودند . خنده های چانیول و جونمیون درست مثل لبخند های تبلیغاتی می موند . بکهیون همینطور که عکس ها روی دیوار رو تک تک نگاه می کرد . به عکس بزرگی رسید که روی دیوار سمت چپش بود .
عکس خیلی قشنگی بود . چانیول و جونمیون لبخند های واقعی - برعکس عکس های قبلی - روی لب هاشون داشتن و به دوربین خیره بودن . چشم های جفتشون چروک های حاصل از خنده گرفته بود و مروارید دندون هاشون توی چشم بود . توی عکس جونمیون نشسته بود و چانیول از پشت بغلش کرده بود . شاید اون عکس سری قبلی هم اونجا بود ولی چرا بکهیون متوجهش نشده بود ؟
ضربان قلبش تند می زد . حس خاصی داشت . بکهیون که با دیدن چانیول پیش شخصی غیر از خودش مشکلی نداشت ... داشت؟ سرش رو برگردوند و ...
چرا همیشه با چنین لحظاتی روبه رو میشد ؟
جون و چان انگار داشتن بوسه ی خداحافظی از هم میگرفتن . باید اعتراف میکرد صحنه ی هاتی بود !
چند قدم اونورتر برداشت تا زیادتر از این ، لحظه های شخصیشون رو شاهد نباشه . درسته که جون و چان توی اتاق خواب بودن . اما در های بازش ، باعث شد بکهیون اون صحنه رو ببینه .
چهار دقیقه ی بعد چان و جون با هم از اتاق بیرون اومدن و چان ساک به دست بسمت هیونگش رفت . بکهیون با شرمندگی به جونمیون نگاه کرد .
_ ببخشید اگه امروز ناراحتت کردم .
جون لبخند بی حالی زد .
_ نه بکهیون . تو مقصر نیستی که عذر خواهی میکنی . مواظب چان باش . یسری دارو داره هر شب قبل از خواب باید بخوره . ممنون میشم بهش یاد آوری کنی .
بک دستشو روی شونه ی جونمیون گذاشت و فشار آرومی وارد کرد .
_ خیالت راحت جون .
با چان بسمت ماشین رفتن . ساک رو از چان گرفت و پشت ماشین گذاشت و حرکت کردند . توی راه چانیول همش توی فکر بود .
(( وارد اتاق که شد جونمیون داشت لباس هاش رو تا میکرد و توی ساک میذاشت .
_ هر چیزی که حس کردم ممکنه لازمت باشم جمع کردم . قرص هاتم توی جیب کوجیکه گذاشتم .
تند تند وسایل ها رو جابجا میکرد و سعی می کرد تماس چشمی با چان نداشته باشه . چانیول میتونست اضطراب رو توی تک تک حرکات جونمیون ببینه . چانیول بسمت جون رفت .
_ بکهیون بهم گفت باید با یی...
جون سریع بسمت چان برگشت و دست هاشو گرفت .
_ باور کن اگه میتونستم هیچ وقت به این سفر...
با بوسه ی چانیول صداش قطع شد . چان گرم و محکم میبوسیدش . بالاخره بعد چند ثانیه سرش رو عقب بکشید .
_ آروم باش .
این دفعه پیشونیش رو بوسید .
_ میدونم جون . میدونم . مواظب خودت باش ، باشه ؟
جون به چشم های گرم و مشکی رنگ چان خیره شد و نا خودآگاه سرش رو تکون داد . چان با مکث پلک زد و محکم دست هاشو دور بدن جونمیون پیچید و بغلش کرد . ))
_ چان ؟ میشنوی چی میگم؟
چان یهو بخودش اومد و فهمید ثانیه هاست توی فکره و متوجه حرف های بک هیونگش نشده .
_ ببخشید هیونگ . متوجه نشدم چی گفتی ؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و دستش رو فرمون جابجا کرد .
_ نگران جونمیونی ؟ ببخشید . هیونگت واقعا مجبور شد اون دو تا رو با هم بفرسته .
_ نه هیونگ . فقط جونمیون خیلی مضطرب بود . وقتایی که استرس داره مثل خودت معده درد میگیره .
