𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم

By MissLuna_CB

15.2K 2.9K 9.4K

"_ اون یه قاتله.. فکر می‌کنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گ... More

𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
" خلاصه داستان "
" Chapter 1 " JADE
" Chapter 2 "JADE
" Chapter 3" JADE
" Chapter 4" JADE
" Chapter 5" JADE
"Chapter 6 " JADE
"Chapter 7 " JADE
" Chapter 8 " JADE
" Chapter 9 " JADE
Chapter 10 " JADE
" Chapter 11 " JADE
" Chapter 12 " JADE
" Chapter 13" JADE
" Chapter 14" JADE
"Chapter 15 " JADE
"Chapter 16" JADE
"Chapter 17" JADE
"Chapter 18" JADE
"Chapter 20 "JADE
"Chapter 21" JADE
"Chapter 22" JADE
"Chapter 23" JADE #END
Special Chapter "After Story"

"Chapter 19" JADE

442 91 276
By MissLuna_CB

_ آااخ!

پزشک که به دستور چانیول به خونه ش اومده بود مشغول معاینه سر بکهیون شده بود.ناگهان بکهیون از درد نالید و چانیول بی اراده از سر جای خودش پرید.

+ چیکار میکنی؟انقدر محکم فشارش نده اون هنوز حالش کامل خوب نشده!

چانیول با صدایی نسبتا بلند خطاب به پزشک تشر زد و پزشک کاملا جدی و خشمگین نگاهش رو بهش داد..
چیزی نگفت اما مشخص بود که اگر میتونست یک سیلی کشیده زیر گوشش میخوابوند.در طی اون دو هفته ، با نگرانی های بیش از حد و حساسیت های افراط گرانه ش برای بکهیون واقعا خسته ش کرده بود.

+ خب..من..من فقط براش نگرانم!

آه عمیقی در جهت فرو خواباندن خشمش کشید و رو به بکهیون گردوند..

× بهم میگی درد سرت چطوریه؟ممتد و پیوسته ست یا فقط هر از گاهی به طور منفصل تیر میکشه؟!

_یهو تیر میکشه...

× مطمئنی چیزی یادت نمیاد؟!

با تاسف سری تکون داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:

_ هیچی!

× تو الان داری به کره ای با من صحبت میکنی.اما کاپیتان پارک گفتن که در وهله اول به زبان ژاپنی باهاشون صحبت کردی.یعنی حتی یادت نمیاد که از کجا و چطور هر دو این زبان ها رو بلدی؟!

_ هیچی یادم نمیاد...هیچی..هیچی!

با بغض و ناراحتی خودش رو به گوشه ای کشید و زانوی غم در بغل گرفت.مثل یه جوجه اردکی که خانواده ش رو گم‌کرده باشه با بی قراری سرش رو بین دست هاش گرفت و هق ریزی از گلوش خارج شد.

چانیول بی اختیار صداشو بالا برد...

+برای چی ناراحتی؟کاش این اتفاق برای منم میوفتاد!

پزشک با دیدن وضعیت روحی خراب هر دوشون به اجبار دست چانیول رو کشید و از اتاق بیرون برد.

×نباید اینطوری باهاش صحبت کنین.حداقل نه شمایی که مدام براش ابراز نگرانی میکنین.لوح گذشته ی اون الان پاکیزه تر از روح یک نوزاده.هر حرف کوچیک و بزرگی که بهش میزنین میتونه روش تاثیر بزاره!

پزشک با قاطعیت گفت و چانیول با حالت زاری ، صورت خسته و بی خوابش رو بین دست هاش کشید..زله و وامانده ، نفسی سنگین از سینه به بیرون فرستاد و چشم های خیسش رو ملتمسانه به مرد مقابلش دوخت..

+چیکار باید بکنم؟!

×اگه اتفاقات ناگواری براش افتاده..مثلا چیزایی که اگه فراموش نکرده بودشون ممکن بود خیلی درد بکشه...بهتره هیچی بهش نگین و اجازه بدین خودش کم کم همه چیز رو به خاطر بیاره.در غیر این صورت من اصلا سلامتیش رو تضمین نمیکنم.چه از لحاظ جسمی و چه حتی روحی روانی!

