Absolute Calm(ziam Mpreg)

By Merrsad

117K 11.5K 6.7K

"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی مح... More

•حرف اول•
•Faze 1"cast"•
•Part 1•
•Part 2•
•Part 3•
•Part 4•
•Part 5•
•Part 6•
•Part 7•
•Part 8•
•Part 9•
•Part 10•
•cast 2•
•Part 11•
•Part 12•
•Part 13•
•Part 14•
•Part 15•
•Part 16•
•Part 17•
•Part 18•
•Part 19•
•Part 20•
•Part 21•
•Part 22•
•Part 23•
•Part 24•
•Part 26•
•Part 27•
•Part 28•
•part 29•
•part 30•
•part 31•
•part 32•
•part 33•
•part 34•
•Part 35•
•Part 36•
•Part 37•
•part 38•
•part 39•
•part 40"last part in faze 1"•
•Faze 2"Cast"•
•part 41•
•part 42•
•part 43•
•part 44•
•part 45•
•part 46•
•part 47•
•part 48•
•part 49•
•part 50•
مهم-بخونید

•Part 25•

1.9K 186 53
By Merrsad


کلافه،از راه میز به پنجره بزرگ اتاقو عصبی راه می رفت

بیشتر از بیست بار شمارشو گرفته بود و نا امید دانه با  سومین بوق قطش میکرد

از نگرانی و ترس حالت تهوع بدی گرفته بود و دست و‌پاشو گم‌کرده بود

د.ا.ن.زین:
شماره چارلی و گرفتم تا شاید خبری از لیام بهم بده...دستای لرزونمو رو اسم چارلی گذاشتم و تو این فاصله به خودم مدام احتمال می دادم ک شارژ موبایلش تمام شده و الان حتما خونس

ولی من خودمو خوب میشناسم...حسم به لیامو خوب میشناسم

با صدای چارلی به خودم اومدم و موبایلو ب گوشم نزدیک کردم

چ:اقا...اتفاقی افتاده؟

ز:چارلی...تو الان خونه ای ؟لیام خونس دیگ اره؟

فقط با این لحنم ازش خاهش میکردم ک چیزی‌ک میخامو بگه...چیزی ک فقط ارومم کنه

چ:راستش...من اقای مالیک و رسوندم بیمارستان و قرار شد بعداز تمام شدن کارشون باهام تماس بگیرن...ولی خب الان...دوساعت گذشته و...

ز:ینی بتو زنگ نزد ک بیاریش شرکت؟الان لیام دو ساعت تو اون بیمارستانه ؟

داد زدم و بی اختیار دستمو رو میز شیشه ای کنارم کوبوندم

چ:من...من خبر ندارم اقا...میخاید برم ببینم...

ز:لازم نکرده...همون بیمارستانی ک دیشب واس ازمایش رفته بود؟

چ:بله

ز:باشه من خودم میرم..تو برو خونه،اونجا میمونی تا خودم بهت خبر بدم فهمیدی یا ن

چ:چشم اقا نگران نباشید

سریع قطع کردم و بعداز برداشتن کت و سوییچ از شرکت زدم بیرون و با اخرین سرعت رفتم سمت بیمارستان

امکان نداشت بی خبر از من جایی بره...امکان نداشت بهم خبر نده داره کجا میره و چیکار میکنه...

بازم شمارش و گرفتم و خاموش بود
هر ثانیه لرزش بدنم بیشتر میشد و نفسمو بزور بیرون می دادم

د.ا.ن سوم شخص:

عصبی از بیمارستان خارج شد
پاهای لرزوندشو ب سمت ماشین میکشید و پوست لبشو میکند

کلافه بود...ترس بدی سراغش اومده بود ک داشت لحظه به لحظه تک تک سلولاشو میکشت.

دستشو ب در ماشین تکیه داد و تند تند نفس میکشید

کل شهر و بهم ریخته بود...به تنها چیزی ک فک نمی کرد و نمیخاست بکنه این بود ک اگ
بلایی سرش اومده باشه....

بعداز کوبیدن مشتش رو در محکم ماشین، با صدای زنگ موبایلش بدون لحظه ای مکث از تو‌جیبش درش اورد و تماس وصل کرد

ج:اقا...

