BARCODE [VKOOK/YOONMIN]

By kimsevil

196K 29.7K 4K

‌๛ ғᴀɴ ғɪᴄ 「 Bᴀʀᴄᴏᴅᴇ 」 • بارکد ~ Complete • کاپلی° ویکوک - یونمین • ژانر : عاشقانه | روزمره | نقد اجتماعی | ا... More

مقدمه
فصل اول: تو تنها کسی نیستی که ناراحته part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
فصل دوم: هیچ چیز تا ابد پابرجا نیست part 24
part 25
part 26
part 27
part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33
part 34
part 35
part 36
part 37
part 38
part 39
part 40
part 41
part 42فصل سوم:آخرین سیگار...خاص ترینشونه
part 43
part 44
part 45
part 46
part 47
part 49
After...
Chapter 2

part 48

3K 506 140
By kimsevil


"جانگ کوک"



صدای قرچ قرچ بخاری قدیمی اتاق نمیذاشت بخوابم. هنوز هوا کامل روشن نشده بود. میخواستم دنبال شوگا برم ولی واقعا توانش رو نداشتم. پاهام از خستگی میلرزید. دل شوره ی عجیبی داشتم. تهیونگ رو به زور به یک متل کهنه بردم و ته مونده پولم رو که از جیمین قرض گرفته بودم رو برای یکی دو شب به رییس متل که پیرمرد مستی بود دادم. بهم قول داده بود کاری نکنه ولی خب هیچوقت اونجوری ندیده بودمش. اصلا بهش اطمینانی نبود. اگر بلایی سر خودش یا شوگا بیاره؟


کلافه روی تخت نشستم و موهام رو لای انگشتام فشار دادم. بدنم مثل سرم درد میکرد. حس میکردم بعد از هر حرکتی میتونم صدای کشیده شدن استخونام روی هم رو بشنوم...یک هفته ای شده بود که تزریق نکرده بودم.


با روشن شدن صفحه ی موبایل به خودم اومدم. تهیونگ بود.


سریع برش داشتم.


-الو؟


-تفنگی که تو کمد قایم کردی رو تا ده دقیقه دیگه میاری کلاب میو میو!


گیج به کمد رو به روم خیره شدم.


-چی میگی تو؟ متلی؟


-اونروز که رییس دستم رو از وسط جر داد تو اون تفنگ رو با خودت برداشتی! چند وقت پیش تو کمد دیدمش. همین الان...


سریع حرفش رو قطع کردم:


-نمیارم! تو گفتی هیچ کاری نمیکنی!


با عصبانیت داد کشید:


-کوکی! برو اون تفنگ کوفتی رو بردار و لباسای خودت و من رو جمع کن. همین الان از خونه ی اون حروم زاده بیا بیرون! تو کلاب منتظرتم.


با شنیدن صدای بوق ممتد دادی کشیدم و مشتی به تخت زدم. چرا منو تو همچین موقعیتی میذاشت. داشتم ازش میترسیدم. باید چیکار میکردم؟ نمیتونستم شوگا رو تنها بذارم... اصلا به فرض اینکه چاقو هم زیر گردن جونگمین گذاشته باشه، بازم هممون شبیه همیم! شوگا توی این مدت یکی از مهمترین حامیای من بود. من نمیخواستم ترکش کنم. اونم وقتی صبح حالش رو دیدم....اون داغون بود.


با دستای لرزونم دوباره شمارش رو گرفتم. باید تلاشمو برای منصرف کردنش میکردم.


-من نمیام تهیونگ...این اشتباهه!


غرید:


-اگه الان نیای و پشتمو نگیری دیگه نمیشناسمت! میدونی که الان از همیشه جدی ترم!


با حرص فحشی دادم و داد زدم:


-لعنتی چی داری میگی؟ تو الان عصبی ای... میخوای با اون تفنگ کوفتی چیکار کنی؟


-سریع بیا وگرنه دیگه خبری از سرنگ هم نیست!


