Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

136K 39.3K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍دو : يادم نمياد📍

3.3K 1K 299
By theNARIYAstoryteller

قبل شروع پارت دوم ... اگه پارت یک رو دوست داشتید و یادتون رفته ووت بدید همین الان وقتشه عزیزانم 😭😅♥️

بكهيون با تعجب از پشت ميزش بلند شد و به سمت پسر تازه وارد اومد .

_ تو همون اتوبو ...

چانيول كه هنوز بخاطر موقعيت شوكه بود و چشماش گردتر از هميشه بنظر ميرسيد ، تعظيمی كرد و جواب داد :
_ فكرشم نمی كردم كه ... اينجا ببينمتون .

بكهيون از تواضعی كه توى چانيول می ديد ، لذت می برد .

_ پس برای همين اون سوالو ازم توی اتوبوس پرسيدی ! منم فكرشو نمی كردم .

و بعد با لبخند بسمت مبل پشت چانيول اشاره كرد .
_ خوش اومدی . لطفا بشين .

چان بخاطر خوش برخوردی و خوش اخلاقی رييس جديدش واقعا ذوق كرده بود . تمام استرسی كه اين چند روز برای اين ملاقات كشيده بود توى همون ثانيه های اول ملاقاتشون از بين رفته بود . همش با خودش فكر ميكرد قراره كلی بترسه و نتونه از خجالت حتی يک كلمه جواب بده . فكر می كرد قراره آبروی جونميون رو ببره . ولی از وقتی وارد محيط اين شركت شده بود ، عاشق فضاش شده بود و شديدا دلش ميخواست همونجا كار كنه . حتی با خودش طی كرده بود كه اگه از رييس اينجا هم خوشش نيومد ، تحمل ميكنه اما رييس اينجا توی همين چند دقيقه ی اول كاملا رضايتشو جلب كرده بود . واقعا جونميون هميشه براش بهترين ها رو فراهم می كرد . چان دلش ميخواست الان ميونی پيشش بود تا محكم بغلش می كرد .

_ خب من بيون بكهيون سر دسته ی همه ی اين تشكيلات " Prive alliance " ام ! اينجا الكی تعدادمونو زياد و كم نميكنيم . متاسفانه يا خوشبختانه دستيار قبليم باردار شد و رفت مرخصی . من دنبال يه آدمی با همون مهارتا می گشتم . وقتی جونميون فهميد گفت دنبال هيچكی نگردم و خب الان تو اينجايی .

مكثی كرد و با ژست خاص آرنجش كه روی زانوهاش بود رو توی بغلش گره زد و پای راستش رو روی پای چپش گذاشت .

از نظر چان واقعا رييس جذابی گيرش اومده بود . كلا انگار ليست رفيق های جونميون مثل خودش پر از خوش قيافه ها بودن .

_ وقتی توی اتوبوس ازم اون سوالو پرسيدی واقعا برام جالب بود و الان كه جلوم نشستی جالب تر . همونجا يكى از مورد هايى كه برام اهميت داره برات تيک خورد . حالا اگه رزومه ای همراهت داری خوشحال ميشم ببينمش .

چان سرش رو به نشانه ی تاييد تكون داد . و پوشه ی صورتی رنگی كه توى دستش بود رو دو دستی تقديم رييس بيونش كرد . اون هميشه اعتماد به نفس داشت و ته دلش به رزومه ی كاريش افتخار ميكرد بهترين نمونه كارها رو توی پرونده اش ثبت كرده بود . ته دلش باور داشت اگه قرار باشه جايى كه ميره پارتی بازی نكنن بايد با سر قبولش كنن . اما در مقابل اين شركت و رييس همه چی تموم ، انگار همه چيز رو فراموش كرده بود و استرس داشت كه نكنه قبولش نكنن !

رييسش توی فكر داشت پروندشو ورق ميزد .
_ اوه تو همون PCY نويسنده مقاله ی جنجالی برای دوختن جيب های جادار اما كوچولويی .
چان با تواضع سرش رو خم كرد .
_ بله پارک چانيول هستم و PCY مخفف اسممه .

بكهيون سری تكون داد .
_ من واقعا اون مقاله رو دوست داشتم خيلى دقيق و خلاقانه بود ... پس تو همون شخصی ...

سرش رو تكون داد و باقی رزومه رو با دقت ورق زد . يه چيزى درست نبود . چان احساسش مي كرد . رييس بيون از وقتی رزومه ی چان رو باز كرده بود انگار ناراحت شده بود . اون نشاط و شادابی اوليه توی سرش نبود و حتی از لحن حرف زدنش هم ميتونست چانيول رو متوجه خودش بكنه . يعني نا اميدش كرده بود؟

_ واقعا جالبه . يولی ما خياط شده .

