𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم

By MissLuna_CB

10.1K 2.2K 8.7K

"_ اون یه قاتله.. فکر می‌کنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گ... More

𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
" خلاصه داستان "
" Chapter 1 " JADE
" Chapter 2 "JADE
" Chapter 3" JADE
" Chapter 4" JADE
" Chapter 5" JADE
"Chapter 6 " JADE
"Chapter 7 " JADE
" Chapter 8 " JADE
" Chapter 9 " JADE
Chapter 10 " JADE
" Chapter 11 " JADE
" Chapter 12 " JADE
" Chapter 13" JADE
" Chapter 14" JADE
"Chapter 15 " JADE
"Chapter 16" JADE
"Chapter 18" JADE
"Chapter 19" JADE
"Chapter 20 "JADE
"Chapter 21" JADE
"Chapter 22" JADE
"Chapter 23" JADE #END
Special Chapter "After Story"

"Chapter 17" JADE

267 77 371
By MissLuna_CB

به خاطر اتفاق پیش اومده در مورد بکهیون، امپراطور وقت دادگاه گانگ‌هیون رو به یک زمان دیگه موکول کرده بود و حالا توی اقامتگاهش درحال استراحت بود..البته فقط اسمش استراحت بود..مگه میتونست بعد از فهمیدن چنین حقیقت شوکه کننده ای سرش رو روی بالش بزاره و پلک هاشو ببنده؟!

_بعد از اون اتفاق.. تحمل فضای قصر براش غیرممکن شده بود..به خاطر همین به منزل شخصی کاپیتان پارک فرستادمش..متأسفم که بدون اجازه چنین کاری کردم پدر!

چه‌یونگ درحالی که مشغول کشیدن لحاف به روی پدرش بود گفت و امپراطور آه عمیقی کشید..

+ کار خوبی کردی..به نظر خودمم امن ترین جا برای اون..فقط همونجا میتونه باشه...با توجه به اینکه به چشم خودم علاقه ی شدید پارک چانیول رو نسبت بهش دیدم.

_ پدر..شما اینو میدونستین؟!

مرد تلخندی کرد...

+اما براش ناراحتم..!

_ برای چی؟!

+چون مجبور میشه با دست های خودش بکهیون عزیزش رو کنار بزاره...

_ چرا باید این کارو بکنه؟!

+در رگ های بکهیون خون سلطنتی جریان داره چه‌یونگ..اگه مجبور بشم گانگ‌هیون رو کنار بزارم..مسلما بعد از تو و یا حتی به جای تو..این بکهیونه که باید به تخت پادشاهی بالهه تکیه بزنه..یه پادشاه باید فرزند داشته باشه و نمیتونه با یک مرد زندگی کنه.

_ شما حق ندارین برای آینده ی اون هیچ تصمیمی بگیرین وقتی که در گذشته و حالش هیچ کاری براش انجام ندادین پدر....!

چه‌یونگ درحالی که اخم هاش رو به هم دوخته بود با قاطعیت گفت و نگاه آشفته ی امپراطور رو به خودش جلب کرد..

_ شاید شما فکر کنین من دارم به خاطر خودم این حرفو میزنم اما بهتون اطمینان میدم اگه مجبور بشم گانگ‌هیون رو به جایگاهش برمیگردونم ولی اجازه نمیدم شما بکهیون رو مجبور به انجام کاری بکنین...اون در تمام این سالها به اندازه کافی تحت ظلمِ جبر زندگیش بوده..اگه ما نتونستیم بخش شیرین حقش رو بهش بدیم پس هیچ حقی هم نداریم که بخش تلخش رو بهش تحمیل کنیم.اجازه بدین خودش برای آینده ش تصمیم بگیره..حالا میخواد تصمیمش زندگی به عنوان یه شاهزاده باشه یا یه آدم معمولی که دلش میخواد آزاد باشه.

***

بکهیون که روی سکوی حیاط خونه ی چانیول نشسته و تو فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای پای چانیول که درحال نزدیک شدن بود دستاشو از زیر چونه ش برداشت و سرش رو بالا گرفت.
چانیول براش غذا آورده بود.اما بعد از اینکه سینی غذا رو به روی زمین رها کرد در طی یک حرکت غیر قابل انتظار برای بکهیون تعظیم کرد و دوباره به راه افتاد.

_ آاااا...

بکهیون که به شدت از این حرکتش ناراحت شده بود پشت‌سرش ناله کرد اما چانیول بی توجه به اعتراض اون بغضش رو برداشت و فرار کرد...بکهیون یه شاهزاده بود و اون خوب میدونست که باید از این به بعد مراقب رفتارش باشه.تلخ بود اما چاره دیگه ای هم نداشت...

" اینطوری نباش چانیولا...حداقل تو یکی نباید مثل غریبه ها باهام رفتار کنی...نزار برای بار دوم احساس کنم که یتیم‌ شدم"

با اندوه غیر قابل توصیفی توی دلش گفت و قطرات اشک توی گوشه چشمهاش خشک شدن...بکهیون قبلا فکر میکرد که هیچ موقعیت سختی براش وجود نداره که نتونه از پسش بر بیاد اما الان که احتمال از دست دادن چانیول رو هرچقدر هم که ضعیف ، حسش میکرد عمیقا احساس ناتوانی میکرد و دلش میخواست برای همیشه از اون موقعیت فرار کنه.

***

_ یعنی تو واقعا انقدر از جون بچت سیر شدی که داری چنین کار احمقانه ای میکنی؟!بیا و اظهاراتت رو پس بگیر..بهت قول میدم‌بعدش‌به حدی از مال و ثروت غنیت بکنیم که تا آخر عمرت مثل ملکه ها زندگی کنی.

مردی که به دستور دایی ملکه به ملاقات شی‌اون اومده بود از پشت میله ها گفت و شی‌اون درحالیه با دست ، گوش پسرک توی آغوشش رو گرفته بود تا از خواب بیدار نشه به آرومی جواب داد..

+ حدس میزنم اونی که شمارو به اینجا فرستاده عقلشو از دست داده..چرا باید پیشنهاد زندگی ملکه وارانه ی شما رو بپذیرم درحالی که حتی اگه نپذیرمم میتونم در آینده یه ملکه ی واقعی باشم؟

_ چی باعث شده فکر کنی که میتونی در آینده ملکه بشی..؟شاهزاده گانگ‌هیون خودشم رو به نابودیه..اونوقت چطوری میتونه تو رو ملکه کنه؟!

+ خب..اون وقت میتونم بپرسم چرا شما انقدر به فکر منی هستین که هیچ سودی براتون ندارم؟!

شی‌اون زیرکانه مرد مقابلش رو کیش و مات کرد..و مرد ، خشمگین از اینکه نتونسته بود به هدفش برسه به یکباره لحنش رو تغییر داد..

_ بسیار خب..پس این انتخاب خودته..میتونستی خودتو نجات بدی اما نخواستی..پس ناراحت نشو اگه امشب آخرین شب زندگیته!

+چی گفتی؟!هه..اون وقت شما فکر کردین اگه منو پسرمو بکشین هیچکس بهتون مشکوک نمیشه و میتونین به راحتی از زیر این همه جرم و جنایت در برین؟واقعا که احمقین..اینطوری فقط جرمتون رو ثابت میکنین همین!!!