واقعا چان همه چی یادش اومده بود ....
(( بزودی تولد شش سالگی چانیول میشد . توی خونه برای خودش می پرید و توی خیالاتش تبدیل به اسپایدر من میشد و تار مینداخت و دنیای خیالیش رو از شر دشمنان خیالیش نجات میداد .
همیشه سامچون بهش اجازه میداد هر وقت دلش خواست به اتاقش بره . برعکس مامان و بابا که باید ازشون اول اجازه میگرفت و بعد وارد اتاقشون میشد . بیونچون حتی از مامان و بابا هم مهربون تر بود !
_ هی هَلی (هری) . تو دوشتِ من(دوست من) بودی اما من باید با تو برای حِپژِ نیویولک (نیویورک) بجنگم .
ورود قهرمانانه اش با دیدن سامچون که روی زمین افتاده بود . و دلش رو گرفته بود ، ناکام موند .
_ ساااامچون چِلا روی ژَمین افتادی؟؟؟
با دست های کوچیکش دست بکهیون که روی دلش بود رو گرفت .
_ چ... چانی ... قرص هام روی میزه نمیتونم بلند شم برش دارم .
چان در جا بلند شد و با دست های کوچیکش قرص های رنگی روی میز رو برداشت و لیوان آبی رو هم که کنار کتاب های درسی سامچونش بود به سختی بلند کرد .
_ بیا سامچون .
بکهیون بسختی قرص رو تونست به کمک آب قورت بده . چانیول کوچولو با دست های کوچیکش قطره های اشکی که از چشم های سامچونش بخاطر درد اومده بود پاک میکرد .
بکهیون که هنوزم درد داشت بخاطر این رفتار کیوت چانیول دلش ضعف رفت و لبخند کمرنگی زد . آروم چانیول رو که چشم هاش آماده ی باریدن بود بغل کرد و مجبور کرد کنار خودش دراز بکشه .
_ هی چان چانی تو یه قهرمان واقعی هستی .
چان کوچولو که لب و لوچه اش آویزون شده بود . دماغشو بالا کشید و با حالت تعجب به سامچونش نگاه کرد .
_ من؟
_ آره تو ! اگه تو قرص و به من نداده بودی الان از درد دیوونه میشدم .
_ چِلا دَلد داچتی سامچون؟
لبخند مهربونی زد .
_ هر وقت خیلی خیلی نگران باشم معده ام که توی شکممه درد میگیره چان چانی . بعدشم نمیتونم تکون بخورم .
چان کوچولو آروم لب هاش رو به لب های سامچونش چسبوند و بوس خیلی شیرینی کرد . این رو از سامچونش یاد گرفته بود . سامچون بهش گفته بود اگه بخوای عشق واقعیتو به کسی نشون بدی باید لب هاشو ببوسی و وقتی اینکارو بکنی انگار بهش گفتی تا آخر عمرت باید پیشت بمونه و ولت نکنه ...
_ سامچون هَل وَگت نِگَیان بودی منو شِدا کن . من گَهیِمانت میشم .
دلش میخواست اون حجم از بامزگی رو انقدر توی بغلش فشار بده تا یکی بشن .
_ هر چی چان چانی بگه
و بعد گاز محکمی از لپ های نرم و گردش گرفت .))
به خونه ی بکهیون رسیده بودن . وارد خونه که شدن ، چانیول لحظه ای مکث کرد . شاید خیلی کلیشه ای بنظر می رسید . اما انگار برای ثانیه ای احساس کرد همون حسی رو که موقع وارد شدن به اتاق بکهیون توی بچگیاش داشت ، توی وجودش پخش شد .
_ چرا دم در واستادی ؟ بیا تو ...
و ساک چان رو برداشت و به سمت در یکی از اتاق ها رفت .
_ لباس هاتو میزارم توی این اتاق خودت بچینشون . کلا این اتاق از این به بعد برای توعه میدم درستش کنن برات چان . فقط چون گرمایشش کار نمیکنه شب باید پیش هیونگت بخوابی .
