𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم

By MissLuna_CB

15.1K 2.9K 9.4K

"_ اون یه قاتله.. فکر می‌کنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گ... More

𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
" خلاصه داستان "
" Chapter 1 " JADE
" Chapter 2 "JADE
" Chapter 3" JADE
" Chapter 4" JADE
" Chapter 5" JADE
"Chapter 6 " JADE
"Chapter 7 " JADE
" Chapter 8 " JADE
" Chapter 9 " JADE
Chapter 10 " JADE
" Chapter 11 " JADE
" Chapter 12 " JADE
" Chapter 13" JADE
" Chapter 14" JADE
"Chapter 15 " JADE
"Chapter 17" JADE
"Chapter 18" JADE
"Chapter 19" JADE
"Chapter 20 "JADE
"Chapter 21" JADE
"Chapter 22" JADE
"Chapter 23" JADE #END
Special Chapter "After Story"

"Chapter 16" JADE

395 90 259
By MissLuna_CB

" نزدیک به پنج سال پیش در هیان ، زمانی که در اقامتگاه ملکه لیانا مشغول به کار بودم شاهزاده گانگ‌هیون مدام به ملاقات ایشون میومدن.ما در اون زمان باهمدیگه آشنا و به همدیگه علاقمند شدیم.اما به خاطر رسمی نبودن رابطه مون ایشون به مدت چندین سال من و فرزندمون رو ترک و تنها رها کردن.و امروز بعد از سالها چنین حکمی برای من صادر کردن و ازم خواستن که برای رسیدن به جایگاه واقعی خودم و فرزندم به قصر هولهان بیام..و این درحالیه که الان خودشونم‌گرفتار اتهام خیانت شدن..بهم بگین تکلیف من و پسرم چیه جناب قاضی؟ما دقیقا باید چیکار بکنیم؟!"

شی‌اون به درخواست برادرش بالاخره تصمیم گرفته بود که این حرکت خطرناک رو بزنه.اگر برای کمک به انتقام بکهیون این تنها کاری بود که از دستش برمیومد دیگه جایی برای دریغ کردن وجود نداشت.مثل آدمایی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشن ، با بی پروایی پسرکش رو به زیر بغل گرفته و به دادگستری پایتخت رفته بود تا در حضور قاضی اعظم به همه چیز اعتراف کنه و حالا با اعتراف سنگینش هم قاضی و هم  تمام کسانی که اون لحظه توی اداره دادگستری حضور داشتن رو توی شوک فرو برده بود.از اونجایی که همه ، شاهزاده گانگ‌هیون رو بر خلاف مادرش آدمی سر به راه و بی حاشیه می‌دونستن.

بعد از رفتن شی‌اون ، یودال به تنهایی توی خوابگاه آموزشگاه نشسته و توی فکر فرو رفته بود .چقدر همه چیز بر خلاف نقشه هاشون پیش رفته بود.چقدر فاصله وجود داشت بین اون چیزی که وقتی با بکهیون به سانگ‌گیونگ میومدن توی ذهنشون بود با این موقعیتی که الان توش گیر افتاده بودن.
اگر میخواست منطقی به همه چیز نگاه بکنه همه ش تقصیر خود بکهیون بود که به خاطر علاقه ی مسخره ش به برادرزاده ی نخست وزیر خودش و بقیه رو باهمدیگه توی هچل انداخته بود و حالا مجبور بودن طور دیگه ای برای اهدافشون بجنگن‌.اما اگر کمی واقع بین تر میبود باید اعتراف میکرد که تا اون روز ، سرنوشت هرگز طبق برنامه ریزی های انسان پیش نرفته بود و از اون به بعد هم قرار نبود که پیش بره.عشق همیشه کاملا ناگهانی و از نا کجا آباد پیداش میشد و همه چیز رو به هم می‌ریخت.چه خود خواهرش چه بکهیون و چه حتی خودش..هرگز برای عشق انتخابی نکرده بودن و  راهشون به ناچار در جهت احساساتشون تغییر مسیر داده بود و اونا مجبور بودن به هر طریقی که شده ادامه بدن.چون زندگی جریان داشت و فرار اصلا گزینه ی خوبی برای هیچکدومشون نبود.و چیزی که مسلم بود این بود که اون ها همچنان به دنبال عدالت بودن و باید بهش دست پیدا میکردن حتی اگه مجبور میشدن ترفند هاشون رو تغییر بدن.اگر بکهیون به دنبال انتقام خون مادرش بود یودال هم به دنبال انتقام بلایی بود که به سر عمه ی بیچاره ش اومده بود.و الان هم که فهمیده بود پسر همون ملکه ی شیاد چنین کاری با خواهر عزیزش کرده دیگه محال بود به این سادگی ها از سر تقصیراتشون بگذره و حتی شاید الان میل بیشتری برای انتقام گرفتن پیدا کرده بود...

با به صدا در اومدن در ، بهت زده از عالم فکر بیرون کشیده شد و با کنجکاوی نگاهش رو به سمت حیاط چرخوند..

_یعنی کی میتونه باشه؟!