مرد بی توجه به ادامه ی حرف های شی‌اون سرش رو پایین انداخت و از سلول خارج‌شد و بلافاصله دو شخص سیاه‌پوش وارد سلول شدن که به دنبالش صدای داد و فریاد های شی‌اون توی کل محبس پیچید و بلند شد...

~~~

" میدونم که شما‌...ممکنه به خاطر خیلی چیزا دیگه اون حس اعتماد سابق رو به من نداشته باشین شاهزاده خانم اما..من الان..حتی اگه نیت دیگه ای هم پشت این کارم داشته باشم دارم کمک میکنم که انتقام مادرتون از ملکه گرفته بشه و بی گناهیشون ثابت بشه..پس لطفا باورم کنین و کاری که ازتون میخوامو انجام بدین..من مطمئنم که ملکه تا الان خبر بارداری منو شنیدن..و شک ندارم که به خاطر موقعیت بدی که برای پسرشون پیش اومده قطعا دست به جادو و جنبل خواهند زد..این تنها کاریه که تو این موقعیت از دستشون برمیاد..ازتون میخوام تمام و کمال مراقب حرکات ملکه باشین تا بتونین در صورت وقوع هر گونه کار نادرستی سر بزنگاه مچشون رو بگیرین..البته اگر که میخواین این جنگ کهنه بالاخره تموم بشه"

چه‌یونگ در تاریکی شب درحالی که داشت در باغچه اقامتگاهش قدم میزد  صحبت های اخیرش با ناگیونگ رو برای خودش مرور کرد و از اینکه در جهت اون امر اقدامات لازم رو انجام داده بود با خشنودی برای خودش لبخندی زد...
دیگه اهمیتی نمی‌داد اگر ناگیونگ در ازای گرفتن چیزی داشت این کمک بزرگو بهش میکرد.اگه این کار واقعا قرار بود به آرزوی دیرینه ی اون تحقق ببخشه چه‌یونگ حاضر بود در قبالش حتی جونش رو هم بهش هدیه کنه.

_ بانوی من!

یودال نفس نفس زنان سر رسید و به سرعت تعظیم کوتاهی کرد...

+چیشده یودال؟اتفاق تازه ای افتاده؟!

_ شکار به دام افتاد بانوی من..ما ندیمه ی ملکه رو در حین جاساز کردن یک طلسم سیاه در محوطه پشتی اقامتگاه بانو پارک گرفتیم..از طرفی...از اونجایی که همشونو زیر نظر داشتیم در حین تعقیب تونستیم محل زندگی اون شمنی که این کارو برای ملکه انجام داده رو هم پیدا کنیم..و به نظر میرسه که اون شخص همونیه که بیست سال پیش هم در زمینه طلسم به ملکه کمک کرده!

با شنیدن جملات یودال نفس های چه‌یونگ از خوشحالی بی نظم شدن و اشک شوق توی چشم هاش حلقه زد...اون بالاخره موفق شده بود روزی که قولش رو به مادرش داده بودو ببینه و حالا سر از پا نمیشناخت..قلبش بالاخره آروم گرفته بود...

+ تموم شدی ملکه سئو..دیگه تموم شدی..حالا من بعد از بیست سال..بالأخره میتونم زندگی کنم و تو..تو باید مثل سگ در مقابل چشم های من و برادرم جون بدی..باید!

***

و بالاخره موعد دادگاه که بعد از دو هفته بازرسی ، شکنجه ها و اعترافات سر رسیده بود، برگزار شد؛

همه دور هم جمع شده بودن و فقط جای بکهیون خالی به نظر می‌رسید..اگر میخواست میتونست حداقل در لباس مبدل یک نگهبان به اونجا بیاد و شاهد مجازات شدن دشمنان مادرش باشه اما این خیلی عجیب بود که نیومده بود...
دو مامور ایستاده به طرفین قاضی طبل هاشون رو به صدا درآوردن و همه ی حضار سکوت اختیار کردن تا صحبت های قاضی رو بشنون...

_ شاهزاده گانگ‌هیون فرزند ملکه سئو از طایفه ی جناح جنوب‌..چند روز پیش به جرم رشوه دادن به ولیعهد گوریو برای گرفتن کمک غیر قانونی در جهت ایجاد فتنه ی داخلی دستگیر شدن.در حالی که این جرم به خودی خود خیانت به کشور محسوب میشه و مجازاتی کمتر از حبس یا تبعید ابد نمیتونه داشته باشه ، فقط یک روز بعد تر ، طبق اظهارات یک بانو از اهالی هیان که ظاهرا همسر نا مشروع شاهزاده گانگ‌هیونه ، ما متوجه شدیم که شاهزاده ، حدود پنج سال پیش در یک جرم خائنانه ی دیگه هم دست داشته.و طبق مدارکی که ما با تفتیش اقامتگاه و منزل خارج از قصر ایشون،  بهشون دست پیدا کردیم مشخص شده که پنج سال پیش زمانی که امپراطور قصد داشتند برای ایجاد ثبات امنیت در مرز های غربی کشور با شورشیان آنلوشان وارد جنگ بشند و در راستای اجرای این مهم یک کشتی بزرگ که حامل تعداد بی شماری سلاح جنگی بود به سمت مرز راهی کردند ، شاهزاده گانگ‌هیون با گفتن این دروغ به دولت که اون کشتی غرق شده، درواقع محتویات اون کشتی رو در اختیار ملکه لیانا از هیان قرار داده و در مقابل، از ملکه لیانا امتیاز انحصاری داد و ستد با ژاپن رو برای گروه تجاری دایی مادرشون ملکه سئو گرفته تا بدین ترتیب قدرت نفوذ حزب جنوب‌ در دربار بالهه رو افزایش داده و قدرت امپراطور رو تضعیف بکنه.و طبق مُهر هایی که پای اون قرارداد ها زده شده همه ی این ها زیر نظر شخص ملکه سئو انجام شده.از طرفی...بانوی ژاپنی که همه این هارو برای ما روشن کرد دیشب به همراه پسرش در داخل زندان به قصد کشت مورد حمله قرار گرفته هرچند که خوشبختانه اون تونسته از شر جلاد ها خلاص بشه اما این مشخص میکنه که شاهزاده گانگ‌هیون قصد خلاص شدن از دست اونارو داشته پس حتما همه ی جرائمشون واقعیت داره.

شی‌اونی که همه جای صورتش پر از کبودی بود بعد از این بخش از صحبت های قاضی با لبخند تلخی دستش رو برد و خونی که از زخم لب پسرکش جاری شده بود رو پاک کرد...

_ بعد از این..میرسیم‌به بحث جرائم ملکه سئو...پانزده شب گذشته ، ندیمه ی شخصی ایشون در حال دفن یک طلسم در محوطه پشتی اقامتگاه بانو پارک دستگیر شده و با بررسی های انجام شده مشخص شده که اون طلسم در جهت خلاص شدن از شر یک جنین متولد نشده نوشته شده.اما..درحالی که این جرم به خودی خود حسادت و خباثت محسوب میشه و مجازاتی کمتر از عزل مقام و نوشیدن سم نمیتونه داشته باشه ، جرائم خیانت مربوط به پنج سال پیش هم بهش اضافه میشه و علاوه بر این ، طبق اعتراف شمنی که این طلسم رو برای ایشون نوشته ، ایشون حتی بیست سال پیش هم یک طلسم ازش گرفتن و درجهت متهم کردن ملکه ی سابق بانو چا اونگیونگ از جناح غرب ‌ ازش سو استفاده کردن.بدین ترتیب از ملکه ی سابق بانو چا ، که به ناحق مورد اتهام قرار گرفته و محکوم به نوشیدن سم شدند ، رفع اتهام میشه و ملکه سئو برای مجازات به عزل از مقامشون و بعد به نوشیدن سم محکوم میشند.و در مورد شاهزاده گانگ‌هیون..از اونجایی که طبق سنت های دیرینه ی کشور عزیزمون ، یک شاه یا شاهزاده در صورت مجرم بودن هرگز نباید با ضرب سلاح یا نوشیدن سم مجازات بشه ، به حبس در یک سیاهچال تاریک بدون دریافت هیچگونه خوراک، آشامیدنی و یا حتی نور محکوم میشن تا در اثر تشنگی و گرسنگی جانشون رو از دست بدند.برای دایی ملکه سئو و  شمنی که در انجام کار های شیطانی به دیگران کمک رسونده هم حکم اعدام صادر میکنم.و اما بانوی ژاپنی که فرزند شاهزاده گانگ‌هیون رو متولد کرده...طبق خواسته ی امپراطور شما به خاطر مراجعه ی اختیاری به قانون در جهت اجرای عدالت ، بخشیده میشید و آزادید..اما..فرزندتون از این به بعد به خاندان سلطنتی تعلق داره..و شما نمی‌تونید اونو با خودتون ببرید...
و در نهایت ، تمام خدمه هایی که با مجرمین این پرونده در ارتباط بودند به صد ضربه شلاق محکوم شده و از قصر اخراج میشن.
این‌ بود حکم نهایی من برای این پرونده.ختم دادگاه رو اعلام میکنم‌.

با به صدا در اومدن مجدد طبل های دادگاه ، همهمه ها دوباره شروع شد و سرباز ها اقدام به برگردوندن مجرمین به سلول هاشون کردن تا روز بعد حکم برای همشون اجرا بشه..حضار دادگاه هم کم کم داشتن شروع به ترک محل برگزاری دادگاه میکردن که با پیچیدن ناگهانی  صدای امپراطور در فضا ، نگاه شوکه و بهت زده ی همه به سمتش برگشت!

+ اینجا یک مجرم دیگه هم هست که من فکر میکنم شما فراموشش کردین جناب قاضی!

چه‌یونگ که ظاهرا متوجه منظور پدرش شده بود با تاسف سری تکون داد و آهسته زیر لب زمزمه کرد..

× نه پدر...!

_ عالیجناب..اون کیه؟

+من..خود من!

_ چ..چی؟من.منظورتون چیه سرورم؟!

قاضی حیرت زده سوال کرد و امپراطور بلافاصله با بلند شدن از تختش‌  خودش رو به وسط میدان ، به جایگاه مخصوص مجرمین رسوند و زانو زد...

همگی از این حرکت ناگهانی‌ مرد میانسال شوکه شده بودند..مثل اینکه که قبلا در موردش با هیچکس صحبتی نکرده بود چون حتی نخست وزیر هم کاملا غافلگیر شده به نظر می‌رسید..

_ من..بیست سال پیش..از اونجایی که از بیگناهی همسرم کاملا آگاه بودم اما قدرت کافی برای اثبات بیگناهیش نداشتم..با یک مسموميت ساختگی اونو از مرگ نجات دادم و به خارج از بالهه فرستادمش..من خبر نداشتم اما انگار ایشون در اون زمان باردار بودن...هرچند که ایشون الان زنده نیستن و ظاهرا ده سال پیش از دنیا رفتن..اما فرزند کوچیک ایشون هنوز زنده ست و الان دقیقا تو همین کشوره...من..به عنوان کسی که لیاقت محافظت از خانواده و کشور خودش رو نداشته خودم رو مجرم میدونم و اعلام میکنم که امروز..در همین تاریخ..از سلطنت کناره گیری میکنم..و فرزند ارشدم ، دخترم شاهدخت چه‌یونگ رو به عنوان جانشین خودم انتخاب میکنم. و از همه خواهش میکنم تا..اگر فرزند دوم همسرم ملکه چا ، میل به ادامه زندگی در قصر رو داشت ، اونو بپذیرن و بهش احترام بزارن...

اظهارات امپراطور حضار رو به مراتب شوکه تر از قبل کرد اما این کاری بود که احتمالا حتی باید خیلی زودتر از این ها انجامش میداد...این‌کمترین کاری بود که میتونست به عنوان یه پدر برای بکهیون و بعنوان یک امپراطور برای کشورش انجام بده...

