کلافه،از راه میز به پنجره بزرگ اتاقو عصبی راه می رفت
بیشتر از بیست بار شمارشو گرفته بود و نا امید دانه با سومین بوق قطش میکرد
از نگرانی و ترس حالت تهوع بدی گرفته بود و دست وپاشو گمکرده بود
د.ا.ن.زین:
شماره چارلی و گرفتم تا شاید خبری از لیام بهم بده...دستای لرزونمو رو اسم چارلی گذاشتم و تو این فاصله به خودم مدام احتمال می دادم ک شارژ موبایلش تمام شده و الان حتما خونس
ولی من خودمو خوب میشناسم...حسم به لیامو خوب میشناسم
با صدای چارلی به خودم اومدم و موبایلو ب گوشم نزدیک کردم
چ:اقا...اتفاقی افتاده؟
ز:چارلی...تو الان خونه ای ؟لیام خونس دیگ اره؟
فقط با این لحنم ازش خاهش میکردم ک چیزیک میخامو بگه...چیزی ک فقط ارومم کنه
چ:راستش...من اقای مالیک و رسوندم بیمارستان و قرار شد بعداز تمام شدن کارشون باهام تماس بگیرن...ولی خب الان...دوساعت گذشته و...
ز:ینی بتو زنگ نزد ک بیاریش شرکت؟الان لیام دو ساعت تو اون بیمارستانه ؟
داد زدم و بی اختیار دستمو رو میز شیشه ای کنارم کوبوندم
چ:من...من خبر ندارم اقا...میخاید برم ببینم...
ز:لازم نکرده...همون بیمارستانی ک دیشب واس ازمایش رفته بود؟
چ:بله
ز:باشه من خودم میرم..تو برو خونه،اونجا میمونی تا خودم بهت خبر بدم فهمیدی یا ن
چ:چشم اقا نگران نباشید
سریع قطع کردم و بعداز برداشتن کت و سوییچ از شرکت زدم بیرون و با اخرین سرعت رفتم سمت بیمارستان
امکان نداشت بی خبر از من جایی بره...امکان نداشت بهم خبر نده داره کجا میره و چیکار میکنه...
بازم شمارش و گرفتم و خاموش بود
هر ثانیه لرزش بدنم بیشتر میشد و نفسمو بزور بیرون می دادم
د.ا.ن سوم شخص:
عصبی از بیمارستان خارج شد
پاهای لرزوندشو ب سمت ماشین میکشید و پوست لبشو میکند
کلافه بود...ترس بدی سراغش اومده بود ک داشت لحظه به لحظه تک تک سلولاشو میکشت.
دستشو ب در ماشین تکیه داد و تند تند نفس میکشید
کل شهر و بهم ریخته بود...به تنها چیزی ک فک نمی کرد و نمیخاست بکنه این بود ک اگ
بلایی سرش اومده باشه....
بعداز کوبیدن مشتش رو در محکم ماشین، با صدای زنگ موبایلش بدون لحظه ای مکث از توجیبش درش اورد و تماس وصل کرد
ج:اقا...
ز:چی شده جرالد
زین با تردید پرسید و گوشیشو بیشتر ب گوشش نزدیک کرد....تو دلش فقط خدا خدا میکرد ک اون چیزی ک بش فک میکنه اتفاق نیوفتاده باشه
ج:اقای مالیک...توماس
ز:توماس چی جرالد حرف بزن لنتی
با داد بلندی ک زد جرالد تصمیم گرفت زبون باز کنه و سریع حرفشو بزنه
ج:فرار کرده
این زین بود ک حالا دستای مشت شدشو ک کف دستش و با نخوناش زخم کرده بود و بدنی ک هر لحظه لرزشش از عصبانیت بیشتر میشد سوار ماشین شد و براش مهم نبود چند نفرو قراره با ماشین ب قتل برسونه...