بکهیون دیگه تو قصر بود و در مورد شی‌اون هم امکان نداشت که بعد از رفتن به دادگستری و اقدام به چنین اعتراف بزرگی به این سادگی ها رهاش بکنن.پس یعنی کی میتونست پشت در باشه؟!
با دلشوره و تعجیل ، فورا از اتاقش بیرون دوید و به سمت در رفت.بعد از چند ثانیه در باز شده و چهره ای آشنا از بینش برای یودال پدیدار شده بود..

_ع...عم..عمه جان!ش...شما اینجا؟

زبون پسرک از دیدن زن مقابلش بند اومده بود..اون زن سال‌های طولانی‌ای بود که نمیتونست حرف بزنه.مثل بیمار های روانی کاملا ساکت و گوشه گیر شده بود و دور ترین جایی که برای رفتن بهش انگیزه نشون میداد دسشویی بود.حالا چیشده بود که تصمیم گرفته بود به بالهه بیاد؟ هرچند شاید بهتر بود به جای " بیاد " میگفت " برگرده".

زن بیچاره که بی تابی و آشفتگی از چشم ها و  نگاهش فوران میکرد  به سختی بزاقش رو قورت داد و منتظر موند تا یودال واکنشی از خودش نشون بده.

_ عمه جان..شما چطوری به اینجا اومدین؟!کی شما رو به اینجا آورده؟یوشی؟!پدرم؟!

یودال فورا به بیرون از در رفت و نگاه کاوشگرانه ای به این طرف و اون طرف گردوند..اما وقتی هیچ شخص آشنایی رو ندید و فهمید که عمه‌ش کاملا تنهایی به اونجا اومده...البته به نظر میومد که درواقع فرار کرده چون محال بود به زن ناتوانی به سن و سال اون که موقعیت سلامتی نابسامانی هم داشت اجازه بدن که تنهایی به یک کشور دیگه سفر کنه.


+ب..بببب...بببب....

با دست های لرزونش به داخل خوابگاه اشاره کرد و سعی کرد زبونش رو به حرکت در بیاره..زبونی رو که سالهای زیادی بود برای حرف زدن تلاش نکرده بود..

_ بکهیون نیست...!

یودال با قاطعیت گفت و نگاه شوکه و وحشت زده ی پیر زن به سمتش برگشت...
احتمالا خبر دستگیری و اعدام یشم به گوشش رسیده بود که اینطوری کوبیده و به سرعت خودش رو به بالهه رسونده بود..

_ نگران نباشین...اون زنده ست...فقط اینجا نیستش!

پیرزن بیچاره با آسوده شدن خیالش پلک هاش رو بست و نفس راحتی کشید.یک دستش رو به در تکیه داد و دست دیگه ش به سینه ی نا آرومش فشرد...

_ باورم نمیشه که این همه راهو تنهایی به اینجا اومدین..اصلا چطوری اینجارو پیدا کردین؟!

یودال نمیدونست اما اون آموزشگاه و خوابگاهش از خیلی سال پیش متعلق به خانواده ی پدری اونا بوده و اون زن خوب میدونست که کجا میتونه برادرزاده ش رو پیدا بکنه...

_ بیاین بریم داخل.

دست و کمر عمه‌ش رو گرفت تا به داخل هدایتش بکنه اما زن به ناگه ایستاد و مقاومت کرد..

+ن...ن..ب..ب..بِ..

_ عمه جان بکهیون الان جای خیلی خطرناکیه..نمیتونم ببرمتون پیشش..

+خ..خ..م..مم..بِ..بِ..بِک...

_ عمه‌جان بکهیون الان یه جایی داخل قصره..من میتونم برم اونجا اما رفتن شما به اونجا خطرناکه..اگه شناخته بشین چی؟!

یودال سعی میکرد قانعش بکنه تا زن فعلا برای مدتی بیخیال ملاقات بکهیون بشه اما بی فایده بود.اون به خوبی از شدت لجبازی عمه‌ش آگاه بود و میدونست تا به چیزی که میخواد نرسه دست برنمیداره.

_خیل خب..پس لااقل بیاین داخل تا اول یک دست از لباس های فرم خودم رو بهتون بدم...

"کاتارا" سال های زیادی بادیگارد شخصی مادر بکهیون بود..دختری ژاپنی که حدود سی و پنج سال پیش وقتی که مادر بکهیون هنوز ملکه نشده بود اون رو به همراه پدرش در هیان دیده و عاشقش شده بود..کاتارا به حدی دلباخته ی اونگیونگ شده بود.و  با وجود اینکه خودش یک نجیب زاده ی ثروتمند بود تصمیم گرفته بود از اون زمان به بعد به عنوان یک محافظ ساده در کنار دختر وزیر به زندگیش ادامه بده.دختری که از دختر بودن فقط جنسیتش بهش رسیده بود.کاتارا یک مبارز افسانه ای بود که پادشاه هیان بارها بهش پیشنهاد کرده بود تا بعنوان فرمانده کل قوای نظامی هیان به خدمت کشور در بیاد اما  اون به خاطر عشق دیوانه واری که نسبت به دختر وزیر چا پیدا کرده بود این پیشنهاد بزرگ رو رد کرد و برای ادامه ی زندگی روانه ی بالهه شد.
بعد از اتهامی که به ملکه چا وارد شد اون هم به همراهش محکوم به خوردن سم شد اما امپراطور دقیقا به همان روش که جون همسرش رو نجات داده بود جون کاتارا رو هم نجات داده و بعد از اون زندگی همسر عزیزش رو به دست های کاتارا سپرده بود...

