تهیونگ چیزی نگفت و ضربان قلب من به شماره افتاد.
" یالا، بیا برگردیم خونه. یه حسی بهم میگه به زودی مجبور میشیم برای راضی کردن بابای لعنتیت به شیکاگو پرواز کنیم."
دستمو گرفت و به سمت خروجی پارک هدایتم کرد. جواب سوالمو نداده بود، چون نمیتونست بده. نگرانی از اینکه چه اتفاقی برای جیمین میفتاد مثل خوره به جون امگام افتاده بود و نمیتونستم جلوی این حس دلواپسی یا رایحه مضطربم رو بگیرم. تهیونگ هم اینو حس کرده بود که مدام رایحه آرامبخشالفاشو تو هوا پخش میکرد .
در طول مسیرمون به سمت خونه چندین بار سعی کرد با یونگی تماس بگیره ولی اون برنمیداشت. وقتی گوشیش زنگ خورد میتونستم از شدت آسودگی گریه کنم، اما معلوم شد پدرمه نه یونگی. چهرهی تهیونگ درحالی که داشت به حرفهای پدرم گوش میداد توی هم رفته بود.
" ما میایم شیکاگو تا در خصوص این مسائل باهم صحبت کنیم. این موضوع فقط مرتبط با اوتفیت نیست. جیمیننامزد یونگیه ."
مکث کرد و حرف پدر رو شنید.
" بله، هنوز هست، تا وقتی تصمیم بگیره که نمیخوادش. "
به محض اینکه تهیونگ گوشی رو قطع کرد پرسیدم:
" چی گفت؟ "
" ظاهرا یونگی برادرتو با یه مرد دیگه پیدا کرده. لازم نیست بهت بگم که این چقدر بده. "
به سمت پنجرهی ماشین چرخیدم و سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم. یونگی اینو به چشم خیانت میدید و حتی بدتر از اون، به چشم حملهای به قلمروش و خراشی روی غیرت آلفاش میدید. من خوب میدونستم آلفا های توی دنیای ما چطور با اینجور چیزها برخورد میکردند. درحالی که امگام از تصورش میلرزید، برگشتم تا با تهدید رو در رو شم، دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:
" لطفا، ته ، تو باید مطمئن شی یونگی آسیبی به جیمین نمیزنه."
وارد گاراژ پارکینگ شدیم. تهیونگ سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
" اون نامزدشه. من نمیتونم به یونگی بگم با امگاش چیکار کنه. "
چشمهامو باریک کردم. اون میدونست من از این چیزها متنفر بودم، اما از حالت چهرهاش همه چیز مشخص بود. باید میپذیرفتمش، اینها قوانین زندگی توی مافیا بودند. همراه تهیونگ از ماشین خارج شدم. حلقهی دست قدرتمندش دور کمرم ثابت نگهم داشت.
" زیاد نگران نباش. "
چطور میتونستم نگران نباشم. وقتی به آپارتمانمون رسیدیم بالاخره یونگی گوشیشو جواب داد. تهیونگ توپ و تشر گفت:
" یه پیام با مضمونِ "گرفتمش." این همهی اون خبریه که من باید ازت بگیرم؟ "
توی فاصله کمی ازش قرار گرفتم و بهش چسبیدم، میخواستم چیزی رو که یونگی میگفت بشنوم، ولی تهیونگ خیلی بلند بود و یونگی هم به اندازهی کافی بلند حرف نمیزد تا من بتونم چیزی بشنوم. درحالی که وحشت توی صدا و رایحه ام موج میزد پرسیدم:
" چی داره میگه؟ "
تهیونگ از حرفی که یونگی توی گوشی بهش زده بود، چشمهاشو توی کاسه چرخوند و بعد به آرومی گفت:
" با چی؟ "
مکثی کرد و حرف متیو رو شنید.
" نه، بهم نگو. نمیخوام چیزی بدونم. "
" بهش آسیب زده؟ "
عملا فریاد زدم، به امید اینکه یونگی صدامو بشنوه. گلوم گرفته بود و چشمهام تر شده بودند. به زودی کنترل خودمو از دست میدادم و امگام تا سطح به دست گرفتن کنترلبدنم اومده بود . تهیونگ وقتی نگاهشو بهم داد متوجه این تغییررنگ چشمهام شد . صداشو پایین آورد و توی گوشی پرسید:
" زندهست؟"
مقابلش یکهخورده از جا پریدم. چشمهام داشتند گشاد و گشادتر میشدند. امگام مثل دیوونهها بلند زوزه میکشید و پنجه هاشو به مغزم فشار میداد . این گزینه رو اصلا در نظر نگرفته بودم. یونگی همچینکاری نمیکرد، درسته؟ اون یه آدمکش بود و جیمین رو با یه مرد دیگه پیدا کرده بود.