با درد بدی ک تو بدنش بود اروم و لرزون چشاشو باز کرد
با چشاش کل اطرافشو انالیز میکرد،ولی جز نورکمی ک از زیر در دیده بود جایی دیگ قابل دیدن نبود
سعی کرد از جایی ک نشسته بلند شه...ولی با حس دردی ک تو مچ دستاش حس میکرد چشاش از ترس گشاد شد و با اخرین توانش سعی بر این داشت دستاشو از حصار اون طناب کلفتی ک ب محکم ترین شکل دور دستش بسته شده بود ب صندلی،ازاد کنه.
وقتی متوجه شد ک پاهاشم بهمون شکل ب پایه صندلی فلزی بسته شدن و هیچ راهی برای ازاد شدن نداره با ترس وصدایی ک میلرزید داد زد تا دلیل اینکه چرا اینجا و کی این بلا رو سرش اورده و بفهمه
ل:کسی اینجا نیس؟....این در لنتی و باز کنید...کی منو اورده اینجا
با اخرین توانش داد میزد و کلمه هاشو تکرار میکرد تا حداقل کسی صداش بشنوه
با نا امیدی به تکونای بیجاش و صداهای بلندی ک سر داده بود ،سرشو اورد پایین و نا خداگاه این اشکاش بودن ک صورتشو خیس میکردن
با یاداوری اخرین لحظه ای ک یادش اومد اشکاش سرعت گرفتن و ب هقهق ای ک با ترس امیخته بود دوباره به داد زدن ادامه داد و دست وپاهاشو تکون میداد.
صداش با صدای چرخیدن کلید تو در اروم گرفت و فقط منتظربود ببینه کی این بلارو سرس اورده و چی از جونش میخاد
نگران بود...ترسیده بود...نگران زین بود، اگ بلایی سر زین و میلان اومده باشه چی...
صدتا فکر تو اون لحظه از فکرش عبور میکرد و اشفته ترش میکرد
با باز شدن در،چشاشو محکم بخاطر نور شدیدی ک ب چشاش میخور بست و فقط ب صدای قدمای اون فرد ک ب طور ناجوری رو زمین صدا میدادن،گوش میداد...با هر قدمی ک صدای کفشای ارار دهنده اون شخص ک بهش نزدیک تر میشد انگار کل محتویات معدش و اجزای شکمش با هم قاطی میشدن و باعث حالت تهوع شدیدی ک سراغش اومده بود میشدن.
با حس کردن روشن شدن فضای اونجا چشاشو باز کرد و ب اطرافش نگا میکرد
فضای مرطوب اونجا باعث میشد ک ب سختی نفسش بالا بیاد و سنگین نفس بکشه
ب کارخونه قدیمی ک الان اونجا با ی صندلی فلزی ک وسط بود نشسته بود نگا انداخت
دستگاه های قدیمی و زنگ زده و خرت و پرتایی ک دور تا دور اونجا رو گرفته بودن
دنبال صاحب صدای پای اون شخصی ک سوهان روحش شده بود میگشت
تند تند نفس میکشید و سعی میکرد صدای لرزونشو کنترل کنه
با قرار گرفتن شخصی ک جلوش ایستاده بود
سرشو اروم و با ترس بالا اورد ونگاهش جایی بین چشای ابیش و افرادی ک پشتش ایستاده بودن متوقف شد
اروم پلک میزد و با نفرت بهش نگا میکرد
چشاشو اروم بست و سرشو اورد پایین،هیچ راهی نداشت...هیچ راهی وجود نداشت تا بشه ب اون ثابت کرد با این کارا چیزیو عوض نمیکنه...و این فکر و خیالای اون توماسی بود ک میدونست بلاخره لیامو مال خودش میکنه و واسش هیچ اهمیتی نداره ک چ بلایی سر خانواده ب نسبت اروم لیام میاد...