سخت شد...این کار برای چانیول سخت تر از هرکاری بود که تا به اون روز برای بکهیون انجام داده بود.چطوری قرار بود تو چشم هاش نگاه کنه و همه ی اون عشق و احساس رو پنهان بکنه؟شاید این اتفاق که بکهیون دیگه هیچی از اون دعوای نحس و اون جملات تلخی که بینشون رد و بدل شده بود یادش نبود براش خوشحال کننده بود ولی اون به هرحال قرار بود یک روز همه ی این هارو به یاد بیاره و چانیول از این گیج و سردرگم بود که نمیدونست باید تا اون روز چه رفتاری با بکهیون داشته باشه که در نهایت همه چیز بدتر از چیزی که قبلا بوده نشه!

~~~

نیم ساعتی از رفتن پزشک میگذشت و چانیول همچنان روی پله های حیاط خونه ش نشسته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.یادش نمیومد در طی بیست و هشت سال گذشته از زندگیش تا به امروز به چنین مشکل سختی برخورد کرده باشه.

_ آهای...حالت خوبه؟

با شنیدن صدای بکهیون سرش به عقب چرخید..

+ چی میخوای؟!

_ نمیخوای بگی چه اتفاقی برام افتاده؟!من کی ام؟اینجا..تو خونه ی تو..چیکار میکنم؟!

بکهیون با لحن معصومانه ای پرسید و با ناراحتی به انتظار جواب ایستاد..چانیول بیش از اندازه مکث کرد.نمیدونست چرا جواب ها دارن از زبونش فرار میکنن.شاید چون دروغ گفتن بلد نبود؟

+پزشکت گفت نباید چیزی بهت بگم چون این برای سلامتی روانت خوب نیست.خودت باید به مرور همه چیزو به یاد بیاری.پس لطفا دیگه چیزی در این باره ازم سوال نکن.

با تموم کردن حرفش از سر جاش بلند شد تا به سمت آشپزخانه بره اما...

_ ولی من نمیتونم انقدر صبور باشم!

بکهیون قدمی نزدیک تر شد و درحالی که کنجکاوی توی نگاهش موج میزد اعتراض کرد.

+ من نمیتونم برات تعریف کنم چه اتفاقاتی واست افتاده!

_ پس فقط با آره یا نه به چند تا از سوالام جواب بده...خواهش میکنم!

قلب چانیول آشوب بود.هیچ ایده ای نداشت که بکهیون الان دقیقا چه سوالی میخواد ازش بپرسه.یعنی حتما باید جواب راست بهش میداد؟

_ کسی باعث شده این اتفاق برای من بیوفته؟

نفس های چانیول با شنیدن این سوال درون سینه ش حبس شد..زبون خشکیده مثل خاک کویرش رو به سختی تاب داد.

+ آره!

شاید به ظاهر گانگ‌هیون کسی بود که این بلا رو سرش آورده بود اما چانیول هیچکسی غیر از خودش رو مقصر نمیدونست..اگه اون روز تنها رهاش نمیکرد قطعا بکهیون الان تو این شرایط مزخرف قرار نگرفته بود.

_ اون کسیه که من ازش متنفرم؟

حتما همینطور بود. بکهیون با آخرین جملاتی که سر اون دعوا بهش گفته بود کاملا عیان کرده بود که ازش بدش میاد چون چانیول بلد نبود درست براش عاشقی کنه.
قطره اشکی که در حال گریز از گوشه ی پلکش بود رو با بی رحمی اسیر کرد و این بار با صدای به رعشه افتاده ش گفت:

+ آره!

_ کسی هست که عاشق من باشه؟

این تنها سوالی بود که چانیول میتونست بدون هیچ مکث و تعللی بهش جواب بده.از هیچ چیزی توی زندگیش به این اندازه مطمئن نبود.

+ آره!

_ بهم نگو که...هر سه تای این ها..یک نفره!

بند قلب چانیول پاره شد.انتظارش رو نداشت تهش اینطوری بشه.یعنی زبان بدن لعنتی‌ش‌انقدر واضح بود که بکهیون با وجود مبتلا شدن به فراموشی تونسته بود اینو بفهمه؟!

+ آ..آر..آره!

جواب داد اما مثل فرو بردن چنگالی در قلب خودش ، سخت ترین و منزجر کننده ترین عمل ممکن!

چشم های بکهیون با شنیدن این جواب پر از اشک شد و و نفسش برای لحظه ای قطع!
بند زانو هاش سست شد و سرش گیج رفت.

+ بکهیونااا!

چانیول با نگرانی صداش کرد و جلو تر رفت تا با گرفتن بازوش جلوی افتادنش رو بگیره اما بکهیون دست خودش رو مانع کرد و ازش فاصله گرفت.

_ تنهام بزار!خواهش میکنم...

+چطوری میتونم این کارو بکنم؟تو حالت خوب نیست...

_ اون کیه؟!میتونی اینو بهم بگی؟!

چین به پیشانی مرد قدبلندتر نشست.یعنی بکهیون هنوز متوجه نشده بود که اون شخص خود چانیوله؟!

_ تو میدونی اون کسی که من ازش متنفرم و این بلا رو سرم آورده کیه مگه نه؟!اگه تو کسی هستی که نجاتم داده و مراقبم بوده...پس از اینم خبر داری که چه کسی چنین کاری باهام کرده؟!

پسرک این بار با صدای بلندتری نسبت به قبل سوال کرد اما چانیولی که خوشحال بود بکهیون هنوز پی به چیزی نبرده سعی کرد لحنش رو جدی تر بکنه تا هرچه زودتر این بحث نفرت انگیز تموم بشه.

+ نمیتونم بهت بگم.قرار شد فقط یکی دوتا از سوالاتو با آره یا نه جواب بدم.فراموش نکن که پزشکت گفت تا وقتی خودت چیزی رو به یاد نیاوردی من حق ندارم چیزی بهت بگم!

_ فقط بهم بگو اون الان اینجاست یا نه..تو همین شهره یا نه!؟

+ نمیتونم بگممم!دیگه هیچی در این باره ازم سوال نکن!

این بار دیگه تقریبا داد زد و با گرفتن بازوی بکهیون به زور به داخل اتاقش کشوندش.

_ هی..داری چیکار میکنی؟

روی تختش نشوند و لحافش رو به روش کشید.

+همینجا میمونی و استراحت میکنی.به هیچ چیز دیگه ای هم فکر نمیکنی.منم میرم برات غذا درست کنم.لزومی نداره خودتو تحت فشار بزاری به موقعش دوباره همه چیو یادت میاد.فهمیدی؟!

بکهیون که داشت با چشم های درشت شده و ابروهایی بالا افتاده نگاهش میکرد با دیدن چهره ی نگران و عصبانی مرد بالاسرش ، بی اختیار لبخندی زد و دستش رو به روی دستش گذاشت

_ممنونم خوشگله!اوه نه...ولی اون آقا کاپیتان صدات کرد...پس فکر کنم باید از این به بعد صدات کنم کاپیتان خوشگله!ممنونم کاپیتان خوشگله!

قلب چانیول برای لحظه ای با شنیدن این جمله گرم شد و دستش بی اختیار به آرومی دست پسرک روی تخت رو فشرد..
با هیچ واژه ای نمیتونست میزان دلتنگیش برای شنیدن اون کلمه رو توصیف کنه...بکهیون داشت کاملا بی اراده مثل قبل صداش میکرد.

_ من نمیدونم تو دقیقا چه نسبتی باهام داری که انقد باهام مهربونی و این همه مدت ازم مراقبت کردی.ولی میدونم که حتی اگه از اعضای خانوادم هم بودی بازم با هیچ عملی نمیتونستم این همه لطف و محبت رو برات جبران کنم..واقعا ممنونم!

چه حس عبث و بیهوده ای داشت این قدردانی ها.یعنی اگر بکهیون از همه چیز با خبر بود بازم به خاطر این موضوع ازش تشکر میکرد؟!چقدر سوال مثل طناب توی ذهنش در هم تنیده بود.حالا چانیول چطوری قرار بود همه ی این گره ها رو باز کنه؟!اصلا راه حل درستی برای باز کردنشون وجود داشت؟اون هیچی نمیدونست.فقط باید به صدای قلبش گوش میکرد.قلبی که جز حال خوب و لبخند برای بکهیون، هیچ چیز دیگه ای برای خودش نمیخواست..هیچ چیز.

***

_ هونگسویا..تو اینجایی پسرم؟

با شنیدن صدای پیرمردی که درحال ورود به داخل چادر بود ، نامه ای که مشغول به نوشتنش بود رو به زیر نقشه ای که به روی میز بود هل داد و فورا از سر جاش بلند شد تا پدرش رو به سمت میز دیگه ای هدایت بکنه.

+ پدر جان..خواهش میکنم بفرمایید بنشینید!

_ خیلی خوشحالم که تونستی با موفقیت از بالهه خارج بشی.اطلاعات نظامی که تونستی به دست بیاری شانس برنده شدنمون توی جنگ رو به شدت افزایش داده.بهت افتخار میکنم عزیزم.

مرد با نگاه پر از شعف و افتخار چشم هاش رو به صورت پسرش دوخت و مسرورانه جملاتش رو بیان کرد.اما لبخندِ روی لب های پسرش به نظر بی روح و کم جان می‌رسید.

_ و در مورد دختر پارک وانسو...اون به جرات، اصلی ترین و مهم ترین برگ‌برنده ما در این جنگ خواهد بود...تو نمیدونی چه کار بزرگی برای پدرت انجام دادی پسرم.

هونگسو دوباره لبخند بی روحی زد...

+شما..دقیقا میخواین باهاش چیکار کنین پدر؟

_گروگان!آدم با گروگان چیکار میکنه هونگسو؟!

چهره ی پسرک بی قرار جلوه میکرد..به سختی بزاقش رو پایین فرستاد و مکث کوتاهی کرد.

_ فکر میکنین نخست وزیر پارک، تن به چنین کاری بده؟!

+ چرا نده؟!من به خوبی اون مرد رو میشناسم..اهمیتی نداره چقدر سیاستمدار خوب و مرد طماع و حیله گریه.در نهایت اون هیچ چیزی رو به اندازه ی اعضای خانواده ش دوست نداره و به هیچ چیز به اندازه بچه هاش اهمیت نمیده.من مطمئنم که اون به خاطر دخترش قید خیلی چیزهارو خواهد زد!

+ پس من‌ باید..

_ هرچه زودتر براش نامه ای بنویس و ازش بخواه که فورا خودش رو به بندرِ یول‌سان در مرز گوریو و بالهه برسونه!مطمئن شو که تا لحظه ی آخر هیچ چیزی از حقیقت متوجه نمیشه.اون به هیچ وجه نباید بدونه که قراره به لیائو بیاد.متوجه شدی؟!

+ بله پدر..فهمیدم.

_ بسیار خب..من دیگه میرم.باید شخصا به تدارکات ارتش رسیدگی کنم..چیزی تا شروع جنگ بزرگمون با بالهه باقی نمونده.

امپراطورِ لیائو بعد از اتمام صحبتش با ولیعهدش بلند شد و چادر رو ترک کرد اما هونگسویی که به نظر می‌رسید بعد از هم صحبتی با پدرش به شدت مضطرب و پریشان شده فورا به سمت نامه ی نصفه نیمه مونده ش برگشت و با مچاله کردنِ اون برگه ی دیگه ای برداشت و شروع به نوشتن کرد.

" ناگیونگ عزیزم ، میدونم که ممکنه برات سوال پیش بیاد که چرا دارم چنین درخواستی ازت میکنم اما ازت خواهش میکنم اگر بهم اعتماد داری به محض خوندن این نامه خودت رو به دژ متروکه ی کوهستان تونگ‌یونگ در نزدیکی مرز لیائو برسونی.و تاکید می‌کنم با هیچ کسی غیر از خودم همراه نشی.من منتظرت خواهم بود..امضاء: هونگسوی خودت"

