Then came YOU[Malec]

Door itsmeHanieh

18.6K 2.6K 1K

من کارم با زندگی تموم شده بود...اما...بعدش تو اومدی! *شیپ ملک از سریال شدو هانترز* Meer

Info
1-First meeting
3-Big brother things
4-Izzy's classmate
5-Bow and Arrow
6-I'm not DRUNK!!
7-We're friends!Aren't we?
8-lovelace is Back!
9-I was LATE!
10-Maybe go on a..date?
11-The first date
12-I was just a kid!
13-Finally...Sizzy!
14-The evil is back!
15-The party
16-The Truth
17-Brother or Love?
18-Goodbye date*Smut*
19-I need a Break!
20-Family reunion
21-Goodbye Alexander!
22-Restarting?
23-A Baby?
24-Every Thing has Changed
25-Shoker!!!
27-Then Came You [Last]
The last talk
Cast
Sequel

2-They are broken

852 117 62
Door itsmeHanieh

Third prove [ Magnus]

بعد چندین دقیقه پیاده روی به خونه رسید،طبق معمول هیچکس خونه نبود.دیگه به تنهایی عادت کرده بود.یک راست سمت اتاقش رفت و کولشو روی زمین پرت کرد و خودشم روی تختش ولو شد.دستشو زیر سرش گذاشت و به ستاره های روی سقف اتاقش که از بچگیش اونجا مونده بودن خیره شد
مگنس:حالم از این زندگی بهم میخوره!

حق داشت...نداشت؟اون حتی تنها چیزی که میتونه یه ادم رو به زندگی امیدوار کنه رو هم نداشت!...خانواده!
مادرش رو وقتی پنج ساله بود از دست داده بود...
پدرش و تنها برادرش ازش بدشون میومد...اونم بدون دلیل یا شایدم بخاطر اینکه نمیتونست شبیه اونا باشه!
فقط زن داداشش و برادر زادش میموندن...اونا خوب بودن و مگنس خیلی دوسشون داشت ولی اونا هم از ترس برادرش جرات نمیکردن سمت مگنس برن...
پس به طور کلی تنها بود و حالش اززندگیش بهم میخورد!

مگنس:کاش بودی مامان...اگه تو تنهام نمیزاشتی اینطوری نمیشد!اصلا پیش خودت نگفتی بعد رفتنت چی به سر پسر کوچولوت میاد؟

Third prove [ Alec ]

بعد از تموم شدن اخرین کلاسش از لیدیا خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و سمت خونه روند.کسی خونه نبود،میدونست که مادرش امشب شیفته و اصلا قرار نیست خونه بیاد،ایزی هم احتمالا رفته بود خونه یکی از دوستاش تا درس بخونه.ناخداگاه سمت اتاق اون رفت.درو با تردید باز کرد و اروم وارد اتاقش شد.

اتاقش کاملا مرتب و تمیز بود،چون این یکی از سرگرمی های روزانه مریس بود که بیاد اتاقش رو تمیز و مرتب کنه.الک به روتختی قرمزی که کاملا صاف و بدون چروک بود نگاه کرد و خندید
الک:حتی وقتی بودم انقدر اتاقش تمیز نبود!
روی تختش نشست ، مسخرع بود اما فکر میکرد هنوزم بعد از یه سال عطرش روی تخت و بالشتش مونده.اه پر از حسرتی کشید و به قاب عکسی که روی پا تختی بود خیره شد،یه عکس سه تایی از خودش و الک و ایزی...چه روزای خوبی داشتن!اما حالا الک اخرین باری که از ته دل خندیده بود رو یادش نمیومد و ایزی همون دختری که همیشه ارایش غلیظ داشت و تیپای خیلی خفنی میزد حالا بدون ارایش میگشت و لباسای ساده میپوشید.