~~~

شب شده بود و بارون شدیدی میومد...بکهیون ساعت ها بود که مقابل پنجره ی باز اتاق نشسته و با دست های قفلِ هم شده به زیر سرش ، به بارون زل زده بود.
آروم و خنثی مثل آب یک برکه در نیمروز تابستان.

_از کی اینطوریه؟

چه‌یونگ که بعد از اتمام دادگاه برای دیدن برادرش به خونه ی چانیول اومده بود بعد از دیدن وضعیتش که به طرز نگران کننده ای آروم بود از چانیول پرسید و چانیول با دادن برگه ای کاغذ به دستش که ظاهرا بکهیون نوشته بودش با صدای آرومی جواب داد..

+ از عصر که از قصر برگشتم و خبرارو بهش دادم همین شکلیه..پنجره رو باز کرده و نشسته داره بارونو نگاه میکنه..نه خوشحال شد و نه حتی غمگین..سعی کردم باهاش حرف بزنم که فقط همینو نوشت و به دستم داد..

" مرگ یعنی نابودی .نابودی اصلا چیز جالبی نیست.من تا به امروز آدمای زیادی رو کشتم.شاید کمی باورش سخت باشه اما بعد از هر قتلی که انجام می‌دادم تا ساعت ها گریه میکردم.از سرنوشتم غمگینم که خوشحالیمو در گرو کشتن دیگران قرار داد.و برای دنیا متاسفم که آدماش هیچوقت قرار نیست بدون کشتن همدیگه خوشحال باشن."

_ عزیزدلم!

بکهیون روحیه ی به شدت لطیفی داشت انقدر که حتی میتونست برای مرگ دشمنانش هم ناراحت بشه.و این بی رحمی سرنوشت بود که به اجبار از این روحیه ی لطیف یک قاتل ساخته بود...

دخترک بالاخره به سمت بکهیون حرکت کرد و بکهیون با پی بردن به حضورش سریع از جاش بلند شد.لبخندی زد و شروع به ادای احترام کرد اما چه‌یونگ با گرفتن دستاش مانع ادامه ی کارش شد و به سفتی در آغوشش کشید...

_ به زندگی واقعیت خوش اومدی عزیزم.به پیش ما خوش اومدی...

خواهر و برادر از خوشحالی اشک میریختن.اما یک نفر این وسط ناراحت به نظر می‌رسید..و خب این کاملا طبیعی بود.
چانیول برای بکهیون خوشحال بود چون معشوق عزیزش بالاخره به اون چیزی که میخواست رسیده بود اما برای خودش؟البته که نه...دلش خون بود چون میدونست که به زودی مجبور به رها کردنش میشه.

" برات خوشحالم شاهزاده..خوشحالم که بلاخره میتونی از ته دلت بخندی..اما برای من..برای من چیزی فرق نکرده..تو برای من از همون اولش هم دست نیافتنی بودی..فقط از این ناراحتم که دیگه حتی نمیتونم کنارت باشم و به وقت سختی ها تسکینت بدم..پس امیدوارم از این به بعد..دیگه هیچوقت به تسکین نیاز نداشته باشی..هیچوقت"

***

_ حواست کجاست ناگیونگ؟!چرا غذاتو نمیخوری؟!

ناگیونگ که به همراه پدرش مشغول صرف شام بود و دقایقی میشد که توی فکر فرو رفته بود با تلنگر پدرش به خودش اومد..

+ها؟چی؟!ببخشید حواسم نبود!

_ به چی داشتی فکر میکردی؟اگه در مورد کناره گیری امپراطوره نیازی نیست نگران باشی..تو چیزیو از دست ندادی..فرزندت که به دنیا بیاد قطعا خیلی چیزا برات تغییر خواهد کرد..اون بچه خون سلطنتی توی رگاش داره..فقط باید دعا کنیم که پسر باشه...

ناگیونگ در جواب لبخند مصنوعی زد و دوباره مشغول خوردن غذا شد..
کدوم بچه؟بچه ای در کار نبود..مسیر زندگی ناگیونگ به یکباره عوض شده بود و اون حتی نمیدونست چطوری باید اینو به پدرش بگه...

+عوووق!

بوی ماهی به یکباره حالش رو بد کرد و پدرش فورا پیاله ای آب براش پر کرد..

_ اشکال نداره دخترم بیا این آبو بگیر بخور..نگران نباش این کاملا طبیعیه..مادر خودتم وقتی تو رو باردار بود به بوی ماهی حساس شده بود و  همینطوری حالت تهوع میگرفت..!

+!!!!!!

چشم های ناگیونگ از شنیدن این حرف به درشت ترین حالت ممکن در اومدن...ویار دوران بارداری؟یعنی ناگیونگ واقعا باردار بود؟!

" بچه ی ولیعهد هونگ!!!"
" خدای من"
"حالا باید چیکار کنم؟"
"چیکار؟"

_ غذاتو بخور دخترم..یخ کرد.

ناگیونگ داشت مادر اولین فرزند ولیعهد گوریو میشد و این اصلا خبر خوشایندی برای اعضای اون قصر نبود. وانگهونگ برای بردن جواب نامه ی پدرش به گوریو برگشته بود اما قبل از رفتن به ناگیونگ قول برگشتن داده بود. ناگیونگ بهش اعتماد داشت اما اگر برنمیگشت چی؟!اون باید قطعا خودش برای خودش یه فکری میکرد چون اگر کسی به این راز بزرگ پی می‌برد ،  وانسو کسی بود که بیشترین تاثیر منفی رو از این فاجعه میگرفت و این اصلا چیزی نبود که ناگیونگ بتونه تحملش بکنه.

***

خورشید طلوع کرده بود و چه‌یونگ به همراه کاروانش آماده شده بود تا به رسم سنت های دیرینه شون قبل از مراسم تاجگذاری برای ادای احترام به شاهان پیشین ، به گورستان سلطنتی بره.اون بخاطر شروع این بخش از زندگیش احساس خیلی عجیبی داشت که نمیتونست اسم دقیقی براش پیدا بکنه.چیزی شبیه به ترس و هیجانی آمیخته در هم و البته مقداری غم.چون بر این باور بود که این جایگاه در واقع متعلق به برادرش بکهیونه نه اون.

_ تو با من نمیای؟!

با لحنی عاجزانه خطاب به یودالی که داشت کمکش میکرد تا سوار کجاوه ش بشه گفت و یودال با لبخند سردی مکث کوتاهی کرد..

+ فکر نمی‌کنم حضورم به دردتون بخوره بانوی من...به هرحال شما در این سفر کوتاه به کسی نیاز دارید که ازتون محافظت بکنه .نه به کسی که براتون ساز بزنه!

