𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم

By MissLuna_CB

15.1K 2.9K 9.4K

"_ اون یه قاتله.. فکر می‌کنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گ... More

𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
" خلاصه داستان "
" Chapter 1 " JADE
" Chapter 2 "JADE
" Chapter 3" JADE
" Chapter 4" JADE
" Chapter 5" JADE
"Chapter 6 " JADE
"Chapter 7 " JADE
" Chapter 8 " JADE
" Chapter 9 " JADE
Chapter 10 " JADE
" Chapter 11 " JADE
" Chapter 12 " JADE
" Chapter 13" JADE
" Chapter 14" JADE
"Chapter 15 " JADE
"Chapter 16" JADE
"Chapter 17" JADE
"Chapter 19" JADE
"Chapter 20 "JADE
"Chapter 21" JADE
"Chapter 22" JADE
"Chapter 23" JADE #END
Special Chapter "After Story"

"Chapter 18" JADE

506 95 492
By MissLuna_CB

+چا..چانیولااا..!ک..کم..مکم کنننن!آااااااا...

با بغضی که توی گلوش و اشکی که توی چشم هاش می‌رقصید دست به دورگردنی یشم‌ش که شاید عزیزترین شئء توی کل زندگی برای چانیول بود ، برد و همزمان با پاره کردنِ اون ، خودش هم به داخل آب سقوط کرد و در اعماقش فرو رفت...

" چانیولا...چانیول عزیزم"

نفسش بالا نمیومد..سنگی که به پاهاش بسته شده بود خیلی سنگین بود..اون به هیچ وجه نمیتونست پاهاشو تکون بده و مدام عمیق تر و عمیق تر میرفت.
هرچند حتی اگر اون سنگ ها هم به پاهاش بسته نشده بودن خیلی بعید بود که بتونه با وجود اون همه زخم ، خودش رو از داخل اون حجم از آب یخ زده که یک آبشار بزرگی هم بی رحمانه به داخلش می‌ریخت،بیرون بکشه.

"هیچ اهمیتی نداره که چقدر زیبایی چون در نهایت فقط یه تیکه سنگی"

صدای چانیول برای بار هزارم توی گوشش پیچید و با مرور کردن جملات تلخش زخم دوباره ای به قلب خودش زد.
بکهیون هیچ اهمیتی به زخم های جسمش نمیداد..زخم های روحش چطوری قرار بود مداوا بشن؟حالا که تنها مرهمش هم بهش زخم زده بود....

با بستن پلک های سنگین شده ش اشک های گرمش رو به حجمه ی عظیم رود یخ زده داد و خودش رو به موج های بلاتکلیف سرنوشتِ تلخ تر از زهر‌ش سپرد.اگر قرار بود همینجا بمیره دیگه هیچ مشکلی باهاش نداشت.اون دیگه به معنای حقیقی کلمه از جنگیدن خسته شده بود.

" من مجبور بودم سنگ باشم.چون شونه های من برای حمل جنازه ی دو تن از عزیزانم زیادی کوچیک بودن چانیولا..درد برای هر آدمی..معمولا از ده سالگی به بعد معنا پیدا میکنه..اما من تا ده سالگی لحظه به لحظه با دیدن وضعیت مادرم درد کشیدم و معنای درد رو زندگی کردم.و درست زمانی که توی ده سالگیم سنگینی جسدش رو روی شونه هام احساس کردم.از شدت درد تبدیل به سنگ شدم..هر بچه ای از درد به آغوش والدینش پناه میبره اما من..من از درد والدینم به خون پناه بردم..با درد دادن به دیگران..با بدبخت کردن دیگران از حس بدبختی خودم کم میکردم..سالها برای رسیدن به سایه ی مادرم دویدم و وقتی دستم بهش رسید همونم درست مثل یه تیکه ابر از لای انگشتام عبور کرد و منو پشت سر گذاشت.و حالا حتی تویی که میخواستی برای من یک مُسکن باشی هم بهم درد دادی پس من حالا برای چی زنده بمونم؟!...."

اما اون گردنبندش رو پاره کرده بود تا ردی از خودش برای چانیول به جا بزاره و حتی اون لحظه ی آخر قبل از افتادن به داخل آب اسمش رو برای کمک صدا زده بود...پس چرا الان انقدر به مردن و هرگز نجات پیدا نکردن تمایل نشون میداد؟!

" کاش هیچوقت به سراغم برنگردی کاپیتان پارک...چون اگر مجبور بشم دوباره به این دنیای پر از درد برگردم...به جای همه ی اونایی که تا به امروز بهم درد دادن ، به تو خواهم گفت که ازت متنفرم...چون تو امروز با قلب من کاری کردی..که هیچکدوم از فجایع قبلی زندگیم باهام نکرده بود...تو..خودت کاری کردی که..روزی که تصمیم گرفته بودم بهت بگم دوست دارم..ترکت کنم..خودت..خودت..خودت.."

***

_ چه‌یونگاااا!

پدر دلشکسته و نگران فریاد زنان به سمت جسم بی جان دخترش دوید و با کنار زدن تکه پارچه ی سفید از روی صورتش به روی تنش آوار شد..

_ دخترمممم..چه‌یونگ عزیزممم..چه اتفاقی برای تو افتادهههه؟!

+ شاهزاده گانگ‌هیون به کمک افرادش خودش رو جای افراد کاروان زده بود..اونا بهشون حمله کردن..متاسفانه شاهزاده خانم در اثر برخورد تعداد خیلی زیادی تیر..جونشون رو از دست دادن..تسلیت میگیم امپراطور...

فرمانده سربازا با تاسف گفت و در مقابل امپراطور زانو زد و به دنبال اون ، همه ی افراد حاضر در جمع هم زانو زدن و با گریه فریاد تسلیت سر دادن..

"تسلیت میگیم امپراطور"

_ نه..نه این امکان نداره...دختر من همین دیروز با لبخند از اینجا رفت..اون حالش کاملا خوب بود..چطوری..چطوری باور کنم که اون الان دیگه نفس نمیکشه..چطوریییی؟!!

مرد بیچاره گریه کنان و ضجه کشان تلاش کرد با زدن سیل های آرام و متوالی به صورت دخترش ، به ته مانده ی امیدش چنگ بزنه تا شاید بتونه جسم پر از شوق به زندگیِ دخترک جوانش رو به زندگی برگردونه اما متاسفانه با هیچ مواجه شد و سکوت مطلقِ اون تنِ یخ زده توی آغوشش ، ناگهان تمام دنیا رو در مقابل چشم هاش تیره و تار کرد...