خانواده ی کاتارا سالیان سال از بکهیون و مادرش مراقبت کرده بودن و حالا بعد از مرگ ملکه ، که بکهیون تصمیم گرفته بود انتقام مادرش رو از بالهه و امپراطورش بگیره داشتن ازش حمایت میکردن.
بکهیون همه ی زندگیش رو مدیون اون خانواده بود.

***

_ چی گفتی؟!امپراطور به همراه بانو پارک به معبد یی‌شان رفتن؟!

چه‌یونگ با چشم های از حدقه بیرون پریده خطاب به ندیمه ش پرسید و زن بیچاره با اضطراب درحالی که بیشتر از خود چه‌یونگ ترسیده بود سری به نشان از جواب مثبت تکون داد...

+ همینطوره بانوی من...من شنیدم میگن بانو پارک باردار هستن..و امپراطورم به بهانه شکر گذاری این خبر به همراه ایشون به نزدیک ترین معبد داخل قصر رفتن...

_ چی؟!بانو پارک باردارن؟!

دخترک از فرط تعجب ریشخندی کرد...

+ راستش منم خیلی تعجب کردم..ولی به نظر میاد واقعیت داره!

_ واقعا که...اصلا پدرمو درک نمیکنم..اصلا درکشون نمیکنم!

چه‌یونگ داشت هرروز بیشتر از دیروز از پدرش ناامید میشد.انگار هرچقدر سعی میکرد بهش فرصت اصلاح بده نتیجه ای حاصل نمیشد که هیچ ، بلکه همه چیز فقط بدتر و بدتر میشد.

+بانوی من...الان ما باید چیکار کنیم؟برادرتون داخل اون معبد هستن..اگه امپراطور ایشونو ببینن چه اتفاقی میوفته؟!