قلب چه‌یونگ هیچوقت به جملات ناراحت کننده ی این پسر عادت نمیکرد.خب نمیتونست دوسش داشته باشه.چه گناهی کرده بود که مدام باید جملات نیش کنایه دار میشنید؟!

_ از دست من ناراحت نباش یودالا...امیدوارم یه روز یکی..بتونه اون چیزی که من نتونستم رو بهت بده...متأسفم!

با کشیدن آه عمیقی از پسرک جدا شد و به محض سوار شدن به کجاوه ش ، کاروان به همراه یک گروه دچیتا ( شیپور زن های کاروان های سلطنتی_ نویسنده)به راه افتاد.
بکهیونی که هنوز خیلی ها نفهمیده بودن پسر گم شده ی امپراطوره با نقاب نیم چهره ای به صورت ، به همراه کاروان چه‌یونگ عازم گورستان سلطنتی شده بود و گه گداری در بین راه از پنجره ی کجاوه برای خواهرش لبخند میزد تا مطمئن بشه که خواهرش خوشحاله و احساس تنهایی نمیکنه.

~~~

_کاپیتان پاااارک...کاپیتان پاااارک!

نگهبانی فریاد زنان و  سراسیمه خودش رو به چانیولی که تازه به قصر اومده بود رسوند و چانیول با نگرانی به حرف اومد..

+ چیشده چرا داد میزنی؟!چه اتفاقی افتاده که داری اینطوری جیغ میزنی..

_ یه خبر خیلی بد دارم قربان!

+ خب بگو چیشده؟!!

_ همین الان خبر دادن که نگهبانای سیاهچالی که شاهزاده گانگ‌هیون توش زندانی بودن به همراه خود ایشون غیبشون زده!

+چیییی؟!چطوری این اتفاق افتاده؟!

_ منم نمیدونم قربان..ولی هیچکس حتی ندیده که چطوری و کجا فرار کردن...

این کاملا مشخص بود که اون اگر بتونه قطعا برای تلافی کردن به سراغ چه‌یونگ خواهد رفت اما بخش نگران کننده ترش این بود که الان بکهیون و چه‌یونگ هردو کنار هم بودن و اگر دست گانگ‌هیون بهشون می‌رسید.....چانیول اصلا دلش نمیخواست بهش فکر کنه.

+ عجله کن مرد..باید هرچه سریع تر از فرمانده ارتش خصوصی قصر بخوایم فورا چند دسته سرباز برای محافظت از شاهدخت بفرسته..بدووو!!!

~~~

_ بکهیونااا..به نظرت اگه مادرمون امروز اینجا بود خوشحال میبود؟!

چه‌یونگ از داخل کجاوه ی درحال حرکتش خطاب به بکهیون پرسید و بکهیون با لبخند براش سر تکون داد...
دخترک خیلی دلش میخواست که امروز به جای خودش ، برادرش داخل اون کجاوه مینشست اما خب بکهیون فعلا تمایلی به این موضوع نشون نداده بود و اون میتونست تا روزی که احتمالا ممکن بود نظر برادرش عوض بشه این جایگاه رو براش حفظ بکنه!

" آاااخ"

با بلند شدن صدای اعضای کاروان بکهیون با نگرانی نگاهش رو به عقب داد و متوجه شد که چند نفر از اعضای خود کاروان به جون بقیه ی اعضا افتادن و دارن اونارو میکشن..

_ چه خبر شده..این چه سر و صداییه؟!

+ بیا پایییییین!فکر کردی میزارم به همین سادگی ها چیزی که حق من بوده رو از چنگم در بیاررررریییی؟!کور خوندیییی!

با شنیدن صدای گانگ‌هیون بکهیون متوجه شد که اون در واقع به همراه چند نفر با پوشیدن لباس اعضای کاروان خودش رو داخل کاروان جا داده و برای کشتن خواهرش کمین کرده بوده...

+گفتم بیا پایییین...بزارینش پایین وگرنه همه تونو میکشممم!

گانگهیون وحشیانه فریاد کشید و حاملان کجاوه از شدت ترس کجاوه رو به روی زمین رها کردن و تسلیم گانگ‌هیون و افرادش شدن. اما بکهیون که خوب میدونست اگر بایستن قطعا کشته خواهند شد سعی کرد با ایجاد تماس چشمی با خواهرش بهش بفهمونه که هروقت که بهش اشاره کرد باید دستش رو بگیره و به کنار اون ، روی اسب بپره!

+ مگه با تو نیستم؟گفتم بیا پایییی-

اما بکهیون وسط فریاد های بلند اون آدم شرور ، در یک پلک به هم زدن خواهرش رو از داخل کجاوه بیرون کشید و سوار بر اسبش کرد.و بلافاصله با نهایت سرعت از اونجا دور شد...

+چییی؟!اون لعنتی رو بگیریدددد..نزارید فرار بکنهههه..بکشینشششش!!!

از اونجایی که بکهیون در کل اون کاروان تنها کسی بود که اسب داشت اون ها نمیتونستن بهش برسن البته اگر از روی شانس بدشون اون جاده ی لعنتی به کوهستان پر از دره و تپه ختم نمیشد...

_ وایسا بکهیون..این اسب بیچاره بیشتر از این نمیتونه جلو بره..بیا پیاده شیم و بدویم..خواهش میکنم..وگرنه ممکنه از اسب بیوفتیم و بمیریم...

بکهیون وقتی دید چاره دیگه ای براشون نمونده به اجبار قبول کرد و هر دو از اسب پیاده شدن تا با پای پیاده به بقیه راهشون ادامه بدن...و درکمال ناباوری ، گانگ‌هیون هنوز هم به دنبالشون بود...
حالا به همراه چند نفر بیشتر از تعداد قبلی که از قضا مجهز تر از قبل بودن و از دور تیر های خطرناکی پرتاب میکردن...

_ آاااخ!

متاسفانه یکی از تیرها به ساق پای چه‌یونگ اصابت کرده بود...
بکهیون با نگرانی به سمتش چرخید و سعی کرد با شکستن چوب تیر از اذیت زخم پای خواهرش کم بکنه...هوا داشت کم کم تاریک میشد و اون لعنتی ها رفته رفته مدام درحال نزدیک تر شدن بودن...کوهستان جنگلی بود و پر از درخت اما با این حال اون تیر ها میتونستن خطرناک باشن چون به نظر می‌رسید کسایی که داشتن پرتابشون میکردن به شدت حرفه ای بودن.

_ آااه..پام..پام خیلی درد میکنه بکهیونااا..خواهش میکنم یکم وایستا...

اما الان وقت ایستادن نبود..چون همه چیز دست به دست هم داده بود تا اوضاع برای اون دو خواهر و برادر سخت بشه...گانگ‌هیون چندین تیر انداز حرفه ای در کنار خودش داشت.هوا تاریک شده بود. زمین به خاطر آب شدن برف های زمستونی به شدت لیز و گلی بود و زخم پای چه‌یونگ سرعت اونارو به شدت کند کرده بود..اگر می ایستادن قطعا کشته میشدن...
بکهیون به ناچار به سمت پای زخمی خواهرش تغییر جهت داد و با گرفتن کمر و انداختن دست چه‌یونگ به دور گردن خودش سعی کرد به حرکتشون سرعت ببخشه...
خوشبختانه این کار جواب داد و اونا چندی بعد به یک غار بزرگ رسیدن..
اونجا جای خوبی برای پنهان شدن بود اما البته که فقط برای یک زمان موقت چون مسلما گانگ‌هیون به خوبی از وجود اون غار خبر داشت و امکان نداشت که بدون گشتن داخلش از اونجا عبور کنه...

~~~

_ بکهیونااااااا....
_شاهزاده خانممممم...
_شما کجاییییین...؟!

چانیول به همراه سرباز هایی که برای محافظت از شاهدخت چه‌یونگ با خودش آورده بود بعد از رسیدن به لاشه های اعضای کاروانی که وسط جاده نقش بر زمین شده بودن حالا داشت با داد و فریاد توی دل تاریک کوهستان به دنبال اون دو تا می‌گشت و قلبش داشت از فرط نگرانی سینه ش رو سوراخ میکرد...

_ آخه شما دوتا کجا رفتیددد؟!حالا من باید از کجا پیداتون کنمممم؟!!!
_بکهیوناااااا!!!

+ کاپیتان..بنظرم بهتره راهمونو از هم جدا کنیم..اینطوری زودتر میتونیم پیداشون کنیم...من سربازامو به دو قسمت تقسیم میکنم..شما هم از اون طرف برید..اگه هیچ اثری ازشون نیست یعنی تونستن فرار بکنن..نگران نباشین..

_ باشه فرمانده..همین کارو میکنیم.

