Gucci or Adidas? L.S

By louizit91

104K 13.6K 3.8K

به اتمام رسیده است!:) •لویی تاملینسون، کلید طلایی شرکت برجسته آدیداس. هری استایلز، مهره مار برند لوکس گوچی. س... More

•|1|•
•|2|•
•|3|•
•|4|•
•|5|•
•|6|•
•|7|•
•|8|•
•|9|•
•|10|•
•|11|•
•|12|•
•|14|•
•|15|•
•|16|•
•|17|•
•|18|•
•|19|•
•|20|•
•|2-1|•
•|2-2|•
•|2-3|•
•|2-4|•
•|2-5|•
•|2-6|•
•|2-7|•
•|2-8|•
•|2-9|•
•|2-10|• THE FUCKING END
𝐑 𝐎 𝐓 𝐓 𝐄 𝐍.

•|13|•

2.9K 454 67
By louizit91

chapter 13:escape or stay?
قسمت سیزده:فرار کردن یا موندن؟

《"لویی...؟"

"هوم..."

بدون اینکه سرشو بلند کنه جواب داد.

"میشه حرف بزنیم؟"

هری کلافه پرسید و با نگاهش به سمت آیفون ایکس لویی آتیش پرت کرد. 'با اون دوربین مسخرش' هری عاشق آیفون سیکسشه!

"وایسا وایسا...آه لعنتی....جاینتمو کشت..."

لویی از بازی کلش رویال بیرون اومد و گوشیش رو قفل کرد. اون و روی میز انداخت و منتظر به هری که زیر پتو مچاله شده بود زل زد..

یه وقتایی از این جو عادی و نسبتا دوستانه بینشون خندش میگرفت.

اونا هیچی نبودن... هیچ رابطه ای... نه دوستانه نه عاشقانه و نه دشمنی و نه حتی اینکه هیچ چیزی نباشن. 
ولی اونا همزمان دوست و عاشق بودن. دشمنی و هیچی رو خط زدن!

"خیلی اعصابم به هم ریخته... دلم میخواد یه مشت چرت و پرت از زندگیم و بریزم بیرون و تو ام باید گوش بدی!"

'شت...'لویی توی دلش افسوس خورد...

"بگو میشنوم..."

لویی با یه لبخند فیک گفت.

کشته شدن یه لشکر از جاینت هاش توی بازی میارزید به گوش دادن به درد و دل ملت. مهم نیست که هری عه! مهم اینه که درد و دل عه و لویی صد برابر همه درد و دل توی وجود خودش دفن کرده.

"مامان بابای من خیلی پولدار و.... عوضی ان..."

هری با اخم گفت و پتوی دورش شل تر شد.

"اونا میخواستن من مدیر شرکتشون بشم..."

لویی یکم چیپس سبزیجات برداشت و شروع کرد به خوردن هویج هاش.

"اونا به اندازه کافی از مخالفت های من سر این قضیه شاکی شدن...  دیگه بعد از اینکه خیلی شیک گفتم'هی میدونید که من میخوام مدل بشم،گی ام و از ریخت الیزابت متنفرم' واقعا جوش آوردن..."

هری تک خنده ای کرد...

لویی ولی اخم کرد..

"الیزابت کیه؟؟؟"

هری شونه بالا انداخت.

"دختری که از بچگی برام انتخابش کردن. میدونی به قول خودشون خانواده های اصیل انگلیسی باید تا آخر اصیل بمونن. پس باید با یه اصیل ازدواج میکردم. یه دختر. چون یه پسر نه باعث میشه من حامله شم نه حاملش کنم."

لویی خندش گرفته بود. هری هم خندید و سر تکون داد.

"مجبور شدم فرار کنم. تنها راهش همین بود. وگرنه آخر سر روانی میشدم. بعد از اون هم دیگه نه ازم خبری گرفتن نه من ازشون خبر گرفتم. "

لویی ساکت موند. این تیکش اصلا خنده دار نبود.

"بابام یه چیز وحشتناک گفت و تیر آخر و زد..."

لویی انتظار یه حرکتی مثل فحش های ناجور داشت ولی..

"اون گفت با الیزابت ازدواج کنم... بچه دار شم و هرجا که لازمه نقش بازی کنم... توی رابطم با الیزابت و توی کارای شرکت. و همزمان هر جنده ای که میخوام رو با خودم بیارم توی خونه و به فاک بدم یا به فاک برم."

لویی اخم کرد.."فاک"

هری محکم تر پتوش رو چسبید.

"واقعا فاک...پس من فرار کردم. شانس آورده بودم که طی این مدت دعواها یه حساب بانکی با یه پول توپ توش باز کرده بودم. پس پول یه خونه عالی،یه ماشین عالی، پول رفتن به دانشکده مد عالی و کوفت و درد و داشتم. ولی همزمان هیچی نداشتم. نه عشقی،نه خانواده ای. فقط دوتا دوست خل و چل. لیام و نایل که خودشون یه عالمه گرفتاری داشتن."

خیال لویی راحت شد که هری از نظر مالی تامین بوده.

"اینجاش به تو مربوطه..."