الک:طلایی...اصلا حواست هس ؟ شش ماهه که نیستی...شش ماهه که داداشت رو ول کردی و رفتی...
مثل همیشه بغض کرد،نیشخندی زد و سرشو تکون داد
الک:اصلا نگفتی بعد تو چی به سرما میاد نه؟مثل همیشه بی فکر بازی در اوردی و ول کردی رفتی...
اولین قطره اشک از چشماش پایین اومد،اروم رو تخت دراز کشید و به عکس بزرگی که روی دیوار رو به رو بود خیره شد،چقدر دلتنگ اون چشمای دو رنگ مسخرش بود!
الک:خبر داری بعد رفتنت همچی از هم پاشید؟...اون داداشی که همیشه بهش تکیه میکردی الان یه افسرده قرصی که به زور رو پاش ایستاده و نفس میکشه...اون خواهر شادت که همیشه بخاطر ارایش بیش از حدش بهش گیر میدادی دیگه حتی کرمم به صورتش نمیزنه!...اون پدر و مادری که همیشه از عشق بینشون حرف میزدیم از هم جدا شدن!چرا؟چون بابا به مامان خیانت کرد باورت میشه؟!...و مکس فسقلی،خوب اون دیگه با زندگی نمیکنه یعنی این چیزیه که قاضی خواست چون اون هنوز یه بچست باید پیش بابا بمونه

وقتی به خودش اومد تمام صورتش از اشکاش خیس شده بود،دستی به صورتش کشید و رو به عکس لبخند تلخی زد
الک:کاش بودی طلایی...کاش بودی تا اینطوری نمیشد!...کاش بودی و دوباره بهم گیر میدادی تا پنکیک درست کنم!

Flashback

داشت روی تختش کتاب میخوند که تقه ای به در خورد و پشت سرش جیس با لبخند مرموزی که روی لباش بود وارد شد
جیس:داداش گلم چطوره؟
الک مشکوک به جیس نگاه کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت
الک:باز چی میخوای طلایی؟
جیس با همون لبخند جلوی الک نشست و چشمای ابی و قهوه ایشو مظلوم کرد
جیس:میشه برام پنکیک درست کنی؟
الک با تعجب نگاه جیس کرد و‌سرشو به نشونه منفی تکون داد
جیس:چرا؟
کتابو بست و یکم به جیس نزدیک تر شد و سه تا از انگشتاشو جلوی جیس گرفت
الک:من به سه دلیل پنکیک درست نمیکنم...اولیش وسایلشو ندارم دومیش درواقع اصلا بلد نیستم!
جیس با تعجب انگشت اخری که مونده بود و از شانس خوب میدل فینگر الک بود رو گرفت
جیس:و سومی؟
الک با پوکر فیس ترین قیافه ممکن به جیس خیره شد
الک:من جنده تو نیستم!😐
I'm not your bitch!
و بعد از گفتن حرفش همون انگشت فاک رو سمت جیس گرفت
جیس:وات د فاک الک؟
الک با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت و دوباره کتابشو باز کرد
جیس:جیزز !ازت متنفرم!
بعد در حالی که به زور خندشو کنترل میکرد با قهر از اتاق رفت بیرون...

End of flashback

تلخ خندید اما بازم اشکاش از صورتش روی بالشت میریختن و خیسش میکردن
الک:اولین باری که همدیگرو دیدیم یادته؟من نه سالم بود و تو ۷ سالت بود چقدر باهات مشکل داشتم!

Flashback

توی زیرزمین خونه داشت تمرین تیراندازی میکرد اما حتی یدونه از تیراشم به هدف نمیخورد!تازه تیراندازی یاد گرفته بود و مجبور بود خیلی تمرین کنه ولی این موضوع که حتی یه تیرشم به هدف نمیخورد عصبیش میکرد!

بالاخره بعد بیستمین تیری که خطا رفت با عصبانیت تیرکمونشو زمین کوبید و داد زد
«اگه به خودت اطمینان نداشته باشی نمیتونی انجامش بدی!»
الک با تعجب سمت صدایی که از در ورودی میومد چرخید،پسر موطلایی که بهش میخورد کوچک تر از الک باشه جلوی در ایستاده بود،اروم به سمت جلو قدم برداشت و کنار الک ایستاد
«فقط به خودت ایمان داشته باش و مطمئن باش که میتونی انجامش بدی وقتی عصبی و استرسی باشی نمیتونی تمرکز کنی!»
بعد از زدن حرفش خنجری از روی میز کنارشون برداشت و با سرعت سمت تخته پرتش کرد،دقیقا به هدف خورد!ابروهای الک بالا پریدن و اول به هدف و بعد به پسر نگاه کرد،پسر لبخندی زد و شونه هاشو بالا انداخت
«انجامش بده!»