~~~

صدای چکه ی آب و شعله های آتیش در داخل غار پیچیده بود. بکهیون داشت زخم پای خواهرش رو می‌بست و چه‌یونگ بر خلاف چند لحظه پیشش حالا لبخند بزرگی به لب داشت...

_ نگران نباش بکهیونا..من مطمئنم که کاپیتان پارک همین الانا خودش رو بهمون میرسونه...حداقل...بخاطر تو؟!

دخترک با جملاتش لبخند رو به لب های برادرش هم انتقال داد اما با پیچیدن صداهایی در فضا این لبخند سریع محو شد و بکهیون با به دست گرفتن شمشیرش فورا خودش رو به لبه ی غار رسوند تا موقعیت رو بررسی بکنه...

_ صدای گانگ‌هیونه..میتونم تشخیصش بدم!

بکهیون با عجله مشتی برف از روی سنگ ها برداشت و سریعا خودش رو به آتیشی که روشن کرده بود رسوند تا خاموشش کنه ، شاید که اونا متوجه حضورشون در داخل غار نشن...

_ فایده نداره هیون‌‌..این غار بزرگتر از اونیه که بشه توش قایم شد..باید از اینجا بریم..بیا دوباره منو به زیر بغلت بگیر عجله کن...

~~~

" تیر اندازی کنیییین...اونا فقط چند قدم ازمون فاصله دارررن!"

_آاااخ!

بعد از ساعتی که همچنان درحال فرار بودن دوباره یکی از تیر ها به بدن چه‌یونگ اصابت کرد.این بار تیر به پهلوش فرو رفته بود...

بکهیون با نگرانی ایستاد و به چهره ی رنگ پریده ی خواهرش خیره شد...

+آاااا...آآااا..

با زبون عاجزش ناله ای کرد و با دیدن تیری که به پهلوی خواهر عزیزش فرو رفته بود اشک توی چشم هاش جمع شد..
اما چه‌یونگ که نمیخواست نگرانش بکنه به سختی لبخندی زد و سعی کرد که با قدرت حرف بزنه .

_ نگران نباش بکهیوناا..من حالم خوبه...فقط خواهش میکنم توقف نکن..اونا دارن بهمون میرسن.

بکهیون سفت تر از قبل اونو به زیر بغلش گرفت و  سریع تر از قبل به دویدنش ادامه داد اما هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودن که چه‌یونگ از حرکت ایستاد و کتف برادرش رو فشار داد..‌

_ بکهیونااا..‌

+آاااا؟

دخترک خودش رو کمی عقب تر کشید تا بتونه به خوبی در اون تاریکی چهره ی برادرش رو ببینه..
لبخند بغض آلودی زد و با زدن بوسه ی شیرینی به گونه ش جثه ی ظریف پسرک مقابلش رو در آغوش کشید‌‌...

_ خوشحالم که کنارمی!

اینو گفت و اشک مثل یک چشمه ی جوشان از گوشه به گوشه ی چشم هاش سرازیر شد...
این چه حرکتی بود تو چنین لحظه ی حساسی؟!

+آاااا...

بکهیون با چشم های خیس و پر از سوال نگاهش کرد و دست هاشو برای پاک کردن اشک های خواهرش بالا آورد‌‌..اما دخترک فورا تغییر لحن داد و دوباره بشاش شد..

_ ببینم میتونی منو کول کنی؟!جای زخمام خیلی درد میکنه..فکر نمی‌کنم دیگه بتونم بدوام...

بکهیون فورا بهش پشت کرد و در مقابلش به روی زانو نشست..
و چه‌یونگ بلافاصله به پشتش سوار شد تا دوباره بتونن به دویدن ادامه بدن..وزن چه‌یونگ کمی برای بکهیون سنگین بود اما بکهیون الان خیلی بهتر از قبل میدوید چون مسلما حرکت با یک بار سنگین خیلی راحت تر از حرکت با یک زخمیِ لنگان بود اما...
اگر بکهیون میدونست که خواهرش دقیقا با چه هدفی ازش خواست کولش کنه به هیچ عنوان درخواستشو قبول نمیکرد.چون الان هر تیری که داشت به سمت بکهیون پرتاب میشد دقیقا داشت به تن چه‌یونگ می‌نشست و آره..هدف دخترک دقیقا همین بود.محافظت از جون برادر کوچیکترش..به قیمت جون خودش!
اما اون حتی با برخورد تیر ها به بدنش سعی میکرد دهنش رو ببنده تا مبادا برادرش صدای ناله هاش رو بشنوه و بایسته..اون باید با نهایت سرعت از اونجا دور میشد تا کشته نشه...

_ بکهیونااا...!

+آااا؟

_ خوشحالم که..یودال..باهامون به اینجا نیومد..ههه..اون..مبارزه کردن بلد نیست مگه نه؟!

بکهیون داشت بی امان میدوید و حتی نمیتونست بفهمه چه‌یونگ چرا تو چنین وضعیتی داره راجب چنین چیزایی حرف میزنه..اما کاش همینطوری به دویدنش ادامه می‌داد و هرگز پشت سرش رو نمیدید چون الان تنها جای سالم بدن چه‌یونگ فقط صورتش بود..همه جای بدنش پر از تیر شده بود..

_ بکهیونااا...

+آااا؟

_ میشه ازت خواهش کنم که..تلاش کنی..صدام بزنی؟!لط..لطفا؟

+ن..ننن...ن..نو..

_ بکهیونااا..

اما اون موفق نشد و از خشم به داد و گریه افتاد...

_ هیچوقت‌..هیچوقت کاپ..کاپیتان پارک رو‌‌..تنها نزار بکهیونا..تن..تنهاش..ن‌.نزار...

و این آخرین جمله ای بود که تونست به زبونش بیارتش..اون تا آخرین لحظه ی عمرش به عشقش نسبت به چانیول وفادار بود :)

هوا تقریبا گرگ و میش بود و دیگه داشت صبح میشد که بکهیون بالاخره به جاده رسید و احساس کرد که دیگه کسی در تعقیبش نیست...
ایستاد و بعد از کشیدن نفس عمیقی دوباره ناله کرد..

+ن‌.نن..و..آااا؟

اما وقتی جوابی نگرفت چیزی درون قلبش یخ زد...نگاه نگرانش رو به دست های سرد و بیجون دخترک که دور گردنش قفل شده بود انداخت و وقتی سفیدی بیش از حد رنگ پوستش رو دید، دستِ به رعشه افتاده از ترسش رو به سختی بالا برد تا با لمس گونه ش دمای بدنش رو چک بکنه..اما متاسفانه همونم مثل برف سرد و بی روح  بود..

" نه..نه..این امکان نداره"

کمی به جلو خم شد تا دخترک رو به آرومی به روی زمین بزاره اما با باز شدن قفل دست هاش به ناگه ، سیلی از خون از دست های دخترک به روی زمین جاری شد و قلب بکهیون از دیدنش از تپش ایستاد..

+ن...نن..نه!

و فقط چند ثانیه طول کشید تا کل بدن چه‌یونگ به روی زمین بیوفته..درحالی که بخاطر نداشتن تنفس ، حالا سبک تر از یک پر قو شده بود...

+ن..نن..ننن..نه..نههه...نهههههه...نهههه!!!!

جسم بی جان و  پر از تیرِ چه‌یونگ حالا به مظلوم ترین شکل ممکن به خواب ابدی فرو رفته بود و دیگه هیچ فریادی قادر به بیدار کردنش نبود!حتی زبانِ دوباره به حرف اومدهِ ی برادر عزیزش...

+نونیمممممم...آاااااا...

بکهیون سرش رو بین دست هاش گرفت و سعی کرد با زدن سیلی های محکم بیدارش بکنه اما اون صورت زیبا دیگه حتی به خاطر ضربات محکم سیلی سرخ هم نمیشد و این نشون میداد که دیگه هیچ خونی توی رگ هاش در جریان نیست...

+چ..چطور...چطور تو..تونستی این..اینطوری بهم کلک..کلک بزنی چطورییییی؟!!چطور تونستی اینطوری تنهام بزاری چطوریییی؟!!بیدار شووووو...آاااا..آاااااااااا...

بکهیون سر خواهرش رو با فشار خیلی محکمی به سینه ش چسبونده بود و داشت مثل دیوانه ها سرش رو به این طرف و اون طرف تکون میداد و فریاد می‌زد...
صدای فریاد هاش به قدری بلند بود که ظاهرا چانیول از دور تونسته بود اونو بشنوه و به دنبالش بیاد...

+ تو نن...نمیتونی اینطوری بمیریییی..خ..خواهررررر...خواهر عزیزممم..خواهش میکنم بیدار شوووو..خواهش میک..نم چشماتو باز کن و بهم بگو که این فقط..ف..فقط یه شوخی بود...من این همه سال..ب..به امید زندگی در کنار تو..زنده موندم..اگه توام‌.ت‌..توام مثل مادر تنهام بزاری پس من..پ..پس من تنهایی چیکار کنم خواهر خواهش میکنم.‌.خواهش میکنم بیدار..بیدار شو خواهررر..آااااا...آااااااااا...

چانیول بلاخره سر رسید اما چه حیف که خیلی دیر...

×چ..چه اتفاقی اف‌..افتاده؟!

+چ..چانیول..خ‌‌..خواهرم..اون..اون مُر..مُرده چانیول..خواهرم مُردههههه..آااااا...آاااااااااا...

بکهیون بی وقفه جیغ میکشید و حالا شروع به سیلی زدن های وحشیانه به خودش کرده بود...
و چانیول نمیدونست از اینکه داشت میشنید بکهیون دوباره داره حرف میزنه خوشحال باشه یا به خاطر دیدن جنازه ی شاهدخت غمگین....

×آروم باش عزیزم..خواهش میکنم خودتو کنترل کن..تو نباید اینطوری خودتو بزنیییی!

با تعجیل خودش رو به بکهیون رسوند و با گرفتن صورت گریانش توی دست هاش سعی کرد به آرامش دعوتش بکنه...

