با رییس بیون یا همون بکهیون هیونگ توی مهمونی مجللی شرکت کرده بودن . چان از طرز لباس پوشیدن مهمون ها کاملا متوجه وضع مالی توپشون میشد . لباس ها و پارچه های در ظاهر لطیف و زیبا که هر آدمی نمیتونست ازشون بپوشه ، در باطن جنگجوهای خشنی بودن برای پایین کشیدن بقیه ی هم نوع هاشون !
در حقیقت بهترین و گرونترین لباس برنده ی بازی می شد . البته چان حدس می زد اکثر مهمون های مهمونی توی کار لباس باشن .
_ همه ی آدمایی که اینجان به نوعی به صنعتی که توش مشغولیم مربوط میشن .
بکهیون روی مبل خم شده بود و برای چان آروم توی گوشش توضیح میداد . در واقع جواب چان رو !
چان با هیجان سر تکون داد و سعی کرد فضای اطرافش رو بیشتر آنالیز کنه . همه چیز داشت براش جالب میشد .
وقتی چان مشغول نگاه کردن به اطرافش بود ، متوجه نگاه هیونگش نشد . بکهیون از دیدن چان کنار خودش سیر نمیشد . با وجود اینکه هیچ رابطه ی خونی ای با هم نداشتن اما بکهیون چان رو خانواده ی خودش میدونست .
توی ۳۷ سال زندگی سختی های زیادی کشیده بود . مادر و پدرش رو از دست داده بود و بعد تنها خواهرش هم همینطور . جونگسو هیونگ ، پدر چانیول ، همه ی خانواده اش شد و با ازدواجش این خانواده رو گسترش داد . و وقتی چانیول به دنیا اومد ، شد همه ی زندگیش .
خوب یادش میومد که وقتی چان به دنیا اومد ، جونگسو هیونگ ازش خواست که اگه یه روزی نبود ازش مواظبت کنه . بکهیون اونموقع فکر می کرد شاید منظور هیونگ بعد از مرگش باشه اما وقتی شرایط الان رو می دید ، متوجه می شد که اینطور نیست .
نبودن صرفا به معنای از دنیا رفتن نیست . آدما میتونن زنده باشن و نباشن . میتونن یادشون بره که هستی . میتونن لج کنن و بچه شن . گول بخورن و فکر کنن وقت زیاد هست . اما نمیدونن که هیچی دست ما نیست و کافیه فکر کنیم وقت زیاده تا زمانمون تموم شه .
خیلی دوست داشت بدونه جونگسو هیونگ چرا اینکارو می کنه . همیشه وقتی یاد گذشته ها می افتاد ، فکر می کرد چون یتیم بوده بالاخره ازش خسته شدن و رهاش کردن . اما وقتی چان رو مثل یه بچه گربه ی خیس و رها شده زیر بارون پیدا کرد ، پشیمون شد .
همه ی اون داستان هایی که برای خودش ساخته بود و هر چند وقت یکبار از پا درش میاوردن و با یاد آوریشون ترسو میشد و دلش میخواست بره توی یه اتاق تاریکو صدای هیچکس بجز آهنگی که از هندزفریش پخش میشد و نشنوه ، پوچ بود .
با خودش فکر می کرد شاید بعد از مرگ نونا هیونگ اینکارو میکنه و از خیاطی متنفر شده ، اما هیونگش همیشه عاقل بود ، پس چرا اینکارا رو می کرد ؟
_ به به رییس بیون . چه خبرا؟
بکهیون سرش رو به سمت صدای آشنا برگردوند .
_ اوه تمین . سلام . مشتاق دیدار .
تمین دستش رو روی شونه های بکهیون گذاشت و آروم خم شد .
_ زدی تو کار بچه ها ...آخخخخ
بکهیون محکم به زانوش ضربه زده بود .
_ اگه من از پس تو و ییشینگ بر میومدم که غمی نداشتم .
تمین با صدای بلند خندید . اما توی اون مهمونی و با صدای بلند موزیک فقط شاید بک و چان که تازه توجهش به مرد خوشتیپی که با بکهیون هیونگ خوش و بش میکرد ، جلب شده بود ؛ میشنیدن .
_ چان این لی تمین از دوستای قدیمیه منه که مدله . و البته خودش برای خودش تجارت خودشو داره و مدلی برای وقتای استراحتشه .درست نمیگم؟
تمین خندید .
_ بکهیون به من خیلی لطف داره .
بکهیون اشاره ای به چان کرد .
_ پارک چانیول پسر یه آشنای قدیمی منه و همینطور الان همه ی خانواده ای که دارم .