_ دنبالم بیا هاوون..من باید فورا خودمو به اونجا برسونم و نزارم کسی بکهیونو ببینه.عجله کن..
~~~

" امپراطور..برای انجام مراحل شکر گذاری ،مادر باید جلوتر حرکت کنن"

ندیمه‌ ی ناگیونگ در جهت راهنمایی خطاب به امپراطور گفت و ناگیونگ جلوتر افتاد تا بعد از به صدا درآوردن زنگوله معبد داخل اتاق محراب بشه...

طولی نکشید که صدای زنگوله توی فضا پیچید و دخترک بعد از طی کردن چند پله به درب ورودی رسید اما با باز کردن در ، صحنه ای در مقابل چشم هاش پدیدار شد که برای لحظه ای روح از تنش جدا کرد!

بکهیون بود...
و فقط چند قدم باهاش فاصله داشت!

" چی؟!چطور ممکنه؟!مگه اون نمرده بود؟!"

هردو به یک اندازه از دیدن هم شوکه شده بودن..عرق سرد به پیشونی هر دوشون نشسته بود و ناگیونگ که داشت فکر میکرد احتمالا توهم زده یا روح دیده به حدی وحشت کرده بود که زبونش کاملا قفل شده بود.انقدر که حتی نتونست جیغ بزنه و فقط همین به ذهنش رسید که باید درو محکم ببنده!

_ بانو پارک..چیشده؟!

امپراطور هنوز پایین پله ها بود که با دیدن اون حرکت ناگهانی ناگیونگ شوکه شد و با نگرانی بالا رفت...
زانو های دخترک به لرزه در اومده بود و احساس میکردن تنش به حدی کرخت شده که الان میوفته و نقش بر زمین میشه...
دست از دستگیره ی در کشید و به سرش که داشت گیج میرفت فشرد..چه اتفاقی داشت میوفتاد؟!اون آدمی که چند ثانیه پیش در مقابل خودش دیده بود واقعی تر از چیزی بود که بشه روح خطابش کرد...

_ ناگیونگ..حالت خوبه؟!

" نه..اون روح نبود..مطمئنم که خودش بود..ولی چطور ممکنه؟!"

_ بانو پارک..؟

با تلنگر امپراطور به خودش اومد و توپوق زنان جواب داد...

+ عا..خ..خب هیچی..فقط..فقط یکم سرم گیج رفت..!

بازوی دخترک رو گرفت و این بار خودش در رو باز کرد..عجیب بود اما الان دیگه کسی پشت در نبود...

" امکان نداره..من مطمئنم که توهم نزدم..اون خود استادم‌بود..خودش بود..ولی پس چیشد؟!"

دست در دست امپراطور به آرومی وارد اتاق میشدن که ناگهان چشمش به چند تار موی بلندی افتاد که در نزدیکی محراب به روی زمین افتاده بود...اما موهای بکهیون اون رنگی نبودن..پس اونا متعلق به کی بود؟!

نگاه امپراطور به تصویر همسر محبوبش روی دیوار افتاد و اشک توی چشم هاش حلقه زد.

_ یادم نمیاد آخرین بار کی به اینجا اومدم...همه ی این چیزایی که هنوزم بعد سالها تو این مکان زنده ست باید کار چه‌یونگ باشه...

حواس ناگیونگ اصلا به امپراطور نبود و مدام نگاهش رو به اطراف می‌چرخوند تا ردی از بکهیون پیدا کنه اما در مقابل،این بکهیون بود که با وجود پنهان شدن در پشت در انباری تمام گوشش رو به صدای اون بیرون داده بود...

_ وقتی به گذشته نگاه میکنم..میتونم به وضوح اینو احساس کنم که تمام خوشحالی و روز های خوب من با رفتن اونگیونگ رفتن...من توانایی محافظت کردن از اونو نداشتم..هرگز نباید ازش میخواستم که به زندگیم‌بیاد..کاش..کاش هیچوقت اینو ازش نخواسته بودم...

قلب بکهیون با شنیدن اسم مادرش از زبان امپراطور ، مچاله شد..

دلش میخواست همونجا از انباری بیرون بزنه و خنجرش رو تو قلب اون مرد فرو بکنه.چطور میتونست انقد خودخواه باشه و در مورد حسرت روز های خوش خودش حرف بزنه درحالی که هیچ خبری از سیاهی‌ای که به زندگی اون دو مادر و پسر پاشیده بود خبر نداشت؟!اصلا میدونست بعد از اون اتفاق اون دونفر چه جهنمی رو پشت سر گذاشتن؟!اصلا  میدونست که این وسط بچه ای هم وجود داشته؟!

مراحل فرایند شکر گذاری رو به پایان بود که ناگهان چه‌یونگ دوان دوان و نفس زنان به اتاق محراب داخل شد...
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی اثری از بکهیون ندید با خیال راحت شده نفسی عمیق کشید...

_چه‌یونگ...تو اینجا چیکار میکنی؟!

امپراطور که با شنیدن صدای دخترش با تعجب سرش رو به سمتش چرخونده بود پرسید و چه‌یونگ بعد از مرتب کردن ریتم نفس هاش بزاقش رو فرو برد و به حرف اومد..

× اینجا جاییه که من تقریبا هرروز بهش سر میزنم عالیجناب..درواقع این منم که باید از شما بپرسم اینجا چیکار میکنین؟!چیشده که بعد از بیست سال...یادتون افتاده که چنین مکانی توی قصرتون وجود داره و باید بهش سر بزنین؟!

با پیچیدن صدای چه‌یونگ در فضای اتاق، بکهیون آهی کشید و با تکیه به در به روی زمین نشست...در جمع خانواده بودن باید حس خوبی میداشت.پس این درد مزخرفی که به روی قلبش نشسته بود چه کوفتی بود؟!

_ بانو پارک دارن مادر میشن..ما برای ادای احترام به بودا بمناسبت این اتفاق به اینجا اومدیم...

چه‌یونگ بی اراده ریشخند زد و با تاسف سرش رو تکون داد...
اما بکهیون که به شدت از شنیدن این‌خبر جا خورده بود با تهوع پلک هاش رو بست و صورتش رو بین دست هاش فشرد..

