C A S I N O [Z.S]

Por xPinkLightx

7.6K 864 575

Just luv me,just trust me...yesterday was over...forever! -بسه ديگه هري،الان ميان. +باشه بخند.فقط يه عكس ديگه... Mais

"Preface"
Ep 01
Ep 02
Ep 03
Ep 04
Ep 05
Ep 06
"READ ME"
Ep 08

Ep 07

471 65 27
Por xPinkLightx

Flashback



توضيحات لازم:
[ اين فلش مربوط به بعد از به وجود اومدن رابطه ي هري و زين هست.همينطور دوران مدرسه اون دوتا.اما رابطه اي كه كسي به نظر ازش خبر نداره  و اينكه زين و هري توي يه مدرسه درس نميخونن]

-زينننننن...بيدار شو.مدرسه ت دير ميشه.
اين صداي مارتا بود كه از طبقه ي پايين داد ميزد كه زينو بيدار كنه و صبحونه بخوره مبادا مدرسه ش دير بشه.
اما امان از زيني كه بيدار بود و جواب نامادري مهربونشو نميداد.
از روي تختش بلند شد و رو تختيشو انداخت و سمت كتاب خونه ش رفت و كتاباي لازم براي كلاس ساعت ٨ رو برداشت و توي كيفش گذاشت.
يكي از دفتر هاش از دستش افتاد.با كلافگي روي زانوهاش نشست و خواست دفترشو برداره كه چشمش به پاكت هاي كرمي رنگي افتاد كه طي چند ماه پيش براش ارسال شده بود.
پاكت هايي پر از عكس هاي پولارويد.
نگران شد.مثل هميشه.كشوي كنار تختشو باز كرد و يه مشت قرص برداشت و با يه ليوان اب خورد.
دفتر رو توي كيفش گذاشت و اماده شد و سريع از اتاقش بيرون اومد.
از پله ها كه پايين مي اومد صداي صحبتاي مارتا و باباشو ميشنيد
توجهي نكرد صبحانه نخورده از خونه ي لوكسشون بيرون زد و سوار ماشينش شد.

به مدرسه رسيد.
ترمز دستي رو كشيد.ماشينو خاموش كرد
گوشيش رو برداشت و دوباره متن پيامي كه واسش اس ام اس شده بود رو خوند.

[بسته م ب دستت رسيد زين؟از عكساي جديدت خوشت اومد؟ميخواي عكاست رو ببيني؟بهتره كه شهامتشو داشته باشي و تنها بدون اون دوست پسر الدنگت امروز ساعت ٩:٣٠صبح بياي رختكن پسرا.تنها نياي فاتحه ت خوندس
...]

نفسش تندتر شد.
دوباره سمعك گوشش نويز زد.
دستشو روي گوشش گذاشت و اخم كرد و چشماشو بست.
بايد به هري ميگفت؟
شايد هري از اين قضيه برداشت ديگه اي ميكرد؟

از ماشين پياده شد و كوله شو كولش انداخت و وارد مدرسه شد.

بعد از اينكه كلاس اولش تموم ش ساعت به ٩:٣٠ رسيده بود و بايد خودشو به رختكن ميرسوند.

ميترسيد؟
چرا بايد ميترسيد وقتي كاري نكرده بود.
اون حتي ازارش به يه مورچه هم نميرسيد چه برسه به يه ادم.

كوله شو محكم گرفته بود و عينكشو فشار داد سمت بينيش و سالن مدرسه رو با قدم هاي ارومي پشت سر ميگذاشت.

به رختكن پسرا رسيد.
دستش رو روي دستگيره ي در گذاشت و وارد شد.

با صداي نسبتا لرزوني گفت
-سلاااام.كسي اينجا نيست؟

ثانيه اي نگذشت كه دوتا دست روي دهنش حس كرد
چشماشو از ترس بست.

+زين ماليك اينجاس.
صداي ناآشنايي شنيد.

سعي كرد خودشو از دستاي اون پسر ازاد كنه
تقلا كرد كه خودشو ازاد كنه اما نميتونست.

پسر بهش اجازه نميداد
چشماشو باز كرد و با خفگي داد ميزد اما پسر فقط هيسسس ميگفت
از سايه اي كه از پسر جلوش افتاده بود تشخيص داد كه اون خيلي بلندقد بايد باشه.

+خوب ب حرفام گوش كن.مطمئن باش دوبار تكرارش نميكنم.
فردا ساعت 9صبح 10هزاردلار ب حسابم واريز ميكني.
ميدوني چرا ميگم واريز ميكني؟تا باباجونت بفهمه از پولاش برداشتي.اگه واريز نكني خودت ميدوني چيكار ميكنم.
عكساي بهتري از خودت و دوست پسرت براي بابات ميفرستم.توكه نميخاي اين اتاق بيوفته.

الانم دستمو برميدارم نه حق داري برگردي نه داد بزني.
متوجهي؟؟؟يا نه؟

زين سرشو چندبار تكون داد.
پسر دستشو برداشت و يك قدم عقب رفت
زين نفس عميقي كشيد و گفت
-تو....ت...تو...كي هستي...م...م...منو چ...چطوري ميش...ششناسي؟

+تو منو نميشناسي نابغه.ولي همه كازينوهاي باباتو ميشناسن.پيدا كردنت كار سختي نيست.