ز:چی شده جرالد

زین با تردید پرسید و گوشیشو بیشتر ب گوشش نزدیک کرد....تو دلش فقط خدا خدا میکرد ک اون چیزی ک بش فک میکنه اتفاق نیوفتاده باشه

ج:اقای مالیک...توماس

ز:توماس چی جرالد حرف بزن لنتی

با داد بلندی ک زد جرالد تصمیم گرفت زبون باز کنه و سریع حرفشو بزنه

ج:فرار کرده

این زین بود ک حالا دستای مشت شدشو ک کف دستش و با نخوناش زخم کرده بود و بدنی ک هر لحظه لرزشش از عصبانیت بیشتر میشد سوار ماشین شد و براش مهم نبود چند نفر‌و قراره با ماشین ب قتل برسونه...




با درد بدی ک تو بدنش بود اروم و لرزون چشاشو باز کرد

با چشاش کل اطرافشو انالیز میکرد،ولی جز نور‌کمی ک از زیر در دیده بود جایی دیگ قابل دیدن نبود

سعی کرد از جایی ک نشسته بلند شه...ولی با حس دردی ک تو مچ دستاش حس میکرد چشاش از ترس گشاد شد و با اخرین توانش سعی بر این داشت دستاشو از حصار اون طناب کلفتی ک ب محکم ترین شکل دور دستش بسته شده بود ب صندلی،ازاد کنه.

وقتی متوجه شد ک پاهاشم بهمون شکل ب پایه صندلی فلزی بسته شدن و هیچ راهی برای ازاد شدن نداره با ترس و‌صدایی ک میلرزید داد زد تا دلیل اینکه چرا اینجا و کی این بلا رو سرش اورده و بفهمه

ل:کسی اینجا نیس؟....این در لنتی و باز کنید...کی منو اورده اینجا

با اخرین توانش داد میزد و کلمه هاشو تکرار میکرد تا حداقل کسی صداش بشنوه

با نا امیدی به تکونای بیجاش و صداهای بلندی ک سر داده بود ،سرشو اورد پایین و نا خداگاه این اشکاش بودن ک صورتشو خیس میکردن

با یاداوری اخرین لحظه ای ک یادش اومد اشکاش سرعت گرفتن و ب هقهق ای ک با ترس امیخته بود دوباره به داد زدن ادامه داد و دست و‌پاهاشو تکون میداد.

صداش با صدای چرخیدن کلید تو در اروم گرفت و فقط منتظر‌بود ببینه کی این بلارو سرس اورده و چی از جونش میخاد

نگران بود...ترسیده بود...نگران زین بود، اگ بلایی سر زین و میلان اومده باشه چی...

صدتا فکر تو اون لحظه از فکرش عبور میکرد و اشفته ترش میکرد

با باز شدن در،چشاشو محکم بخاطر نور شدیدی ک ب چشاش میخور بست و فقط ب صدای قدمای اون فرد ک ب طور ناجوری رو زمین صدا میدادن،گوش میداد...با هر قدمی ک صدای کفشای ارار دهنده اون شخص ک بهش نزدیک تر میشد انگار کل محتویات معدش و اجزای شکمش با هم قاطی میشدن و باعث حالت تهوع شدیدی ک سراغش اومده  بود میشدن.

با حس کردن روشن شدن فضای اونجا چشاشو باز کرد و ب اطرافش نگا میکرد

فضای مرطوب اونجا باعث میشد ک ب سختی نفسش بالا بیاد و سنگین نفس بکشه

ب کارخونه قدیمی ک الان اونجا با ی صندلی فلزی ک وسط بود نشسته بود نگا انداخت

دستگاه های قدیمی و زنگ زده و خرت و پرتایی ک دور تا دور اونجا رو گرفته بودن

دنبال صاحب صدای پای اون شخصی ک سوهان روحش شده بود میگشت

تند تند نفس میکشید و سعی میکرد صدای لرزونشو کنترل کنه

با قرار گرفتن شخصی ک جلوش ایستاده بود
سرشو اروم و با ترس بالا اورد ونگاهش جایی بین چشای ابیش و افرادی ک پشتش ایستاده بودن متوقف شد

اروم پلک میزد و با نفرت بهش نگا میکرد

چشاشو اروم بست و سرشو اورد پایین،هیچ راهی نداشت...هیچ راهی وجود نداشت تا بشه ب اون ثابت کرد با این کارا چیزیو عوض نمیکنه...و این فکر و خیالای اون توماسی بود ک میدونست بلاخره لیامو مال خودش میکنه و واسش هیچ اهمیتی نداره ک چ بلایی سر خانواده ب نسبت اروم لیام میاد...