" چقدر دنیای سیاست میتونه کثیف باشه؟اون دختر هنوز یه بچه ست..و این مردک...تقریبا یه پله مونده به درک وایساده!"

_ بانو پارک...میشه لطفا مارو تنها بزاری؟!میخوام چند لحظه با دخترم تنهایی صحبت کنم...!

بعد از دیدن واکنش چه‌یونگ که تقریبا از قبل حدسش رو هم زده بود اونطوری باشه با سعی در حفظ آرامشش خطاب به ناگیونگ خواهش کرد و ناگیونگ که همچنان ذهنش درگیر بکهیون بود با بی میلی و به اجبار اتاق رو ترک کرد...

_ بیا بنشین چه‌یونگ..میخوام باهات صحبت کنم!

اما چه‌یونگ که همچنان بخاطر خبر بارداری ناگیونگ به شدت عصبانی بود از نشستن امتناع کرد و خشمش رو با بالا بردن صداش نشون داد...

+ بس کنین پدر..خواهش میکنم..دیگه چی مونده که ارزش صحبت کردن داشته باشه؟!بهم‌بگین دقیقا دارین چیکار میکنین؟! این دیگه چه گندیه که بالا آوردین؟!خنده دار نیست خبر بارداری یه دختری که هنوز بیست سالش نشده از مردی که تقریبا ۶۰ سالشه؟!
من همیشه سعی کردم ناتوانی تون در مدیریت کشور رو درک کنم با این باور که هرکسی که تو خانواده سلطنتی متولد میشه لزوما قرار نیست یک حاکم خوب بشه..اما کاش حداقل تلاش میکردین یک انسان خوب ، یک مرد خوب باشین...متأسفم اما دیگه واقعا دارم ازتون ناامید میشم...‌و صریحا اعلام می‌کنم که در اسرع وقت به طور کاملا جدی تلاش خواهم کرد تا از حاکمیت برکنارتون کنم..کاملا جدی ام!

بکهیون از شنیدن جملات قاطعانه و پر غرور خواهرش بالاخره لبخند زد اما امپراطوری که هنوز داشت با نگاهی تهی از هرگونه حسی دخترش رو تماشا میکرد با همان تُن صدای آروم چند لحظه قبلش جواب داد...

_ خشمت رو درک میکنم چه‌یونگ...اما داری یکم زیاده روی میکنی..ناگیونگ باردار نیست...لزومی نداره انقد جوش بزنی.

+چی؟!

_بهت گفتم ناگیونگ باردار نیست..بشین تا بهت توضیح بدم...

هرچند که حق داشت عصبانی بشه اما انگار زود قضاوت کرده بود و همین باعث شد دچار عذاب وجدان بشه..نفس عمیقی کشید و با آرامش جلوتر رفت تا در نزدیکی پدرش به روی زمین بنشینه..
مرد میانسال مشتی بخور برداشت و بعد از ریختنش به روی آتیش مقابلش به صحبت هاش ادامه داد.

_ بهت حق میدم اگه منو به چشم یک موجود به درد نخور ببینی.من هیچوقت هیچ چیز خوبی نبودم..نه یک امپراطور خوب..نه یک همسر خوب..و نه حتی یک پدر و یا آدم خوب.من..من هیچوقت خوب بودن رو بلد نبودم.اما میدونی چیه چه‌یونگ...اگه الان..بهم بگن که میتونی توی یک مورد به حد خوب بودن برسی..من انتخاب می‌کنم که عاشق خوبی باشم..میخوام که..تهمتی که به مادر بیگناهت زده شد رو از روش بردارم..این ننگ رو..میخوام این ننگ‌رو از روی اسم مادرت پاک کنم...

+اینطوری؟!با ازدواج کردن با یه دختری که حتی از بچه های خودتونم کوچیکتره؟!

_ شاید تعجب کنی اگه اینو بگم..ولی آره!

+پدررر..منظورتون چیه؟!آخه این دیگه چه روشیه برای رسیدن به اهدافتون؟باورم نمیشه که هنوزم بعد سالها به این راحتی دم‌به تله های جناب نخست وزیر میدین.اون آدم همیشه دنبال منافع شخصی خودشه.گذشته از این.چطوری میتونه بعد از این همه مدت چیزی رو در مورد پرونده ای که متعلق به بیست سال پیشه رو اثبات بکنه؟!

_ این پیشنهاد خود ناگیونگ بود...

+ چه فرقی میکنه؟اون پدر و دختر هردو ، دو روی متفاوت یه سکه ان!

_‌ولی اون بهم اطمینان داد که میتونه ملکه رو زمین بزنه.

+یه دختر هفده ساله چطوری میتونه چنین کاری بکنه پدر؟!

_ اگه دخترِ همون مردیه که من میشناسم..میدونم که میتونه!

+امیدوارم..ولی اون که مجانی این کارو برای شما نمیکنه..درست میگم؟حتما در مقابل ، چیزی از شما خواسته!

مرد سکوتی کرد و نگاهش رو از دخترش گرفت.
ناگیونگ آهی از افسوس کشید.

+هووووف پدررر!پدرررر!پدررررر!

_برام هیچ اهمیتی نداره بعدش چه اتفاقی میوفته..تنها چیزی که میخوام بهش برسم سقوط حزب جنوب و ثابت شدن گناهکار بودن ملکه فعلیه.دیگه بسه هرچقدر این همه سال با این حس عذاب وجدان لعنتی زندگی کردم...برای آرامش روح اونگیونگ عزیزم هرکاری که لازم باشه میکنم تا این اتفاق بیوفته..هرکاری!

بکهیون تلخند بی صدایی کرد و گوشه ی لبش رو به دندون گرفت...
برای پدرش عمیقا متاسف بود.
چی میشد اگه زودتر به سیم آخر میزد؟علاج بعد از واقعه به چه دردی میخورد؟!

+ آرامش روح؟!کدوم روح؟!

چه‌یونگ که مطمئن شده بود اگر اثری از بکهیون نیست یعنی حتما یه گوشه قایم شده و داره به حرف هاشون گوش میکنه موقعیت رو مناسب دید تا به طور غیر مستقیم به بکهیون بفهمونه که در مورد هویتش فهمیده و اون باید کم کم خودش رو برای چالش های پس گرفتن هویتش آماده کنه.

_ م..مم..منظورت چیه؟!

امپراطور که از شنیدن سوال عجیب و ناگهانی چه‌یونگ حسابی جا خورده بود با لکنت پرسید و چه‌یونگ بالاخره عزمش رو جزم کرد تا در مورد حقایقی که بهش پی برده بود حرف بزنه.