اوه الهی ماه !.
تهیونگ دستمو فشرد و بعد از اینکه با شدت بیشتری رایحه ازاد کرد تا منو آروم کنه ، توی گوشی گفت:
" این حرفتو به عنوان جواب مثبت درنظر میگیرم. "
"جیمین چطوره؟ لطفا، حالش خوبه؟ من باید بدونم. "
تهیونگ سری تکون داد و رو به من گفت:
"جیمین خوبه."
بعد دوباره توی گوشی گفت:
" کی برمیگردی؟ "
پرسیدم:
" جیمین رو میاره نیویورک؟ "
تهیونگ با ملایمت دستمو از دور بازوش جدا کرد، با اشاره بهم گفت همونجایی که هستم بایستم و بعد به سمت تراس پشت بوم راه افتاد. دنبالش راه افتادم اما داخل موندم و از پنجرهها تماشاش کردم. میدونستم داشتم با نگرانی و اضطرابم دیوونهاش میکردم، ولی اون هیچوقت زیاد از جیمین خوشش نمیومد. به خاطر من تحملش میکرد اما اگه جیمین میمرد، یه قطره اشک هم براش نمیریخت.
با قدمهای آهسته، درحالی که ابروهای تیرهش تو رفته بودند و چهرهاش حالت ناراضیای داشت، توی تراس قدم میزد. سرشو با نارضایتی تکون داد، بعد گوشیششو پایین آورد و متوجه من شد که داشتم نگاهش میکردم. برگشت داخل.
" حال برادرت خوبه، جونگکوک. یونگی باهاش میره شیکاگو تا با پدرت صحبت کنن."
به آرومی پرسیدم:
" ماهم میریم، درسته؟ "
آه کوچیکی کشید و بعد صورتمو قاب گرفت.
" میریم. البته که میریم. با هواپیمامون راه میفتیم. برو یه ساک جمع کن که شاید مجبور شیم یکی دو روزی رو توی شیکاگو بگذرونیم."
سری تکون دادم و داشتم عقب میکشیدم برم که نگهم داشت و به سمتم خم شد تا جایی که لبهاش تقریبا لبهامو لمس کردند.
" باید دست از محافظت کردن از برادرت برداری. اون یه بزرگساله و خودش باید با عواقب تصمیماتش سر و کله بزنه. من نمیخوام مجبور باشم علاوه بر یونگی نگران تو هم باشم، لاو. "
دلم ضعف رفت و قلب امگام از شدت مهر و محبتی که توی صدای آلفاش موج میزد به کوبش افتاد. تهیونگ زیاد اهل لقب دادن و عزیزم و عشقم گفتن نبود ولی هر وقت بهم میگفت "لاو" یا "شاهزاده" یا " کلوچه شکلاتی " بیشتر از هر حرف دیگهای برام خاص و دلنشین به نظر میومد. بهش اطمینان دادم:
" لازم نیست نگرانم باشی. تا وقتی تو کنارمی از پس همه چی برمیام. "
"من همیشه کنارتم، جونگکوک--- اینو میتونم بهت قول بدم. "
نرم و شیرین منو بوسید و بعد اجازه داد به سمت طبقهی بالا راه بیفتم.
*******
درحالی که توی فرودگاه منتظر بودیم یونگی و جیمین از هواپیما پیاده بشند، دست تهیونگ تنگ دورم حلقه شده بود. به محض اینکه پیاده شدند، دست تهیونگ رو کشیدم و اون رهام کرد. به سمت جیمین دویدم. مجبور بود کنار یونگی که اونو بغل خودش نگه داشته بود، قدم برداره اما درنهایت یونگی بهش اجازه داد به سمتم هجوم بیاره. به طرز دردناکی بهم برخورد کردیم و حجم زیادی از رایحه امگایی از خودمون ازاد کردیم . دستهامو محکم دورش حلقه کردم، خوشحال بودم که تونسته بودم دوباره تیکهتیکه نشده پیش خودم داشته باشمش.