*****


مقابل آینه ی کثیف و پر از لکه ایستادم. زخم ها بالغ تر نشونم میداد. سرم رو زیر شیر آب بردم و با آب یخ مو ها و صورتم رو شستم.


-سگ ولگرد... بازم قراره خونه عوض کنی!


با آستین سوییشرتم صورتم رو خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم. به تلویزیونی که بر خلاف همیشه چند روزی خاموش بود خیره شدم. یاد دعوا های مسخره ی شوگا و مایا سر کنترل تلویزیون افتادم. اینکه جین غیر مستقیم با مایا لاس میزد و مایا هیچوقت متوجه نمیشد...یاد نامجون ترسناکی که با تهیونگ سر صندلی دعوا میکرد. جیمینی که چند روزی روی این کاناپه ها به خواب رفته بود! اینجا خونه ی من بود...


-عوضی! بازم داری یکی رو تنها میذاری.


بی توجه به جی هوپی که بد دهن شده بود و پشت سرم راه میومد، به داخل اتاق خالی شوگا سرک کشیدم.طبق معمول بوی الکل و سیگار میداد. قوطی های قرص خوابی که تنها چند روز بود از وجودشون با خبر شده بودم روی تخت افتاده بودن و تخت مثل همیشه بهم ریخته بود.


-جیمین بچه ی احساسی ایه! نمیتونه از کسی کینه به دل بگیره...جیمین شوگا رو میبخشه و تنهاش نمیذاره.


سعی احمقانه ای در قانع کردن خودم و جی هوپ داشتم. در هر صورت من وسط تهیونگ و شوگا مونده بودم و صد البته تهیونگ بیشتر از شوگا بهم نیاز داشت...و همینطور من به اون.


-تو رقت انگیزی!


پوزخندی زدم و کوله ی سیاه رنگمو که موقع ورود به این خونه به دوش کشیده بودم رو حالا برای خارج شدن از خونه روی دوشم انداختم.


منو ببخش هیونگ...


اون روزی میاد که با تهیونگ برمیگردیم تو این خونه و همدیگه رو میبخشیم.


به آسمون خیره شدم.


من و دوستام لیاقت اون روز رو داریم...روزی بدون نگرانی بدون غم بدون گریه و درد... من و دوستام به اون روز نیاز داریم...


انتظار داشتم جی هوپ دنبالم راه بیوفته ولی اون با تلخندی روی تک پله ی ورودی خونه نشست و دستش رو به علامت خداحافظی تکون داد.


-تو حتی یک توهم رو هم نمیتونی کنار خودت داشته باشی بدبخت.


لرزه ی بدی به تنم افتاد. دلم میخواست حداقل اون بیاد... عصبی نزدیکش شدم و یقش رو چنگ زدم و بر خلاف خواسته ی واقعیم داد زدم:


-لعنتی بهم بگو تو کی هستی! دست از سرم بردار...ولم کن! دیگه نمیخوام ببینمت!


ابرویی بالا انداخت و دستام رو از خودش جدا کرد.


-همون روز اول گفتم من امیدتم...قرارم نیست دیگه باهات بیام! پس راحت باش.


دستاش رو به دو طرف باز کرد.


-دستمو هم از سرت برداشتم طفلک...خودتو دیدی؟


نگاه عصبی و اشکیم رو به لباسام دادم.


-تو دیگه امیدی نداری... دیگه من رو نداری! راحت برو و بدون ترس هرکار دوست داری بکن!


بعد هم بلند شد و بر خلاف مسیر من قدم برداشت و در چند ثانیه ناپدید شد. گیج و ترسیده بطرف ایستگاه دویدم. دیگه هیچی مهم نبود فقط تهیونگ رو نیاز داشتم.


روی صندلی کهنه و یخ زده ی ایستگاه نشستم و دستمو توی جیبم بردم. اضطراب شدید باعث دل دردم شده بود.


باید با جیوو حرف میزدم.نمیدونستم تا یکی دو ساعته دیگه چی میشه ولی بعد از اون دلم میخواست مامانمو ببینم.