× دارم سوال میکنم در مورد کدوم روح حرف میزنین؟!من همین چند روز پیش مادرم رو نبش قبر کردم و..قبر ایشون کاملا خالی بود!

قلب بکهیون از شنیدن این جمله تپشی رو جا انداخت و برای لحظه ای احساس کرد که نفس کشیدن رو فراموش کرده...پس حدسش درست بود.چه‌یونگ در مورد هویت واقعی اون همه چیو فهمیده بود!

_ تو..تو چرا این کارو کردی؟!

هیچ اثری از بهت زدگی توی نگاه امپراطور به چشم نمی‌خورد..مهم تر اینکه اون به جای پرسیدن سوالِ " چطور ممکنه" پرسیده بود " چرا این کارو کردی" و این یعنی خود اون مرد جان ملکه رو نجات داده بود..چیزی که بکهیون هرگز نمیدونست..چون کاتارا به خاطر قولی که امپراطور ازش گرفته بود هرگز این حقیقت رو به بکهیون و مادرش نگفته بود!

× پدر...شما..این..شما خودتون این کارو کردین؟!!!!

چه‌یونگ ناباورانه پرسید و بغض سنگینی به روی گلوش نشست...

" نه..نه..این امکان نداره"

حالا درون بکهیون به طرز غم انگیزی ساکت بود..درست مثل یک لحظه بعد از وقوع زلزله..ویران و آرام!

_ تنها کاری بود که از دستم بر میومد..اون‌گیونگ نباید به خاطر بی لیاقتی من ، جانِ جوانش رو از دست می‌داد..من کمترین چیزی که میتونستم رو بهش دادم..زندگی شو!!!

مرد با چشم هایی اشکبار و قلبی شکسته تلخ ترین جملات درون قلبش رو به سر زبون جاری میکرد و بکهیون داشت با شنیدن واقعیت هایی که ندونستنشون باعث شده بود سالها به غیر منصفانه ترین شکل ممکن بذر نفرت رو توی قلبش پرورش بده هق میزد..و اگر دستش رو به روی دهانش نفشرده بود قطعا صدای گریه هاش قرار بود بقیه رو از حضور خودش با خبر بکنه.

دخترک به گریه افتاد و صداشو بالاتر برد...

× کجاست؟!مادرم..مادرم کجاست پدر بهم بگین این همه سال که من داشتم از درد نداشتنش مثل یه مار زخمی به خودم میپیچیدم اون کجا بود؟!مادرم کجاست پدر...مادرم کجاست؟!!!

_ نمیدونمممم!به دست کاتارا سپردمش و ازش خواستم به هیان ببرتش..ازش خواستم برای همیشه از اینجا ببرتش و دیگه هیچوقت به این جهنم برش نگردونه..من نتونستم اون زندگی‌ای رو که اون‌گیونگ لیاقتش رو داشت براش بسازم..حتی انقدر قدرت نداشتم که بتونم اونو از تهمت هایی که بهش زده شده بود مبرا کنم..این تنها کاری بود که میتونستم براش انجام بدم چه‌یونگ...متوجهی؟تنها کار....

×نه پدر نه...شما جور دیگه ای هم میتونستین جونشو نجات بدین.. اگه دستور میدادین که پزشک..فقط یکبار.. یکبار قبل از اینکه مادرم اون سم رو بنوشه معاینه ش بکنه..فقط یک بار...!

جملات چه‌یونگ نسبتا گنگ و مبهم‌بود‌..حداقل برای امپراطور!

مرد چینی به پیشونیش داد و با دوختن ابرو هاش به همدیگه زمزمه کرد..

_ چ..چی؟!چطور؟!

×چونکه مادرم..چونکه مادرم اون زمان..باردار بود!

با شنیدن این حرف ، خون در رگ های مردِ گریان از جریان ایستاد و نفسش توی سینه حبس شد.

_چ..چچ..چی؟!او..اون..اون حامله بوده؟!

× درسته پدر..مادرم..مادرم فرزند شما رو باردار بوده..برادر من رو..پسر شما رو!

بکهیون بی اختیار دوباره از سر جاش بلند شد و ایستاد..بی توجه به اینکه تمام وجودش مثل غباری به دست طوفان در هوا لرزان و معلق بو و تنش روی زانو هاش بند نمیشد...
چه‌یونگ تمام این مدت همه چیز رو میدونست و هیچ چیز به خود بکهیون نگفته بود..ولی چرا؟!

_تو..تو اینو از کجا فهمیدی؟!از کجا فهمیدی که مادرت باردار بوده درحالی که گفتی فقط چند روزه که فهمیدی مادرت نمرده؟!اصلا..اصلا از کجا فهمیدی اون بچه پسر بوده؟!هان؟!چطوری؟!چطوری فهمیدی؟!ببینم..نکنه..نکنه مادرت رو دیدی؟!هان؟! دیدیش؟!بهم‌بگو‌‌..تو اونو دیدیش؟!دیدیش؟!

امپراطور حیرت زده و آسیمه سر ، با چشم هایی که چیزی به انفجار مویرگ های داخلش نمونده بود جلو رفته و چنگِ التماس به کتف های دخترش زده بود...چه‌یونگ قبلا هرگز  برای چنین لحظه ای برنامه ریزی‌ نکرده بود و امان از زندگی که همیشه پر از غافلگیری های نفس گیر بود..

×مادرم رو نه..اما..اما برادرم رو چرا..دیدمش!

دست های مرد فرومانده و سرگشته بی اختیار از روی کتف های دخترش افتاد و تمام تنش به ناگه کاملا خواب رفت..

_ اون..اون کجاست؟!پ..پسرم..کجاست؟!اون کجاستتت؟!

لب های چه‌یونگ به رعشه افتاده بود و زبونش برای بردن اسم بکهیون نمیچرخید..چه واکنشی ممکن بود داشته باشن اگر اون دوتا رو به روی هم قرار میگرفتن..؟
داشت به خودش لعنت میفرستاد که چرا قبل از اینکه در این مورد با خود بکهیون حرف بزنه این بحث رو مطرح کرده اما دیگه دیر شده بود..پشیمونی فایده ای نداشت و فقط باید رو به جلو حرکت می‌کرد..

× او..اون..ب..بب..