× آروم باش عشق من..خواهش میکنم اینطوری فریاد نکش..اگه خودتم آسیب ببینی چی؟!

+ اون لعنتی..خ‌‌..خواهرمو کشت چانیول..من..ز..زنده نمیزارمش..میکشمشششش!

× باشه عزیزم باشه..ما باهم میکشیمش..فقط ازت خواهش میکنم آروم باشی..انقدرمحکم فریاد نزن..این حجم از فشار عصبی برای قلبت خوب نیستتت...

چانیول با نوازش کردن و زدن بوسه های ریز و متوالی به جای جای سر و صورتش بالاخره موفق به آروم کردنش شد اما اون الان فقط دیگه فریاد نمیزد.گریه هاش هنوزم سر جاش بود...

+ باهام‌ بیا چا..چانیول..!

×چی؟!کجا بیام؟!

درحالی که هنوز هق هق میکرد توی آغوشش گفت و چانیول با تعجب ازش جدا شد..

_هرجایی به جز اینجا..ت..تا جایی که م..من خبر دا‌...رم...لیائو به..به زودی به اینجا حمله میکنه‌ و من..من الان..حاضرم با کمال میل..به..به هر قدرتی که میتونه..می..میتونه این خراب شده رو..نا..نابود کنه..کمک کنم..پس تو...توام باهام بیا..

× چی داری میگی بکهیون؟ما چرا باید بخوایم کشورمونو نابود کنیم...؟بهت حق میدم اگه الان عصبانی هستی..اما اونی که باعث مرگ خواهرت شده گانگ‌هیونه..تو نمیتونی به خاطر خشمی که از اون آدم لاشی داری به کشور خودت خیانت بکنی...

خشم بکهیون دوباره اوج گرفت و با در چنگ گرفتن یقه ی لباس مرد مقابلش هلش داد..

+بسه دیگه خفه شوووو..کشور کشور کشورررر..چه کشوریییی؟!مگه این جهنم چی به من داده که بتونم کشور خودم خطابش بکنم؟!اون فقط همیشه همه ی داشته هامو ازم گرفته...همه چیموووو!!!

× اون وقت فکر میکنی اگه این کشور نابود بشه همه چی درست میشه؟!

+نهههه ولی حداقل دلم خنک میشهههه!و به خاطر همینم که شده انجامش میدممم...توام باید با من بیااای!

× چرا من باید تو انجام چنین کاری کنارت بایستم بکهیونننن؟!

+مگه ادعات نمیشه که عاشقمی؟!پس چرا نباید تو انجام چنین کاری کنارم بایستی؟!

×بکهیونااا..من عاشقتم درست..اما روانی نیستم..این چیزی که تو از من میخوای اصلا درست نیست...من برات انجامش نمیدممم!

+ خیل خب باشه..پس لطفا از این به بعد خفه شو و دیگه به خودت جرات نده که بهم بگی عاشقمی چون من دیگه چرندیاتت رو باور نمیکنم و حتی ممکنه خودتم بکشمممم..فهمیدییییی؟!!!

× چی داری میگی هیون؟!یعنی تو واقعا اینطوری عشق رو میسنجی؟!اصلا تو میدونی جنگ یعنی چی که داری به این راحتی راجبش حرف میزنی؟!جنگ یعنی بدبختی هایی مشابه به بدبختی های خودت که قراره برای میلیون ها نفر آدم بیگناه دیگه اتفاق بیوفته...اونم برای آدمای کشور خودم..جایی که توش متولد و بزرگ شدم...من چطور میتونم این کارو با مردم کشورم بکنم و بعد ادعا کنم که عاشق توام؟!بکهیونااا..اصلا تو خودت چطور میتونی عشق چنین آدمی رو باور بکنی؟!عاشق بودن قلب میخواد..کسی که بتونه چنین کار بی رحمانه ای با مردم بیگناه خودش بکنه قلب ندارههههه!!!

× انقد برام فلسفه نباف پارک چانیوللللل...اگه واقعا عاشقمی باهام بیا و اگه نیستی...گورتو گم کن با اون عشق کوفتیتتتتت...شنیدیییی؟؟؟گورتو گم کنننن!!!

بکهیون الان از کل دنیا فقط چانیول رو داشت و به خاطر همینم داشت با تمام وجودش تقلا میکرد که اون این اطمینانو بهش بده که تحت هر شرایطی کنارش میمونه..اما متاسفانه به خاطر خشم بیش از حدش در اون لحظه، داشت کلمات نادرستی رو کنار هم میچید و همین باعث شده بود که از جانب چانیول جواب های ناخوشایندی بگیره..

با مشت های متوالی که به سینه ی چانیول وارد میکرد فریاد زنان گفت و چانیول هم که دیگه جونش به لب رسیده بود به آرومی هلش داد..

× باشهههه..میرممممم..میرم و گورمو گم میکنم با این عشق مسخره ممممم...توام برو هر غلطی دلت میخواد بکنننن...دیگه برام مهم نیست اگه عشقمو باور نداریییی..نداشته بااااش به جهنمممم..خسته شدم از بس خودمو بهت توضیح دادممممم...برو و اینطور تصور کن که هیچوقت واقعا عاشقت نبودمممم.. به جهنممممم...به جهنممممم..به جهنمممم!

انتهای جملاتش رو با زدن سیلی های محکمی به صورت خودش فریاد زد و بلافاصله به سمت جنازه ی چه‌یونگ رفت تا برش داره و برگرده...

+ چیکار داری میکنیییی؟!

× به خونه ش برش می‌گردونم..به هولهان..اون تو همین خاک دفن میشه..چون همینجا به دنیا اومده..نکنه توقع داشتی با خودت ببریش یه جای دیگه هان؟!

+ خفه شو پارک چانیول حرومزاده فقط خفه شوووووو!!!

با فحش آخرش که مثل خنجری به قلب چانیول فرو رفت شمشیرش رو برداشت و از جاش بلند شد که بره اما...

× منکه خفه میشم باشه...ولی بزار آخرین چیزی که فکر میکنم باید بشنویش رو بهت بگم بکهیون...

مکث کوتاهی کرد و با برگشتن نگاه بکهیون به سمتش با تلخندی غم انگیز ادامه داد...

×حقیقتا..اسم خیلی مناسبی برای خودت انتخاب کردی‌‌‌...هیچ اهمیتی نداره که چقدر زیبایی...چون در نهایت فقط یه تیکه سنگی!

کل وجود بکهیون با شنیدن این جمله ، مثل شکستنِ یک جام بلورین به هزار و یک تکه تقسیم شد و صدای شکستن و خرد شدنش به وضوح توی گوش هاش پیچید...باید اعتراف میکرد که چانیول حتی توی دل شکستن هم به اندازه ی دلبری کردن هاش استاده...چون حالا دیگه توی قلب بکهیون جز شکستگی هیچ چیز دیگه ای باقی نمونده بود...چشم هاش پر از اشک و لب هاش به خنده های از روی خشم مزین شده بود...

+ آره...تو درست میگی..کاملا درست میگی...

اما چانیول که‌ انگار هیچ از گفته هاش احساس پشیمانی نداشته باشه با بلند کردن جسد چه‌یونگ توی بغلش ، بدون توجه به حال خراب بکهیون بلافاصله از اونجا رفت...

بکهیون تا قبل از رفتن اون میخندید اما چانیول که‌ رفت بلافاصله خنده هاش تبدیل به گریه شدن و اون دوباره به روی زمین افتاد...

""فلش بک""

_ بکهیونااا...

بکهیونی که مشغول بستن زخم پای چه‌یونگ بود با شنیدن اسمش نگاهش رو به خواهرش داد که داشت به چیزایی که توی دستش بود اشاره میکرد..
دستش رو جلو تر گرفت..
توی یکی از اون ها خنجرک مادرشون و تو اون یکی دورگردنی یشم هدیه چانیول بود..

_ من بهت قول میدم که اجازه نخواهم داد کسی تو رو مجبور به انجام کاری بکنه که دوس نداری..پس..بهم بگو..اگه مجبور باشی بین این دو..بین این دو راه..یکی رو انتخاب کنی..کدومو انتخاب میکنی؟!

چه دو راهی سختی بود..بکهیون باید بین مادر و معشوقش یکی رو انتخاب میکرد..

_ نترس بکهیون..مطمئن باش تو هر تصمیمی که بگیری من و مادر ازت حمایت خواهیم کرد..این زندگی خودته..با قلبت براش تصمیم بگیر..

دست بکهیون با لرز شدیدی جلو اومد اما هنوز در وسط راه سرگردان و بلاتکلیف بود...
اون مدام به مادرش و درد هاش فکر میکرد اما در همون حین چشم های معصوم چانیول و اون جملات شیرینیش برای فریفتن بکهیون در مقابل چشم ها و گوش هاش به رقص در میومدن...
اما نه..بکهیون برای انتخاب نکردن چانیول زیادی دلباخته بود و در آخر با نهایت احساس شرمندگی نسبت به مادرش، دستش به روی دورگردنی چانیول نشست و اونو برداشت..!

_ عزیزم...میدونستم این کارو میکنی.‌‌.امیدوارم تا آخر عمرت به خاطر این تصمیمت خوشحال زندگی کنی..تا آخرش‌...

""پایان فلش بک ""

+ آره خواهر..دیدی؟!من خیلی خوشحالم..خیلی!!!

با قلبی متلاشی شده از درد اشک های صورتش رو با پشت دستش پاک کرد و بالاخره از سر جاش بلند شد..حالا اون تنهای تنها بود و باید تنهایی برای گرفتن انتقام بعدیش به میدان میرفت..انگار سرنوشت‌ برای اون اسم زندگی و انتقام رو ، روی همدیگه نوشته بود و بکهیون قرار بود تا ابد مشغول انتقام جویی باشه..تا به دیروز برای مادرش و از این به بعد برای خواهرش.