_چه‌یونگااااااا!!!

~~~

شی‌اون بعد از شنیدن خبر فوت چه‌یونگ همه جا رو به هم زده بود تا بتونه برادرش رو پیدا بکنه اما موفق نشده بود.اون از علاقه ی برادرش به شاهدخت چه‌یونگ باخبر بود و خوب میدونست که قطعا این خبر قراره حسابی برادرش رو به هم بریزه اما امیدوار بود که اون نخواد از شدت ناراحتی آسیبی به خودش بزنه.یودال یک هنرمند بود و کی بود که ندونه روحیه ی یه هنرمند چقدر میتونه حساس باشه؟!

_ برادر...!

بعد از کلی جستجو توی نقطه به نقطه ی قصر بالاخره تونسته بود پیداش کنه..اما درست درمقابل خوابگاه چه‌یونگ...

روی زمین نشسته و ساز "کایاگوم"ش رو در مقابل خودش قرار داده بود.چشم هاش آکنده از اشک و به همان اندازه آلوده به خشم بود. و لرزش دست هاش به روی سیم های سازش خبر از طوفان خونین درونش میداد..

_ برادر..اینجا چیکار میکنی؟!

شی‌اون قدمی نزدیکتر شد اما با صدای پاره شدن سیم ساز هراسان به عقب پرید...

انگار پسرک تمام توان جانش رو به روی دست هاش پیاده کرده بود و داشت باهاشون سیم های سازش رو می‌کند..و البته سیم های سازش هم دست های اون رو...

_ برادر..داری چیکار میکنی؟انگشتاتو زخم میکنی...!

اما اون بی توجه به حرف خواهرش، همچنان که به درِ خوابگاه معشوقش خیره بود به کندن بقیه ی سیم های سازش ادامه داد...

+ دوازده تا...فرمانده چوی گفت دوازده تا تیر به بدنش خورده بود...

نگاه شی‌اون با شنیدن این جمله به آخرین سیم سالمِ ساز برادرش رفت و یودال دوازدهمین سیم سازش رو هم پاره کرد...

+ میدونی این یعنی چی خواهر؟!

_یو..یودالا..خواهش میکنم بلند شو از اینجا بریم.

+یعنی من دیگه تا آخر عمرم از هرچی دوازده تاست متنفر خواهم بود..حتی اگه اون..دوازده تا سیمِ سازی باشه که از بچگی عاشقش بودم...

_ این حرفو نزن عزیزم..این ساز برای تو یه سرگرمی نیست که بتونی انقدر راحت کنار بزاریش..این ساز معنای زندگی توئه‌..چیزی که قلبت تورو بهش گره زده..من حالت رو درک میکنم ولی...

+ اونم برای من یه سرگرمی نبود..معنای جدیدی بود که از زندگیم فهمیده بودمش..کسی که قلبم منو بهش گره زده بود..اما اگه داری میگی درکم میکنی..دلم میخواد باورت کنم..چون میدونم که توام درست مثل من..هیچوقت نتونستی چیزی باشی که..اونی که دوسش داشتی میخواست..

_ برادر..خواهش میکنم اینطوری حرف نزن..

شی‌اون داشت بی‌صدا اشک می‌ریخت اما قطره ای اشک توی چشم های برادرش نمیدید و این براش به شدت نگران کننده بود..شاید اگه گریه میکرد خیالش راحت تر بود..اون داشت همه ی غمش رو توی قلبش حبس میکرد و این میتونست از درون نابودش کنه.

+ ولی تو هیچوقت کسی که دوسش داشتی رو با مرگ از دست ندادی تا طعم واقعی نابودی رو بچشی خواهر...تو هیچوقت توی بیست و پنج سالگیت از چیزی که بیست و پنج سال با عشق بهش پرداخته بودی متنفر نشدی تا بتونی بفهمی من الان تو چه حالی امممممم!

جمله‌ش رو با فریاد تموم و همزمان وحشیانه سازش رو به نقطه ای نامعلوم پرتاب کرد...

_ یودالااا..آروم باش..خواهش میکنم...

دخترک آشفته حال و حزین خودش رو به برادرش رسوند تا با در آغوش گرفتنش از پشت کمی آرومش کنه اما همه ش بی فایده بود..

+ چطوری؟چطوری میتونم آروم باشم؟وقتی حتی دیگه نمیدونم چی از زندگی میخوام؟!چطورییییی؟!

فریاد های یودال با ضربات محکمی که با دست های زخمیش به سرش می‌کوبید هماهنگ شده بود و شی‌اون فقط میتونست با گرفتن تن نا آرام‌ش توی آغوشش باهاش ابراز همدردی بکنه.چرا که این زخم بزرگتر از چیزی بود که کسی بتونه درمانش بکنه.یودال حتی یکبار هم‌ نتونسته بود مستقیما و با حس خوب عشقش رو به زبون بیاره و شاید چیزی که باعث می‌شد انقدر درد بکشه حسرت جاری نکردن همین کلمات به زبونش بود.تمامِ شاید ها و اما و اگر ها حالا بدتر از هر سلاحی به جان یودال هجوم آورده بودن و بدبختانه اون قرار بود تا ابد با این احتمال های به وقوع نپیوسته زندگی کنه..اگر بیشتر بهش ابراز علاقه میکرد چی؟!اگه بهش قول میداد که ساز رو کنار میزاره و تبدیل به یک مبارز میشه چی؟! یا اگه حتی هیچوقت بهش اجازه نمی‌داد بفهمه ازش خوشش اومده چی؟!

+ کاش هیچوقت به این جهنم نیومده بودم شی‌اونا..کاش هیچوقت ندیده بودمش!

حالا اشک هاش برای سرازیر شدن رضایت داده و راهشون رو برای فرو ریختن به روی گونه هاش پیدا کرده بودن..صدای گریه هاش تمام اقامتگاه چه‌یونگ رو برداشته بود و شی‌اون داشت به این فکر میکرد که چه گره کوری بین سرنوشت اون خانواده و خانواده ی سلطنتی بالهه افتاده...انگار فرشته های جدایی و نرسیدن ها همگی با بال هاشون سایه ی عظیمی به سر اون ها انداخته بودن و هرگز قرار نبود در اون مکان کسانی از اون دو خانواده عشقشون رو باهمدیگه به ثمر برسونن..چه کاتارا و اونگیونگ..گانگ‌هیون یا بکهیون با شی‌اون..و چه حتی یودال و چه‌یونگ!البته شاید چیزی که سبب محال بودن این امر میشد ، قصر بود..اون جهنم سبز از روز ازل ، سرزمین نشدن ها و نتونستن ها بود.

***

_ تو میدونی چه کسانی ازش حمایت و بهش کمک میکنن..بهم بگوووو!

زمان نوشیدن سم برای ملکه فرا رسیده بود و امپراطور بعد از فهمیدن کشته شدن دخترش به سراغ اون رفته بود تا ازش حرف بکشه شاید که بتونه کسایی که از داخل قصر به گانگ‌هیون کمک کرده بودن رو پیدا کنه.اما ملکه که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت ، با خونسردیِ تمام نشسته و سکوت اختیار کرده بود..

_ مگه با تو نیستمممم؟!چرا جوابمو نمیدیییی؟!

+ چرا فکر میکنین که باید جوابتونو بدم عالیجناب؟!

_ باید جوابمو بدی وگرنه میکشمتتتت!

+من به هرحال قراره با خوردن سم..به زندگیم پایان بدم..چرا باید از تهدیدای شما بترسم؟!

_ مثل اینکه تو متوجه نیستی...و نمیدونی یک پدر داغدار چقدر میتونه به مراتب وحشی تر و دیوونه تر از یه امپراطور خشمگین باشه!دختر من توسط پسر حریص و بیمار تو کشته شده... دارم از درد به خودم میپیچم و خون به حدی جلوی چشمامو گرفته که میتونم زنده زنده آتیشت بزنم...حالا بازم فکر میکنی که هیچ فرقی برات نمیکنه؟!

+نمیکنه عالیجناب..هیچ فرقی نمیکنه..شما به اندازه کافی در تمام این سالها روح و زندگی منو به آتیش کشیدین پس نمیتونین خاکستر رو از شعله بترسونین!

زن با خشم و بغض فریاد کشید و بعد در سکوت طولانی فرو رفت...عجیب بود اما حتی خود امپراطور هم بعد از شنیدن این جمله سکوت و بهش پشت کرد...

+ بهتون گفته بودم..که زندگی تونو به خاک و خون میکشم اگه دست از سر من برندارین..اما شما به حرفم گوش ندادین و..منو ابزار رسیدن به اهدافتون قرار دادین..پس الان که فقط بلاهایی که به سرم آوردینو تلافی کردم..حق اعتراض ندارین..

_ من به زور به قصر نیاوردمت..این خواست پدر خودت بود..اون برای خدمت به من چنین شرطی برام گذاشت..که باید با دخترش ازدواج کنم...

+ و شما انقدر بی کفایت بودین که خواسته پدرم رو برآورده کردین..فقط به خاطر نیاز سیاسی‌ای که به پدرم داشتین..

_ تمومش کن یوجون..حداقل تو یکی حق نداری در مورد چنین چیزی به من تیکه بندازی و تحقیرم کنی!

+چرا حق ندارم؟اتفاقا من همون کسی هستم که بیشتر از همه چنین حقی رو داره!میدونین چرا؟!چون بالاخره موفق شدم این حقیقت رو بهتون ثابت کنم...امپراطور..شما به خاطر بی کفایتی خودتون..زندگی و آینده منو نابود کردین..و از دست دادن همسر و دختر محبوبتون هم..سزای بی کفایتی خودتونه..!

امپراطور از خشم به سمتش هجوم برد و با گرفتن یقه ی لباسش بلند تر فریاد زد...

_ این تو و پسر حیله گرت بودین که باعث مرگ همسر و دختر من شدیننننن!

و زن با فشار محکمی که به بدن اون وارد کرد به روی زمینش انداخته و با فریاد جواب داد..

+ آره چون شما کسی بودین که از اون زن و پسرش چنین آدمایی ساختینننن!

کاسه ی پر از زهر که در مقابلش به روی میز چوبی قرار داده شده بود رو برداشت و یک نفسه سر کشید..کثیفی دور دهانش رو با سرآستین لباسش پاک کرد و با خنده ای آمیخته به گریه ادامه داد...

+ آره...شما از من چنین زنی ساختین امپراطور..از دختری که اگه بخاطر بی کفایتی شما و جاه طلبی پدرش نبود..الان با کسی که دوسش داشت ازدواج کرده بود و داشت یه گوشه از این دنیا مثل آدم زندگی شو میکرد..و قطعا بچه ش هم قرار نبود مثل گانگ‌هیون عقده ای و قاتل بشه...

امپراطور با نگاه بهت زده ش بهش خیره شد و این بار سنگینی عجیبی رو به روی قلبش احساس کرد..یعنی واقعا همه چیز تقصیر اون بود؟!یعنی اگه به ازدواج با اون زن احتیاج سیاسی پیدا نمیکرد ، اون هم هرگز وارد زندگیش نمیشد و با نقشه هاش همسر و دختر عزیزش رو ازش نمیگرفت؟!چطوری باید اینو هضم میکرد؟اون خودش مقصر تمام بلاهایی بود که به سرش اومده بود...

نفس های ملکه مقطع شده و به شمارش افتاده بود..اما انگار هنوزم میخواست چیزی بگه.
با سرازیر شدن مقداری خون از گوشه ی دهانش چنگی به گلوش زد تا بتونه کمی راه حنجره ش رو برای ادامه ی حرف هاش باز بکنه و بلافاصله زبونش رو تاب داد..

+ش..شما..منو.‌.از کسی که..دوستش داشتم جدا کردین..و باعث شدین قلب من..زخمی برداره که..فقط جدا کردنِ شما از..کسی که دوسش داشتین..میتونست درمانش بکنه..من..من هرگز..هیچ علاقه ای به اون تاج و تخت لعنتی تون نداشتم و ندارم..من..من فقط به دنبال درمان..درمان زخم قلبم بودم..و امروز..امروز که شنیدم..پسرم تونسته جون اون بچه ی منحوسِ مثل خودتون رو بگیره..احساس می‌کنم که..زخم قلبم..بالاخره مداوا شده..و من..و من الان..از اینکه دارم..دارم میمیرم..اصلا..اصلا ناراحت..ناراحت ن..نی..نیس..تم..ام..امپر...اطور.....

با بند اومدن نفس هاش پلک هاش به روی هم نشست و با صدای محکمی به روی زمین افتاد..تموم شده بود..زندگی همون زنی که سالها بود به ظاهر روزگار امپراطور و خانواده ش رو سیاه کرده بود و مورد قضاوت خیلی ها قرار گرفته بود..درحالی که شاید کمتر کسی از گذشته ی تلخش خبر داشت و شاید اون برای این همه کینه و میل به آزار دادن نه تنها حق داشت بلکه حتی شاید تلاش هاش کم هم بود..اون زن سال‌های زیادی رو مجبور به زندگی در نقش کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشت شده بود و شاید اگر مجبور به انجام اون کار نمیشد هرگز چنین ظلم هایی ازش سر نمیزد..حقیقت این بود که دنیای سیاست همینقدر کثیف و قربانی ساز بود و اهمیتی نداشت که چقدر درش به دنبال مقصر بگردی هرگز به نتیجه نمیرسیدی چون از دیدگاه هرکس که به ماجرا نگاه میکردی در نهایت همه حق داشتن..مقصر اصلی فقط و فقط خود سیاست بود.. سیاست..کثیف ترین برنامه ای که در طول تاریخ جهان ، انسان برای زندگی کردن به روی زمین تدارک دیده بود!

***

_ چی گفتین؟!باید سرش رو بشکافین؟!

چانیول که بعد از پیدا کردن بکهیون مستقیما اونو به خونه ش آورده و پزشکی رو برای درمانش خبر کرده بود بعد از شنیدن حرف های شوکه کننده ی پزشک با چشم های از حدقه بیرون زده ش پرسید و پزشک سعی کرد با آرامش همه چیز رو بهش توضیح بده...

+ کاپیتان..من درک میکنم اگه شما از این کار بترسین..اما بهتون اطمینان میدم که میتونم با این روش درمان بهش کمک کنم...من سال‌های زیادی رو در قاهره و کاتماندو به تحصیل در علم طب مشغول بودم..ضربه ی شدیدی به سر ایشون وارد شده و احتمالا لخته ی بزرگی از خون به روی مغزشون نشسته که تا این حد تب کردن و سفیدی چشم هاشون کاملا قرمز و کبود شده...اگه اون لخته به طور کامل رفع نشه احتمالا به مرور جونشون رو از دست بدن!

_ نه من نمیتونم چنین ریسکی بزرگی بکنم جناب پزشک..اگه بعد از شکافته شدن سرش هم نتونه دووم بیاره و بمیره چی؟!نه نه من اینو نمیخوام..خواهش میکنم..خواهش میکنم با دارو درمانش کنین..

+ قربان..دارو هم هیچ چیزی رو تضمین نمیکنه..اون بدن بسیار ضعیفی داره و زخم های خیلی زیادی هم برداشته...حتی اگه خیلی خوش شانس باشه و نجات پیدا بکنه هم به خاطر لخته خونی که روی مغزش جمع شده قطعا یا بدنش فلج میشه یا قدرت تکلمش رو از دست میده...حتی ممکنه عقلش رو هم از دست بده..خواهش میکنم اجازه بدین سرش رو بشکافم و نجاتش بدم!

بکهیون داشت توی تب میسوخت.کل تنش و بیشتر از همه جا ، سرش داشت از شدت بالا بودن تب میلرزید و ناله های ریز و بی اختیاری از زیر لبش خارج میشد..خون از سر و صورت و بقیه زخم هاش می‌چکید و نگاه نگران و بی قرار چانیول حتی برای ثانیه ای ازش جدا نمیشد..

"نه..نمیتونم..نمیتونم با دست خودم به آغوش مرگ تحویلش بدم..مهم نیست اگر فلج بشه..من تا آخر عمرم رو پشتم میگردونمش..مهم نیست اگه دیگه نتونه حرف بزنه من خودم براش زبون میشم..حتی اگه عقلش رو هم از دست بده من تا ابد تیمار داری شو میکنم..ولی اجازه نمیدم اینطوری بمیره..من نمیزارم اون اینطوری دنیا رو ترک کنه..من هنوز..هنوز کلی لبخند بهش بدهکارم..من یه دنیا معذرت‌خواهی بهش بدهکارم"

_ چه تضمینی وجود داره که اون از زیر این عمل جون سالم به درد ببره؟!

+ من تضمین صد در صد نمیتونم بدم قربان..چون اون همین الانشم تو وضعیت وخیمی قرار داره..اما بهتون اطمینان میدم که اگه سرش رو نشکافم بیشتر در خطر خواهد بود...

چانیول به سر دوراهی خیلی سختی قرار گرفته بود..یعنی کدوم راه میتونست امن تر باشه؟!اون چطوری میتونست جون بکهیون عزیزش رو نجات بده..چطوری؟!

_ تنهایی انجامش میدی؟!

چشم های خیس از اشکش رو به سختی از روی بکهیون برداشت و زبونِ خشک شده مثل خاک کویرش رو به سختی به حرکت درآورد..

+ نه جناب..یک پزشک‌ سریانی هم برای کمک کردن بهم میاد..اون تجربه ش توی این زمینه خیلی بیشتر از منه...حالا..میتونم بفرستم دنبالش..که بیاد؟!

پزشک با تردید و نگرانی پرسید و چانیول بالاخره با کشیدن نفس عمیقی دست های اونو توی دستاش فشرد و جواب مثبت داد..

_ انجامش بده..اما ازت خواهش میکنم مراقب باش..شما الان قراره دوتا چیز رو بشکافی..اولیش سر بکهیونه و دومیش قلب من..بهت التماس میکنم مراقب دستات باش..نکنه که یه وقت اشتباهی جون عزیز منو بگیرن..خواهش میکنم...

پزشک مزبور که از نوع رابطه بین اون دو نفر هیچ اطلاعی نداشت با تصور اینکه اون پسر قطعا باید برای چانیول مثل برادرش باشه باهاش ابراز همدردی کرد و با فشردن متقابل دست های چانیول این اطمینان رو بهش داد که میتونه بکهیون رو نجات بده...

***

سربازی نامه به دست درحال خروج از اقامتگاه ناگیونگ بود و وانسو که درحال ورود به اونجا بود با دیدنش به شدت کنجکاو شد..ناگیونگ اخیرا زیاد نامه می‌نوشت و حتی معلوم نبود داره اونارو برای کی مینویسه و می‌فرسته..وانسو اعتماد خاصی به دخترش داشت بخاطر همین تا الان سکوت کرده بود چون مطمئن بود اگر زمان مناسبش فرا برسه اون همه چیز رو بهش خواهد گفت اما خب در هر صورت ناگیونگ فقط یک دختر جوان هفده ساله بود و امکان داشت اشتباهاتی ازش سر بزنه و وانسو داشت به این فکر میکرد که احتمالا دیگه وقتش رسیده که در مورد اون نامه ها از دخترش سوال بکنه...