هری زمزمه کرد و لویی هر چی تو دستش بود و توی ظرف خالی کرد. کنجکاو شده بود.

"تصمیم گرفتم... با به فاک دادن بچ ها خودم و راحت کنم. بعد که وارد مدلینگ شدم برای روابط جنسیم محدود شدم و بعد دراما های کندال و تیلور... تا... اینکه... درمورد قرار داد تو بهم گفته شد."

لویی به سمت جلو متمایل شده بود و با دقت گوش میداد.

"خوب؟"

هری لبخند زد.

"دروغ چرا. واقعا بدنت عالی بود. منم محدود شده بودم و اون پیشنهاد رو نوشتم. چون دیگه ممنوعیتم برداشته شده بود ولی کنترل میشه."

لویی بهش برخورد میخواست بلند شه و یه چیزی بگه که.

"بعدش...یه چیزایی... نمیدونم... مثل جرقه!توی دلم میومد میرفت. موقع یکی شدن با تو... یه حسی بود... که توی بقیه نبود... تو... یه چیزی داری... نمیدونم چی... ولی... نمیتونم بیخیالت شم."

هری با صداقت تمام حرفاشو زد.  ولی نگفت که عاشق اون پسره.

لویی سعی کرد خیلی هیجان زده نشه.. لبخند کوچیکی زد و به پشتی مبل تکیه داد.

"نوبت منه.."

هری لبخند زد و سر تکون داد.

"مامان بابای من ثروتمند نبودن. اونقدری داشتیم که برای یه قدم دیگه پس انداز داشته باشیم. ولی خوشبخت بودیم. من و خواهر کوچولوم...لاتی... و...مامان بابام. یعنی ناپدریم! که از بابای واقعی عوضی خودم هزار برابر بهتر بود."

لویی زودتر جواب سوال توی ذهن هری و داد.

"بابام وقتی یه جنین بودم که 2 ماه بود توی وجود مامانم داشتم رشد میکردم،گذاشت رفت."

هری لبشو گزید. این وحشتناک بود!

"ما خیلی خوب بودیم. ولی.. وقتی 10 ساله بودم... 15سال پیش..."

لویی چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید..

"توی یه سفر لعنتی هواپیماشون سقوت کرد. و این خیلی مسخرس اگه بگم زنده موندن. همشون رفتن. من واسه امتحانام مجبور بودم بمونم انگلستان لاتی هم مدرسه بود پس باهام موند.. ولی اونا رفتن که خاله ژولیت عوضی و ببینن."

اشکای لویی شروع کرده بود به ریختن.

"لاتی خیلی گریه میکرد چون من احمق گفتم که مردن. به یه بچه 5 ساله.ما هیچ کسی و نداشتیم. وقتی از بیمارستان به خونمون زنگ زدن ما توی یه خونه تاریک و تنها از ترس هیولاها توی اشپزخونه قایم شده بودیم. هیچ کس نمیتونست مارو ببره فرانسه... "

هری بلند شد و کنارش نشست. بقلش کرد و اشکاش و پاک کرد و موهاشو بوسید.

"خانواده مامانم ترکش کرده بودن. هم ناپدریم هم بابای واقعیم خانواده هاشون از وجود من و لات خبر نداشتن."

لویی نفس عمیقی کشید و به انگشتای قفل شده هری توی انگشتاش زل زد.

"دنیل... اولین کسی بود که به دادم رسید. همون روز اول که به مدرسه نرفتم اون اومد و ازم خبر گرفت و وقتی فهمید چی شده به باباش زنگ زد. اونا یه پدر پسر فرانسوی بودن. مامان انگلیسیش موقع به دنیا آوردنش مرده بود. دنیل گفت که باباش برای یه سفر کاری قراره بره فرانسه و اسرار داره منو دن و لاتی هم بریم تا به کارای مامان بابام رسیدگی کنیم."

لویی لبخندی زد.

"بابای دن مترجم بود و کلی بهمون کمک کرد. بعد از اون قضیه صاحب خونشون از خونه بیرونشون کرد و این یه موقعیت خوب برای من بود تا کمک هاشونو جبران کنم. ازشون خواستم به خونه ما بیان.. باباش قبول نمیکرد ولی با کلی اسرار راضی شد."

هری شقیقشو بوسید.

"15 سالگی من و اتفاقای وحشتناک جدید.متاسفانه پایان بابای دن هم سر رسید. دنیل خودکشی کرد و بوم. دوباره من تنها شدم. منم دست به کارای افتضاح زدم. از کات کردن دستم بگیر تا اعتیاد به الکل و مواد. لاتی هم به زور از پس کارای خونه بر میومد و درساشم میخوند. اون یه فرشتس"

لبخند بزرگی زد و هری محکم تر بقلش کرد... گرمای بدن هاشون یکی شده بود.

" انقدر گند کاری کردم که از طرف دولت مارو به یه خونواده پولدار دادن. میگفتن من یه یتیم احمق ام که توی مدرسه دردسر میسازم و باید 2 3 سال دیگه تحمل کنم و بعد به هر گوری که میخوام برم."

لویی عصبی پوزخندی زد.