اینبار الک به حرف پسر گوش داد و با اعتماد به نفس کامل نشونه گیری کرد،تیرش به هدف که نخورد اما چند میلی متر باهاش فاصله داشت،الک با خوشحالی خندید
«دیدی گفتم!»
الک با لبخند سمت پسر برگشت و دستشو جلو برد
الک:من الکم!
«منم جیسم خوشبختم الک!»
الک:اینجا چیکار میکنی؟
جیس:راستش نمیدونم مادر و پدرت منو به اینجا اوردن و هیچ توضیحی بهم ندادن!...فقط گفتن بنا به دلایلی من از این به بعد باید با شما زندگی کنم
الک تازه فهمید که این پسر کیه،صحبت مادر و پدرش رو راجب جیس شنیده بود.ظاهرا مادر و پدرش توی تصادف مرده بودن و مریس و رابرت تصمیم گرفته بودن به فرزندی بگیرنش
الک:پس به خانوادمون خوش اومدی جیس!
جیس لبخندی زد و الک رو بغل کرد
جیس:ممنون....

End of flashback

الک:نمیدونم یهو سر و کلت از کجا تو زندگی من پیدا شد اما اومدی و شدی رفیقم اومدی و شدی داداشم اومدی و شدی پربتایم اومدی تا همیشه کنارم باشی و نزاری تنها بمونم...اما رفیق نیمه راه بودی جیس،خیلی زود گذاشتی رفتی...حالا کنارم نیستی و از هر موقع دیگه ای تنها ترم...فقط کاش بودی...
انقدر به خاطرات گذشته فکر کرد تا همونجا روی تخت جیس خوابش برد
.
.
.

در حالی که با یه دست کتاب های سنگینشو نگه داشته بود با دست دیگش به زحمت درو باز کرد و وارد خونه شد،در کمال تعجب خونه توی سکوت فرو رفته بود اما اون مطمئن بود الک الان خونست چون عادت نداره بعد کار بیرون بره!
اروم سمت اتاق الک قدم برداشت و بعد زدن تقه ای به در وارد شد ولی الک اونجا نبود،خواست بیخیال شه و به اتاق خودش بره ولی نیمه باز بودن در اتاق جیس توجه شو جلب کرد جلو رفت و اروم درو کامل باز کرد.الک روی تخت خوابش برده بود و رد اشکای خشک شده روی گونش نشون میداد دوباره خیلی گریه کرده!

ایزی اروم جلو رفت و با لبخند غمگینی پتو رو اروم روش کشید تا بیدارش نکنه توی این چند ماه اخیر کم پیش میومد که الک بتونه راحت بخوابه پس حالا که با ارامش خوابیده بود ایزی اصلا دلش نمیخواست بیدارش کنه!دستشو نوازش وار روی گونه الک کشید

ایزی:کاش میتونستم از غم توی سینت کم کنم...اما من نمیتونم تکیه گاهت باشم من نمیتونم مثل اون باشم
اشکاش اروم از چشماش پایین اومدن،به عکس جیس نگاه کرد
ایزی:میدونم که چقدر بدون اون تنهایی...منم دلم براش تنگ شده...ولی اون برنمیگرده الک...اون برای همیشه رفته...رفته
نمیخواست صدای گریش الک رو اذیت کنه پس سریع بلند شد و به اتاقش رفت،درو بست و همونجا پشت در اروم سر خورد و روی زمین نشست،زانوهاش رو بغل گرفت و از ته دلش برای نبودن جیس و تنهایی خودش و الک گریه کرد

ایزی:کاش بودی جیس...اگه بودی تمام رژای قرمز مورد علاقه و گرونم و بهت میدادم تا باهاشون الک رو ارایش کنی!...فقط کاش بودی!