~~~

_ پس که دردونه ی جدید پدرم تویی...قاتل کوچولو!

میدونست که گانگ‌هیون هنوز داره تعقیبش میکنه به خاطر همینم خودش رو نشون داده بود...حالا جفتشون بالای یک صخره ی پهناور در مقابل هم قرار گرفته بودن..دو برادر..؟یا بهتر بود که بگیم دو دشمن؟!

+ میکشمت عوضییی...تو..تو حرومزاده خواهر منو کشتی...میکشمتتتتتتت!!یااااااا..‌

با فریاد محکمی شمشیر به دست به سمت گانگ‌هیون هجوم برد و موفق شد زخم‌ کوچیکی به بازوش وارد بکنه اما از اونجایی که گانگ‌هیون تنها نبود بلافاصله گرفتار شد...
یک تیر که به نظر می‌رسید آخرین تیر اون شخص کماندار باشه به ساق پاش اصابت کردو  بکهیون با ناله ی کوتاهی سر جاش تکون خورد..‌

+ آااه‌‌‌‌..

_ منو میکشی؟!تو برای کشتن ببر زخمی مثل من زیادی گنجشکی کوچولو...این منم که‌ تو رو میکشم...درست مثل خواهرت..میخوام بدونم بعدا کی قراره به اون تاج و تخت کوفتی تکیه بزنه..روحتون؟!ههه!

+ انقد کری نخون کثافتتتتتت...حمله کنننن!

این بار در کنار گانگ‌هیون دو نفر دیگه هم به بکهیون هجوم آوردن..باور کردنی نبود اما بکهیون حتی با وجود تیری که پاشو زخمی کرده بود هنوزم به خوبی از پس هر سه تای اون ها برمیومد و این به شدت گانگ‌هیون رو شوکه کرده بود...

_ خب مثل اینکه زیادی دست کم گرفتمت قاتل کوچولو..اما هیچ ایرادی نداره..چون من هنوزم میتونم شکستت بدم...

این بار دو نفر دیگه هم به افراد گانگ‌هیون اضافه شدن و حالا بکهیون واقعا داشت گرفتار میشد...درحالی که چهار نفرشون تمام نیروشون رو برای فشار آوردن به روی شمشیر بکهیون متمرکز کرده بودن گانگ‌هیون عوضی با یک حرکت تیز ضربه ی شدیدی به کنار شکم بکهیون پیاده کرد..

+ آاااه...نهههه!

_ بمیررررر عوضیییییی!یاااااااا...

بکهیون با صورت جمع شده از شدت دردش دستش رو محکم به روی زخمش فشرد و با یک فریاد بلند دوباره به سمت مرد موذی مقابلش حمله ور شد و این بار اون کسی بود که تونست زخم بزنه...یک زخم خیلی عمیق در نزدیکی پشت گردنش..

_آاااخ!

ولی گانگ‌هیون بعد از این زخمش درست مثل یک گرگ هار از خود بیخود شد و این بار با رها کردن شمشیرش به جون بکهیون افتاد..حالا فقط به همدیگه مشت می‌زدن و پشت هم رو به روی زمین خاکی میکوبیدن!

_ موش کثیف حرومزادهههه...میکشمتتتت...آااخ!

بکهیون به روش ، خیمه زده و با مشت های متوالی به صورتش می‌کوبید که اون چند نفر عوضی بهش حمله ور شدن و باز یک زخم دیگه از پشت کمر بهش وارد کردن...

+آاااه!

اما اون بازم کم نیاورد و با بلند شدن از سرجاش با یک حرکت چرخشی  به کمک شمشیرش هر چهارتاشونو به درک واصل کرد...
ولی در همین حین گانگ‌هیون از پشت لگد محکمی به بدنش وارد کرد انقدر که بکهیون یک مسیر طولانی‌ای رو روی زمین غلتید و در آخر سرش به طرز خیلی محکمی به یک سنگ برخورد کرد..

_آاااااااخ!

از جای زخم در کنار پیشونیش ، خون مثل فشفشه میجوشید و بکهیون دیگه هیچ نیرویی برای بلند شدن توی بدنش نداشت...

قهقه های شیطانی گانگ‌هیون با دیدن شدت درماندگی بکهیون اوج گرفت و حالا با نامردی تمام به سمتش حرکت کرده بود تا برای خنک کردن داغ قلبش آزار بیشتری بهش بده...
دوتا سنگ به اندازه یک سر انتخاب کرد و با باز کردن بند های دور آستین لباسش شروع به بستنشون به پاهای بکهیون کرد..ظاهرا میخواست از بالا به داخل آب دره پرتش کنه و این کار برای این بود که مطمئن بشه نمیتونه شنا کنه و حتما غرق میشه..بکهیون دیگه جونی برای حرکت کردن نداشت و با اینکه متوجه میشد داره چه بلایی سرش میاد نمیتونست هیچ کاری بکنه و فقط آهسته با گریه زیر لب می‌نالید و تلاش می‌کرد با سفت کردن پاهاش به سطح زمین جلوی افتادنش به پایین دره رو بگیره..درحالی که گانگ‌هیون دستش رو از پشت به دور گردنش حلقه کرده بود و داشت کشون کشون تا لب پرتگاه میبردش...

_باورم نمیشه انقد سگ جون باشی کوچولوی موذیییی تکون بخوررررر!

و بکهیون در یک قدمی لبه پرتگاه ، درحالی که داشت بخاطر فشار بازوی گانگ‌هیون به دور گلوش خفه میشد ، با دست بردن به گردنش به آخرین سنگرش برای نجات متوسل شد..

+چا..چانیولااا..!ک..کم..مکم کنننن!آااااااا...