تمین نگاه ناخوانایی به بکهیون انداخت . این لحن از بکهیون رو تا حالا نشنیده بود . براش جالب بود .
_ سلام لی تمین هستم . چانیول خیلی خوش قیافه ای . عجیبه چطور تا الان برای مدلینگ شکارت نکردن !
چان آدم اجتماعی ای بود . اما همیشه توی دیدار اول نمیتونست اونطوری که دلش میخواد راحت برخورد کنه .
_ اوه . شما به من لطف دارید .
و تعظیمی کرد .
_ وای بکهیون اینو از کجا پیداش کردی . خیلی کیوته .
تمین در حالیکه ذوق کرده بود و با دو تا دستاش گونه های چان رو فشار میداد به بکهیون این حرفا رو میزد .
بک سعی کرد با فشار دست های تمینو از گونه های چان دور نگه داره . خوب میدونست چان الان چقدر خجالتی شده .
_ لازم نکرده . برو به همون کای جونت بچسب .
و بلافاصله بعد گفتن این حرف احساس کرد تمین کمی گرفته شد .
_ چیشده کایچیزیش شده؟
تمین با سرش به علامت " نه " سر تکون داد .
_ از وقتی دانشگاه رفته هیونگشو یادش رفته . فقط موقع عکس برداری و شاید توی مهمونی های پدرش ببینمش . فکر کنم دیگه براش جذابیت سابق رو ندارم .
بک لبخندی زد و در حالیکه بازو های تمینو مالش میداد در گوشش گفت :
_ بهت گفته بودم که کای تاپه نمیتونی مخشو بزنی .
و قبل اینکه زانوهاش توسط لگد های وحشیانه ی تمین خورد بشه جا خالی داد و دست چانو گرفت و با حالت سر خوش رو به تمین گفت :
_ چان اگه هم بخواد مدلی کنه مال برند خودمه .تو هم خواستی میتونی بیای کنارش چهار تا عکس بندازی حالا .
_ یاااا بیون بکهیون
اهمیتی به داد های حرصی تمین نداد .
_ فعلااا ...
و در حالیکه دست هاش رو بصورت بای بای برای تمین تکون میداد و پشتشو بهش کرده بود ازش فاصله گرفت .
📌✂️📏
در حالیکه سیگار برگی که توی دستش بود رو دود می کرد و از بالا به مهمونای توی جشن نگاه می کرد .
هنوزم جذاب بود . خودش میدونست . برعکس پسرش ، ییشینگ به خودش رفته بود .
عذاب وجدان عجیبی داشت . همیشه دلش میخواست برای ییشینگ بهترین ها رو فراهم کنه و ییشینگ هر چی که میخواست رو داشته باشه . چون بچه ی قدردانی بود و همیشه قانع رفتار کرده بود . شاید ته دلش بعضی وقت ها دوست داشت تا ییشینگ هم کمی لج کنه ، حریص باشه ، چیزی بخواد و طمع کنه ؛ اونوقت دنیا رو زیر پاش می ریخت . اما ییشینگ همیشه مثل یک پسر بچه ی مظلوم که بابای مسئولیت پذیری نداشته و ولش کردن رفتار می کرد . همیشه یطوری رفتار می کرد انگار اضافیه و شرمنده ی بابابزرگشه و هی میخواد جبران کنه . و البته این ویژگیش برای پدربزرگش زیاد هم بد نبود تا وقتی که ییشینگی که هیچی برای خودش نمیخواست بالاخره عوض شد . و یک پسر رو برای خودش خواست . اما پدربزرگش نتونست قبول بکنه چون اینطوری کلی ضرر می کرد و نتیجه دار نشدن ، شاید ساده ترین و معصوم ترین ضررش بود . همه ی تلاشش رو کرد تا مشکل رو حل کنه اما وقتی به خودش اومد با ییشینگی مواجه شد که بعد از کلی تقلا ، تسلیمش شده و داره به حرفش گوش میده اما دیگه احساساتی که قبلا داشت رو نداره .
نوه اش رو فدای شراکتشکرده بود و حتی جیهیو با تمام خوبی هاش از بدی کارش کم نمی کرد .
توی مهمونی پسری که رقیب عشقی نوه اش شده بود رو دیده بود و دچار دوگانگی شده بود . شاید اگه تا این حد بخاطر پول و ثروت و مقام خودش رو غرق توی کثافت نمی کرد ، الان میتونست عین یه پدربزرگ خوب از نوه اش حمایت کنه و آدمایی که اذیتش می کنن از سر راهش برداره . اما الان فقط کوچیک بودن دنیا نصیبش شده بود و بیشتر احساس بی عرضگی می کرد .