" اوه، جیمین. خیلی برات ترسیده بودم. خیلی خوشحالم اینجایی. "
نمیتونستم جلوی اشکهامو بگیرم. عقب کشیدم تا نگاهی به سرتاپاش بندازم. شناختنش با موهای رنگشده به نگاه دوم کشید. قهوهای. از رنگش خوشم نیومد.
" حالت خوبه؟ بهت آسیب زدن؟ "
جیمین موهامو نوازش کرد. همچین حرکتی از اون بعید بود و باعث شد آتش نگرانیم مجددا شعلهور شه.
" جیمین؟ یونگی کاری کرد؟ "
یونگی با صدای جدیای گفت:
" یونگی هیچکاری نکرد. "
از جا پریدم و نگاهم به سمتش کشیده شد. وقتی چشم های تیرهاش توی نگاهم نشستند، ترس توی سرتاسر وجودم زبونه کشید و با تمایل شدیدم برای نگاه گرفتن ازش جنگیدم. فکر میکردم اوضاع رو بین خودمون مرتب کردیم، ولی امگام مخالف به نظر میرسید. همین طور که خیره نگاهم میکرد، ابروهای تیرهاش تو هم رفتند. نگاهمو منحرف کردم. نمیخواستم تهیونگ متوجه جو پرتنش بین برادرش و من بشه. به آرومی گفتم:
" از تو نپرسیدم. "
وقتی تهیونگ کنارم رسید و روی شونه برادرش زد، خیالم راحت شد و عضلاتم از انقباص دراومدند. تهیونگ گفت:
" خوشحالم که دوباره می بینمت. "
و میتونستم با اطمینان بگم که واقعا جدی بود. دلش برای یونگی تنگ شده بود، به جز من تنها معتمد و محرم رازش یونگی بود. وقتی نگاه نگرانمو دوباره به جیمین دادم، بهم اطمینان داد:
" من خوبم."
اِستَن، یکی از سربازهای اوتفیت واقواق کرد:
" رئیس منتظره. یالا، بریم. اینطوری نیست که این هرزه لیاقت یه استقبال بزرگ رو داشته باشه. "
نفسم تو سینه حبس شد. نمیتونستم باور کنم که اون واقعا جرات کرده بود اینطوری به جیمین توهین کنه. یونگی چاقوشو بیرون کشید و به سمت استن پرتابش کرد. تیغهی چاقو گوششو خراشید و فریادشو بلند کرد. یه دستشو روی زخمش فشرد و دست دیگهاش روی اسلحهی دور کمرش قرار گرفت. یونگی با خشم از بین دندونهاش گفت:
" اگه دهنتو بسته نگه نداری، دفعهی بعد چاقوم جمجمهی لعنتیتو میشکافه. "
تهیونگ در حالی که تفنگهاشو به روی دوتا سرباز اوتفیت نشونه گرفته بود، با صدای خیلی پایینی گفت:
" ما نمیخوایم این مسئله به جای بدی ختم بشه، میخوایم؟ رئیستون از همچین برخوردی خوشحال نمیشه. "
هوسوک هم به سمتشون نشونه گرفته بود. دوتا سرباز اوتفیت موافقت بیصداشونو با تکون دادن سرشون اعلام کردند. تهیونگ تفنگهاشو توی جا اسلحهایاش برگردوند. و گفت:
" بریم. "
سرباز دیگهی اوتفیت چاقویی رو که یونگی پرت کرده بود برداشت و به یونگی که همچنان خیرهی استن بود برگردوند. استن گفت:
" اون با ما توی ماشین میشینه."
لبخند سردی روی لبهای یونگی نشست.
" این آخرین اخطاریه که میگیری. انقدر منو عصبی نکن وگرنه طرح یه لبخند روی گلوت میندازم. "
سرباز دوم بازوی استن رو گرفت به سمت ماشین سیاه رنگ اوتفیت کشید، در حالی که ما همه به سمت دوتا بیامدبلیوی فمیلیا راه افتادیم. دست جیمین رو محکم توی دستم گرفتم، خوشحال بودم که دوباره پیش خودم داشتمش. دلم برای صداش تنگ شده بود، حتی برای زبون تند و تیز و بیادبانهش. جیمین روی صندلی عقب نشست و منم داشتم دنبالش میرفتم که تهیونگ دستمو گرفت و گفت:
" نه. میخوام یونگی حواسش به برادرت باشه. "
جیمین چشمهاشو توی کاسه چرخوند. دستشو یه بار توی دستم فشردم و بعد رها کردم. روی صندلی کمک راننده، کنار تهیونگ که قرار بود رانندگی کنه، نشستم. امیدوارم بودم حالا دیگه اوضاع مرتب بشه و همه چی سرجای قبلش برگرده. ولی می دونستم راه درازی مقابل هر چهارتامون بود.