-الو کوکی؟


لبای خشکمو خیس کردم و زمزمه کردم:


-چند ساعت دیگه میتونی بیای ایستگاه مترو؟


صداش مبهم بود.


-مترو؟ برای چی؟


به صندلی تکیه دادم و به بخاری که از دهنم توی هوا پخش میشد خیره شدم.


-بریم مامانو ببینیم...دلم براش...


-نه نه بندازش یک روز دیگه...من امروز خونم رو عوض کردم!


ابرو هامو بهم نزدیک کردم.


-چی؟ کجا؟ کی بهت خونه داده؟


بعد از چند ثانیه سکوت به حرف اومد.


-اون مرده...میانگ! همون که اوندفعه بهم مواد داده بود.


گیج زمزمه کردم:


-چرا بهت خونه داد؟ تو ... تو میخوای خونه ی اون زندگی کنی؟ جیوو...


-کوکی من باید برم... هنوز وسایلمو جمع و جور نکردم. بعدا مامانو ببینیم! فعلا!


برای ده یا بیست ثانیه به بوق ممتد موبایل گوش کردم.


اون دوباره رفت!


باید با چنگ و دندون نگهش میداشتم...تهیونگ رو! و حالا هیچکس دیگه مهم نبود...


*****


با دیدنش که کنار در کلاب ایستاده بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود سرعتمو بیشتر کردم.


-وی!


چشماشو سریع باز کرد و بطرفم قدم برداشت. کوله رو قبل از اینکه بهش بدم از دستم کشید.


-تو اینه؟


مردد سر تکون دادم و زمزمه کردم:


-چیکار میخوای بکنی؟


وقتی به طرز ناشیانه ای زیپ کوله رو کشید و وقتی مطمئن شد تفنگ سر جاشه نفسش رو با صدا بیرون داد و دستش رو پشتم گذاشت و بغلم کرد.


-مرسی مرسی که اومدی...


بهت زده از این تغییر جو یهویی سرفه ای کردم و ازش جدا شدم.


-تو هم میای؟


تفنگ رو توی جیب کاپشنش فرو برد و کوله رو تو بغلم انداخت. جعبه سیگارش رو در آورد.


-کجا؟ تهیونگ حداقل بگو هدفت کیه؟


بعد از اینکه سیگار خودش رو آتیش زد سیگار دیگه ای به لبای بستم فشار داد و با فندکش روشن کرد.


-رییس! زندگی من اگر دلیلی داشته باشه فقط کشتن اون پست فطرته!


خشکم زد. سیگار رو از لای لبام برداشتم و بازوش رو چنگ زدم.


-نکن! خواهش میکنم تهیونگ! اون میکشتت بعدش...


انگشتش رو روی لبم گذاشت.


-بسه! من باید اینکارو انجام بدم....اون قاتل جونگمینه... اگه اونو نکشم....اگر....


درمونده به بازو هام چنگ زد.


-من دارم دیوونه میشم کوکی!


در سکوت به چشمای پر شده از اشکش خیره شدم. اون واقعا شکسته بود.


سر تکون دادم و دستامو پایین بردم و انگشتامو لای انگشتاش قفل کردم.


-میام.


لبخند الکی ای زد و با انگشتاش محکم تر دستمو گرفت.


نمیدونستم درست چیه...دروغ میگن که همه ی آدما بعد از چهارده پونزده سالگی خوب و بد رو از هم تشخیص میدن.


من نمیدادم ... گیج بودم و قلب و مغزم دائما درگیر و سر درگم بود. چند روزی بود که فقط گذاشته بودم زمان بگذره...بدون فکر، بدون فکر...


بدون هیچ مشکلی وارد ویلا شدیم. همه تهیونگ رو میشناختن و حتی بعضی ها بهش تعظیم میکردن. اصلا امکان نداشت بتونیم بعد از کشتن رییس از بین اینهمه آدم فرار کنیم!


یجورایی دلم میخواست به جیوو و جیمین و شوگا زنگ بزنم و خداحافظی کنم... از استرس زیاد و سرما میلرزیدم.