~~~

_ منظورتون چیه که از هیچ چیز خبر ندارین؟!ژنرال دونگسان..ولیعهد جوانِ شما اینجا بودن و همین چند روز پیش از اینجا رفتن‌.ایشون نامه ی امپراطور وانگون بزرگ رو برای من آورده بودن!

+عالیجناب..من واقعا متاسفم که اینو عرض میکنم..اما حدس میزنم که شما توی دام دشمن افتاده باشین.امپراطور ما هرگز نامه ای برای شما نفرستادن.علاوه بر این..ولیعهد ما هنوز در سنین نوجوانی به سر می‌برن..چطور ممکنه برای انجام چنین ماموریت مهمی گمارده شده باشن؟!

فرمانده ارتش گوریو که از طرف امپراطور وانگون بزرگ برای کمک به بالهه سفر کرده بود با شنیدن این خبر به شدت شوکه شد و با بیان اینکه امپراطور وانگون هرگز ولیعهد خودش رو برای چنین امری به بالهه عازم نکرده امپراطورِ نگرانِ بالهه رو نگران تر از قبل کرد...

_ این امکان نداره!من مطمئنم اون مُهری که زیر پای اون نامه خورده بود به قطع متعلق به سلطنت گوریو بود!

+ قربان..شما واقعا فکر میکنین نمیشه یک مُهر رو جعل کرد؟اون شخص هرکی که بوده قطعا هیچ ربطی به خانواده سلطنتی ما نداشته!

ناگیونگ که با شنیدن خبرِ ورودِ ژنرال بزرگ گوریو به قصر هولهان، خودش رو با کنجکاوی فورا به دیوان رسونده بود با شنیدن صحبت های امپراطور و ژنرال از پشت در سالن ، سر جاش خشکید.قلبش داشت قفسه ی سینه ش رو سوراخ میکرد.احساس میکرد گوش هاش داره زنگ میخوره و نفس هاش میلی به دم و بازدم نشون نمیده.

"چ..چطور..ای..این چطور ممکنه؟!"

دست و پاهاش شروع به لرزیدن کرد و به ناگه احساس ضعف شدیدی بهش دست داد.در یک پلک به هم زدن تمام دنیا در مقابل چشم هاش تیره و تار شد و بعد از چند ثانیه خودش رو افتاده در آغوش مردی آشنا پیدا کرد..

_ بانوی من..حالتون خوبه؟!