"لعنت بهشون"

هری اخم کرده بود... دست لویی رو فشار داد و لویی روی دستشو نوازش کرد.
" اونا گفتن لاتی باید بمونه. من که نمیزاشتم ولی برای درگیر نشدن باهاشون قبول کردم."

لویی پوزخندی زد.

"اونقدر کله شق بودم که هرکی دم دستمه و به اطر خواهرم بکشم. من بهش کله شقی نمیگم. میگم دیوونگی یه پسر خسته و تنها و البته عاشق"

"اون خواهرته"

لویی اوهومی زیر لب گفت و نفس عمیقی کشید

"اونا کاری به کارم نداشتن.خانواده اجباریمو میگم.یه پیرمرد پیرزن پولدار که فقط خرجمو میدادن و شبا زیر سقف خونشون میخوابیدم.  18 ساله که شدم اون خانم که اسمشم حتی نپرسیدم اومد و گفت که ازش چی میخوام. گفت سرطان داره و میخواد آخر عمرش به یه جوون کمک کنه. منم گفتم یه بلیط سفر به لس آنجلس.  مصاحبمو خوندی؟"

با چشمای آبی و اشکییش به هری زل زد. هری سرتکون داد.

"خوب من از اون خانم خواستم لاتی رو با خودم ببرم. اون کارای جفتمون و انجام داد و ما رفتیم. بعد از دوستیم با زین و وارد شدنم به مدلینگ و معروفیتم قرار داد ها شروع شد. النوراولی و اخری قبل تو بود. میخواستن یه جوری نشونه بدن که من عاشق اون دخترم درصورتیکه که ما هیچ حسی به هم نداشتیم و نداریم. تا اینکه قرار داد تورو گفتن."

لویی اشکاشو پاک کرد و با خنده از بقل هری بیرون ا مد.

"اگه منم بخوام راستش و بگم گفتم که عجب دیک هدی هستی!"

لویی به چشمای گرد به لویی زل زد.. لویی بلند خندید و هری برای چین کنار چشمای بستش مرد و زنده شد. چرا انقدر زیبا بود؟

"ولی..بعدش..."

هری منتظر به لبای صورتی لویی زل زد. نکنه حسش دو طرفس؟

صدای زنگ گوشی لویی باعث به صفحش نگاه کنه.

'سایمون'

لویی اخمی کرد. خم شد و گوشیش و برداشت و تماس رو وصل کرد.

"بله ؟"

هری خودشو آماده هر چیزی کرد. بیرون رفتن کات کردن همه چیز.

سایمون بلافاصله جواب داد.

"فردا فورا برو به مرکز میک عاپم. رفیقتم ببر."

انگار سایمون درحال راه رفتن بود. لویی میتونست نفس نفس زدنشو بشنوه.

"زین؟"

سایمون سر چند نفر داد کشید و با حواس پرتی اره ای گفت.

"اون وقت چرا؟ فکر کنم با هری قرار داد بستم..."

لویی با لحن تمسخر آمیزی گفت و پوزخند زد. دقیقا چرا باید میرفت که میکاپ شه؟اون با زین؟

هری کنجکاو تر شد. تماس سایمون ربطی بهش نداشت؟؟

"بعد از اون مهمونی توجه ها خیلی رفته رو این که لری یه چیز زود گذره..پس بیشتر اینو بهشون نشون میدیم و بعد حدودا 3 هفته دیگه خبر نامزدیت با هری منتشر میشه."

"وات د بلادی هل؟"

لویی با ناباوری داد زد.

"من باید برم... خدافز"

لویی به صفحه گوشیش زل زد.

میشنید که هری میپرسید چی شده و شونش و تکون میداد. ولی ذهن لویی فقط و فقط روی یه چیز تمرکز کرده بود. "...نامزدیت با هری..."

این یه شوخی بود... نبود؟

آقا از نظرم درمورد تی و کنی خوشتون اومد کلا همه رو عوض کردم😂

لویی:سیندرلا 😂😂😂😂

هری:شازده داماد😂

ادمین فن پیج کندال (😂):نامادری سیندرلا😂

زین:اون موش لاغره که همش دنبال سیندرلا بود😂

جیمی و جیمز: پادشاه و وزیر😂😂شیپران اعظم😚

النور:لوسفیر😂😂😂😂😂😂😂واییی 😂

این یکی عو داشته باشین😂

سایمون:فرشته نجات😂😂😂😂😂جررر

کنی و تی:آناستازیا و درزیلا😂😂😂😂😂

واییی جر جر😂

اهم... جدی میشیم.

خاب.. ماشالله همه پارتا 40 نشدن ولی همینشم خوبه

صدای توی مغزم:دیدید عین سگ دروغ میگه؟😂

مهم نیست که ووت و کامنت بالا نمیره. شاید حق قلمم این قدره!

Continue Reading

You'll Also Like

113K 11.7K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
6.7K 744 7
زین بعضی وقتا فراموش میکنه که دوست پسر هری نیست. {short story} " ترجمه "
193K 9.8K 22
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
True heir By Via

Fanfiction

34.4K 8.5K 48
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...