~~~

_ بانوی من..!

ناگیونگ بعد از شنیدن خبر مرگ چه‌یونگ به تنهایی توی اتاقش به سوگ نشسته بود و وانسو که توقع نداشت گریه های دخترش رو ببینه با تعجب صداش کرد و دخترک با پاک کردن اشک هاش و بالا کشیدن آب بینیش لبخند زورکی زد تا بتونه جواب پدرش رو بده..

+ درسته که این اواخر رابطه بینمون کاملا شکرآب شده بود..اما ما سال های زیادی رو باهمدیگه دوست بودیم...درسته که قصد تصاحب قدرتش رو داشتم..اما هرگز به کشته شدنش فکر نکرده بودم..بعد از مادرم..اون خوش قلب ترین‌ زنی بود که در تمام زندگیم دیده بودم..از صمیم قلبم براش غمگین شدم!

ناگیونگ اخیرا داشت با همه چیز درست مثل قبل ها نرم و معطوف رفتار میکرد و این به شدت وانسو رو متعجب و البته نگران کرده بود..چون اون مرد به خوبی میدونست که قصر اصلا جای خوبی برای آدم های مهربان و دل نازک نیست...

_ دخترم؟!

+ بله پدر..؟

_ نمیخوای بهم بگی چه اتفاقی داره میوفته؟!

+ منظورتون چیه؟!چه اتفاقی؟!

_ چند وقتیه حواسم بهت هست مدام داری برای کسی نامه مینویسی و میفرستی...مخاطب نامه هات کیه؟محتویات نامه هات چیه؟!چرا راجبشون چیزی بهم نمیگی؟!