_ بیون بکهیون پسر با عرضه ایه . خیلی خوب خودشو بالا کشیده . در ضمن نوه ی تو هم توی انتخاب دوست باهوشه . راضی ام از اینکه دخترمو بهش دادم .
لبخند تلخی روی لب های پیرمرد نشست .
_ آره . تا وقتی که نمیدونه ما کی هستیم خیلی خوبه .
جیسانگ ، پدر جی هیو ، که انگار از این حرف خوشش نیومده بود با غرور گفت :
_ آره . منم برای همین تحملش میکنم وگرنه قیافه اش عین اون خواهر نفرت انگیزشه و این باعث میشه نتونم زیاد بهش نگاه کنم .
واقعا وقاحت این مرد برای اون پیرمرد باور نکردنی بود . اما خودش هم همچین وضع خوبی نداشت اونم وقتی که با همین مرد همکاری می کرد .
تازه جیسانگ هنوز نمیدونست پسر کناری بکهیون کی بود و پیرمرد هم حوصله ی گفتنشو نداشت ...
📌✂️📏
از سالن مهمونی در حالیکه هنوز دستای چان رو گرفته بود خارج شدن و بسمت ماشین رفتن . وقتی که داشت کمربندش رو می بست از چان پرسید :
_ خیلی خسته شدی؟
چان که هنوز بخاطر مکالمات چند لحظه پیش از حس خجالتش رو داشت آروم جواب داد :
_ نه هیونگ . ممنون . خیلی هم برام جالب بود .
_ لباساشون؟
چان سر تکون داد .
_ همه خاص و شیک پوش بودن .
بکهیون لبخندی زد و چیزی نگفت . یکم که با ماشین راه افتادن سکوت ماشین رو خودش شکست :
_ شام های اونجور مهمونیا خیلی کسل کنندست . من که چیزی از گلوم پایین نمی رفت . برای همین سر خود تصمیم گرفتم شام ببرمت یه جای دیگه و با یه آدم جدید آشنات کنم .
چانیول کنجکاو بود بدونه آدم جدید کیه ...
وارد رستوران شدن و بسمت میز رزرو شده حرکت کردن . بنظر آدم جدید یه دختر بود اما چون پشتش به چانیول بود هنوز نمیتونست چهره اشو ببینه . وقتی به میز رسیدن و چان تونست دختر رو ببینه ، انگار زمان ایستاد .
تصاویر متحرکی انگار داشتن به سرعت از جلوی صورتش می گذشتن . احساس کرد یه لحظه زیر پاش خالی شد که یهو دست های بکهیون هیونگ رو دور بازو هاش احساس کرد .
_ چان خوبی ؟ چی شدی؟ رنگت پریده .
سعی کرد خودش رو جمع کنه و صاف بایسته . وقتی دوباره به دختر رو به روش نگاه کرد متوجه شد که اونم وضع بهتری از خودش نداشت .
_ چیزی نیست هیونگ یه لحظه سرم گیج رفت . عادیه . نگران نباش .
بکهیون که با این حرف ها چیزی از نگرانیش کم نشده بود ، سعی کرد به سر تکون دادنی اکتفا کنه .
_ کیم یریم . دوست دختر احتمالی و آینده ی هیونگت . پارک چانیول دونسنگ همیشگی اوپات .
و بعد بلند بلند به طرز آشنا کردنشون توسط خودش خندید .
یریم آروم آب دهنشو قورت داد و سعی کرد عادی باشه و حرفی بزنه اما چانیول از اون سریعتر بود .
_ میشناسمشون هیونگ . توی یه دانشکده بودیم .
بکهیون یه ابروشو بالا انداخت .
_ واو واقعا؟ چقدر دنیا کوچیکه .
_ آره واقعا چقدر دنیا کوچیکه . سلام اوپا . سلام چانیول شی .
یریم توی نگه داشتن خودش موفق شده بود . صداش نلرزید و ریلکس جوابشونو داد . احتمالا هم آرایش رنگ پریدگیش رو نشون نده.
بکهیون کنار یریم نشست و چان مقابلشون و توی این جمع فقط بکهیون معذب نبود . غذا رو سفارش دادن و مشغول خوردن شدن و باز هم تنها کسی که می فهمید داره چی میخوره ، بکهیون بود .
_ میخوایم یه نشریه مخصوص برای برند راه بندازیم ماهیانه یا هفتگیش فرقی نمیکنه ولی از نظر مالی فکر کنم برای برند تازه تاسیس ما فعلا ماهیانه یا فصلی مناسب ترینه . خیلی خوشحال میشم کار توی شرکت منم قبول کنی . البته به پای شرکتی که توش کار میکنی نمیرسه !