بعدش نفس عميقی كه بيشتر شبيه آه بود كشيد .

" يولی ما "؟ چانيول واقعا نمی دونست چرا مرد جوون روبروش يجورى صداش كرد كه انگار صد ساله ميشناسدش .

_ ببخشيد متوجه نشدم ؟

چان با قيافه ای كه واقعا شبيه علامت سوال شده بود ، پرسيد . بكهيون با يک دستش پرونده رو جلوش گذاشت .
_ منو يادت نمياد واقعا ؟
چان نامطمئن به بكهيون خيره شد .

_ يادت نيست ؟ بهم ميگفتی بیون چون؟ ميومدم بعد مدرسه ها دنبالت قایمکی با هم ميرفتيم ميگشتيم ؟ بابات فهميد و ديگه نتونستم ببينمت ! واقعا يادت نيست پارک چانيول ؟
چان هنوز مبهوت حرف هایی که رییس جدیدش می گفت بود .

_ دنيا خيلى كوچيكه ! تو خيلى بزرگ و خوش قيافه شدی برای همين نشناختمت . اما من فقط يكم پير تر شدم . واقعا ناراحت شدم منو يادت رفته . هر چند خيلي كوچيک بودی ...

جمله ی آخر رو با صدای آرومتر و لحن نا اميدانه تری گفت . چان سر درد خفیفی با شنيدن اين جملات گرفت . عصبی شدن باعث سردردش می شد . ناراحتيش روی صداش تاثير گذاشت .

_ متاسفم يادم نمياد ... شايد ... شايد منو با كس ديگه ای اشتباه گرفتيد .

سرش رو به نشانه ی احترام خم كرد .

بكهيون با خودش گفت " مگه چند تا پارک چانيول توی دنيا هست كه اسم باباش جونگسو باشه " اما خب به پسر روبروش چيزى نگفت . تقصير چان نبود كه فراموشش كرده بود . حقيقتش هم اين بود كه اون از اينكه چانيول اونو يادش نمياد ناراحت نشده بود . اون بيشتر از اينكه ميديد پسر جونگسو هيونگ مثل خودش خياط شده ناراحت بود . مگه همه ي اين فاصله ها بخاطر همين نيفتاده بود ؟

_ مهم نيست . رزومه ات كه عالی بود . بيا بريم شركتو نشونت بدم تا با فضای اينجا بيشتر آشنا بشی .

چان هنوزم ميتونست هاله ی نا امیدی رو كه دور رييسش رو گرفته بود احساس كنه . آروم و بی صدا مثل يه بچه ی مطيع پشت سر رييسش حركت كرد .

📌✂️📏

ييشينگ با عجله وارد شركت شد و برای كارمندا بجای سلام سر تكون می داد . پرونده ی گمرک بعضی از پارچه هايى كه از خارج ميخواستن وارد كنن رو جا گذاشته بود . بسرعت بسمت اتاقش رفت و پوشه ی مورد نظرشو برداشت . با عجله از اتاق خارج شد . توي راهروی خلوت تقريبا تند تند قدم بر ميداشت كه احساس كرد درِ يكي از اتاقا بازه . سرش رو برگردوند . درست حدس زده بود . در اتاق كار بكهيون بود . از روی ناخودآگاهش بسمت اتاق رفت اما از اونجایی كه در باز بود با ديدن آدمی كه كنار بكهيون ايستاده بود ، متوقف شد . اون احتمالا همون پسر تازه وارد بود . اون پسر ... دوست پسرِ عشقش بود .

(( ییشينگ عشقش رو محكم از پشت بغل كرده بود . هر دوشون به پهلو خوابيده بودن و عشقش از پشت بهش چسبيده بود . حس بی نظير و هيجان انگيزی همه ی وجودش رو گرفته بود اما چيزى از آرامشش كم نمی كرد . برای همين معتاد اين كار بود . معتاد اين بود كه عشق زيباش توی بغلش باشه ، مثل يه تدی بِرِ نرمالو و تو بغلی .

_ جونی ؟

عشقش مثل يه گربه كوچولو خودشو توی بغلش تكون داد.

_ همم..

_ اگه يروزی قرار باشه با يكى بغير من باشی ... اون چی داره كه من ندارم؟

عشقش توی بغلش چرخيد تا صورتاشون روبروی هم باشن .

_ اين اتفاق نميفته ديوونه . چطور ممكنه يكى بهتر از تو برای من باشه؟

لب های پسر كوچيكتر به لب های ييشينگ خيلى نرم كشيده شد . پسر كوچكتر سرشو عقب برد .