پلکی دواند و نفس عمیقی کشید.اما ذهنش به حدی درگیر شده بود که در مورد صاحب اون صدای آشنا هیچ کنجکاو نبود.چطور میتونست بپذیره که چنین فریب وحشتناکی خورده؟اون مرد خودش رو ولیعهد گوریو معرفی کرده و ادعای عاشقی کرده بود.باهاش خوابیده و باردارش کرده بود.مهم تر از همه ، بهش قول یک زندگی عاشقانه داده بود.چطور ممکن بود همه ی این ها فقط یک دروغ بوده باشه؟!الان چیکار باید میکرد؟!اگر پدرش میفهمید دخترش چه دسته گلی به آب داده چه بلایی ممکن بود سرش بیاره؟!

~~~

_ ناگیونگ..ناگیونگ حالت خوبه؟!

به محض برخورد نور به تاریکی های میون پلک هاش چشم های سخت و سنگین شده ش رو باز کرد و فقط با کمی چرخش دادن به سرش تونست صاحب اون صدای آشنا رو ببینه!

_ بانو پارک...؟

+ش..شما؟!

یودال با لباس فرم شاهزاده ها در یک قدمی تخت ناگیونگ به روی صندلی نشسته بود و ناگیونگ با دیدن این صحنه ی عجیب برای بار دوم دچار شوک شد.

+ اینجا چه خبره؟!شما..چرا شما همچین لباسی تنتون کردین؟!

با تردید سوال کرد و به سختی جسم ثقیل شده ش رو از تخت بلند کرد..
یودال با لبخند تلخی نگاهی به لباس تنش انداخت.

_نمیدونم..ظاهرا این‌چیزیه که از الان به بعد باید بپوشم..بعنوانِ..پسر گم شده ی امپراطور؟!

ابروهای دخترک به دنبال چیزی که شنیده بود بی اراده بالا پرید اما ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد..

+ اما تا جایی که من یادمه..اون قاتل بزرگ ،یشم...در حقیقت استاد بیون بکهیون ،بهترین دوست شما بود..چرا من فکر میکنم که این جایگاه درواقع..متعلق به ایشون بوده نه شما؟!

برق عجیبی ناشی از بهت ، به چشم های یودال نشست..اون دختر واقعا خیلی باهوش بود در هر حال دختر نخست وزیر کشور باید هم چنین میبود اما پس چرا به این سادگی فریب اون مرد رو خورده بود؟شاید چون ناگیونگ فقط یک بچه‌ای بود به دنبال یک جرعه دوست داشته شدن؟بخاطر همین هر بار در برابر عشق انقدر دست و پای خودش رو گم میکرد و در نهایت خودش هم گم میشد؟!

+ استاد بیون الان کجا هستن؟!خیلی دلم میخواد...باهاشون صحبتی داشته باشم..فکر کنم چندتا عذرخواهی بزرگ بهشون بدهکارم!هرچند که مطمئن نیستم لایق بخششون باشم...

یودال به خنده افتاد..شاید بهتر بود بهشون ریشخند گفته بشه.

_مثل اینکه حالتون واقعا خوب نیست!
بکهیون خیلی وقته که اعدام شده...یادتون رفته؟!

+نیازی نیست به من دروغ بگین قربان..من همین چند وقت پیش ایشونو داخل معبد یی‌شان دیدم..و میدونم که ایشون..قطعا زنده ن!

لبخند یودال با شنیدن این حرف از روی لب هاش محو شد.چقدر این دختر عجیب ، پیچیده و پر از غافلگیری بود.کاملا برعکس چه‌یونگ!

_ چی میخواین بهش بگین؟!

+فقط میخوام ازش عذرخواهی کنم..من..به خاطر احساسات گذرایی که ناشی از عقده ی کمبود محبتم بود...گناه بدی در حق ایشون مرتکب شدم که فکر نمی‌کنم هیچ جوره قابل جبران باشه..اما دلم میخواد با تلاشم برای بخشیده شدن..حداقل کمی از بار عذاب وجدانم کم کرده باشم...لطفا..منو به پیش ایشون ببرین!

***

_ هونسو‌کا..خیلی وقت بود ندیده بودمت..اتفاقی افتاده که نصف شب به اینجا اومدی؟!

+ کاپیتان..میشه بیام داخل حرف بزنیم؟!

مرد پشت در با انبوهی از اضطراب و سراسیمگی بزاقش رو قورت داد و درحالی که نفس نفس میزد اجازه خواست تا داخل بیاد.

_ بیا تو رفیق..ببینم چیشده؟به نظر سرحال نمیای!

چانیول بعد از مدت ها رفیق قدیمی ش رو دیده بود و می‌بایستی از این موضوع خوشحال میشد اما نگرانی‌ای که توی لحن و چهره ش دیده بود مانع از این خوشحالی میشد..
نیمه شب بود و صدای پرنده های شب خیز در فضا پیچیده بود و چانیول میتونست در اثر انعکاس نور مهتاب قطرات عرق سرد رو به روی پیشانی دوست عزیزش ببینه‌‌.چانیول چندی بعد از ترک دریا برای دستگیری یشم ، هونسوک رو به جای خودش به مرز آبی فرستاده بود و این بازگشت بی اطلاع و ناگهانی هونسوک داشت به شدت دلواپسش میکرد.

+ کاپیتان..دریاسالار یون بهم دستور دادن بیام دنبالتون و فورا با خودم به مرز برتون گردونم!

_ چیشده هون؟!چرا نمیگی چه اتفاقی افتاده؟!

+نیروهای دریایی لیائو از دیشب شروع به انجام عملیات مشکوکی کرده..دریاسالار یون گفتن حدس میزنن لیائو قصد داره جنگ رو از طریق آب شروع کنه!

_ چی؟!خدای من این خیلی خبر بدیه...تمام تمرکز ارتش حکومت الان روی دفاع از مرز های خاکیه...

+ اگه حملات از طریق آب شکل بگیره ما باید تعداد زیادی مهاجم به کار بگیریم..کشتی های جنگی مون در حدی خوب نیستن که بتونیم جنگ رو روی دریا متوقف کنیم..اونا قطعا پیش روی خواهند کرد و جنگ به خشکی خواهد کشید...

چانیول پریشان‌حال دستی به سر و صورتش کشید و نگاهی نگران به نوری که از پنجره ی اتاق بکهیون ساطع میشد انداخت...
اگه مجبور میشد دوباره به دریا برگرده باید با بکهیون چیکار میکرد؟درسته که قبلا هم برای این کار قصد کرده بود اما وضعیتِ الان خیلی متفاوت بود..اگر جنگ شکل میگرفت مرز آبی اولین جایی بود که در تهلکه قرار می‌گرفت.و با این شرایطی که به زندگی بکهیون حاکم شده بود همه چیز به مراتب سخت تر هم می‌شد. چانیول خوب میدونست که بکهیون چقدر از کشورش متنفره و اگر قرار بود به ناچار اونو با خودش به جنگ ببره بکهیون مسلما میخواست بهش کمک بکنه و فاجعه ی اصلی زمانی شکل میگرفت که بکهیون حافظه ش رو به دست میاورد و میدید که چانیول در اون موقعیت حساس ازش به عنوان سرباز برای دفاع از اون کشور لعنتی استفاده کرده!

" خدایا من الان دقیقا باید چه خاکی تو سرم بریزم؟!چرا این ماجرا یهو انقدر پیچیده شد؟!نمیدونم..هیچی نمیدونم..خواهش میکنم کمکم کن"

درِ خونه مجددا به صدا دراومد..

_ کسی تعقیبت نکرده باشه؟

+ نه قربان..فکر نمی‌کنم...

با عجله به سمت در رفت و بازش کرد..
یودال پشت در نمایان شد و چانیول با دیدنش توی لباس های ابریشمی سلطنتی لبخند تلخی زد..

× کاپیتان پارک..متأسفم که این وقت شب مزاحم استراحتتون شدم..میتونم بیام داخل؟!

یودال به خاطر علاقه ی چه‌یونگ به چانیول ، چندان دل خوشی ازش نداشت.اما خب الان که دیگه چه‌یونگی در کار نبود دلیلی هم برای پرورش و حفظ این احساس بد نمیدید.