با سر انگشتای داغش ک زیر چونه لیام فرود اومده بودن،سرشو اروم اورد بالا و ب چشای بستش،ک هر ثانیه پلکایی ک محکم رو هم فشارشون داده بود میلرزیدن و نفسی ک بالا نمیومد و سعی میکرد از بین لبای باز شدش نفس بکشه،نگا کرد
دستشو روی گونش سر داد و اروم نوازشش میکرد و لرزش بدنش وحس میکرد
خم شد و نفسای داغشو ب سمت گوشش رسوند
ت:بهت گفته بودم...بلاخره مال خودم میشی
زمزمه کرد و بعداز بوسیدن لاله گوشش ک همزمان با قطره اشکی ک از چشم لیام سرازیر شد بود.
صاف ایستاد و با لبخندی ک از روپیروزی رولباش بود دور صندلی قدم میزد
ت:بهت گفته بودم...ک من هرچیزی و ک بخام و بدست میارم...
صداشو بلند تر کرد و با لحن خوشحالی ک تو صداش بود کلمه هاشو کنار هم میذاشت ک لیامو ازار میداد
چشاشو باز کرد و چشای قرمزشو ب روبه روش داد
ت:ده سال گذشته لی...و تو فکر میکردی من دیگ دنبالت نمیام...البته ک دلت برام تنگ میشد
خنده بلندی سر داد و اسلحه ای ک تو دستش بود و تو دستش میچرخوند
رو زانوهاش خم شد و تو صورتش نگا کرد
تک تک اجزای صورتشو انالیز میکرد و با هرنگاهش ب کسی ک این همه سال اونارو ازش محروم کرده و نفرین میکرد..
دستاشو رو رون پای لیام گذاشت و حالا تومیلی متری صورتش قرار داشت
ت:نمیخای باهام حرف بزنی؟هوم؟
لیام با صورت بی روحش ک ترس و بغضشو ازش رونده بود و سرشوکج کرد و ب ی سمت دیگ نگا کرد
ل:چجوری فرار کردی؟
توماس صاف ایستاد و تک خنده ای کرد ک کم کم ب خنده بلندی تبدیل شد.
ت:تو خوب میدونی فرار کردن واس من اب خوردنه لیام...و صدالبته ک اون مالیک بی عرضه تراز این حرفاس
لیام نگاهشو بش دوخت و سرشو تکون داد
ل:اینجا اخرشه توماس...بعداز این کجا میخوای فرار کنی؟
ت:فرار کنیم...باهم فرار میکنیم... از اینجا میریم...واس همیشه میریم...باهم از اول شروع میکنیم
توماس با لبخند و چشای امید وارانش می گفت
و تمام حرفایی ک لیام هیچ تفسیری ازشون نداشت و تو صورتش میزد
ل:چی پیش خودت فک کردی توماس؟....فک کردی به همین راحتی میتونی با من فرار کنی بری هر قبرسونی ک میخای؟کی میخوای بفهمی همه چی تموم شده..کی میخوای کارا مزخرف لنتیتو تموم کنی...تا کی میخای خیال بافی کنی
با همه حرصش و عصبانتی ک داشت داد میزد و پلکایی ک میلرزیدن و چشای اشکیش ک جلوی دیدشو تار کرده بودن داد میزد
توماس با قدمای بلندش رفت سمتشو تو صورتش خم شد
ت:بهت ثابت میکنم...بهت نشون میدم ک هنوز همون توماس سابقمو و ذره ای از علاقم بهت کمنشده لیام....بهتره سعی نکنی عصابمو بهم بریزی..چون اصلا نمیخاد بهت اسیب بزنم میفهمی چیمیگم؟
لیام به چشای قرمز و لبایی ک از عصابیت میلرزیدن نگا کرد
اون تنها نبود،نباید بخاطر خودخاهی خودش جون بچشو ب خطر بندازه... بخاطر اون موجود کوچیکی ک الان هرلحظه همراهشه و باید ازش مواظبت کنه ساکت موند و رد نگاهشو عوض کرد
توماس ک میخاس بخاطر نگه داشتن لیامم شده عصابشو کنترل کنه و بعداز دادی ک تو صورت لیام زد اروم نفس عمیق کشید و چشاشو تو فاصله میلی متری لیام بست
ت:معذرت میخام... نمیخاستم داد بزنم
لباشو رو گونه لیام چسبوند و این لیام بود ک سریع سرشو عقب کشید و با اخم بهش نگا کرد
ل:سعی نکن بهم نزدیک بشی توماس...داری حالمو بهم میزنی
توماس با حرص ایستاد و از لیام دور شد
نمیخاست بیشتر اونجا بمونه تا با حرفای لیام کنترلشو از دس بده و بلایی سرس بیاره
اگ بلایی سرش میورد مطمئنن توان زنده بودن و از دست میداد...