_ ولی اگه بيفته ... بايد قدش از من كوتاهتر باشه . اونوقت مثل تو نميتونه پز قدشو بهم بده .

بعدش زبونش رو يه كوچولو برای مثلا حرص در آوردنش، در آورد . اما ييشينگ زبل تر از اون بود و بلافاصله زبون جونميون رو توی حصار لب هاش زندونی كرد . ))

_ زير قولت زدی ميونی ... اين از منم بلند تره ...

دستشو روی قلبش كه احساس ميكرد مچاله شده گذاشت و اونجا رو سريع ترک كرد .

📌✂️📏

_ اينجا آخرين جايیِ كه بايد باهاش آشنا بشی . و مهم ترين ! اينجا اتاق كار و فكر من و دستيارمه . يعنی از امروز ميشه مال من و تو . سعی كردم همه چی توش بزارم اما اگه كم و كسری ای بود به من يا منشی بگو .

واقعا اتاق قشنگی بود . برخلاف اكثر اتاق كار های خياط ها كه پر از خورد پارچه و نخ و آشفتگيه ، اين اتاق مرتب و منظم بود . ظاهرا رييسش مثل خودش توی آشفتگی نميتونست كار كنه .

بكهيون ميتونست ذوق و اشتياق و از چشمای پسر روبروش بخونه . چانيول واقعا بزرگ شده بود . برای خودش مردی شده بود . آخرين خاطره ای كه بكهيون ازش داشت به موقعی بر ميگشت كه چان تپل و كوچولو بود . آخرين باری كه لپ های نرم يولی رو بوسيده بود ، سيزده سال پيش بود . زمان واقعا بی رحم بود . چان اونو يادش نميومد و اين بيشتر اونو ياد تنهايياش می انداخت .

چانيول با ديدن لباس نيمه كامل تن مانكن ذوق زده بسمتش حركت كرد .

_ واوووو چه زيباست .

سرش رو بسمت رييسش برگردوند .

_ اين لباسو برای يه خانم قد كوتاه ميدوزين ؟ حتما دوست داره كشيده بنظر بياد اما پاهای كوتاهی داره .

بدون اينكه منتظر جواب باشه سرش رو برگردوند تا دوباره اثر هنری روبروشو نگاه كنه . بنظرش طرح اون لباس خيلى هوشمندانه بود .

_ درسته . واقعا كارت درسته .

بكهيون لبخند كمرنگى زد . چشمای پاپی شكل چان عين وقتایی بود كه جونگسو هيونگ ميخواست از نوناش چيزى بخواد . بخوبی يادش بود .

_ دلت ميخواد اون نگينا رو به لباس وصل كنی ؟ طرحش روی ميزه .

چان برگشت و با هيجان اشتياق خودشو برای اينكار اعلام كرد و بسمت ميز رفت تا الگو رو ببينه و وسايل مورد نيازشو برداره .

گرمش شده بود پس ژاكتشو در اورد و روی ميز گذاشت. و دو تا دكمه ی اول لباسشو باز كرد .

_ همين قدر نگين مونده ؟

_ نه بقيش توی كشوی ...

بكهيون با ديدن گردن چان كه با يقه ی بازش بيشتر توی چشمش بود ، خشكش زد .

_ اين ...

اخمی كرد و نزديكتر شد .

_ اگه منو يادت نمياد پس اين چيه ؟

📌✂️📏

روی نیمکت دنجی که توی پارک بیشتر از همه ی نیمکت ها به چشم میومد نشست. بوی قهوه مثل همیشه میتونست مستش کنه. نمیدونست چطور آرامش توی رگهاش تزریق میشد،  اونم وقتی فقط لیوان کاغذیِ  قهوه ی داغ رو نزدیک بینیش می کرد تا بو بکشه.

لبخند سردی زد.  لبخندی که انگار مایع داغ قهوه ای رنگ توی دستش رو هم خنک کرد.  چرا همه چیز اونو یادِ اون شخص مینداخت؟

چرا نمی تونست دست از خاطراتش برداره؟ چرا همه چیو باید اونقدر جدی می گرفت که الان مجبور باشه انقدر سخت بی خیالش بشه؟

کاش فقط چانیول اینجا بود. چانیول تنها کسی بود که وقتی  سرشو روی شونه هاش میذاشت و موهاش رو نوازش می کرد و دم گوشش فقط حرف های محبت آمیز میزد،  قلبش آروم می شد. نه فقط حرف زدن،  اون پسر حتی نفس های پر سر و صداش هم آرامش بخش بود.
حضور چانیول توی زندگیش،  خنده هاش،  معصومیتش و انرژی ای که از ساطع میشد،  همه و همه تنها دلایلی بودن که تونست زندگی  کردن رو تحمل بکنه.