از طرفی چانیول در جریان تصمیم یودال برای پر کردن جای بکهیون در خانواده سلطنتی بود و به حدی به این خاطر ازش ممنون بود که قسم خورده بود برای تشکر ، یودال هرکاری که ازش بخواد حتما براش انجام بده.

_ بفرمایید داخل..!

×ممنونم ولی..راستش من..تنها نیستم.

با پدیدار شدن ناگیونگ در کنار یودال ، نگاه چانیول به روی صورت خواهرش خشک شد..حتی یادش نمیومد آخرین بار کِی و کجا دیدتش.هیچوقت حتی خوابشو هم نمیدید که یه روز با خواهر عزیز تر از جونش تا این حد غریبه بشه.

_تو...!
_ اون برای چی اینجاست؟!

× میخواد بکهیونو ببینه..!

خون از رگ های چانیول پر کشید و صداش بی اختیار بالا رفت...

_ چرا بهش گفتی بکهیون زنده ست؟!

×آروم باش کاپیتان..اون فقط میخواد باهاش صحبت کنه..گفت یک سری عذرخواهی بهش بدهکاره و حتما باید ببینتش.

_ از گفتنش خیلی متاسفم اما نمیتونم بهش اعتماد کنم..و مطمئنم خودشم خوب میدونه که چرا!

چانیول خیره به چشم های یودال خطاب به خواهرش گفت و ناگیونگ قدمی نزدیکتر شد..

* برادر..!

این بار بالاخره نگاهش کرد..اما مشخص بود که به اجبار.

_ ناگیونگ..احتمالا شاهزاده اینو بهت نگفتن ولی بکهیون به خاطر اتفاقی که براش افتاده حافظه شو از دست داده و الان هیچی یادش نمیاد..حتی تو و کارایی که بخاطرش به اینجا اومدی تا ازش عذرخواهی کنی رو!پس لطفا از اینجا برو!هرچند که مطمئنم حتی اگه چیزی هم یادش بود به هیچ وجه دلش نمیخواست ببینتت...

" اون کیه که من دلم نمیخواست ببینمش؟"

چیزی که نباید ، در یک لحظه اتفاق افتاد. بکهیون از اتاقش بیرون اومده و ظاهرا بخش انتهایی مکالمه هاشون رو شنیده بود.
چانیول با شنیدن صداش سرش رو پایین انداخت.آه افسوس گونه‌ای کشید و سیلی آرومی با کف به پیشونی خودش کوبید.
خدایا!چقدر اوضاع داشت برای چانیول مدام پیچیده و پیچیده تر میشد.
الان دیگه بکهیون ناگیونگ رو دیده بود و چانیول به هیچ وجه نمیتونست مانع ملاقاتشون بشه.اما اگه ناگیونگ با صحبت هاش باعث می‌شد حال بکهیون بد بشه چی؟یا بدتر از اون.اگر ناگیونگ هیچ چیز خاصی بهش نمیگفت و صرفا ازش عذرخواهی میکرد و بکهیون تصور میکرد که اون دختر همون کسیه که باعث شده این بلا سرش بیاد چی؟!
چانیول به معنای حقیقی کلمه رو به جنون بود.

_ ای بودای بزرگ خودت به دادم برس من دیگه واقعا نمیدونم باید چه خاکی به سرم بریزم!

زار و کلافه ، آهسته زیر لب با خودش زمزمه کرد و از جلوی در کنار اومد...

_خواهش میکنم ناگیونگ...خواهش میکنم حالش بد نشه...وگرنه واقعا دیگه نمیدونم بعدش ممکنه چیکار کنم!

عجز و تمنا رو میشد حتی از صدای ضعیفش تشخیص داد . چانیول بینهایت خسته بود.
دخترک سری تکون داد و وارد خونه شد و بعد از کمی مکالمه با بکهیون در آن سوی حیاط که به دلیل فاصله زیاد حتی صداشون رو هم‌نمیشد شنید وارد اتاق شدن.

× نگران این نباش کاپیتان پارک...ما دلایل مهم تری برای نگرانی داریم!

چانیولی که نگاه دلواپسش ، همچنان به پشت سر ناگیونگ بود با شنیدن این حرف به سمت یودال برگشت و گیج و سردرگم پرسید:

_ چرا؟مگه چیشده؟!

یودال نگاهی معنادار به هونسوک انداخت و در جواب دادن کمی تعلل کرد.
چانیول متوجه منظورش شده بود.

_ نگران نباش..قابل اعتماده!

× متاسفانه بد طوری سرمون کلاه رفته.اون شخصی که خودش رو ولیعهد گوریو معرفی کرده و چند روزی داخل قصر سکونت کرده بود جاسوسی بیش نبوده!

_ چی؟!

چشم هاش برق بهت زدگی به خودشون گرفتن..چانیول این مدت به خاطر بکهیون از عالم و آدم بی خبر شده بود.نمیتونست باور کنه چنین اتفاقات مهم و وحشتناکی اطرافش رخ داده و اون حتی روحشم خبردار نشده.

+ اگه اینطور بوده باشه اونا قطعا از لیائو بودن.فعالیت های مشکوک دریایی اخیرشون هم باید به همین دلیل بوده باشه کاپیتان.

هونسوک به قدری از شنیدن این خبر شوکه شده بود که نمیتونست گستاخی نکنه و وسط حرف اون دوتا نپره.
چانیول چشم هاشو بست و سر سنگین شده ش رو به عقب رها کرد.

_ خدایا نجاتمون بده!

× این اصلا خبر خوبی نیست.اونا چندین روز داخل قصر اقامت داشتن و من شک ندارم که از شلوغی و هرج و مرج قصر...و بدتر از همه...از اختلافات داخلی نهایت استفاده رو کردن و تا میتونستن در مورد نیروها و مقادیر جنگی ما اطلاعات کسب کردن.حالا ما فقط یک راه برای مقابله کردن با اونا داریم.عوض کردن روش های مبارزه.

_ دیره..برای چنین چیزی زیادی دیر شده!

همچنان که جهت صورتش رو به آسمون بود پلک هاشو باز و سینه از نفس خالی کرد.

× کاپیتان پارک...

_الان تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که..تا پای جونمون برای دفاع از خاکمون بجنگیم.همین!

+کاپیتان...
×چیکار میخواین بکنین؟!

دستی به پشت گردنش کشید و نگاهش رو به دو مرد نگران مقابلش داد..

_ به دریا برمیگردیم!

***

_یاگان؟

دخترک که در سکوت مطلق ، گوشه ای از اتاقش نشسته و توی فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای مرد که در یک قدمی پشت سرش ایستاده بود از ترس به خودش لرزید.بی اختیار از سر جاش بلند شد و خودش رو به گهواره ی نوزادش رسوند.نوزاد آرام و خفته ش رو برداشت و سخت در آغوشش فشرد.رنگ به رخ نداشت.چرا از اون مرد میترسید؟!

هونگسو نفسی عمیق کشید و نزدیک تر شد.

_ نگران نباش.اگه میخواستم از شرش خلاص بشم اصلا اجازه نمی‌دادم به دنیا بیاد.

اما دخترک طفل شیرخوارش رو سفت تر از قبل به سینه فشرد و دوباره قدمی از مرد مقابلش فاصله گرفت.

_ یاگان؟!

+ ترجیح می‌دادم بی آبرو شده یا کشته بشم اما اینطوری به زندگی ادامه ندم.شاهزاده..من نمیتونم اجازه بدم فرزندم سال‌های سال با چنین دروغ بزرگی زندگی بکنه و بزرگ بشه.این خیانت بزرگی خواهد بود که من در حقش مرتکب شدم.خواهش میکنم..خواهش میکنم بهم اجازه بدین به همراه پسرم برای همیشه از اینجا برم.قول میدم طوری ناپدید بشم که دیگه هیچکس نتونه پیدام کنه.قول میدم طوری برم که شما هرگز به خاطرش مقصر شناخته نشین.خواهش میکنم...

با چشم های خیس ، التماس کنان گفت و امیدوارانه به انتظار جواب مثبت ایستاد.با اینکه این بار اولش نبود که بعد از خواهش های فراوان با جواب منفی مواجه میشد اما باز هم دست از تلاش بر نمیداشت.شاید که اون مرد به رحم میومد و رهاشون میکرد؟!