نمیدونست چقد گذشته و چند ساعته ک تو همین حالت نشسته
فقط به امید اینکه زین داره دنبالش میگرده و مطمئنن پیداش میکنه و تونسته هوشیار بمونه
دستاش ک حالا باز شده بودن و رو شکمش گذاشت
با فکر اینکه داره کسی ک تووجودشو رو لمس میکنه و حسشمیکنه باهاش حرف میزد
کسی ک الان همه امیدش بود و حاضر بود بخاطرش هرکاری بکنه
فقط ای کاش الان تو اغوش خانوادش بود...تو بازوهای زین بود و موهای خرمایی و نرمه پسرشو نوازش میکرد
بهشون می گفت ک قراره چهار نفر بشن و باهم جشن می گرفتن...
اشکاش اروم و بدون صدا رو دستایی ک رو شکمش بودن میریخت و باعث میشد دستای سردش بیشتر بلرزن
احساس ضعف شدیدی میکرد و چشاش سیاهی میرفتن
سعی میکرد از غذایی ک رو میز فلزی جلوش بود بخوره،حداقل بخاطر بچه....
تاریکی هوا و نور ماهی ک از درز دیوارایه خراب شده و ترک خورده اونجا میتابید نشون میداد ک تقریبا یک روز کامل از همه زندگیش دور بوده...
خبر نداشت از بعداز شب و نمیدونست قراره چند وقت دیگ نبینشون...فقط میدونست هرچیبگذره نفس کم میاره و شاید دیگ نتونه ب تلاشاش برای نفس کشیدن ادامه بده
با اومدن همون صدای پای اشنا،اما با فرق اینکه میدونست صاحبش کیه،سرشو از رومیز بلند نکرد و چشاشو بست
توماس با ایستادن کنارش،خم شد و رو موهاشو بوسید و شونشو گرفت و بلندش کرد
وقتی بی حالیه بدن و صورتش ک رو به کبودی میزد و دید ب خودش لعنت فرستاد
ت:لی...خوبی عزیزم؟
ب چشای قرمزش نگا کرد ک رفته رفته بسته میشدن و تکونی ک ب شونش وارد شد کافی بود ک از حال بره
توماس با دادی ک زد یکی از افرادشو خبر کرد ک ماشینو اماده کنه
زیر زانو ها و کمرشو گرفت و سریع ازون مکان زد بیرون و سوار ماشین شدن
-کجا برم اقا
ت:بیمارس....ن ن. لنتیی
داد زد و چشاشو محکم بست و با مشت چندبار زد روپیشونیش تا فکر درستی بکنه
ت:برو..برو خونه تئو..زود باش
راننده ب محض شنیدن داد توماس با اخرین سرعت حرکت کرد
لیامو اروم رو تخت گذاشت و قدمای اومدشو برگشت و از اتاق خارج شد
تئو:میخوای چیکار کنی حالا...اگ بمیره..
ت:خفه شو اشغال...خفه شو عوضی
با ضربه محکمی ک رو شونش وارد کرد باعث برخورد کتفش با دیوار پشتش شد
تئو خوب از حال و روز توماس خبر داشت ومیدونست داره چ گندی ب زندگیش میزنه
ت:زنگ بزن دکتری چیزی بیاد...