وارد اتاق بزرگ و تاریک که فقط یک میز و صندلی داشت شدیم . ساموئل کنار رییس ایستاده بود و در حال حرف زدن باهاش بود.


رییس با دیدن ما حرف ساموئل رو قطع کرد.


-معلومه از صبح کدوم گوری بودی تهیونگ؟ کوک اینجا چیکار میکنی؟ دلت برام تنگ شده بود؟


خنده اش تنمو لرزوند. یخ زده پشت سر تهیونگ ایستادم. نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته و نمیدونستم چی میتونستم بگم. تصمیم گرفتم خفه شم و بذارم تهیونگ کارش رو بکنه.


-اومدم انتقام بگیرم!


بهت زده به تهیونگ خیره شدم. همین؟ نقشش همین بود؟ به یقین رسیده بودم که تا چند دقیقه دیگه درحال کشیدن نفس های آخرمم!


ساموئل هم مثل من با تعجب به تهیونگ خیره شده بود. رییس فقط قهقهه ی بلندی زد و از جا بلند شد.


-چی..؟ انتقام؟ جانگ کوک فکر کنم داداشت مسته!


لبامو تو دهنم فرو بردم و در سکوت منتظر حرکت بعدی تهیونگ شدم. با صدای بلند و عصبی تهیونگ لبمو گاز گرفتم. خدایا بهت ایمان میارم ...فقط ایندفعه...فقط الان کمکمون کن.


-تو جونگمین رو کشتی...تو پست فطرت اون و صد تا بچه ی هم سن و سال اون رو کشتی.تو اون مواد سمی رو دادی به کوک تا ببره کلاب.تو ..تو باید بمیری سگ صفت!


از عصبانیت میلرزید و دستاش رو مشت کرده بود. نگاه رییس آروم آروم جدی شد و اخم خشنی روی صورتش شکل گرفت.


-دیگه داری زیاده روی میکنی پسر! میفهمی چی میگی؟ زده به سرت!


چند قدم نزدیک تر شد و دستش رو سمت گونه ی تهیونگ برد که وی با عصبانیت دستش رو پس زد و تفنگ رو بی مقدمه جلوی صورتش گرفت.


-تو باید بمیری! هیچ راه دیگه ای برای نجات خودم و اطرافیانم ندارم!


رییس با ترس به تفنگ خیره شد.


-بچه جون زودتر این تفنگو بردار! پشیمون میشی لعنتی. الان یه داد بزنم صد نفر میریزن داخل جنازتو میندازن جلو سگا!


بعد از چند ثانیه داد بلندی زد:


-ساموئل!؟ پس تو چه غلطی میکنی؟


دستاش رو به شلوارش کشید.انگار که دنبال چیزی میگشت. با شنیدن صدای ساموئل هم من و هم تهیونگ سر برگردوندیم.


-رییس! دنبال این میگردی؟


تفنگ کوچیک و گرون قیمتی دستش بود.


آروم نزدیک شد و با تفنگش رییس رو نشونه گرفت. تهیونگ هم مثل من گیج شده بود.


-چه حسی داره که با دوتا از تفنگای خودت هدف گرفته بشی و بمیری؟


-ساموئل؟ تو حرومزاده ی لعنتی چطور جرئت میکنی؟


ساموئل با حرص زمزمه کرد:


-اگر همین الان نکشیش خودم میکشمتون! هر سه تاتونو!


تفنگ توی دست تهیونگ میلرزید. اون ترسیده بود.


-زود باش احمق!


رییس که صورتش خیس عرق شده بود به دست من چنگ زد و گردنم رو لای بازوش گرفت. در ثانیه ای سپر بلای اون لعنتی شده بودم.


با ترس، دست آزادم رو جلوم گرفتم.


-شلیک نکن !نکن!


تهیونگ گیج تفنگ رو پایین آورد. ساموئل با حرص داد زد:


-چیکار میکنی حرومزاده!؟ همتون برین به درک! خودم میزنمش!