قلب دخترک با شنیدن این سوال ها از زبون پدرش ، تپشی رو جا انداخت و بی اختیار بزاقش رو فرو برد..

+ا‌‌و..اون..خ..خب راستش اون..چیز مهمی نیست پدرجان!

_ ناگیونگ؟!

مرد بدون هیچ حرف اضافه ای اسم دخترش رو صدا کرد تا بهش بفهمونه که هنوزم منتظر شنیدن جوابه اما ناگیونگ از شدت ترس به سکوت طولانی‌ای رو آورد..‌

_ میدونی که من چقدر از دروغ متنفرم..!

+بهتون میگم پدرجان..اما الان نه..خ..خواهش میکنم..بهم اعتماد کنین!

اون به خوبی میدونست که نمیتونه مدت طولانی‌ای چیزی رو از چشم های تیز پدرش پنهان نگه داره اما مسلما اگر واقعیت رو هم بهش میگفت قرار نبود واکنش خوب دلپذیری رو ازش دریافت بکنه..پس به تنها کاری که میتونست انجام بده متوسل شد...خریدن وقت با سواستفاده از اعتماد پدرش!

_بسیار خب..من صبر میکنم..اما اگه به پدرت اعتماد داری سعی کن زیاد منتظرش نذاری..مطمئن باش که هر اتفاقی هم که بیوفته پدرت حامی تو خواهد بود..متوجه شدی؟!

دخترک به ناچار سری تکون داد و توی فکر فرو رفت..پدرش داشت این اطمینان رو بهش میداد که قراره تحت هر شرایطی ازش حمایت بکنه و دروغ هم نمیگفت چون اون همیشه به این حرفش عمل کرده بود و اجازه نداده بود که فقط در حد یک شعار باقی بمونه اما آیا اون این بار هم میتونست مثل قبل عمل بکنه؟این کمی زیادی بعید به نظر می‌رسید.. ناگیونگ در حال حاضر همسر امپراطور بالهه بود و مسلما وانسو قرار نبود از شنیدن اینکه دخترش بچه ی شاهزاده ی کشور همسایه رو باردار شده ابراز خوشحالی بکنه.از طرفی وانگهونگ هم اخیرا هیچ جوابی در مقابل نامه های ناگیونگ نفرستاده بود و همین باعث می‌شد که ناگیونگ هرروز گیج و سردرگم تر از دیروز بشه..بلاتکلیفی داشت هروز داشت اون دختر رو از درون ، تحلیل می‌برد و اون در این باره حتی نمیتونست برای تنها فرد امن زندگیش حرفی بزنه.

***

_ کاپیتان پارک...!

شی‌اون بعد از اینکه چانیول به دنبالش فرستاده بود خودش رو به سرعت به خونه ی چانیول رسونده بود و بعد از دیدن پزشک ها داخل اتاق که مشغول شکافتن سر بکهیون بودن با نگرانی به جست و جوی چانیول افتاده بود و بی وقفه صداش میکرد..

_ کاپیتان پارک؟شما کجایین؟!

با شنیدن صدای گریه های مردی از سمت آشپزخانه خودش رو به سرعت نزدیک کرد..
چانیول بود..در مقابل اجاق آتش به انتظار جوشیدن آب نشسته بود. زانوی غم در بغل گرفته و با فرو بردن سرش به بین زانو هاش به گریه مشغول شده بود...

_ کاپیتان پارک..؟چرا اینجا توی تاریکی نشستین؟!

با شنیدن صدای شی‌اون سرش رو بالا آورد و نگاه نگرانش رو بهش دوخت...

+ چیشده؟!بکهیونم حالش خوبه؟!

_آه من همین الان اومدم..پزشکا بهم اجازه ندادن برم داخل..من خیلی نگرانم کاپیتان پارک..واقعا لازم بود این کارو باهاش بکنن؟!

چانیول دوباره با صدای بلند به گریه افتاد و این بار با دست هاش صورتش رو پوشوند..از اینکه در مقابل یک زن اشک بریزه متنفر بود اما اون تاحالا بارها به خاطر بکهیون بی اختیار این کارو کرده بود و دیگه حتی حال نداشت که برخلافش مقاومت بکنه...

+ همش تقصیر منه..لعنت به من...لعنت به من!

با ناله و مویه از پشت دستاش گفت و شی‌اون سعی کرد با نزدیک شدن بهش آرومش کنه..

_ خواهش میکنم خودتونو سرزنش نکنین قربان..اتفاقا برعکس..من فکر میکنم اگه شما به موقع سر نمیرسیدین بکهیون تا الان حتما مُر...

+ هیسسس!

چانیول فورا با شنیدن این جمله دستش رو جلو آورد و روی لب های دختر مقابلش گذاشت تا بهش اجازه نده چنین چیز نحسی رو حتی به زبون بیاره...

+ بکهیون من هیچیش نمیشه..فقط..فقط از این ناراحتم که اون لحظه به حدی نگرانش بودم که اجازه دادم اون گانگ‌هیون عوضی از دستم در بره!

شی‌اون با دیدن اون حجم از نگرانی و ناراحتیِ چانیول برای حال بکهیون لبخند آمیخته به بغضی زد و عقب تر رفت..

_ اگه بکهیون کسی رو داره که انقد نگران حالشه و بخاطرش اشک میریزه..اون حتما به این دنیا برمیگرده کاپیتان...ولی دلم برای شاهزاده خانم میسوزه..که خیلی یهویی و بیهوده جونش رو از دست داد..برادرم بهشون علاقه داشت..از وقتی این اتفاق افتاده کاملا داغون شده..و اصلا حالش خوب نیست..

چانیول در طول این مدت کمی به این موضوع مشکوک شده بود..اما فکر نمی‌کرد علاقه ی اون پسر به چه‌یونگ در حدی باشه خبر مرگش تا این اندازه اونو به هم بریزه...چقدر میتونست دردناک باشه...؟

+ اصلا دلم نمیخواست جاش باشم...خدا کنه هیچوقت درکش نکنم..من..من ظرفیت چنین مصیبتی رو ندارم..حتما میمیرم!

_ اون طوریش نمیشه کاپیتان..خودتون اینو گفتین..

+ هی..واقعا امیدوارم..امیدوارم..من..من خیلی از دست خودم دلخورم..نمیدونم‌..نمیدونم چرا اون لحظه خفه نشدم و..انقدر حرفای بدی بهش زدم...
بکهیون تازه در مقابل چشمای خودش خواهرش رو از دست داده بود و حالش خراب بود..نمیدونم چرا انقد حماقت کردم و به جای سکوت..همش حرفای ناراحت کننده بهش زدم..خیلی از دست خودم ناراحتم خیلی..

با کشیدن آه عمیقی گفت و دوباره بغض کرد..
آب داخل قابلمه به جوش اومده بود.با صدای به جوش اومدنش چانیول جلوتر رفت و آتیش اجاق رو خاموش کرد.
شی‌اون نمیدونست اون دوتا دقیقا چی بینشون پیش اومده و سر چی باهمدیگه حرفشون شده اما از اونجایی که به خوبی از احساس بینشون آگاه بود میدونست که امکان نداره دوباره باهمدیگه آشتی نکنن.فقط باید بکهیون دوباره بیدار میشد...

_ اون شمارو دوست داره..مطمئنم بعد از اینکه بیدار بشه دوباره باهاتون آشتی میکنه.

+ خیلی دوسش دارم.

با گفتن این جمله دوباره اشک از گوشه ی چشماش سرازیر شد..این بار پشتش به سمت شی‌اون بود...

+دلم میخواد زودتر بیدار بشه..بیدار بشه و دعوام کنه..سرم داد بزنه..منو بزنه و به خاطر حرفای بدی که بهش زدم تنبیهم کنه...فقط بیدار بشه.بیدار بشه..

چانیول حتی یک لحظه هم نمیتونست از فکر حرفای تلخی که به بکهیون زده بود بیرون بیاد.اون با چند کلمه حرف قلب بکهیون رو به درد آورده بود و حالا داشت هزار برابر اون درد رو به خودش میداد..به عبارتی خودش داشت خودش رو تنبیه میکرد و این دقیقا معنی واقعی عشق بود.

+کاش همه ی درد و غمش به جون من بیاد.من میخوام که اون فقط لبخند بزنه.دلم میخواد اون کودک درونش رو از توی سینه ی غمگینش بیرون بکشم و برای بازی به دامنه ی کوه ها ببرمش..قاصدک های بهاری رو براش فوت کنم و توی دشت های خوش بوی بابونه باهاش گرگم به هوا بازی کنم.میخوام مثل یه مادر..بشینم و براش لالایی بخونم.یا مثل پدری که هیچوقت نداشت..به شکار ببرمش و عصر ها بعد از غروب با لذت کنارش بشینم و به ماجراهاش گوش کنم..و در آخر شب بالای سرش بشینم تا اون بتونه حس راحت خوابیدن رو تجربه بکنه..بدون فکر کردن به کوچکترین چیزی.دلم میخواست میتونستم کاری کنم که..بتونه بیست سالِ حروم شده ی زندگیش رو دوباره از اول زندگی کنه..کاش میتونستم همه ی زخم های قلبش رو برای خودم بردارم..و همه ی لبخند هامو بهش هدیه بدم..کاش میتونستم همه ی روز های تلخ زندگیشو پاک کنم..و سرنوشتش رو از اول با عشق و شادی بنویسم..با صدای خنده های قشنگش..کاش میشد..کاش میتونستم!