تئو:خیلی خب باشه..تو فقط اروم
بگیر...قرصاتو خوردی؟
تئو حرف اخرش و اروم و با تردید گفت و ب توماس نگا کرد
ت:قرار نیس دیگ اون کوفتیارو بخورم تئو...زودباش دیگ...اگ بلایی سرش بیاد قسم میخورم همه جارو ب اتیش میکشم
عصبی داد میزد و پلکش شرو ب پریدن کرد
تئو رفت و شماره یکی از دکترایی ک خونش همین ورا بود و گرفت
نشست کنار توماس ک با دستش موهاشو چنگ زده بود و سرش پایین بود و مدام خودشو تکون میداد
تئو:توماس...خودت میدونی این راهی ک داری میری درس نیس....مطمئنن اون مالیک نمیشینه وکارای تورو تماشا کنه....کم ادمی نیس ک بتونی راهت ازش بگذری...ی بار باش در افتادی حالیت نشد
ت:ببند دهنتو فقط
تئو:دارم بخاطر خود لعنتیت میگم
تئو مقابل بهش داد زد ک توماس اروم برگشت و ب روبه روش نگا کرد
ت:ده سال دارم براش میجنگم..با خودم...با همه....تقصیر من چیه عاشقشم؟تقصیر من چیه حاضرم جونمم براش بدم؟
توماس با بغضی ک ته گلوش بود حرفاشو میزد و ب تئو نگامیکرد
تئو رفت سمتشو کشیدش تو بغلش
تئو:هیچ کاریو زوری نمیشه پیش برد توماس...تو باید فراموشش میکردی...همون موقع ک یکی دیگرو انتخاب کرد...
توماس سریع از بین بازوهای تئو اومد بیرون و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد
ت:الان دیگ مال منه...دیگ قراره مال من باشه...من بدستش اوردم...دیگ هیچزین مالیکی وجود نداره ک بخاد جلومو بگیره
بلند شد و با قدمای سریع رفت سمت اتاقی ک لیام بی هوش اونجا افتاده بود
با باز شدن در دکتر وارد شد و بالا سر لیام ایستاد
د:مشکلش چیه
ت:نمی دونم...بدنش خیلی بی حال بود و صورتش رو ب کبودی میزد و یهو از حال رفت
بعداز چند دیقه معاینه دکتر تمام شد و بهش سرم وصل کرد
ت:مشکل خاصیه دکتر؟
د:مشکل ک ن...اثرات بارداریِ...احتمالا بدنش ضعف داشته یا فشار زیاد بهش وارد شده...استراحت لازم داره
دکتر گفت و از رو صندلی کنار تخت بلند شد و این توماس بود ک شوک زده ب دکتر زل زده بود
ت:بار...بارداری؟؟
چندبار پلک زد و سرشو تکون داد
د:مگ خبرندارید ک ایشون باردارند؟
دکتر پرسید و ب اون دوتا ک کنار تخت ایستاده بودن نگا کرد
توماس با حرص لباشو رو هم فشار داد و سریع از اتاق زد بیرون
بعداز رفتن دکتر از اون خونه تئو خودشو بالا سر لیام رسوند و خم شد طرفش
تئو:فقط امیدوارم بیان سراغت...
از اون شناختی ک از زین مالیک داشت مطمئن بود اروم ننشسته و اگ دستش ب توماس برسه ایندفه زندش نمیذاره
اون فقط دلش نمیخاس لیام دست توماس باشه...میدونست هیچ علاقه ب توماس نداره و عاشق زندگی ایه ک انتخاب کرده....ولی هیچکس حاضر نبود اینو ب توماس بفهمونه...