_ یاگانی؟!تو خودت چی فکر میکنی؟که من خوشم میاد تمام عمرم رو با زندگی در کنار زنی که عشق و فرزند برادر کوچیکترم رو با خودش به این طرف و اون طرف میکشونه ، تلف بکنم؟!من اگه تن به این ازدواج صوری دادم تنها دلیلش فقط حفظ اتحاد کشورمون تو این موقعیت حساس بود!

مرد خوش چهره با اون صدای بمش به حدی آرام و با خونسردی صحبت میکرد که باعث می‌شد خشم و غضب دختر مقابلش ، که داشت از شدت ناراحتی رو به سکته میرفت دوچندان بشه.
مسلما درد و پیچیدگی این ماجرا برای اون دوتا یکسان نبود.باید برای درک همدیگه کمی تلاش میکردن.هر دوتا شون!

+ اما من فکر میکنم اولویت شما باید زندگی خودتون باشه عالیجناب میدونین چرا؟!چون من معتقدم مردی که نتونه زندگی خودش رو به خوبی اداره بکنه قطعا یک کشور رو هم هرگز نخواهد تونست.شمایی که امروز بعنوان یک ولیعهد ، برای حفظ کشورتون انقدر ناتوان هستین که مجبورین تن به یک ازدواج سیاسی بدین در روز های آتی که قراره به عنوان یک پادشاه به تاج و تخت تکیه بزنین چه خواهید کرد؟!

_ تو درست میگی یاگان..و منم دقیقا همین تصمیم رو گرفتم!

گره بین ابروان دخترک باز و چشم هاش درشت شد.

+م..منظورتون چیه؟!

_ که مدیریت رو از زندگی شخصی خودم شروع کنم.اما متاسفانه باز هم به کمک تو نیاز خواهم داشت.این خیلی بی شرمانه ست که برای بار دوم ازت طلب کمک بکنم؟!

چی داشت توی سر اون مرد میگذشت؟اون دختر فقط به دنبال راه فرار از جبر بود.

_گفتی میخوای بهت اجازه بدم که برای همیشه از اینجا بری درسته؟!

می‌ترسید.اما شجاع بود.درست برخلاف خیلی های دیگه امثال خودش که ممکن بود دقیقا در شرایط مشابه گیر بکنن.پس با تکان سری جواب مثبت خودش رو اعلام کرد.

_ من بهت کمک میکنم یاگان..اما نه با اجازه ی رفتن دادن به تو!

+چ..چی؟منظورتون چیه؟پس چطوری..؟

_ اونیکه قراره بره منم یاگان..تو و پسرت همینجا خواهید موند.به همراه برادرم.....

هونگسو داشت همینطور به جملات گیج کننده ی خودش ادامه می‌داد و دخترک کنجکاو و نگران مقابلش رو هر لحظه سردرگم تر از قبل میکرد.

_ فقط ازت میخوام تا پایان این‌جنگ لعنتی صبر کنی.بعدش..من با پای خودم از اینجا خواهم رفت.و تو...فقط باید به خانواده ت بقبولونی که من درواقع توی این جنگ کشته شدم.همین..میتونی..میتونی برای آخرین بار..کمکم کنی؟!

یاگان همچنان منگ و مبهوت بود.اون دقیقا چه کاری میخواست انجام بده؟یعنی واقعا فقط به خاطر اون ، برادر و پسرش میخواست قید زندگی شاهانه و جایگاه حکمرانی خودش رو بزنه و برای همیشه از کشور خودش بره؟مگه چنین چیزی ممکن بود؟!

+ انجامش میدم عالیجناب اما...میتونم یه چیزیو ازتون بپرسم...؟

چینی به پیشونیش داد و بدون هیچ کلامی منتظر سوال دخترک موند.
هونگسو مردی به شدت سیاستمدار و قهار در حکومت بود و یاگان نمیتونست باور کنه که اون بخواد صرفا بخاطر زندگی عاشقانه برادرش چنین اقدام فداکارانه ای بکنه.این قطعا یک ازخودگذشتگی ساده نبود.

+باتوجه به شناختی که در طی این سالها ازتون پیدا کردم..خوب میدونم که لیائو و جایگاه ولیعهدی برای شما تقریبا همه چیزه!پس..میشه بدونم اون دقیقا چیه که باعث شده شما..به این راحتی دست از همه چیز خودتون بکشین؟!

مکث طولانی مدتش در حینی که سرش رو به یک طرف خم کرده و دقایقی رو با یک لبخند ریز به یک نقطه ی نامعلوم خیره شده بود باعث گیج شدن هرچه تمام ترِ دخترِ منتظر شده بود.هونگسو مردی بود تیز و فوری که معمولا در جواب دادن به سوالات هیچ بنی بشری ذره ای تعلل نمیکرد پس این حرکت جدید و عجیب دقیقا چی بود؟

_ شاید همون چیزی که باعث میشه همه بخاطرش دست از همه چیزشون بکشن.حتی تو؟!

جوابش به شدت هنرمندانه بود.اون باید برای پیدا کردن‌ پاسخ سوالش به قلب خودش رجعت میکرد؟اما یاگان داشت به خاطر عشق به همه چیزش پشت میکرد.یعنی اون مرد هم دقیقا همین دلیل رو داشت؟

+شما‌‌..؟اون..اون یک زنه؟!

_عشق...تنها چیزیه که میتونه باعث بشه هرکسی بخاطرش..به هر چیزی که داره پشت بکنه یاگان...این..جمله ای نبود که خودت با داغ به روی سینه ت نوشته بودیش؟!

جمله ش رو با لبخندِ غلیظ تر شده تموم کرده و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه با خونسردی شروع به ترک اتاق کرد.
گوش های یاگان درحال زنگ خوردن بود‌.احساس می‌کرد تا همین چند ثانیه پیش خواب بوده و همه ی اون چیزی که شنیده فقط در حد یک رویا!
اون دختر برای حفظ احساسات و عشقی که توی قلبش داشت به هر راه فرار ممکن و ناممکنی فکر کرده بود اما حتی خوابش رو هم نمیدید که خود همسر اجباریش با دست های خودش ، درِ فرار رو به روش باز بکنه.دلش میخواست از خوشحالی فریاد بزنه و از خدایان به خاطر این اتفاق غیرمنتظره تشکر بکنه.یعنی دقیقا چه کار خوبی در حق چه کسی انجام داده بود که الان داشت اینطوری پاداشش رو دریافت میکرد؟اینو نمیدونست. اما از این مطمئن بود که قراره تا ابد مدیون اون زنی باشه که با ورودش به زندگی ولیعهد و فرش کردن عشق در قلب اون باعث شده بود زندگی چند نفر به طور همزمان از یک عاقبت پوچ و غم انگیز نجات پیدا بکنه.
دنیا واقعا جای عجیبی بود.ناگیونگ شاید از طرفی باعث به هم ریختن زندگی چندین نفر شده بود اما از یک طرف دیگه داشت زندگی کسانی رو بهبود می‌بخشید و این معنای حقیقی یک زندگی واقعی بود.سیاه و سفید؟نه!جهان به قطع به رنگ خاکستر بود.هر آدمی که از دور فقط بخش کوچکی از سیاهی یک لشکر به نظر می‌رسید ،‌ به قطع توی داستان زندگی خودش نقش اول بود.

***

_ چیشد ناگیونگ؟!چیا به همدیگه گفتین؟!ببینم‌ اون حالش خوبه مگه نه؟!

+ اون خوبه..من چیز خاصی بهش نگفتم‌برادر!

ناگیونگ که بعد از زمان طولانی‌ای از اتاق بکهیون خارج شده بود برخلاف چانیول که به شدت مضطرب و نگران بود با لبخندی خنثی جواب داد و به دنبالش ، چانیول سراسیمه به سمت اتاق بکهیون دوید تا از خوب بودن حالش اطمینان حاصل کنه‌.

در همین حین ناگیونگ به طرز عجیبی به سرعت خودش رو به یودال رسوند و سعی کرد با صدای هرچه آرومتر، طوری که هونسوک چیزی از مکالمه هاشون نشنوه درِ گوشش چیزی بگه!

" باید در مورد یه چیز خیلی مهم باهاتون صحبت کنم"