چانیول همزمان که داشت آب جوش رو توی ظرف می‌ریخت تا برای پزشک های بکهیون ببره ، مثل ابر بهاری گریه میکرد و با جملاتی که به زبون آورده بود کاری کرده بود که دختر پشت سرش هم به گریه بیوفته و به قدری غمگین بشه که حتی یادش بره اومده بود تا در مورد زمان خاکسپاری چه‌یونگ بهش خبر بده...
اون مرد دیوانه وار عاشق بکهیون بود و مطمئنا خود بکهیون هم اینو میدونست.پس کاش بعد از بیدار شدنش بالاخره از خر شیطان پایین میومد و قلب خسته و مجنون چانیولش رو در آغوش میکشید.چون قطعا این زندگی بی ارزش تر از اون چیزی بود که اون به هر دلیلی بخواد به چنین عشق بزرگی پشت پا بزنه.باید به خودش میومد و این موهبت بزرگ‌رو نجات میداد...باید...

***

به وقت طلوع خورشید،خورشید زندگی چه‌یونگ رو به غروب بود..‌مراسم خاکسپاری دخترک ناکام قصه شروع شده بود و غم‌ به قلب همه ی حضار سایه انداخته بود. چه‌یونگ مثل یک گل در اوج شکوفایی پر پر شده بود و خود گورستان سلطنتی در اون لحظه میتونست قسم بخوره که تا به اون زمان هرگز چنین لحظات غم انگیز و دلخراشی به خودش ندیده..

هرکسی به خاطرات مشترکی که باهاش داشت فکر میکرد و اشک از گونه هاش سرازیر میشد. چانیول به خاطر اینکه نتونسته بود به موقع خودش رو برسونه و جونش رو نجات بده شدیدا دچار عذاب وجدان شده بود و احساس میکرد که این درد قراره تاابد همراه اون بمونه.انقدر گریه کرده بود که پلک هاش تا سر حد ترکیدن ورم کرده بود و چشم های درشتش به سختی از لای پلک هاش دیده می‌شد.البته اینکه تمام شب بعد از جراحی سر بکهیون تا خود صبح بالای سرش کشیک داده بود تا جلوی شدت گرفتن تبش رو بگیره هم بی تاثیر نبود...

یودال دوباره تو خودش فرو رفته بود.سرش پر از افکار مشوش و سوال های بی جواب شده بود.گاهی به این‌ فکر میکرد که چرا وقتی چه‌یونگ ازش خواست باهاش به همراه اون کاروان لعنتی بره نرفت و بعد بلافاصله به این فکر میکرد که اصلا اگر میرفت دقیقا چطوری میتونست به نجات جونش کمک بکنه درحالی که حتی بلد نبود به درستی از خودش محافظت بکنه.هیچ حسی نمیتونست جهنمی تر از این باشه.حسی شبیه به پرنده ای بال بُریده..یا ماهی‌ای گیر افتاده در آب کم.چیزی شبیه به مرگ اما بدتر از مرگ...

اما در این میان..هیچکس به اندازه ی امپراطور به خاطر این فاجعه از خودش متنفر نشده بود..اون خودش رو تمام و کمال در مرگ دخترش مقصر میدونست و از این شرمنده بود که حتی نمیتونست خودش رو به خاطر این احساس گناه مجازات بکنه..مدام حرف های آخر ملکه رو در توی ذهنش مرور میکرد و هربار هزار دفعه به وجود خودش لعنت میفرستاد و از والدینش شکایت میکرد که چرا اونو به عنوان یک پادشاه به دنیا آوردن.اون یک مرد مهربان و خوش قلب بود اما متاسفانه کوچک‌ترین توانایی در حکومت و سیاست نداشت و همین ضعف در شخصیتش باعث شده بود که به بدترین شکل ممکن اعضای خانواده ش رو از دست بده.چی میشد اگر به عنوان یک انسان معمولی به دنیا میومد و میتونست به خوبی و خوشی در کنار معشوق و بچه های عزیزش زندگی بکنه؟!اون حتی نمیدونست باید به خاطر این دردش دقیقا از چه کسی شکایت بکنه.

" دخترم..انقدر شرمگینم که حتی نمیتونم ازت بخوام که منو ببخشی..شاید حتی بهتره که هرگز منو نبخشی..من نه تنها از مادرت..بلکه حتی از خودتم نتونستم به خوبی محافظت بکنم.‌.با اینکه عمیقا تو و مادرت رو دوست داشتم و دارم..اما آرزو میکنم..که اگر دنیای دیگه ای وجود داشته باشه دیگه هرگز باهمدیگه رو به رو نشیم..چون به هیچ عنوان دلم نمیخواد که دوباره..بخاطر بی کفایتی من آسیبی به شما دوتا برسه..اصلا..اصلا نمیخوام "