بعد ییشینگ،  واقعا هر روز و هر شب به تموم کردن عمرش بدون  اجازه ی خدا فکر می کرد و دلش میخواست زودتر از تقدیری که براش نوشته شده،  بمیره. 
انگار فرشته ی نگهبانش این دفعه دلش براش سوخته بود و چانیول رو براش فرستاده بود.
چانیول مثل یک نعمت بود. جونمیون همیشه نسبت به چانیول عذاب وجدان داشت.  خودش میدونست که به اندازه ای که اون بهش محبت میکنه و عشق می ورزه،  خودش اینکارو نمی کنه. عمدی نبود.  دلش میخواست اما نمی تونست.  چون هنوز نتونسته بود کسیکه کل بود و نبودش رو وابسته به خودش کرده بود رو فراموش کنه.

جرعه ای از قهوه ای که  واقعا خنک شده بود،  نوشید.  گوشیش رو از توی جیبش در آورد.

نوتیفیکیشن توییتر بود.  صفحه رو کشید. 

' Sheep.Lay91 '
[ Zire Gholesh zad. Az mnm boland tare,  ch berese b khodesh!  ]

نفس عمیقی کشید.  اشک چشم هاش رو پوشونده بود. اون پسره ی خنگ... "حتما چانیول رو امروز توی شرکت دیده"  زیر لب زمزمه کرد.
رنگ هوای پاریس بیشتر باعث میشد تا دلش گریه کردن بخواد. پاریس رو خیلی دوست داشت اما حس غربت می کرد.  این سفر کاری به اندازه ی کافی اعصابشو خسته  و خودشو ضعیف تر کرده بود.  حالا با دیدن این توییت دلش میخواست فریاد بزنه.

ییشینگ خبر نداشت که جونمیون این اکانتش رو داره و جونمیون هم با اکانت رسمی خودش این آیدی رو فالو نکرده بود.

اما باز هم چیزی از عصبانیت جونمیون کم نمی کرد. بنظر جونمیون کسی که توی رابطشون عقب نشینی کرده بود،  ییشینگ بود. پس حق هیچ اعتراضی نداشت.  چون خودش هم زیر قولاش زده بود.

(( به سختی سرش رو  عقب کشید.

_ دیوانه،  زبونمو کندی.

ییشینگ خنده ی جذاب و مردونه ای کرد.

_ خودت در اختیارم گذاشتیشون.

جونمیون چشم غره ای رفت و فقط برای اینکه خودش رو بیشتر براش لوس بکنه،  با ناز پشتش رو به ییشینگی کرد که توی آغوشش لم داده بود.

خنده ی نخودی ییشینگ بهمراه نفس هاش گوشش رو بوسید و بلافاصله توی بغلش چلونده شد!

گونه هاش روی بازوی لطیف و برهنه ی ییشینگ بود. سرش رو کمی چرخوند تا لب هاش بازوهای برهنه اش رو لمس کنن.

_ تو چی؟  اگه من نباشم.... اون چی داره که من ندارم؟ 

جمله اش رو در حالی گفت که لب هاش همزمان روی پوست لطیف ییشینگ کشیده میشدن.  انگار با ادا کردن هر کدوم از اون کلمات بوسه ای  به بازوش می زد.
دست های ییشینگ محکمتر از قبل اون رو بخودش چسبوندن.

_ بهش فکر هم نمی کنم.  برای بدون تو بودن برنامه ای ندارم.

و با لب های خیس و داغش، بوسه ای به گردن نرم و سفید میون زد. ))

📌✂📏

با دستاش پلاک گردنبند چان رو آروم لمس كرد . چان بی اختيار با دستاش مچ ظریف بكهيون رو گرفت .

_ اين ؟ گردنبند شانس منه هميشه پيشم بوده !

بک خنده ی كمرنگى كرد .

_ اينو من بهت داده بودم يوليا ! واقعا منو يادت نيست ؟

📌 ✂📏

Continue Reading

You'll Also Like

67.5K 18.3K 43
[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین...
75.9K 8.5K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
7.4K 2K 54
_چرا اسم کلاب شد موتورسواران ماه؟ +چون اون عاشق موتورسواری زیر نور ماه بود. _تو چی؟تو هم موتورسواری زیر نور ماه رو دوست داری؟ +نه! _چرا دوست نداری؟ +...
14.5K 3.4K 33
+تو اگه جای سیژوی بودی انتخابت چی بود؟! وی ووشیان لبخند زد. _پس یشم لان خواستار توجه.. لانگوانگجی تارهای سپید پسر را از مقابل چشمانش کنار زد. +لان یه...