با سر انگشتای داغش ک زیر چونه لیام فرود اومده بودن،سرشو اروم اورد بالا و ب چشای بستش،ک هر ثانیه پلکایی ک محکم رو هم فشارشون داده بود میلرزیدن و نفسی ک بالا نمیومد و سعی میکرد از بین لبای باز شدش نفس بکشه،نگا کرد

دستشو روی گونش سر داد و اروم نوازشش میکرد و لرزش بدنش و‌حس میکرد

خم شد و نفسای داغشو ب سمت گوشش رسوند

ت:بهت گفته بودم...بلاخره مال خودم میشی

زمزمه کرد و بعداز بوسیدن لاله گوشش ک همزمان با قطره اشکی ک از چشم لیام سرازیر شد بود.

صاف ایستاد و با لبخندی ک از رو‌پیروزی رو‌لباش بود دور صندلی قدم میزد

ت:بهت گفته بودم...ک من هرچیزی و ک بخام و بدست میارم...

صداشو بلند تر کرد و با لحن خوشحالی ک تو صداش بود کلمه هاشو کنار هم میذاشت ک لیامو ازار میداد

چشاشو باز کرد و چشای قرمزشو ب روبه روش داد

ت:ده سال گذشته لی...و تو فکر میکردی من دیگ دنبالت نمیام...البته ک دلت برام تنگ میشد

خنده بلندی سر داد و اسلحه ای ک تو دستش بود و تو دستش میچرخوند

رو زانوهاش خم شد و تو صورتش نگا کرد

تک تک اجزای صورتشو انالیز میکرد و با هرنگاهش ب کسی ک این همه سال اونارو ازش محروم کرده و نفرین میکرد..

دستاشو رو رون پای لیام گذاشت و حالا تو‌میلی متری صورتش قرار داشت

ت:نمیخای باهام حرف بزنی؟هوم؟

لیام با صورت بی روحش ک ترس و بغضشو ازش رونده بود و سرشو‌کج کرد و ب ی سمت دیگ نگا کرد

ل:چجوری فرار کردی؟

توماس صاف ایستاد و تک خنده ای کرد ک کم کم ب خنده بلندی تبدیل شد.

ت:تو خوب میدونی فرار کردن واس من اب خوردنه لیام...و صدالبته ک اون مالیک بی عرضه تراز این حرفاس

لیام نگاهشو بش دوخت و سرشو تکون داد

ل:اینجا اخرشه توماس...بعداز این کجا میخوای فرار کنی؟

ت:فرار کنیم...باهم فرار میکنیم... از اینجا میریم...واس همیشه میریم...باهم از اول شروع میکنیم

توماس با لبخند و چشای امید وارانش می گفت

و تمام حرفایی ک لیام هیچ تفسیری ازشون نداشت و تو صورتش میزد

ل:چی پیش خودت فک کردی توماس؟....فک کردی به همین راحتی میتونی با من فرار کنی بری هر قبرسونی ک میخای؟کی میخوای بفهمی همه چی تموم شده..کی میخوای کارا مزخرف لنتیتو تموم کنی...تا کی میخای خیال بافی کنی

با همه حرصش و عصبانتی ک داشت داد میزد و پلکایی ک میلرزیدن و چشای اشکیش ک جلوی دیدشو تار کرده بودن داد میزد

توماس با قدمای بلندش رفت سمتش‌و تو صورتش خم شد

ت:بهت ثابت میکنم...بهت نشون میدم ک هنوز همون توماس سابقمو و ذره ای از علاقم بهت کم‌نشده لیام....بهتره سعی نکنی عصابمو بهم بریزی..چون اصلا نمیخاد بهت اسیب بزنم میفهمی چی‌میگم؟

لیام به چشای قرمز و لبایی ک از عصابیت میلرزیدن نگا کرد

اون تنها نبود،نباید بخاطر خودخاهی خودش جون بچشو ب خطر بندازه... بخاطر اون موجود کوچیکی ک الان هرلحظه همراهشه و باید ازش مواظبت کنه ساکت موند و رد نگاهشو عوض کرد