الانم از در روبه روت سريع برو بيرون.
فكر نكن باهوش بازي دراري.اگه عكس جديد نميخواي اين بازيو سريع به نفع جفتمون تموم كن.

(ادامه داره)

چند روز بعد

زنگ كلاس ب صدا درومد.

-اميدوارم تعطيلات خوبي داشته باشين.
بچه هاي المپيادي حسابي درس بخونين.
معلم هندسه در حاليكه داشت با دانش اموزاي سال اخريش خدافظي ميكرد توجهشو يكي از دانش اموزاش توجه كرد ك باعث شد حرفشو بخوره.

-اوه...زين.خداي من اون پسر خوابيده.
زين سرشو روي كتاباي قطور درسيش ك روي  ميز بود گذاشته بود و بنظر خواب ميرسيد.

استاد درس هندسه بعد از اينكه همه ي بچه ها با سرعت كلاسو ترك كردن سمت ميز زين رفت و دستشو ب ارومي روي شونه ي زين كشيد و گفت
-پسر...هي زين.

زين هيچ واكنشي از خودش نميداد.
استاد درس هندسه فكر ميكرد ك شايد خواب اين پسر عميق باشه.
نيروي وارده به شونه ي پسر جوان رو بيشتر كرد و اونو كمي تكون داد
اما زين دوباره واكنشي نداد.

معلم اين بار ترسيد و زينو محكم تكون داد و صورتشو روي دستش گرفت و به مژه هاي پرپشت و اما صورت رنگ پريده ي پسر نگاهي انداخت و ترسيد.
فرياد زد و سريع كلاسو ترك كرد.

چند دقيقه بعد صداي امبولانس به گوش ميرسيد و حياط مدرسه شلوغ شد.
اكثر بچه ها مدرسه رو ترك كرده بود اما هنوز عده اي به چشم ميخوردن و باهم پچ پچ ميكردن.

سه چهارنفري با لباس هاي سفيد از امبولانس پياده شدن و زين رو با خودشون بردن.
زين هنوزم بي هوش بود.معلوم نبود ك چ بلايي سر پسرك جوون بيچاره اومده.

مدير مدرسه از روي وظيفه ب خانواده ي زين اطلاع داده بود.

پليس هم خبر كرده بودن.چون پدر زين از مدرسه بخاطر كم توجهي شكايت كرده بود.
معلم مدرسه با پدر زين صحبت كرده بود ك زين طي چند روز اخير هميشه دير سركلاس حاضر ميشده و اغلب كلافه بوده و زود از كلاس بيرون ميرفته يا كه از بي خوابي خوابش ميبرده.

اين حرفا كوين رو بشدت نگران و عصبي كرده بود ك باعث شد از مدرسه شكايت كنه.

زين توي بيمارستان بستري شد و ب بخش ويژه منتقل شد!
با صحبت هايي ك مارتا و كوين با پزشك معالج زين داشتن دستگيرشون شد ك زين خودسرانه نوعي دارو ارامبخش رو مدت طولاني داره مصرف ميكنه و از همه مهم تر اثر كبودي ها و زخم هاي زيادي روي بدنش ديده شده.الانم فعلا بي هوشه و احتمال به هوش اومدنش كم نيست.
مارتا و كوين از كم توجهي شون ب وضعيت بسيار ناراحت بودن و باهم اروم حرف ميزدن.

كوين بعد از وضع شكايت نامه از مدرسه از اداره ي پليس خارج شد و سوار ماشين گرون قيمتش شد و راهي بيمارستان شد.

*
كلاس تاريخ تنها چيزي بود ك باعث ميشد هري كلافه بشه.
گوشيش رو از توي جيب جين تنگش بيرون اورد و زير ميز گرفت و با زين تماس گرفت
از صبح چندباري با زين تماس گرفته بود اما اون در دسترس نبود.
بعد از اينكه كلاسش تموم شد بي معطلي از كلاس زد بيرون و سوار ماشينش شد و رفت ب مدرسه ي زين.
اما مدرسه انگار تعطيل بود واز مرد پيري ك توي محوطه ي مدرسه مي چرخيد سوالي پرسيد

-اقا ببخشيد.كلاسا تموم شدن؟

مرد پير برگشت و گفت
+اره.خيلي وقته.امروز روز عجيبي بود.

هري دستاشو توي جيبش گذاشت و سعي كرد از سرماي برف به خودش نلرزعه.بيني شو خودسرانه بالاكشيد و چشماشو از سرما و سوز برف ريز كرد و گفت
-منظورتون چيه؟

مرد پير خم شد و  استار باكس روي زمينو برداشت و توي سطل زباله انداخت و گفت
+امروز اون پسر المپيادي  رو بي هوش بردن بيمارستان.
هري ب محض شنيدن عبارت"پسر المپيادي"چشماشو باز كرد و حرف زدنش باعث شد ك حجم عظيمي از بخار دهنش خارج بشه

-كي؟كدوم پسر؟اسمش چيه؟

+زين...(نگاهي ب اطراف كرد ادامه داد)...
+فكر ميكنم زين بود!آره.