دخترک بینوا ، غریبانه به خاک سپرده شد و طوری به تاریخِ رفتگان پیوست که انگار که هیچوقت حتی وجود هم نداشته.مرگ میتونست همینقدر به آدمیزاد نزدیک باشه.

~~~

_ چرا بدون خبر دادن به من چنین اجازه ای به پزشک دادی؟!اگه بخاطر این عمل جونش رو از دست می‌داد چی؟!

امپراطور با خشم به سر چانیول داد زد اما چانیول نفس عمیقی از غیظ کشید و با خونسردی جوابش رو داد..

+ فعلا که حالش خوبه!

_ اینو میگی چون هنوز بیهوشه..معلوم نیست بعد از اینکه به هوش بیاد بدنش چه وضعیتی خواهد داشت..

+ چه وضعیتی باید داشته باشه؟!مگه قبل از اینکه اجازه ی شکافتن سرش رو به پزشک بدم وضعش خیلی بهتر بود؟!

_ نمیدونم..اما بکهیون وارث آینده ی تاج و تخت بالهه ست اگه به خاطر این کار اتفاقی براش بیوفته نمیتونم ببخشمت کاپیتان پارک..!

+ ببخشید؟!

چهره ی چانیول با شنیدن این جمله به هم ریخت و لحنش به طرز ناگهانی رو به گستاخی رفت...

+ بکهیون من قرار نیست هیچ تاج و تختِ لعنتی رو به ارث ببره...اگرم الان پیشتون هستم و دارم وضعیت سلامتیش رو بهتون گزارش میدم به این علته که شما پدرش هستین..وگرنه هیچوقت هیچ توضیحی بهتون نمی‌دادم!

چانیول با جدیت عجیبی گفت و سگرمه های امپراطور در هم فرو رفت...

_ منظورت چیه؟!بکهیون یه شاهزاده ست!اون وارث منه!

+ معذرت میخوام عالیجناب ولی من نمیتونم شاهزاده رو به دست پادشاهی بدم که کوچکترین توانایی در محافظت کردن از اعضای خانوادش نداره..واقعا با چه رویی دارین ازم میخواین که اونو بهتون پس بدم؟!

امپراطور بعد از شنیدن این حرف نگاه گیج و ناراحتش رو از چانیول گرفت و توی سکوت عمیقی فرو رفت..چانیول داشت درست میگرفت و اون باید اینو می‌پذیرفت هرچقدر هم که تلخ بود حقیقت بود.

+ از اون گذشته..بکهیون اگر واقعا تمایلی برای پادشاه شدن داشت قبل از اینکه شاهدخت به عنوان جانشین شما معرفی بشن خودش رو به عنوان پسر شما معرفی و ادعای جانشینی میکرد..مطمئن باشین اگر خود بکهیون اینو بخواد من هرگز خودمو در حدی نمیبینم که بخوام جلوشو بگیرم...من هر تصمیمی که اون بگیره..ازش حمایت خواهم کرد..حتی اگه تصمیمش رفتن از اینجا... و یا کشتن شما باشه!

با جمله ی آخر چانیول نگاه بهت زده ی امپراطور به سمتش برگشت..گوش هاش هرگز توقع شنیدن چنین چیزی رو از زبان چانیول نداشتن...درسته که اون بی پروا و کمی گستاخ بود..اما این دیگه چیزی به مراتب بالاتر از گستاخی بود..چانیول رسما داشت باهاش اعلان جنگ میکرد..

+الانم منو ببخشید چون باید از حضورتون مرخص بشم و هرچه زودتر به خونه برگردم..بکهیونم به مراقبت نیاز داره...شب خوبی داشته باشین..

چانیول با قاطعیت صحبتش رو که تقریبا یکطرفه شده بود تموم کرد و فورا به خونه برگشت.اما ذهن امپراطور بعد از شنیدن اون حرف ها به شدت درگیر شده بود..اون الان به جز بکهیون و پسر گانگ‌هیون هیچ وارث دیگه ای نداشت و متاسفانه هیچکدوم از اون ها شرایطی نداشتند که مناسب جانشینی باشه.کشور توی وضعیت به شدت آشفته ای قرار گرفته بود و نمیدونست اگر اتفاقی برای خودش بیوفته چه بلایی به سر بالهه خواهد اومد..هرچند که معتقد بود وجودش هم هرگز نقش چندان مهمی برای پابرجایی بالهه ایفا نکرده.
***

_ عزیز دل من...بهم بگو پس کی دوباره چشماتو باز میکنی؟!دلم برای شنیدن اون صدای قشنگت تنگ شده..بهم بگو چرا هربار باید انقدر انتظارتو بکشم؟بیدار شو دیگه!

بعد از حمام کردنِ تمام بدنش با دستمال خیس ، دوباره لباس تمیز به تنش کرده بود و داشت سوپ نرمی که براش له کرده بود رو به خوردش میداد ، که اینطوری با بغض توی گوشش زمزمه کرد.اما وقتی جوابی نگرفت با گریه عقب رفت .دفترش رو باز کرد و سنگ جوهرش رو به حرکت درآورد تا به عادت هر شبش شروع به نوشتن بکنه..

" در نبودت بی قرار ترینم..همچون تشنه ای گم شده در کویر که هیچ طلب ندارد جز آب...یا که چون گم شده ای در دریا که هیچ‌طلب ندارد جز خشکی...گفته بودم تو خورشید من هستی و من توان آن دارم که بیشتر دوستت داشته باشم زمانی که حتی نمی‌تابی و نمیدرخشی اما...خورشید من..تو بسیار و عمیق خوابیده ای و من..من اکنون گم شده ام در سرما و تاریکی..که هیچ طلب ندارم جز اینکه تو دوباره بتابی و بدرخشی"

+ کاپیتان پارک..خونه ای؟!

با پیچیدن صدای یودال در فضای حیاط..چانیول بی اختیار دست از نوشتن کشید و بیرون از اتاقش رفت...

_ چه خبره چرا داد میزنی؟!مگه نمیدونی بکهیون حالش خوب نیست؟!

با لحنی خشمگین اما صدایی آرام خطاب به یودال که وسط حیاط ایستاده و بهش زل زده بود تشر زد اما یودال که حتی در رو هم پشت سر خودش نبسته بود نزدیک تر شد و دوباره به حرف اومد...

+ منم خوب نیستم کاپیتان پارک..خواهش میکنم بهم کمک کن..

_ چی؟!من..من چیکار میتونم‌برات بکنم؟!

+میخوام مبارزه کردن یاد بگیرم...

چشم های چانیول از تعجب درشت تر شده و ابروهاش بالا پریدن!

_ چی؟!برای چی اینو میخوای؟!

+ بهم یاد بده..خواهش میکنم..

_ اما..اما من..

+ به همون اندازه که بکهیون بلده..شمشیر بازی..تیر اندازی..نینجوتسو..همشو میخوام..کمکم کن!

یودال به طور ناگهانی و بی هیچ مقدمه ای چنین درخواست عجیبی از چانیول کرده بود اما از اونجایی که چانیول میدونست اون پسر به خاطر از دست دادن معشوقش حال چندان خوبی نداره سعی کرد که تا جای ممکن سوال پیچش نکنه و چیزی که میخواست رو بهش بده.اون هیچ ایده ای نداشت که‌یودال برای چی میخواد این چیزا رو یاد بگیره اما با توجه به شخصیت یودال قطعا این براش در حد یه سرگرمی یا راهی برای فرار از غم نبود و چانیول خیلی دلش میخواست که بدونه هدفش از این انگیزه ی ناگهانی برای یاد گرفتن هنر های رزمی چی میتونه باشه.

***

دوازده روز گذشته بود.یودال داشت به خوبی هنر های رزمی رو یاد میگرفت و شی‌اون به شدت به این خاطر که اون به طور کلی سازش رو کنار گذاشته بود براش نگران بود.
اون تقریبا از بچگی ، قبل از اینکه حتی خوندن و نوشتن یاد بگیره ساز به دست گرفته بود و این ایده که اون ممکنه یک روز سازش رو برای همیشه کنار بزاره هرگز حتی به ذهن خودش هم نمیرسید...این عشق باهاش چیکار کرده بود؟!

_ یودالا..بس کن دیگه..چند ساعت دیگه صبح میشه نمیخوای استراحت کنی؟!شام هم نخوردی..

نیمه شب ، یودال مشغول تیراندازی توی حیاط خوابگاه آموزشگاه بود که شی‌اون برای سر زدن بهش از اتاقش بیرون زده بود..چند ساعت پیش شی‌اون براش شامش رو هم به حیاط آورده بود ولی مثل اینکه اون حتی متوجه هم نشده بود..چون ظرف غذاش همچنان روی پله بود و کاملا دست نخورده...

_ با توام یودال..چیکار داری میکنی با خودت؟!بشین غذاتو بخور...یا حداقل برو بگیر بخواب..داری میکشی خودتو..دستاتو ببین باهاشون چیکار کردی؟!پر از زخم و تاول شده!

دخترک از شدت ناراحتی و خشم، چشم بسته و دهن باز کرده بود و همینطور داشت فریاد می‌زد..اما یودال که همچنان‌با کمانش مشغول بود به ناگه به سمت خواهرش برگشت و تیرش رو به فاصله ی یک بند انگشتی از کنار صورت خواهرش به روی در رها کرد...

هین کشان ، هراسان پریده و بلندتر فریاد زد..

_ دیوونه شدی؟!اگه هدف گیریت اشتباه بود و منو میکشتی چی؟!

+ولی زنده ای!و این یعنی من دیگه کاملا یاد گرفتمش!

با خونسردی جواب داد و کمانش رو به روی زمین رها کرد..به آرومی به سمت ظرف غذاش رفت و با برداشتنِ فقط یدونه مَندو به سمت اتاقش حرکت کرد.

_ فقط یدونه مندو؟!از گرسنگی میمیری برو بشین مثل آدم غذاتو بخور!

شی‌اون معترضانه پشت سرش غر زد و اون ایستاد و به آرومی نگاهش رو به سمتش برگردوند.

+امشب دوازدهمین شبه...که دیگه نیست.

گرد غم با شنیدن این جمله به قلب شی‌اون پاشید.با اینکه دلیل این کارای برادرشو خوب میدونست اما باز هم شنیدنش از زبون خودش یه جور دیگه نابودش میکرد..اون پسر کی قرار بود به زندگی برگرده؟!