یری از عکاس ها و نویسنده های تازه کار مهم ترین مجله ی فشن سئول بود اما شاید قبل از این ملاقات ، این خبر خوشحالش میکرد . الان مطمئن نبود ...
_ خیلی خوب میشه دلم میخواست از نزدیک محل کارتو ببینم .
بکهیون لبخندی از رضایت زد . دختر کنارش خیلی کیوت و بامزه بود . و بخاطر رفتار های پخته ای که داشت فاصله ی سنیشون زیاد به چشم نمیومد . دستش رو برای تشکر روی دست های یریم گذاشت .
_ اوه دستت یخه یریما . حالت خوبه ؟
یریم که از این تماس هول شده بود ، آروم جواب داد .
_ نه چیزی نیست .
و دستش رو آروم از زیر دست بکهیون بیرون کشید.
توی اون جمع فقط چان میدونست که یریم همیشه وقت هایی که استرس داره و یه چیزی اذیتش میکنه دستش یخ میشه ...
(( بخاطر بارون بدنش خیس آب شده بود . و با فریاد با دوستش که پشت تلفن سعی میکرد آرومش کنه صحبت میکرد :
_ خسته شدم . .. دیگه همه چیو بهش میگم . منم همیییین کوفتیم که میبینییی . شما هم سعی نکنید منصرفم کنید . یریم باید همه چیو بدونه ...
و بسرعت تلفن رو قطع کرد و بسمت خونه ی یریم حرکت کرد . براش مهم نبود خیس میشه ولی از اینکه خودش نباشه خسته شده بود . زنگ درو زد و چند ثانیه بعد کیم یریم بی خبر از هر جا جلوی در ایستاده بود و با تعجب بهش نگاه می کرد .
_ چان ؟ چیشده؟ چرا خیس شدی؟
پشت سر هم سوال هاش رو میپرسید و چان هم فقط نفس نفس میزد بخاطر اینکه کل راهو دوییده بود .
وقتی تونست نفسش رو جا بیاره ، ایستاد و سعی کرد با یریم ارتباط چشمی برقرار کنه .
_ من اومدم باهات جدی حرف بزنم .
نفس عمیقی کشید .
_ یریم تو دختر خیلی خوبی هستی . باور کن هیج دختری مثل تو ، توی زندگی من نیست و اگر قرار بود باشه اون فقط خود خودت بودی اما ...
بالاخره که باید میگفت .
_ من گی ام ... مشکل از منه .. درسته تا الان با کسی نبودم . ولی از گرایش خودم مطمئنم . من نمیتونم خوشبختت کنم یریم
و بعد گریه اش گرفت .
_ بابام منو علاقه امو خود واقعیمو قبول نکرد و طرد شدم . آواره ی بیرون شدم . خودمو جمع و جور کردم ولی برای کوچکترین کاری باید به هر دری بزنم تا جور شه . با این گرایشمم چطور میتونم خوشبختت کنم ؟
و بعد با لحن درمونده ای ادامه داد .
_ خیلی تلاش کردم که به خودم تلقین کنم که این گرایشم نیست اما اگه بخوام صادق باشم اینطوری تو رو بدبخت میکنم . یریم منو ببخش اما من نمیتونم . من نمیتونم تو رو درگیر بیچارگیای خودمو بکنم .
و بعد انقدر احساس تنهایی و خاطراتش بهش فشار آوردن که همراه قطره های بارون روی گونه اش اشک هاش هم جاری شده بود و به سرعت دوید .
می دوید تا از خونه ی یریم دور شه . شاید توی این همه سال هیچ کس به اندازه ی یریم بهش حس با ارزش بودن نداده بود اما امشب احتمالا اونم از دست داد . خیلی حس بدی داشت و اشک امونش نمی داد . جایی رو نمی دید و فقط میدویید .
ذهنش نمیتونست منظم باشه و اصلا نمیتونست درست فکر کنه ... فقط میدوید و بعد وقتی بخودش اومد احساس کرد وسط یه خیابونه و چراغ های یه ماشین رو بصورت محو میبینه که فاصله ای باهاش ندارن و قبل اینکه بتونه کاری بکنه احساس کرد یه وردنه از پشت از روی بدنش رد شده . یاد خمیربازی هایی افتاد که وقتی بچه بود این بلا رو سرشون میاورد .
خوابش میومد . با خودش میگفت " یعنی میشه الان که خوابیدم دیگه بلند نشم ؟ ))
📌✂️📏
اگه فالوم نکردین خوشحال میشم فالوم کنید .
و اگه دوستش دارین خوشحال میشم ووت بدین *