هري پاهاش شروع به لرزيدن كرد و دستشو توي موهاش ك توي صورتش ريخته بود كشيد و با لكنت گفت

-ز..ز..ز..زين م...ما...ما..ماليك.؟

مردپير خونسردانه پاسخ داد
-اوهوم.اونو به بيمارستان مركزي بردن.
بعد از اتمام حرفش جاروشو ك روي زمين افتاده بود رو برداشت و اروم قدم برداشت و رفت.
هري سريع سوويچشو از توي جيبش برداشت و ماشينشو روشن كرد و پرگاز راه افتاد.

جلوي بيمارستان پارك كرد
سرشو روي فرمون گذاشت و تندتند نفس ميكشيد
اما مردد بود ك ميتونه وارد بيمارستان بشه يا نه.
اگه داخل ميرفت بايد خودشو چي معرفي ميكرد؟
يه دوست؟بهترين دوست؟
اوه كامان من.همه ميدونستن ك زين بهترين دوستي نداره.
يه هم المپيادي؟
اوه نه.اگه كسي از مدرسه اونجا باشه چي؟
دوست پسر؟
هه هري تو اينكارو نبايد بكني.
سرشو از روي فرمون برداشت و
از ماشين پياده شد و سر و روشو مرتب كرد و نفسشو بيرون داد و پاشو وارد قلمروي كوين ماليك كرد.
بايد بلاخره باهاش روبه رو ميشد.
خداخدا ميكرد ك اون اينجا نباشه.
به پذيرش رسيد و گفت
-سلام خانوم.ممكنه بگين ك زين ماليك كدوم بخشه؟

+وقت ملاقات تموم شده.

-خواهش ميكنم.فقط از پشت شيشه ميبينمش.

زن با نارضايتي انگشت هاشو روي كيبورد گذاشت و اسمشو سرچ كرد.

+ايشون توي بخش ويژه هستن.

هري نگران تر شد.
اطرافشو نگاه كرد و با صداي زير گفت
-ميشه بگين ك چرا اونو اوردن بيمارستان؟

زن دوباره نگاه تاسف باري ب مرد جوان خوش چهره ي روبه روش انداخت و گفت
+عوارض داروي مصرفي.بي هوش شدن

-چي؟
هري اخم كرد و صداشو كمي بالا برد.

زن ديگه جوابي نداد و از پشت ميز بلند شد و رفت

ميخواست فحش بده...حتي دهنشم باز كرد اما...
اما  نااميدانه اطرافو نگاهي انداخت و دست راستشو كمرش گذاشت و با دست ديگه ش موهاشو بالا زد و سرشو گرفت و زير لبي گفت
-كجايي پسر؟چرا كارت به. اينجا كشيد؟
جلو رفت و از پرستار مردي ك درحال عبور بود پرسيد و بخش ويژه رو پيدا كرد.

جلوي اسانسور ايستاد ك سوار شه اما سرشو ك بالا اورد مرد سياه پوشي رو ديد ك داره با تلفن خيلي جدي مكالمه ميكنه و از اسانسور پياده ميشه.
اوه...اون كوين پدر زينه.
هري سريع كنار رفت ك ديده نشه.
همينطور ك زين گفت پدرش به شدت جدي و پرجذبه س.و البته خوش چهره.

هري از ترس احساس كرد ك قلبش نميزنه.
بعد از اينكه از رفتن كوين مطمئن شد سوار اسانسور شد و خودشو با طبقه ي مورد نظرش رسوند.

سريع قدم برميداشت و خودشو ب بخش رسوند.
اما اونجا پر از پليس و ادم بود.
با همون سرعتي ك داشت قدم روب جلو ميداشت سريع عقب گرد كرد و با سرعت از اونجا دور شد.

پايان فلش بك.

-١٧٣٠
سلام دوستان
بابت تاخيرم معذرت ميخوام
شرايطم اصن اوكي نيست و حالم خوب نيس.اميدوارم درك كنين.
اميدوارم از اين پارت خوشتون اومده باشه.
داستان داره كم كم مشخص ميشه
پارتاي بعدي هيجانش بيشتره.پس لطفا ووت و كامنت يادتون نره.
پارت بعد 40ووت🌹
پيشاپيش سال نو همگي مبارك باشه!دوستون دارم❤️

Continuar a ler

Também vai Gostar

77K 9.5K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
15.3K 3.7K 15
➳ JK Marry Me درحال آپ ✍🏻 قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانه‌ی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربی...
10.2K 4.6K 29
Fan fiction: 𝐅𝐀𝐔𝐋𝐓 Genre; 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞(𝐬𝐦𝐮𝐭)/ 𝐟𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲/.. Couple; 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧 برای آشنایی با داستان "حرف دل" رو بخونید ♡ لبانش ب...
31.2K 7.7K 46
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...