کاتارا که قرار بود صبح روز بعد بالهه‌ رو به مقصد هیان ترک بکنه ، پا به پای اونا بیدار مونده و از پشت در برای شنیدن صحبت هاشون ایستاده بود.
با باز شدن در توسط یودال جلوتر اومد و با چشم های غمگینش نگاهی تسلی بخش به برادرزاده ش انداخت...
پسرک بلافاصله با دیدنش بی اختیار به گریه افتاد و در آغوشش فرو رفت...

+ عمه‌جان..شما منو درک میکنین مگه نه؟!

زن بیچاره خودش هم به گریه افتاده بود اما باید تلاش می‌کرد قوی تر باشه تا بتونه به آدم زخمیِ توی آغوشش تسلی ببخشه.و چقدر سرنوشت بی رحم بود که برای تسکین یک آدم زخمی ، به جای یک طبیب ، یک زخمی دیگه به زندگیش اضافه میکرد...

***

گانگ‌هیون بعد از کشتن خواهرش و زخمی کردن برادرش به لیائو فرار کرده بود‌.اون در ابتدا تصمیم داشت خودش رو بکشه یا تسلیم حکومت بکنه اما با این تصور که گمان میکرد بکهیون هم مرده و دیگه هیچ شخص بالغی برای جانشینی وجود نداره تصمیم گرفته بود به لیائو بره و با همکاری اون ها بالهه رو تصاحب بکنه..از اونجایی که خوب میدونست گوریو هرگز قرار نیست در انجام چنین کاری بهش کمکی بکنه ، پیوستن به دشمن تنها فکری بود که به ذهنش می‌رسید.و البته مزخرف ترینش...
چون مسلما خیتان ها فقط قرار بود از اطلاعاتی که اون بهشون میده استفاده کرده و در نهایت با یک لگد از میدان به بیرون پرتش بکنن.
و اون چقدر احمق بود که نمیتونست بفهمه یک دشمن تحت هیچ شرایطی قرار نیست به یک دوست تبدیل بشه...

_ پس این فرماندهتون کی میاد؟!من ساعت هاست که اینجا منتظرم!

با عصبانیت به سر یکی از سرباز های کمپ داد زد و سرباز با همان لحن مشابه جواب داد..

+مراقب حرف زدنت باش فرمانده ارتش ما شاهزاده ارشد کشورمونه..اگه یک کلام حرف بیخود بزنی همینجا سرتو میبُریم.برو یک گوشه ساکت بایست و منتظر بمون..ایشون چند لحظه دیگه از راه میرسن!

گانگ‌هیون به هیچ وجه آدمی نبود که اجازه بده یک سرباز دون پایه با چنین لحن گستاخانه ای باهاش صحبت کنه اما از اونجایی که توی یک سرزمین غریب یکه و تنها بود چاره ای جز سکوت و کوتاه اومدن نداشت...

قدمی عقب تر رفته و گوشه ای به انتظار ایستاده بود که بعد از چندی بالاخره کسی که منتظرش بود رسید اما چیزی که داشت میدید باعث شد برای لحظه ای به عقل خودش شک بکنه...

_چ..چی؟!

مردی که پیش روی افرادش، جلوتر تر از همه راه می‌رفت و درحال نزدیک شدن به کمپ بود شباهت خیلی عجیبی به ولیعهد گوریو، وانگهونگ داشت اما نه..این یک شباهت نبود..اون خود وانگهونگ بود!

×حدسشو میزدم به زودی اینجا ببینمت اما فکرشم نمیکردم که انقدر وحشی و بی رحم باشی..!

با ریشخند همیشگیش در مقابل گانگهیون ایستاد و گفت و گانگ‌هیون زبان پر از نیش و کنایه ش رو به کار گرفت..

_ دنیای سیاست همین شکلیه عالیجناب..اگه شما از اینکه من خواهر خودم رو به قتل رسوندم شوکه شدین..منم از اینکه دارم ولیعهد گوریو رو که ادعای برادری با بالهه رو داشت ، توی کمپ دشمن میبینم شوکه شدم!پس فکر نمی‌کنم با این اوصاف حق خرده گرفتن به منو داشته باشین..

وانگهونگ همچنان پوزخند به لب داشت و درحالی که توی چشم های بی شرم گانگ‌هیون خیره بود لبش رو از داخل به دندان میکشید..
اما ناگهان سربازی که چند لحظه قبل تر با گانگ‌هیون دعوای لفظی داشت جلو اومد به وانگهونگ تعظیم کرد و همین باعث شد که چشم های گانگ‌هیون از فرط بهت زدگی از حدقه بیرون بزنه.

+ شاهزاده..بهتون تبریک میگیم..دیشب به مناسبت پدر شدن شما توی کمپ هم برای ما ضیافت برگزار کردن..ما همگی برای شما ، امپراطور و کشورمون لیائو که بعد از سالها صاحب اولین نوه‌ش شده خیلی خوشحالیم...

پسرک لبخندی زد و با ضربه های آرومی که به نشان از تقدیر به شونه ی سربازهاش مینشوند به مقصد داخل چادر کمپ از اونجا دور شد.
اما گانگ‌هیون همچنان توی شوک به سر می‌برد!
نمیتونست شنیده هاشو هضم کنه!
لیائو صاحب اولین نوه ش شده بود؟!
فرزند وانگهونگ..اولین نوه ی لیائو؟!
یعنی وانگهونگ داماد خانواده سلطنتی لیائو بود؟!این امکان نداشت..

ناباورانه با بُهت شدیدی که توی نگاه و تمام وجودش موج میزد جلوتر رفت و یقه ی یکی از نگهبان های چادر رو گرفت..

_ هی..!

+ آهای داری چیکار میکنی ولم‌کن.

_ بهم‌بگو ببینم..اون..اون مردی که الان رفت داخل..اون فرمانده..اون کی بود؟!

+ منظورت ولیعهد هونگسوئه؟!

_هونگسو؟!

+احمق‌‌..هونگسو نه..جناب ولیعهد هونگسو..!

_ اون وقت‌‌..ایشون..داماد خانواده سلطنتی لیائو هستن؟!

نگهبان ریشخندی به حال خراب گانگ‌هیون زد..به آرامی هولش داد و با لحن تحقیرآمیزی زیر لب تشر زد..

+ چیزی زدی؟!حالت خوش نیستا!چی چیو داماد خانواده سلطنتی لیائو؟!گوریو و لیائو مثل گرگ و بره به خون همدیگه تشنه ن..تو خوابم نمیتونم اونارو اینطوری تصور کنم که باهمدیگه وصلت داشته باشن...عالیجناب هونگسو ولیعهد کشور لیائو هستن..نه دامادش!

قلب گانگ‌هیون با شنیدن این جواب از حرکت ایستاد!
باورکردنی نبود..یعنی اون مرد تمام مدت خودش رو جای ولیعهد گوریو زده بود تا بتونه به پایتخت بالهه و حتی داخل قصر نفوذ پیدا کنه و اطلاعات جنگی مورد نیازش رو به دست بیاره؟!

" باورم نمیشه..یعنی اون الان..تقریبا هر چیزی که نیاز داشته رو میدونه و حتی به منم نیازی نداره؟!چطوری اون همه مدت همه مون گولش رو خوردیم؟!چطوری؟!"

گانگ‌هیون رو به دیوونگی بود..اون مرد لعنتی به حدی تمیز نقش ایفا کرده بود که هیچکس هرگز حتی بهش شک هم نکرده بود...
اما همه به کنار..ناگیونگ اگر حقیقت رو میفهمید میخواست چیکار بکنه؟!اون مرد نه تنها ولیعهد گوریو نبود بلکه حتی مجرد هم نبود..یعنی اون واقعا با ناگیونگ بازی کرده بود؟!مگه میشد؟!

***

_ چی گفتی؟!یه بار دیگه تکرار کن!

+ازتون میخوام به جای بکهیون،منو به عنوان پسر خودتون معرفی کنین..امپراطور..!

یودالی که نیمه شب مخفیانه به دیدار امپراطور اومده بود بدون هیچ مقدمه ای چنین درخواستی از مرد مقابلش کرد و امپراطور که اصلا سر از حرفاش در نمی‌آورد ازش خواست برای بار چندم درخواستش رو تکرار بکنه...

_ اصلا میدونی داری چی میگی؟!ببینم نکنه مستی؟!

+نیستم عالیجناب..کاملا هشیارم و حالمم خوبه!

_ پس این چه درخواست خنده داریه که داری ازم میکنی؟!قبول دارم که مدت زیادی به دخترم کمک کردی و مورد احترامش بودی..اما این خواهشی که داری چیزی به جز یک درخواست مضحک نیست..پس همین الان بلند شو و از اینجا برو بیرون!

امپراطور با یک لحن کاملا جدی و صدای تقریبا بلند خطاب به یودال گفت اما پسرک بدون ایجاد کوچکترین تغییری در لحن و صداش فرمان مرد مقابلش رو نادیده گرفت و به حرف هاش ادامه داد...

+ اشراف هنوز نمیدونن پسر شما همون قاتلیه که پدران و ریش سفید هاشونو به قتل رسونده و شما ادعا کردین که اونو اعدام کردین!

امپراطور بعد از این جمله سکوت کرد و یودال دوباره ادامه داد..

+ و بنظرم بهترم هست که ندونن چون اگه بفهمن..هرگز اجازه نمیدن بکهیون به عنوان جانشین بعدی بهشون حکمرانی کنه..!

_خ..خب؟!

+ در نظر اشراف بکهیون تا ابد یک قاتله چون افراد بزرگ خانواده اون هارو به قتل رسونده.اونا هرگز به این خاطر که بکهیون فرزند شماست قرار نیست این حقیقت رو فراموش کرده و بهش خدمت بکنن پس..بهتون پیشنهاد میکنم..منو به جای فرزندتون بهشون معرفی کنین..و اجازه بدین..خواهرزاده م رو که وارث حقیقی خون خانواده سلطنتی بالهه هست رو به عنوان جانشین خودم به فرزندخواندگی بگیرم...اینطوری...همه چیز درست سر جای خودش قرار خواهد گرفت مگه نه؟!

_ اما پس‌..خود بکهیون..خود بکهیون چی؟!

+ بکهیون از بچگی پیش ما بزرگ شده..و من همیشه دیدم که اون چقدر از سیاست متنفره..من شکی ندارم که اون هیچ انگیزه ای برای امپراطور شدن نداره اما..بهتون قول میدم اگه یه روز به هوش اومد و ازم خواست که جایگاهش رو بهش پس بدم..بی چون و چرا کنار خواهم رفت..قول شرف میدم!

_گفتی بکهیون هیچ انگیزه ای برای امپراطور شدن نداره..پس..تو چه انگیزه ای داری که میخوای امپراطور بشی؟!