توماس ک میخاس بخاطر نگه داشتن لیامم شده عصابشو کنترل کنه و بعداز دادی ک تو صورت لیام زد اروم نفس عمیق کشید و چشاشو تو فاصله میلی متری لیام بست

ت:معذرت میخام... نمیخاستم داد بزنم

لباشو رو گونه لیام چسبوند و این لیام بود ک سریع سرشو عقب کشید و با اخم بهش نگا کرد

ل:سعی نکن بهم نزدیک بشی توماس...داری حالمو بهم میزنی‌

توماس با حرص ایستاد و از لیام دور شد

نمیخاست بیشتر اونجا بمونه تا با حرفای لیام کنترلشو از دس بده و بلایی سرس بیاره
اگ بلایی سرش میورد مطمئنن توان زنده بودن و از دست میداد...


نمیدونست چقد گذشته و چند ساعته ک تو همین حالت نشسته

فقط به امید اینکه زین داره دنبالش میگرده و مطمئنن پیداش میکنه و تونسته هوشیار بمونه

دستاش ک حالا باز شده بودن و رو شکمش گذاشت

با فکر اینکه داره کسی ک تو‌وجودشو رو لمس میکنه و حسش‌میکنه باهاش حرف میزد

کسی ک الان همه امیدش بود و حاضر بود بخاطرش هرکاری بکنه

فقط ای کاش الان تو اغوش خانوادش بود...تو بازوهای زین بود و موهای خرمایی و نرمه پسرشو نوازش میکرد

بهشون می گفت ک قراره چهار نفر بشن و باهم جشن می گرفتن...

اشکاش اروم و بدون صدا رو دستایی ک رو شکمش بودن میریخت و باعث میشد دستای سردش بیشتر بلرزن

احساس ضعف شدیدی میکرد و چشاش سیاهی میرفتن

سعی میکرد از غذایی ک رو میز فلزی جلوش بود بخوره،حداقل بخاطر بچه....

تاریکی هوا و نور ماهی ک از درز دیوارایه خراب شده و ترک خورده اونجا میتابید نشون میداد ک تقریبا یک روز کامل از همه زندگیش دور بوده...

خبر نداشت از بعداز شب و نمیدونست قراره چند وقت دیگ نبینشون...فقط میدونست هرچی‌بگذره نفس کم میاره و شاید دیگ نتونه ب تلاشاش برای نفس کشیدن ادامه بده

با اومدن همون صدای پای اشنا،اما با فرق اینکه میدونست صاحبش کیه،سرشو از رو‌میز بلند نکرد و چشاشو بست

توماس با ایستادن کنارش،خم شد و رو موهاشو بوسید و شونشو گرفت و بلندش کرد

وقتی بی حالیه بدن و صورتش ک رو به کبودی میزد و دید ب خودش لعنت فرستاد

ت:لی...خوبی عزیزم؟

ب چشای قرمزش نگا کرد ک رفته رفته بسته میشدن و  تکونی ک ب شونش وارد شد کافی بود ک از حال بره

توماس با دادی ک زد یکی از افرادشو خبر کرد ک ماشینو اماده کنه

زیر زانو ها و کمرشو گرفت و سریع ازون مکان زد بیرون و سوار ماشین شدن

-کجا برم اقا

ت:بیمارس....ن ن. لنتیی

داد زد و چشاشو محکم بست و با مشت چندبار زد رو‌پیشونیش تا فکر درستی بکنه

ت:برو..برو خونه تئو..زود باش

راننده ب محض شنیدن داد توماس با اخرین سرعت حرکت کرد

لیامو اروم رو تخت گذاشت و قدمای اومدشو برگشت و از اتاق خارج شد

تئو:میخوای چیکار کنی حالا...اگ بمیره..

ت:خفه شو اشغال...خفه شو عوضی

با ضربه محکمی ک رو شونش وارد کرد باعث برخورد کتفش با دیوار پشتش شد

تئو خوب از حال و روز توماس خبر داشت و‌میدونست داره چ گندی ب زندگیش میزنه

ت:زنگ بزن دکتری چیزی بیاد...