تهیونگ ترسیده طرف ساموئل رفت که با صدای شلیک هممون ساکت شدیم.


با حس مایع گرمی که روی گردنم ریخت صورتمو مچاله کردم و خودم رو از رییس دور کردم. دستمو روی گردنم کشیدم و مایع قرمز رنگ رو روی گردنم تشخیص دادم. بهت زده به تهیونگ که خشکش زده بود خیره شدم. سرم گیج رفت ولی قبل از اینکه بیوفتم تهیونگ با دو دست نگهم داشت.


-نترس...نترس کوکی! چیزیت نشده! نگا کن...


به گردنم و دستم اشاره کرد.


-منو نگاه کن پسر! هیچیت نشده...کوکی منو نگاه کن .


چشمام رو به زور بالا بردم و به چشمای لرزونش خیره شدم. آخرین بار چه کسی اینجوری برام نگران شده بود؟ خودش...


درمورد جنازه ای که کنارم افتاده بود کنجکاو نبودم. بدون اینکه بطرفش برگردم سرم رو به سینه ی وی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. من و اون دوتامون سالم بودیم. رییس مرده بود و احتمالا تا چند دقیقه دیگه میمردیم...پس چرا اینقدر احساس خوبی داشتم؟


با صدای ساموئل ازش جدا شدم.


-از این راه پله برین پایین و از سومین راهرو برین سمت راست.میتونین در خروجی عقب ساختمون رو پیدا کنین. اونجا نگهبان نداره!


تهیونگ مچمو گرفت و بلندم کرد.


-تو چی پس؟


در حالی که داشت خون رییس رو به لباسا و صورتش میمالید گفت:


-میگم تو کشتیش! بقیش به خودتون ربط داره...اینکه از دستشون میتونین فرار کنین یا نه!


تهیونگ سر تکون داد. معامله ی جوانمردانه ای بود یا نه رو نمیدونستم. فقط میخواستم زودتر از این جهنم خارج شم. وی کوله من رو روی شونش انداخت و من رو به طرف راه پله هل داد.


با بیشترین سرعتی که میتونستم بی توجه به بدن درد و سر گیجم دویدم و زودتر از چیزی که فکر میکردم وارد کوچه پشتی ویلا شدیم. بدون لحظه ای توقف تهیونگ من رو به جلو هل داد. با شنیدن صدای بوق و اگزوز ماشین هایی که از پشت می اومد ترس به دلم چنگ زد ولی به وجود آدرنالین ایمان آوردم!


همینکه با وجود سر درد و بدن درد شدیدی که هر کسی رو میتونست از پا در بیاره میدویدم خودش یک معجزه بود!


تهیونگ ازم جلو زد و سعی کرد جلوی یک ماشین رو بگیره و در کسری از ثانیه داخل یک تاکسی زرد رنگ و کهنه نشسته بودیم. وقتی از در امان بودنمون مطمئن شدم ناخودآگاه لبخند خسته ای زدم و به پشتی صندلی تکیه دادم.


رییس مرده بود...هر دومون سالم بودیم!


برای این لحظه همین دلایل برای لبخند زدن کافیه! این زندگی هممونو قانع کرده بود!


*****


وارد اتاق تهیونگ که برای چند روز توی این متل گرفته بود شدم. اتاق، کوچیک ، تاریک و سقفش کاملا نم زده بود. ولی امن و آروم دنج بود!


تهیونگ کاپشنش رو روی تخت دو نفره پرت کرد و به گردنم اشاره کرد.


-فکر کنم بهتره اول تو بری دوش بگیری!


راست میگفت. بوی خون سر دردم رو تشدید میکرد.


-قبلش...لطفا بهم اون سرنگ رو بده...


-اوه...راستم!


از جیب داخل کاپشن شیشه ی کوچیکی رو دستم داد.


-سرنگ ندارم!...کوکی برو حموم من زود میخرم و برمیگردم.


عصبی لبمو گاز گرفتم ولی دستای مشت شدم رو به سوییشرتم فشار دادم و سر تکون دادم:


-لطفا زود بیا.