Flashback

روی کاناپه نشسته بود و برنامه تلویزیونی مورد علاقش رو تماشا میکرد و پاپ کورن میخورد،برادر بزرگترش خواب بود و خداروشکر خبری از کوچیکه هم نبود پس ارامش عجیبی توی خونه بود!

الک:جیس میکشمت فاکر!
با صدای داد الک از جاش پرید و پاپ کورن هاش روی زمین ریخت،یک ثانیه بعد جیس با عجله و خنده از اتاق الک بیرون دویید و پشت سرش هم الک...اما چرا قیافش اینطوری بود؟پشت پلکاش ، روی گونه هاش و لبش قرمز بود!
ایزی:وات د فاک؟
الک دور تا دور خونه دنبال جیس میدویید و تهدیدش میکرد اما جیس فقط میخندید و سعی داشت فرار کنه

ایزی:یه لحظه وایسین!
با حرف ایزی هردوشون دست از دوییدن برداشتن و سر جاهاشون ایستادن
ایزی:جیس تو الکو ارایش کردی؟
جیس با خنده ای که سعی در کنترلش داشت سرشو به نشونه مثبت تکون داد،ایزی با قیافه شکاکی به جیس خیره شد
ایزی: با چی؟
جیس:اممم با این..
و رژ قرمز جدید ایزی رو که از قضا خیلی گرون هم بود بالا اورد
،چشمای ایزی گشاد شد و حس عصبانیت کل وجودشو کرد
ایزی:اونو تازه خریده بودم عوضییی خیلیم گرون بود!...بجای الک خودم میکشمت
و به دنبال حرفش خودش هم مثل الک به جون جیس افتاد و دنبابش دویید...

End of flashback

خاطرات گذشته مثل فیلم از جلوی چشماش رد میشدن،اونا یه تیم سه نفره قوی بودن ولی حالا؟یکیشون زیرخاک بود،یکیشون افسرده شده بود و حتی حمله پنیک هم میزد و مجبور بود قرص مصرف کنه،و یکیشون فقط داغون بود و سعی داشت با درس خوندن خودشو سرگرم کنه تا اتفاقات رو فراموش کنه اما اصلا موفق نبود!

Third prove [ All ]

هر ادمی توی یه مرحله از زندگیش میشکنه...
بعد رفتن کسی از زندگیش...
بعد از دست دادن یکی از عزیزاش...
بعد یه اتفاق خیلی بد که واسه خودش یا اشخاص مهم زندگیش میوفته و...

دقیقا مثل اونا...
مگنس بخاطر خودکشی مادرش جلوی چشماش به علاوه نفرت پدر و برادرش توی سن پنج سالگی شکسته بود...
الک فقط بیست و دو سالش بود و بخاطر از دست دادن برادرش مجبور به مصرف قرصای ارامش بخش بود...و یجوری تغییر کرده بود که حتی برای خودشم غریبه بود!
و ایزی هم بخاطر غم نبودن برادرش توی هجده سالگی به یه ادم دیگه تبدیل شده بود..

Ga verder met lezen

Dit interesseert je vast

22.5K 4.3K 20
[completed] "خلا درون" گروه،تونسته بود نوگيتسونه رو از بين ببره. يه ماجراي ديگه هم تموم شده بود. همه چيز به حالت اول برگشت. يعني...تقريبا... استايلز...
1.7K 270 10
همه چیز با بازی کوچیک احمقانه یه گروه تینیجر اسلیترینی تو شب کریسمس شروع شد، دریکوی جوان با خودش فکر کرد ، مگه بد ترین چیزی که میتونه براش اتفاق بیفت...
4.7K 1.2K 33
صفحه‌ای کم و بیش خالی بود نقاشی شد تکه تکه شد و گم شد پازلی وجود داشت تا کنار هم قرار بگیرند.. تا هر قسمت نقشی را بازی کنند که سازنده برای آنها رقم ز...
7.8K 2K 40
- گفتی اهل کجایی ؟ + پاکستان - و تحصیلاتت چی بود ؟ + طراحی داخلی - بهم بگو یه دانشجوی پاکستانی طراحی داخلی توی اشپزخونه الن دوکاس پلازا اتنه چه غل...