تئو:خیلی خب باشه..تو فقط اروم
بگیر...قرصاتو خوردی؟

تئو حرف اخرش و اروم و با تردید گفت و ب توماس نگا کرد

ت:قرار نیس دیگ اون کوفتیارو بخورم تئو...زودباش دیگ...اگ بلایی سرش بیاد قسم میخورم همه جارو ب اتیش میکشم

عصبی داد میزد و پلکش شرو ب پریدن کرد
تئو رفت و شماره یکی از دکترایی ک خونش همین ورا بود و گرفت

نشست کنار توماس ک با دستش موهاشو چنگ زده بود و سرش پایین بود و مدام خودشو تکون میداد

تئو:توماس...خودت میدونی این راهی ک داری میری درس نیس....مطمئنن اون مالیک نمیشینه و‌کارای تورو تماشا کنه....کم ادمی نیس ک بتونی راهت ازش بگذری...ی بار باش در افتادی حالیت نشد

ت:ببند دهنتو فقط

تئو:دارم بخاطر خود لعنتیت میگم

تئو مقابل بهش داد زد ک توماس اروم برگشت و ب روبه روش نگا کرد

ت:ده سال دارم براش میجنگم..با خودم...با همه....تقصیر من چیه عاشقشم؟تقصیر من چیه حاضرم جونمم براش بدم؟

توماس با بغضی ک ته گلوش بود حرفاشو میزد و ب تئو نگا‌میکرد

تئو رفت سمتشو کشیدش تو بغلش

تئو:هیچ کاریو زوری نمیشه پیش برد توماس...تو باید فراموشش میکردی...همون موقع ک یکی دیگرو انتخاب کرد...

توماس سریع از بین بازوهای تئو اومد بیرون و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد

ت:الان دیگ مال منه...دیگ قراره مال من باشه...من بدستش اوردم...دیگ هیچ‌زین مالیکی وجود نداره ک بخاد جلومو بگیره

بلند شد و با قدمای سریع رفت سمت اتاقی ک لیام بی هوش اونجا افتاده بود

با باز شدن در دکتر وارد شد و بالا سر لیام ایستاد

د:مشکلش چیه

ت:نمی دونم...بدنش خیلی بی حال بود و صورتش رو ب کبودی میزد و یهو از حال رفت

بعداز چند دیقه معاینه دکتر تمام شد و بهش سرم وصل کرد

ت:مشکل خاصیه دکتر؟

د:مشکل ک ن...اثرات بارداریِ...احتمالا بدنش ضعف داشته یا فشار زیاد بهش وارد شده...استراحت لازم داره

دکتر گفت و از رو صندلی کنار تخت بلند شد و این توماس بود ک شوک زده ب دکتر زل زده بود

ت:بار...بارداری؟؟

چندبار پلک زد و سرشو تکون داد

د:مگ خبرندارید ک ایشون باردارند؟

دکتر پرسید و ب اون دوتا ک کنار تخت ایستاده بودن نگا کرد

توماس با حرص لباشو رو هم فشار داد و سریع از اتاق زد بیرون

بعداز رفتن دکتر از اون خونه تئو خودشو بالا سر لیام رسوند و خم شد طرفش

تئو:فقط امیدوارم بیان سراغت...

از اون شناختی ک از زین مالیک داشت مطمئن بود اروم ننشسته و اگ دستش ب توماس برسه ایندفه زندش نمیذاره

اون فقط دلش نمیخاس لیام دست توماس باشه...میدونست هیچ علاقه ب توماس نداره و عاشق زندگی ایه ک انتخاب کرده....ولی هیچکس حاضر نبود اینو ب توماس بفهمونه...




م:اشلی

اش:جانم

م:من میدونم

میلان ک حالا سرش رو پای اشلی بود و رو کاناپه دراز کشیده بود...انتظار لیامو میکشید

اشلی ک از نگرانی نمیتونست کاری بکنه و تحمل این همه بی طاقتی و بهونه گیریای میلان و نداشت

از صبح تا حالا ک ساعت10شب بود مدام سراغ لیامو می گرفت

زین بهش گفته بود ک ب هیچ عنوان چیزی از ناپدید شدن لیام بهش نگه..ولی کی میتونه جلوی تیز بودن میلان و بگیره؟اون در هرصورت میفهمید

بلند شد و روبه رویه اشلی نشست...چشاش قرمز بودن و مشخص بود داره بغضی ک داره رو بزور کنترل میکنه

اشلی موهاشو کنار زد و رو صورتش دس کشید

اش:چیو میدونی میلان

م:اتفاقی واس ددی افتاده مگ ن؟

اش:هیچ اتفاقی نیوفتاده‌میلان...نگران نباش عزیز من

م:چرا بهم دروغ میگید؟...چرا همش ازم مخفی میکنید...من خودم بابامو دیدم...ظهر ک اومده بود تو اتاق داشت گریه میکرد...