اون منو از همه بیشتر درک میکرد. پس قبل از اینکه حرفمو تموم کنم کوله رو برداشت و از اتاق بیرون زد.


*****


کنار بخاری برقی کوچیک اتاق نشسته بودم و سعی داشتم با گرمای کمش موهامو خشک کنم.


در با صدای بدی باز شد و وی با صورت رنگ پریده وارد اتاق شد.


-آه...ببخشید دیر کردم...


دو بسته ی بزرگ غذا و لباس رو روی تخت انداخت. با تعجب بهشون نگاه کردم.


-اینارو از کجا...پول از کجا؟


بسته ی سرنگ یکبار مصرف رو روی پام انداخت.


-باید زودتر از اینجا بریم.


ترسیده بهش خیره شدم.


-نوچه های رییس پیدامون کردن؟ چی شده؟


سرشو به علامت نه تکون داد و به سرنگ اشاره کرد.


-نصفشو بزن.ممکنه تا چند هفته گیرمون نیاد.


باشه ای گفتم و نصف مایع داخل شیشه رو توی سرنگ کشیدم.


-چرا باید بریم تهیونگ؟ من خیلی خستم...


لبشو با شرمندگی گاز گرفت و با دستش موهای خیسم رو لمس کرد.زمزمه کرد:


-ببخشید...


آستینی که بالا کشیده بودم رو ول کردم و بهش خیره شدم.


-اینجوری حرف نزن!


-معذرت میخوام کوکی...برای هرکاری که تا به حال باهات کردم و هر بلایی که سرت آوردم. من واقعا شرمندم کوکی...ازینکه نمیتونم ازت مراقبت کنم. من همش دارم گند...


حرفاش شبیه اعترافات پایان راه بود! سرنگ رو روی زمین گذاشتم و بازوهامو دور گردنش حلقه کردم. سرمو روی شونش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.


-دیگه ... لطفا هیچوقت اینجوری حرف نزن!


اون با ارزش ترین چیز زندگی من شده بود. حق نداشت اینجوری حرف بزنه. اون لعنتی همه ی امید من بود و حالا خودش نا امید شده بود؟خیلی حس بدی داشتم. آروم ازش جدا شدم. لبخند خسته ای زد و سرنگ رو از روی زمین برداشت و با ملایمت آستینمو بالا کشید و سوزن رو داخل دستم فرو برد.


قبل از اینکه علائمش شروع بشه بلند شدم و خودم رو روی تخت انداختم.


-میرم دوش بگیرم. تو هم یه چیزی بخور!


سر تکون دادم و زیر پتو فرو رفتم.


از وقتی وارد این اتاق شدم و با تهیونگی بودم که قرار بود هر چی هم بشه کنارم بمونه احساس گرما میکردم. روحم پر از رنگ های زرد و نارنجی شده بود و حس امنیت وجودم رو پر کرده بود...بی توجه به اینکه بارکد نحس روی گردنم هنوزم که هنوزه هاله ی تیره رنگش رو حفظ کرده!



اونا هیولا نبودن اونا آدم بودن


همه آدما هیولان


American horror story(2011)


Continue Reading

You'll Also Like

229K 32.7K 39
وضعیت عمارت کیم افتضاح بود. همه جا سکوت کر کننده ای جیغ میکشید و تنها کسی که این وسط با آرامش دمنوشش رو مزه میکرد تهیونگ بود و این رفتار خونسردانه اش...
9.5K 1.7K 6
[Completed] با نگاه عجیبی تمام صورتم رو از نظر گذروند و لب هاش رو لیس زد . اون الهه فاکی لب هاشو لیس زد ! +اوکی . قبل از این که متوجه بشم به دیوار چس...
1.8K 314 23
قاتل های حرفه ای شکارشون رو‌شب ها توی دام‌میندازن. اما اون همیشه برخلاف قوانین عمل میکنه! کی فکرش رو میکنه توی پارکینگ شرکتش به قتل برسه؟ و یا داخل...
11.9K 1.8K 43
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...