**************
{Teahyung pov}
تهیونگ
جونگکوک داشت از شدت خوشحالی بابت داشتن دوبارهی برادرش منفجر میشد. و یونگی طوری به نظر میرسید که انگار با هر یه نگاه به جیمین یه دور راست میکنه. رو به نامزدش گفت:
" اگه بهت فرصتشو بدم احتمالا از همین ماشینِ در حال حرکت میپری بیرون."
جیمین با بدخلقی غرغر کرد:
" من دیگه انقدرا دیوونه نیستم. فکر کردی ریسک میکنم و وقتی آدمهای پدرم انقدر مشتاق آزار دادنم هستن، در میرم و بدون محافظت راست راست توی شیکاگو میگردم؟ "
جیمین واقعا رو مخ بود و من از اینکه مجبور بودم به خاطرش با جؤن لعنتی سر و کله بزنم اصلا خوشحال نبودم. ولی تنها نیم نگاهی به چهره خوشحال و آسوده خاطر امگام کافی بود تا تحمل کنم .
یونگی گفت:
" پس تو اونقدری بهم اعتماد داری که بذاری ازت محافظت کنم ولی همچنان نمیخوای باهام ازدواج کنی. "
نفس جیمین توی سینهاش حبس شد.
" هنوزم میخوای عروسی رو انجام بدیم؟"
من جواب دادم:
" احتمالا میتونستی یه چاقو هم تو پشتش فرو کنی و اون بازم میخواست این ازدواج رو انجام بده. اون یه عوضی لجبازه. "
جونگکوک درحالیکه یه لبخند کوچیک لبهاشو به بازی گرفته بود، دستشو روی رونم گذاشت. دیدن این حالتش، از شدت دلخوری و کلافگیم نسبت به یونگی و جیمین کم کرد.
" من شیش ماه دنبالت نگشتم که فقط ولت کنم بری. "
بعد از اینکه جیمین رو با یه آلفای دیگه پیدا کرده بود، فکر کرده بودم کششش رو نسبت بهش از دست میده، ولی نداده بود. فقط تصور اینکه یکی دیگه جونگکوک رو لمس کنه، بدن بینقصشو ببینه یا بکنتش، من و آلفای خون خالصم رو به مرز انفجار میرسوند.
یونگی خیلی بیشتر از من دلرحم و بخشنده بود. شاید بخاطر اینکه آلفای اون معمولی و آلفای من یه خون خالص حساس و مالکیت طلب بود . من پوست اون حرومزادهای رو که چیزی رو که متعلق به من بود لمس میکرد میکندم. مطمئن نبودم اگه جونگکوک به این شکل و با یه مرد دیگه بهم خیانت میکرد باهاش چیکار میکردم.
نبض و رایحه ام صرفا از تصورش اوج گرفت. من بیشتر از هر چیز دیگهای دوستش داشتم ولی فکر نمیکردم اگه بهم وفادار نمیموند، بتونم خودمو کنترل کنم. ابروهای خوش حالت جونگکوک با استشمام رایحه خشمگین الفام توی هم فرو رفتند و رون پامو در سکوت و با استفهام فشرد.
اون خیلی خوب منو میشناخت. لبخند کوچیکی به روش زدم که باعث شد بدنشو از انقباض دربیاره. نبض خودمم از طریق ارامشی که امگام با پیوند مارک به گرگم منتقل میکرد آروم شد. مفهومی نداشت که کنترلمو بابت چیزی که هرگز قرار نبود اتفاق بیفته از دست بدم و عصبی بشم. جونگکوک فقط مال من بود.
اون صورت خوشگل و نازش تا ابد برای من بود !
**************
امروز بخاطر بارون بدجور فاز عارفانه گرفتم 😇🌧
دوتا شمع و یه عود 🕯، یه کاپ داغ کاپوچینو ☕️، توی ماشین روبروی پارک جنگلی با نمای شهر ، وقتی بارون میبارید و یه کتاب کلاسیک .
اصلا همه مشغله های فکری انسان از بین میره ، خیلی بهم چسبید
برای شما هم همچنین حال و هوایی رو آرزو میکنم .🫠
.
.
.