اشلی لبشو گاز گرفت تا اشکاش و ب رخ پسر بچه شکسته و بی طاقت روبه‌روش نکشه

بی معطلی میلان و کشید تو بغلش و رو موهاشو بوسید

اش:مطمئنم چیزی نشده عزیز دلم...ددی زود برمیگرده خونه...هیشش

محکم میلانی و ک چشاشو سفت بسته بود و اشک میریخت و ب سختی بغضش ب هقهق تبدیل شده بود و ب خودش فشار داد

نمیدونست چ اتفاقی افتاده...نمیدونست اخرش چی میشه...فقط اینو میدونست ک هرکاری میکنه ک حال و میلان و اینجوری نبینه...اونا بدون لیام نمیتونن..هیچ‌کدومشون نمیتونن

اون از زینی ک چند دیقه اشفته اومد و سریع از خونه زد بیرون و تاحالا نیومده مطمئن بود بدون لیام دق میکنه و این از میلان ک واس اولین بار اشکا و هقهقاشو داره میبینه و این خودش ب تنهایی میتونه دیوونش کنه

حالا این اشلی بود ک پا به پایه میلان اشک میریخت و بین اشکاش سعی براین داشت اون پسر بچه ای و ک نگران پدرشه و اروم کنه...


ساعت11شب بود
سرشو رو فرمون گذاشته بود و سعی میکرد قلبشو اروم کنه...ولی خوب میدونست وقتی ارامش قلبش کنارش نیس هیچ احتمالی وجود نداره ک بخاد ارومش کنه

کل شهر و زیر رو کرده بود و به همه اداره های پلیس سپرده بود و همه مشغول رسیدیگی ب این موضوع بودن

باید همون موقع تمومش میکرد...باید همون موقع زیر دستاش جون دادنشو میدید..

دستایی ک دیگ جونی نداشتن و ب فرمون کوبوند و میخاس فقط با داد زدن خودشو خالی کنه

داد میزد و محکم رو فرمون میکوبید

ز:لعنت بهت اشغال...لعنت بهت عوضی ک زندگیمو ب گند کشیدی

از دادایی ک میزد صداش خش دار شده بود و کاراش بدون اراده بودن...دلش لیامو میخاس...تو این 15سال ی روزم ازش جدا نشده بود و این صب تا شب کافی بود برای دیوونه کردنش...
.
.
.
.
.
.

نمیبخشمت ک بچمو ب گریه انداختی عوضی
حرومزاده
دوهزاری

هل😐...نمی دونم چرا دلم نمیخاس میلان گریه کنه😐یجوری شدم😐😒
عح
از خودم نمیگذرم

ی چیزی
پارت جدید sense of life خیلی کامنت کم خورده/: چرا؟
اگ نخوندید برید بخونید و نظر بدید

بعدی کدوم اپ شه؟/:

نظر فراموش نشه پدرم در اومد😐✊❤
با تچکر❤

Continue Reading

You'll Also Like

120K 12.1K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
15K 2.8K 29
میگن لوسیفر به انسان سجده نکرد و از درگاه الهی رانده شد.. اما اون با تلاش، زندگی خودش رو رقم زد... ارتشی از دیمن ها...جن ها...و پسر هاش یعنی خون اشام...
1.5K 272 22
خلاصه: درست وقتی که وویونگ فکر می‌کرد بالاخره داره به رویاهاش نزدیک می‌شه، چرخ سرپوشت نشونش داد وجهه‌ی دیگه‌ی آیدل بودن و صنعت سرگرمی می‌تونه چقدر سی...
10.4K 994 170
ادامه ی پادشاهی عشق... توی استوری اصلی جا نشد و مجبور شدم دوباره استوری جدیدی براش بسازم لاولیای اکلیلی!♡~♡ ♡Miss Aylar♡