+انتقام..میخوام وقتی که دارم سر از تن قاتل کسی که دوسش داشتم جدا میکنم..دقیقا جایی که اون به هنگام مرگ درش ایستاده بود ، ایستاده باشم...بعدش حتی میتونم لباس های تنم رو هم بهتون پس بدم..تاج و تخت برای من دارای کمترین اهمیته!

امپراطور لبخند بی اختیاری زد..دخترش شاید در ظاهر ناکام از دنیا رفته بود اما اون برنده بود چون تونسته بود یک قلب عاشق به دست بیاره..قلبی که حتی بعد از مرگش هم همچنان داشت برای اون میتپید و میجنگید..اما چه حیف که تا وقتی زنده بود نتونسته بود برای دوست داشتن اون قلب کاری بکنه..

+حالا..درخواست منو می‌پذیرید امپراطور؟!

***

شب بود و همه جا تاریک..بارون شدیدی می‌بارید و صدای یک ساز ناشناخته که شباهت زیادی به صدای ساز هیگم داشت با صدای قطرات بارون ترکیب شده و توی فضا پیچیده بود...چانیول با یک حس عجیب که تلفیقی از دلهره و دلتنگی بود به دنبال این صدا می‌گشت.. قلبش طوری فشرده میشد که احساس می‌کرد همین الانه که از تپش بایسته..نور مهتابی که به روشنی در آسمان میدرخشید رو دنبال کرد و جلو رفت.در نهایت به پسری با جثه ی ظریف رسید که از پشت به طور عجیبی به بکهیونش شباهت داشت..لباس های ابریشمی و زیبایی به تن داشت اما موهاش تماما به رنگ سفید بود..سازی می‌نواخت اما اون ساز قطعا شباهتی به هیگم نداشت...افسار نفس ها و تپش های نامنظم قلبش رو به دست گرفت و نزدیک تر شد..اون خود بکهیون بود که با‌صورت پر از زخم و خونش زیر بارون و نور مهتاب نشسته بود و ساز عجیبش رو مینواخت‌..سازی چوبی شبیه به کوهان شتر که دارای چهار سیم و انتهایی حلزونی شکل بود و بکهیون در حین نواختنش، اونو بین چانه و کتفش نگه داشته بود.

_ بکهیونا...!

با شنیدن صدای چانیول پلک هاش رو از هم باز کرد.بلند شد و در مقابلش ایستاد...

_ بکهیونا عزیزم..تو حالت خوبه؟!موهات..چرا موهات این رنگی شده؟!صورتت..صورتت چرا پر خونه؟!

بعد از سکوت طولانی‌ای بالاخره جواب داد..

+دارم میرم..برای همیشه.

کل وجود چانیول توی یک پلک به هم زدن منجمد شد..اما همزمان آتشی توی قلبش درحال شعله گرفتن بود..

_ اشتباه کردم..خواهش میکنم ترکم نکن...بهت قول میدم دیگه اون حرفارو بهت نزنم...

+ نه‌چانیول..دیگه هیچ فرقی نمیکنه..من باید برم.

بکهیون بدون هیچ احساسی توی نگاه و لحنش سازش رو به روی زمین خیس و گِلی رها کرد و قدم به عقب برداشت تا چانیول رو پشت سر بزاره و بره اما چانیول درحالی که بارون بی امان به صورتش می‌کوبید صداشو بالا برد و شروع به ضجه و التماس کرد..

_ من که بهت گفتم غلط کردممممم..چطوری میتونی به خاطر یه آجر بَدی ، لگد بزنی به دیوار خوب بودنام و تمامش رو آوار کنییی؟!چرا منو نمیبینیییی؟!چرااا؟!

پسرک مو سفید به دنبال ناله های مرد پشت سرش ایستاد و کمی به عقب چرخید..چشم هاش پر از اشک شده بود و انگار قلبش میخواست سینه ش رو سوراخ بکنه و بیرون بیاد..اما چرا هیچی نمیگفت؟!

_ بکهیوناا..تو روح منی..آدم که خونه ی خودش رو ترک نمیکنه..مگه نه؟!

این بار با ناله و صدای آرومتری گفت و بکهیون با قدم های کوچیک به سمتش برگشت...

صدای شر شر بارون حالا به جای صدای ساز عجیب و غریب بکهیون، با صدای تپش های قلب خودش در هم آمیخته بود..صورتش خیس بارون بود و اجازه نمی‌داد که اشک هاش قابل تشخیص بشه اما چشم های سرخ و پلک های متورمش نشون میداد که چقدر گریه کرده..

_ ترکم نکن..باشه؟!مهم نیست حتی اگه هرگز عشقم رو نپذیری..اما ازت خواهش میکنم باورش کنی..باشه؟!

بکهیون اما بدون اینکه چیزی بگه صورتش رو جلوتر برد و با بلند شدن به روی انگشت هاش بوسه ی ریزی به پیشونی مرد بلندتر زد..
در همین حین رعد و برق محکمی زد و چانیول فریاد زنان از خواب بیدار شد..

_ بکهیونااااا!

+آاا..آاخ!سرم...

همچنان از شدت ترس درحال نفس نفس زدن بود که با خالی دیدن تخت بکهیون و شنیدن صداش که داشت از درد ناله میکرد با چشم های درشت شده از جاش پرید و بی تابانه دنبالش گشت...
بکهیون از سرجاش بلند شده بود و داشت به سمت میز میرفت تا جرعه ای آب برای نوشیدن برداره...اما سرش به ناگه تیر کشیده بود و اون از درد درحال پیچیدن به خودش بود...

_ بکهیونااا..عزیزم..حالت خوبه؟!

چانیول با خوشحالی نزدیک تر رفت اما بکهیونی که درحال جدا کردن دست هاش از سرِ درد گرفته ش بود ، گیج و سردرگم نگاهش کرد...

+تو..تو دیگه کی هستی؟!

بکهیون به ژاپنی پرسید و لبخند روی لب های چانیول ماسید..احساس می‌کرد خون توی رگ هاش از جریان افتاده‌‌..به ناچار زبانش رو عوض کرد و اون هم به ژاپنی پرسید..

_من؟...بکهیون..منو نمیشناسی؟!

اما بکهیون دوباره با گیجی چند تا پلک طولانی زد و چشم هاشو توی حدقه چرخوند..

+بکهیون؟!من..اسمم بکهیونه؟!

بند زانوهای چانیول پاره شد و با احساس خالی شدن زمین زیر پاش به روی زمین افتاد‌..اون چی داشت میدید؟!بکهیون حافظه ش رو از دست داده بود...

+ اووووی...چیشد خوشگله؟!حالت خوبه؟!

فاجعه پشت فاجعه..بعد از اون همه بدبختی حالا بکهیون فقط همین یکی رو کم داشت...!

+هِیییی..مُردی؟!

بکهیون با نگرانی به پایین خم شده بود و جلوی صورت چانیول دست تکون میداد..اما چانیولی که همچنان غرق در فکر بود از این حرکتش عصبانی شد و با کلافگی دستش رو کنار زد..

_ هایششششش!

+هوووی...اعصاب نداری خوشگله!

چانیول حسابی گیج شده بود..نمیدونست باید به خاطر بیدار شدن بکهیون خوشحال باشه یا بخاطر از دست دادن حافظه ش ناراحت..البته که بکهیون ناراحتی های زیادی رو پشت سر گذاشته بود و از دست دادن حافظه ش میتونست خیلی برای وضعیت ناجورش خوب باشه اما اگر این وضعیت موقتی بود چی؟!الان چانیول دقیقا باید چیکار میکرد تا اگر بکهیون چند روز دیگه حافظه ش رو به دست میاورد دوباره یقه ش رو نگیره و باهاش نجنگه؟!

_ببخشید عزیزم...حالت خوبه؟!

از سرجاش بلند شد و سعی کرد با توی دست گرفتن صورت بکهیون حالش رو بپرسه..مهم این بود که اون حالش خوب شده..بعدا حتما حافظه ش برمیگشت مگه نه؟!

+ عزیزت؟!ببینم نکنه داداشتم؟!

_ نه نیستی...

+عجبببب!خیالم راحت شد...

_چرا؟!

+نمیدونم..شاید چون واسه داداشی بودن زیادی خوشگلی؟!

بکهیون با بالای دادن یکی از ابروهاش پوزخند ریزی زد و چانیول بی اختیار خنده ش گرفت...
نباید میخندید اما نتونست جلوی خودش رو بگیره..به خاطر همینم فورا سر بکهیون رو رها و بهش پشت کرد تا بتونه خنده هاشو کنترل کنه.بکهیون داشت درست مثل زمانی که برای فریب دادنش به کمپ رفته بود رفتار میکرد و چانیول داشت از شدت با مزگیش ضعف میکرد..انقدر که حتی یادش رفته بود همین الان برای از دست رفتن حافظه ش ناراحت شده بود...

+ ببینم..تو میدونی چه اتفاقی برای من افتاده؟!چون من هرچی فکر میکنم...هیچی یادم نمیاد!

بکهیون پرسید و این بار خنده های چانیول به معنای واقعی کلمه از روی لب هاش محو شد...
سخت ترین مرحله ی زندگی چانیول شروع شده بود...حالا اون باید چطوری خودش رو به بکهیون معرفی می‌کرد و دقیقا چطوری بهش توضیح می‌داد چه اتفاقی براش افتاده که بعدش هیچ اتفاق ناگوار دیگه ای نیوفته؟!چطوری؟!

***

Continue Reading

You'll Also Like

62.6M 3K 6
Brielle Newman A 21-year-old girl who was struggling to make life comfortable for herself and her niece, Delilah. Her sister left the baby the minute...
40.5K 1.2K 18
kinda just here for views, old person made this or wtv.
194M 4.6M 100
[COMPLETE][EDITING] Ace Hernandez, the Mafia King, known as the Devil. Sofia Diaz, known as an angel. The two are arranged to be married, forced by...
233K 8.3K 33
When Saian spy Cassalyn Diao stumbles upon a treacherous scheme too big for her to handle alone, she has no choice but to seek help from old allies...