اما در همین حین درب پشتی اتاق محراب باز شد و یودالی که عمه‌ش رو از راه مخفی برای ملاقات بکهیون آورده بود به همراه همون زن که لباس های فرم نوازنده ی خودش رو به تنش کرده بود وارد شد...

× بیاین داخل عمه‌جان...زود باشین!

یودال هنوز متوجه حضور امپراطور و چه‌یونگ در اتاق نشده بود اما کاتارا به محض ورودش نگاهش به روی امپراطور نشست و حالا هر دو به طوری که انگار تمام دنیا از حرکت ایستاده باشه ، با چشم های از حدقه بیرون زده به هم خیره شده بودن..هیچکس نفس نمی‌کشید..زمان متوقف شده بود.

_ ک..کک..کاتا..را..کککا..کاتارا؟!

یودال که مشغول بستن در مخفی پشت سرش بود با شنیدن صدای امپراطور از شدت بهت زدگی تکان محکمی خورد و به خودش لرزید .
چه‌یونگی که هنوز پشتش به اون ها بود به دنبال نگاهِ مات و بهت زده ی پدرش به عقب چرخید و با دیدن اون دو نفر خشکش زد..اما این بُهت،بیشتر به خاطر دیدن اون زن بود..پیر شده بود اما هنوز هم میشد نگاهش رو تشخیص داد.و دخترک فقط به چند ثانیه خیره شدن نیاز داشت تا تمام اون خاطراتِ  کودکی‌ای که با اون زن ساخته بود در یک آن واحد از مقابل چشم هاش عبور کنن...اون زن اونجا بود پس یعنی ممکن بود مادرشم همون نزدیکی ها باشه مگه نه؟!

×پ..پپ..پِ..پِ..ه..ها..پ..پِ..!

_ کاتارا..؟!این..این تو هستی..خودتی کاتارا...واقعا...خودتی؟!

بعد از نگاه‌های خیره ای که دیگه مدتش خیلی طولانی شده بود کاتارا بالاخره با گریه خودش رو به امپراطور رسوند و در مقابلش به روی زانو نشست...

×پ..پپ..پِ..ه..ا..پ..پپِ..ا..!

_ اینجا چه اتفاقی داره میوفتههه؟!تو چطوری اینجایی کاتارا؟!چطوریییی؟؟!!

+اون..اونو از کجا آوردی یودال؟تو اونو از کجا؟!

*عمه‌..ایشون عمه‌ی من هستن!

زن که همچنان درحال گریه و مویه در مقابل امپراطور بود با شنیدن صدای چه‌یونگ که حالا در این سن ‌کاملا به صدای مادرش شباهت پیدا کرده بود ،‌ به راست چرخید و توی نگاهش خیره شد...

+ک..کا..کاتارا..با..باورم نمیشه بعد از این همه سال..د‌و..دوباره دارم میبینمت..تو..تو واقعا خودت..خودتی کاتارا؟!

چه‌یونگ با نشستن در مقابلش به آرومی دستاشو گرفت و با نگاهی خیس و غم انگیز ، خیره به چشم های گریانش گفت اما زن بلافاصله بعد از تشخیص هویت دخترک مقابلش به گریه هاش شدت بخشید و فورا از سر جاش بلند شد تا با تعظیم های مکررش رسم عشق و محبتی که نسبت به اون دختر و مادرش داشت رو اینطوری به جا بیاره...

+ نه این کارارو نکن کاتارا خواهش میکنم..فقط..فقط بهم بگو..بگو مادرم الان کجاست؟!اون کجاست؟!

چه‌یونگ با گرفتن دست های لرزون زن مقابلش بعد از دو سه تعظیم کامل ، با بی تابی ازش پرسید اما زن بیچاره بعد از شنیدن این سوال چهره ش به هم ریخته تر از قبل شد و گریه ش شدت بیشتری گرفت.انقدر که صدای ضجه هاش تمام فضا رو پر کرد...
و در همین حین یودال با تاسف به حرف اومد..

* مادر بکهیون فوت شده...تقریبا ده سال پیش!

قلب چه‌یونگ انگار که دوباره از  اول مادرش رو از دست داده باشه به هزار و یک تکه تقسیم شد و با بستن پلک های خیسش سرش رو به روی زمین گذاشت.
و کاتارا در همون حالت نشسته دخترک داغ دیده رو در آغوش کشید تا تسکینی به قلب زخمیش داده باشه.
اما این وسط نگاه امپراطور روی دهان یودال خشک شده بود چون به نظر می‌رسید نتونسته بود جمله ای که چند ثانیه پیش شنیده بود رو به درستی تجزیه و تحلیل بکنه..

_ ببینم..تو چی گفتی؟مادرِ کی؟!

اما جواب این سوال رو به جای یودال ، صدای باز شدنِ دری داد که چند ثانیه بعد تر ، بکهیون ازش بیرون اومد و مقابل چشم های همه شون قرار گرفت...

_!!!!!!!!!!

مرد میانسال از شدت شوک هینی کشید و بی اختیار جا به جا شد...ولی اون با چشم های خودش جنازه ی اون پسر رو دیده بود...پس حالا چطوری در مقابلش ایستاده بود؟!اونم نه به عنوان یشمِ قاتل..بلکه به عنوان فرزند خودش...اون قاتلی که تمام مدت کل حکومتش رو به هم ریخته بود..اون پسر جوان باهوش..همونی که با گستاخی توی نگاهش خیره شده و بهش گفته بود که اون یه امپراطور به درد نخوره..اون بچه ی خودش بود...!!!!!

_ ب..باورم..باورم نمیشه..تو..تو..؟!یعنی تو...!

حالا همه چیز باهمدیگه جور در میومد.شب تولد اونگیونگ..هیگم نوازی بکهیون و حرف هایی که بکهیون در مورد جا گذاشتن مادرش در اون سمت آب ها بهش زده بود..حالا دلیل اون همه خشم و نفرت یشم از اشرافزاده های دولتی و حتی خود بالهه واضح تر شده بود و قلب اون پدر مملو از آه و افسوس ، که چنین فرزند توانمند و قَدَری داشت و در نهایت بعنوان یک قاتل باهاش ملاقات کرده بود..کسی که احتمالا میتونست کشورو از نابودی نجات بده اما در تلاش بود تا کشور رو به نابودی بکشونه...و مقصر همه ی این ها فقط و فقط خود همون پدر بود!

_ تو..بک..هیون...بکهیون..تو پسر منی؟و..واقعا؟!