اما در نهایت گانگ‌هیون موفق شد که اونو به داخل آب توی دره که آبشار خیلی شدیدی هم به داخلش می‌ریخت پرتابش کنه و حالا بکهیون با اون سنگ های سنگینی که به پاهاش بسته بود قرار بود به عمیق ترین جای اون آب ها کشیده بشه...

~~~

چندی بعد چانیول که جسد چه‌یونگ رو به سربازایی که باهاشون برای محافظت ازش اومده بودن تحویل داده و درحال قدم برداشتن به سمت ناکجا آباد بود با سبز شدن ناگهانیِ گانگ‌هیون در مقابلش شوکه شد و خشکش زد...

_ تو...توِ لعنتی بیشرفففف...!

+راستش خیلی با خودم فکر کردم..من واقعا غیر از اینجا..جای دیگه ای رو برای رفتن ندارم..دارم به این فکر میکنم که..الان که دیگه تونستم از شر هردوی اون خواهر و برادر لعنتی خلاص بشم..میتونم به قصر برگردم..الان دیگه مُردن اصلا برام آزار دهنده نیست...نظرت چیه کاپیتان پارک؟!

با جمله ی آخرش بلند بلند خندید و چانیول احساس کرد که خون توی رگ هاش منجمد شده..اون چی داشت میگفت؟!از شر جفتشونم خلاص شده؟!

_تو..تو بیشرف چه غلطی کردییییی؟!!

+چیزی نیست..فقط کشتمشون!

_بک..بکهیون..بکهیونممم..بکهیوووووون...

چانیول که احساس می‌کرد بند قلبش از شنیدن این حرف پاره شده بی توجه به گانگ‌هیونی که الان خیلی راحت میتونست به درک واصلش کنه در جهت همون راهی که اون عوضی حرومزاده ازش اومده بود برگشت تا بتونه بکهیون عزیزش رو پیدا بکنه...حقیقتا الان که به دعوای چند لحظه پیششون فکر میکرد متوجه میشد که خیلی بیهوده و از سر خشم گذرا حرفای خیلی بدی بهش زده و از اینکه اینطوری رهاش کرده بود داشت دیوونه میشد...

_ بکهیونااااا...تو کجاییییی؟!

دست هاشو به دور دهانش گرفته بود و با نهایت قدرتی که در حنجره داشت اسمش رو فریاد می‌زد...اون گانگ‌هیون خبیث و شیاد با اطمینان بهش گفته بود که بکهیون رو کشته و اگر واقعا کشته شده بود قطعا نمیتونست صدای چانیول رو بشنوه و بهش جواب بده اما چانیول جایی در ته قلبش آرزو میکرد که کاش اون مرد ملعون دروغ گفته باشه...

_ بکهیوناااااااا‌...عزیز قلبممممم...تو کجایییییی؟ جواب این نامرد عوضیتو بده بکهیوناااا!..

یک ساعتی میشد که همینطور مثل دیوانه ها ،‌ سرگشته و آشفته به دور خودش میچرخید و با گریه فریاد می‌زد اما هنوز جوابی نگرفته بود و دیگه قلبش داشت از فرط ترس از تپش می‌ایستاد..

_ بکهیونممممم...چرا جوابمو نمیدیییی؟!من غلط کردم که اون حرفارو بهت زدمممم..تو نباید باهام قهر کنی بکهیوناااا...خواهش میکنم جواب بدههههه...تو کجاااایییییی؟!

از شنیدن بازتاب صدای ضجه ها و گریه های خودش برای بکهیون قلبش برای خودش آتیش گرفته بود و احساس می‌کرد که دنیا داره به دور سرش میچرخه..اما هیچکدوم از اینا قرار نبود ناامیدش کنه..اون به هر قیمتی که شده بود باید بکهیون رو زنده پیدا میکرد..وگرنه قسم میخورد که خودش رو هم میکشه...

_ بکهی-

به یکباره چیزی شبیه سنگریزه زیر پاش سُر خورد و باعث شد جمله ای که میخواست به زبون بیاره نصفه باقی بمونه اما سنگ ریزه ها نمیتونستن به حدی صیقلی باشن که زیر کفش  لیز بخورن مگه نه؟!

با تردید ایستاد تا نگاهی بهشون بندازه و با دیدن چیزی که با تراکم زیادی به زیر پاش ریخته بود قلبش ریخت..

_ بکهیونی!

اون ها دانه های یشم دور گردنی بکهیون بودن که با یک بند پاره به روی زمین در لبه ی پرتگاه ریخته بودن و این نشون میداد که بکهیون به پایین دره پرتاب شده...و احتمالا دست بردنش به دور گردنش در لحظه ی آخر به همین خاطر بوده..نشانه گذاشتن از خودش  برای چانیول..چون اون خوب میدونست که چانیول حتما به دنبالش میاد...

_ بکهیوناااااا!!!

چانیول این بار بلند ترین فریادش رو سر داد و با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود به داخل آب شیرجه زد تا بتونه بکهیونش رو پیدا بکنه...
در نهایت بعد از جست و جو های فراوان بالاخره موفق شد بکهیون رو که لای یک صخره ی بزرگ گیر کرده بود پیدا بکنه..اما دیگه هیچ حبابی در اطراف صورتش دیده نمیشد و این داشت قلب چانیول از جا میکند‌‌..امکان نداشت که دیگه نفس نداشته باشه..

" خدایا بهت التماس میکنم اونو به من ببخش..بهم ببخشش"

بعد از تلاش های سخت بالاخره تونست اونو از لای صخره بیرون کشیده و از آب بیرون بیارتش..به محض رسیدن به خشکی شروع به چک کردن علائم حیاتی‌ش کرد و وقتی نتونست هیچ نبض و تنفسی رو احساس بکنه شروع به ناله و مویه کرد..

_ نهههههه‌‌‌...بکهیونم بیدار شوووو..تو نباید بخوابییییی...چشماتو باز کن بکهیونااا...باز کن چشمای قشنگتوووو...بکهیونیییی..!!!

آسیمه سر با دست های لرزونش فورا بدنش رو به پهلو خوابوند تا آبی که توی شکمش جمع شده بود رو خالی بکنه و بلافاصله شروع به دادن تنفس دهان به دهان و ماساژ دادن قلبش کرد تا بتونه دوباره بکهیون عزیزش رو به زندگی برگردونه..

+آاا..

بکهیون با ناله ی ریزی به سرفه افتاد و حالا با شنیدن صداش نور امیدی به تاریکی قلب چانیول تابیده بود...

" خدایا ممنونم..ممنونم‌‌..ممنونم"

_ عزیزدلم..تحمل کن باشه؟!همین الان میبرمت پیش پزشک..تو خوب میشی..فقط یکم دیگه تحمل کن..فقط یکم!

با بالا کشیدن آب بینیش و پاک کردن اشک های گرم و مزاحمش با پشت دست ، بدن خیس و پر از زخم بکهیون رو از روی زمین برداشت و طوری که انگار یک سرباز تازه نفس در میدان باشه شروع به دویدن کرد...
سر بکهیون زخم خیلی شدیدی برداشته بود انقد که حتی بعد از ساعت ها داخل آب موندن و بیرون اومدنِ ازش ، هنوز هم داشت خون ریزی میکرد و کنار چشمش به شدت ورم کرده بود.اما اون هنوز نفس میکشید و چانیول امیدوار بود که حتما بتونه جونشو نجات بده...

" عشق..درست مثل یک تخت پادشاهی میمونه.فقط یک نفر میتونه بهش تکیه بزنه و دیگه هیچ جای خالی ای برای شخص دیگه ای باقی نمیمونه. وقتی که عاشقی ، دیگه هیچ اهمیتی برات نداره که چه کسی در برابر تو تعظیم و چه کسی مقابلت قد علم میکنه.چون فقط یک نفر وجود داره که بهت حکومت میکنه و تو هیچ فضای خالی ای در وجودت برای اهمیت دادن به دیگران نداری"

_ بکهیونااا..کاش حرفمو باور نمیکردی..من..نمیتونم تحت هیچ شرایطی رهات کنم..خواهش میکنم بیدار بمون...بهت قول میدم هرکجا که تو بگی باهات بیام..باشه عزیزم؟!باهات میام.

***

سلام بچه ها خوبین؟!
سر نوشتن این دو پارت پدرم در اومد لطفا بهش بی توجه نباشین...قصه مون داره نفس های آخرشو میکشه :)❤️

Continue Reading

You'll Also Like

1.3M 58K 104
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
192M 4.6M 100
[COMPLETE][EDITING] Ace Hernandez, the Mafia King, known as the Devil. Sofia Diaz, known as an angel. The two are arranged to be married, forced by...
Priestess of The Moon By Leah

Historical Fiction

246K 20.8K 46
Li Xiang is the Priestess of the Moon, she can see read the stars and fortune as well as misfortune to her people. However, the life of a Priestess c...
7.9M 462K 48
Wang Li Xun, the Crown Prince, goes out hunting for the Celestial Flower to save his mother from a terminal illness. When he nearly dies from the att...