~~~

_ بکهیونا...

بکهیون با چهره ای آشفته به روی تخت خوابش نشسته ، دست هاشو بهم قفل کرده و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود که با شنیدن صدای چانیول لبخند بی جانی زد و از سر جاش بلند شد.

+ تویی کاپیتان خوشگله؟ببخشید متوجه نشدم اومدی!

_ حالت خوبه؟!

لبخند تلخی زد و با کشیدن آه محزونی سرش رو تکون داد.به زمین پیش روش خیره شد و به سختی خودش رو راضی کرد تا جواب بده.

+ میخوام بگم خوبم.اما دروغ گفتن حس مزخرفی بهم میده!

_ چیشده؟!

چانیول نگران تر از همیشه ، درحالی که قلبش داشت مثل مرغ سر کنده خودش رو به در و دیوار سینه ش می‌کوبید پرسید و بکهیون بی درنگ جواب داد.

+ خیلی دلم میخواد بپرسم اون دختر دقیقا کی بود و برای چی مدام داشت ازم عذرخواهی میکرد اما میدونم که قرار نیست چیزی بهم بگی و این ناراحتم میکنه.

_ ناراحت نباش.اون توی این ماجرایی که برای تو پیش اومده ذره ای اهمیت نداره.

+ نقش چی؟نقشی هم نداشته؟!

چه سوال سختی بود!
سر منشا بیش از نصف بدبختی های بکهیون، تقریبا ناگیونگ بود اما الان به نظر کم اهمیت ترین فرد میرسید.

+ اون بهم گفت که یکبار از روی‌ نادانی گناه خیلی بدی در حقم مرتکب شده و بخاطرش ازم عذرخواهی کرد.منم بخاطر همین به این مشکوک شدم که نکنه اون دقیقا همون کسیه که باعث شده این بلا سرم بیاد؟

_ چی؟!نه!اون هیچ ربطی به این موضوع نداره...

درسته که ناگیونگ در ابتدا عاشق بکهیون بود ، در حق بکهیون بد کرده بود و بکهیون هم تقریبا ازش بیزار شده بود اما اون به قطع یقین جواب سوال های بکهیون نبود.

+خب‌ پس.خیالم راحت شد.

در حین گفتن این جمله بکهیون به خمیازه افتاد و چانیول تازه یادش اومد که در اصل برای صحبت کردن در مورد چه چیزی به این اتاق اومده.

_ خوابت میاد؟!

با تردید پرسید و بکهیون با پوزخندی شیطنت آمیز دست به سینه شد.

+ تو دهات شما خمیازه از علائم گرسنگیه؟

_ منظورم این نبود.چون متاسفانه چیزی هست که باید راجع بهش باهات صحبت کنم‌ و این جلوی خواب به موقع‌ت رو میگیره پرسیدمش!