م:اشلی
اش:جانم
م:من میدونم
میلان ک حالا سرش رو پای اشلی بود و رو کاناپه دراز کشیده بود...انتظار لیامو میکشید
اشلی ک از نگرانی نمیتونست کاری بکنه و تحمل این همه بی طاقتی و بهونه گیریای میلان و نداشت
از صبح تا حالا ک ساعت10شب بود مدام سراغ لیامو می گرفت
زین بهش گفته بود ک ب هیچ عنوان چیزی از ناپدید شدن لیام بهش نگه..ولی کی میتونه جلوی تیز بودن میلان و بگیره؟اون در هرصورت میفهمید
بلند شد و روبه رویه اشلی نشست...چشاش قرمز بودن و مشخص بود داره بغضی ک داره رو بزور کنترل میکنه
اشلی موهاشو کنار زد و رو صورتش دس کشید
اش:چیو میدونی میلان
م:اتفاقی واس ددی افتاده مگ ن؟
اش:هیچ اتفاقی نیوفتادهمیلان...نگران نباش عزیز من
م:چرا بهم دروغ میگید؟...چرا همش ازم مخفی میکنید...من خودم بابامو دیدم...ظهر ک اومده بود تو اتاق داشت گریه میکرد...
اشلی لبشو گاز گرفت تا اشکاش و ب رخ پسر بچه شکسته و بی طاقت روبهروش نکشه
بی معطلی میلان و کشید تو بغلش و رو موهاشو بوسید
اش:مطمئنم چیزی نشده عزیز دلم...ددی زود برمیگرده خونه...هیشش
محکم میلانی و ک چشاشو سفت بسته بود و اشک میریخت و ب سختی بغضش ب هقهق تبدیل شده بود و ب خودش فشار داد
نمیدونست چ اتفاقی افتاده...نمیدونست اخرش چی میشه...فقط اینو میدونست ک هرکاری میکنه ک حال و میلان و اینجوری نبینه...اونا بدون لیام نمیتونن..هیچکدومشون نمیتونن
اون از زینی ک چند دیقه اشفته اومد و سریع از خونه زد بیرون و تاحالا نیومده مطمئن بود بدون لیام دق میکنه و این از میلان ک واس اولین بار اشکا و هقهقاشو داره میبینه و این خودش ب تنهایی میتونه دیوونش کنه
حالا این اشلی بود ک پا به پایه میلان اشک میریخت و بین اشکاش سعی براین داشت اون پسر بچه ای و ک نگران پدرشه و اروم کنه...
ساعت11شب بود
سرشو رو فرمون گذاشته بود و سعی میکرد قلبشو اروم کنه...ولی خوب میدونست وقتی ارامش قلبش کنارش نیس هیچ احتمالی وجود نداره ک بخاد ارومش کنه
کل شهر و زیر رو کرده بود و به همه اداره های پلیس سپرده بود و همه مشغول رسیدیگی ب این موضوع بودن
باید همون موقع تمومش میکرد...باید همون موقع زیر دستاش جون دادنشو میدید..
دستایی ک دیگ جونی نداشتن و ب فرمون کوبوند و میخاس فقط با داد زدن خودشو خالی کنه
داد میزد و محکم رو فرمون میکوبید
ز:لعنت بهت اشغال...لعنت بهت عوضی ک زندگیمو ب گند کشیدی
از دادایی ک میزد صداش خش دار شده بود و کاراش بدون اراده بودن...دلش لیامو میخاس...تو این 15سال ی روزم ازش جدا نشده بود و این صب تا شب کافی بود برای دیوونه کردنش...
.
.
.
.
.
.
نمیبخشمت ک بچمو ب گریه انداختی عوضی
حرومزاده
دوهزاری
هل😐...نمی دونم چرا دلم نمیخاس میلان گریه کنه😐یجوری شدم😐😒
عح
از خودم نمیگذرم
ی چیزی
پارت جدید sense of life خیلی کامنت کم خورده/: چرا؟
اگ نخوندید برید بخونید و نظر بدید
بعدی کدوم اپ شه؟/:
نظر فراموش نشه پدرم در اومد😐✊❤
با تچکر❤