چان سریع پیش بکهیون رفت .
_ اوه هیونگ . نمیخواد اینطوری که توی زحمت می افتی . به من یه پتو هم بدی روی کاناپه خوابم میبره .
بکهیون لب هاشو جمع کرد و دست هاش رو به حالت عصبانی توی هم فرو برد .
_ از خوابیدن با هیونگت بدت میاد ؟
چان که اصلا نمیفهمید چطور باعث شده بکهیون همچین برداشتی کنه چشم هاش رو گرد کرد .
_ نه اصلا هیونگ فقط ...
_ پس ساکت . هر چی من میگم بگو چشم . و بعد هیونگش رو دید که داره بسمت بیرون اتاق میره ...
_ همیشه قرارمون این بود که توی خونه ی من یه اتاق داشته باشی یادته چانیول ؟ خیلی خوشحالم بالاخره میتونم این اتاقو برات درست کنم . میدونم که تو با جونمیون هستی . ولی یادت باشه اینجا خونه ی تو هم هست . حتی پسر و دخترهایی که ازدواج میکنن یا مستقل میشن بازم توی خونه ی مادر پدرشون یه اتاق برای خودشون دارن . تو هم همینطور . در اینجا همیشه به روی تو بازه ... و اینجا برای توعه .
(( _ سامچون
_ جانِ سامچون ؟
چان کوچولو در حالی که به ستاره ها نگاه می کرد با تردید پرسید :
_ سامچون یعنی تو هم یه روزی مثل اون پسره توی فیلم ... اگه ازدِباج بکنی از خونه میری ؟
بکهیون با لذت به چانیول نگاه میکرد . اما چان کوچولو تمام حواسش به ستاره ها بود . چند وقتی میشد مربی مهدکودک بهش گیر داده بود و مجبورش میکرد درست کلمات رو ادا کنه ، اما بازم گه گاهی بعضی کلمات رو بامزه و اشتباه تلفظ میکرد .
_ منظورت ازدواجه چان چانی ؟
چان که انگار اصلا حوصله نداشت تا دیر جوابش رو بگیره گفت :
_ ممم ... همون
بکهیون دلش برای اخم کیوت روی ابروهای کمرنگ چانیول لرزید و اون رو محکم به خودش چسبوند . البته هوای اون شب هم خیلی خنک بود و اونا تصمیم گرفته بودن پشت بوم استراحت کنن و خوب کلا بهتر بود بچه رو بغل کنه تا سردش نشه و نترسه .
_ نمیدونم . شاید . احتمالا منم ازدواج کنم . مثل همه ی پسرها ..
چان کوچولو کسل شد .
_ پس یعنی تو هم یروزی از خونه ی ما میری .
و یه قهر کوچولو و ریز با سامچونش کرد و توی بغلش پشت بهش خوابید . بکهیون محکم تر فشارش داد .
_ آره چان چانی ولی توی اون خونه یه اتاق خیلی خوشگل و بزرگشو برای تو درست میکنم تا تو هم بیای پیش سامچون بمونی .
چان کوچولو که اصلا فکرش رو نمی کرد . همچین چیزی از طرف هیونگش بشنوه ذوق زیادی کرد و بسرعت به سمت سامچونش برگشت .
_ راست میگی بیونچوووون؟
_ معلومه که راست میگم .
چان چانی سریع و محکم خودشو به سامچونش چسبوند طوری که لباش محکم به یقه ی باز بکهیون و در واقع پوست محکم گردنش چسبیده بودن و اونجا رو خیلی بامزه میبوسیدن .
_ تو بهترین سامچون دُینایی ... ))
چانیول واقعا با شنیدن این حرف ها احساساتی شده بود و ناخود آگاه چشم هاش پر شده بودن . محکم بسمت بکهیون رفت و بغلش کرد .
_ ممنونم هیونگ ... تو بهترین سامچون دنیایی ...
بکهیون دست هاش رو بلند کرد و آروم آروم به پشت چان ضربه میزد و متقابلا بغلش می کرد . چقدر خوب که چانیول رو پیداش کرده بود ....
📌✂️📏