+ عجب!

پوزخندش رو برجسته تر از قبل کرد و گره دست هاش رو از هم باز کرد.

+خب؟!

چانیول به سختی بزاقش رو قورت داد و افسار مشوش شده ی ذهن و زبانش رو به دست گرفت.

_ جنگ در کمینه!

لبخند روی لب های بکهیون ماسید و رُعب ، بلافاصله به آرامش درون نگاهش غالب شد.

+چی؟!

_داره جنگ میشه.و من به ناچار مجبورم که‌به‌ محل انجام وظیفه‌ام برگردم.به دریا!

زبون بکهیون تقریبا بند اومد.احتمالا ذهنش نمیتونست این مسئله رو براش تجزیه و تحلیل بکنه.

+جنگ؟جنگ با کجا؟!کیِ..کی با کی؟!

_ ما با خیتان ها..بالهه‌با لیائو..چیزی در این باره برات مبهمه؟

+آااه..

با دردی که به ناگه توی سرش پیچید ناله ای کرد و دست به تسکینش بالا برد.صورتش هربار از درد جمع میشد و چانیول میتونست با ذره ذره ی وجودش این درد رو تو بدن خودش احساس بکنه.

_ هیون..حالت خوبه؟!

با بی تابی و دل شوریدگی درحالی که به سمتش خم شده بود دست هاشو گرفت و پرسید.اما بکهیون درست مثل دفعات قبل هنوز هم چیز جدیدی برای گفتن نداشت.

+هیچی یادم نمیاد..

_ خواهش میکنم انقدر به خودت فشار نیار.قرارنیست به زور چیزی رو به خاطر بیاری...

+ اما تو اومدی اینجا که ازم بخوای به همراهت به میدان جنگ بیام مگه نه؟

سوالش خیلی محکم بود.قلب چانیول برای ثانیه ای تپیدن رو فراموش کرد.

_ تو مجبور نیستی باهام بیای عزیزم.

+ میخوای تنهام بزاری؟

بکهیون به معصومانه ترین شکل ممکن پرسید و نفس چانیول رو برید.این سوال لعنتی چانیول رو یاد اون دعوای نحس مینداخت.مرد بزرگتر در اون لحظه احساس کرد که اگه نتونه از لب هاش نفس بگیره قطعا خواهد مرد.
پس بی اختیار جلو رفت و با گرفتن سر بکهیون توی دستاش بوسه ی عمیق اما کوتاه و آهنگینی به لب هاش زد.

چشم های بکهیون از فرط تحیر چهار تا شده و زبونش کاملا بند اومد.این دیگه چه حرکتی بود؟اون بچه اصلا منظوری در جهت تحریک احساسات اون مرد نداشت!

+ من...من فقط منظورم این بود که در حال حاضر هیچکسی رو نمیشناسم.و انگار... انگار کسی غیر از تو وجود نداره که سلامتی من براش مهم باشه. پس چطور میتونی انقدر راحت تنهام بزاری و بری....برای چی منو بوسیدی؟!

چانیول هیچ جوابی برای این سوال نداشت.لعنت بهش لعنت بهش چطور میتونست در همه حال انقدر خواستنی و اغواگر باشه؟چانیول رسما در برابرش هیچ توانی برای مقاومت نداشت و اون بوسه کاملا خارج از قدرت اراده ش اتفاق افتاده بود.حالادر بابش چه توضیحی باید بهش میداد؟

_ متاسفم!

این تنها چیزی بود که به ذهنش رسید.
اما بکهیون...مردمک چشم هاش به حدی واضح داخل پلک هاش میلرزیدن که مجبور شد برای پنهان کردنشون نگاهش رو از مرد بزرگتر بگیره.قدمی عقب تر رفت و تکیه‌گاه صندلی پشت سرش رو با دست به بازی گرفت.به نظر می‌رسید سخت در تلاشه تا به زبان بدنش مسلط بشه.

" لعنت بهش...قلبم برای چی انقد تند میزنه؟!"
"احساس میکنم کل تنم گر گرفته"
" واسه چی این کارو کرد آخه؟!"

لرزش دست هاش کاملا عیان بود.هرچقدر هم که با فشردنشون به وسیله ای سعی میکرد پنهانشون بکنه.

_ میخوای باهام بیای؟!میدون جنگ برای تو خیلی خطرناکه.

+چاره دیگه ای ندارم.هیچ جا خطرناک تر از جایی که توش هیچ کسی رو نمیشناسی نیست.اونجا تو حواست بهم هست مگه نه؟!

دوباره نگاهش کرد و گفت.

_ آره عزیز دلم.

《عزیزدلم؟》
کوفت!نه تنها بکهیون، بلکه حتی خودش هم از چیزی که به زبون آورده بود متعجب شد. با نگاهی که در ثانیه تغییر حالت داده بود نفسی کلافه از بین لب هاش بیرون داد و توی قلبش لعنتی برای خودش فرستاد.

"لعنت. لعنت.لعنت بهت.خفه شو دیگه پارک چانیول چرا داری مثل تسخیر شده ها رفتار میکنی؟کی داره کنترلت میکنه آخه؟!به خودت بیا مگه مستی؟"

حتما باید دلایل گند کاری هاشو توضیح میداد؟سکوت بکهیون واقعا داشت اذیتش میکرد.پسرک بینوا انگار که حتی از سوال کردن هم میترسید.چون چانیول بهش گفته بود که تا وقتی خودش چیزی به یاد نیاورده نباید برای فهمیدن چیزی تلاش کنه؟

+کی باید بریم؟!

درنهایت بکهیون با سوالش سکوت طولانی‌ای که به فضا حاکم شده بود رو شکست و چانیول درحالی که داشت ماساژ دادن به شقیقه هاش رو متوقف میکرد دست به کمر شد.

_ متاسفانه همین امشب باید راه بیوفتیم.هرچقدر هم که با سرعت حرکت کنیم دو سه شبی طول میکشه تا به دریا برسیم.لطفا هرچه سریعتر آماده شو.

***

Continue Reading

You'll Also Like

62.6M 3K 6
Brielle Newman A 21-year-old girl who was struggling to make life comfortable for herself and her niece, Delilah. Her sister left the baby the minute...
7.9M 465K 48
Wang Li Xun, the Crown Prince, goes out hunting for the Celestial Flower to save his mother from a terminal illness. When he nearly dies from the att...
74.5K 3.8K 12
Chenbaek🌸 Short story 12 complete #Zawgyi +Unicode
4M 163K 43
Avani, a princess from the lands of the south; beloved and cherished by her people, hated and abused by her family. Despite having the finest dresses...