~~~

ناگیونگ که به دستور امپراطور مجبور به ترک معبد شده بود ،‌ با در گیری ذهنی که به خاطر دیدن بکهیون در داخل معبد براش پیش اومده بود سرش رو پایین انداخته بود و بدون اینکه حتی متوجه باشه به چه مقصدی در حال حرکته ، فقط راه می‌رفت...

" اگه اون خودش بوده باشه یعنی یه نفر از خودی ها نجاتش داده وگرنه امکان نداره بعد از در رفتن از زیر چنین ماجرایی بتونه داخل قصر همینطوری برای خودش بچرخه"

_ برای ملاقات من تشریف آوردین بانوی من؟

با شنیدن صدای اون وانگهونگ مکار به خودش اومد و سرش رو بالا گرفت...اون بی اراده به اقامتگاه مهمان‌ها‌ی سلطنتی اومده بود؟!

+تو...!

پسرک با خونسردی نزدیک تر شد و در یک فاصله ی کم از ناگیونگ که به بالای یک دیده بان در ارتفاع حیاط اقامتگاه ایستاده بود توقف کرد.

_ میتونم حدس بزنم چقد شوکه شدین..بهتون حق میدم..ولی اضطراب و نگرانی برای یک خانوم باردار اصلا خوب نیست..پس فقط سعی کنین بهش فکر نکنین...بانوی من..!

شیطنت توی لحن ولیعهد موج میزد اما ناگیونگ هیچ از این شوخی ها خوشش نمیومد..

+ چطور جرات میکنی همچنان با من مزاح کنی؟!میدونی اگه به امپراطور گزارش کنم که به عنوان یه نگهبان قصر برای جاسوسی وارد هولهان شده بودی چه بلایی سرت میارن؟!

_ شما این کارو نمی‌کنین بانوی من..چون در اون صورت منم مجبور میشم تمام اتفاقات اون شب رو برای همه تعریف کنم!

خشم و جدیت لحن ناگیونگ به شرارت و چموشی اون مرد نمیچربید و همین باعث می‌شد دخترک از خود بیخود بشه و احتمالا چیز هایی رو به زبون بیاره که نباید...!

+ تو نمیتونی منو تهدید کنی..چون خبر نداری چقدر میتونم خطرناک باشم!

_ من عاشق جنگیدن با آدمای خطرناکم..!

+ ولی من فکر نمی‌کنم جنگیدن با دختری که حتی به برادر و آدم مورد علاقه خودش هم رحم نمیکنه براتون سرگرمی جالبی باشه عالیجناب!

مرد جوان به دنبال حساس تر شدن صحبت هاشون خودش رو بیش از حد به ناگیونگ نزدیک تر میکرد و ناگیونگی که در تلاش بود تا جایی که ممکنه ازش فاصله بگیره به ناگه از بالای دیده بان به پایین افتاد و صدای جیغش در فضا پیچید..

_ وااای!

وانگهونگ شوکه و وحشت زده دست به نرده های دیده بان تکیه داد و پایین رو نگاه کرد..ناگیونگ با چشم های بسته به روی چمن های حیاط افتاده و قطره ای خون غلیظ از حفره ی بینی‌ش به بیرون ریخته بود..

_ این دیگه چی بود..چطوری یهو اینطوری شد..حالا باید چیکار کنم؟!

خوشبختانه این اتفاق در اقامتگاه مهمان ها افتاده بود و هیچ ندیمه یا خدمتکاری در اون اطراف نبود اما این دلیل نمیشد که وانگهونگ دچار اضطراب نشه. ناگیونگ حتی اگر آدم خطرناکی هم نبود در نهایت همسر امپراطور بود و اگر اتفاقی براش میوفتاد سنگ روی سنگ بند نمیشد.

_ بلند شو دختر..منکه بهت دست نزدم تو چطوری افتادی آخه!

با خوف و  تشویش پله ها رو پشت سر گذاشت و ناگیونگ رو به روی دست هاش بلند کرد تا به داخل اتاقش ببره..باید هرچه زودتر مخفیانه پزشکی رو از بیرون قصر برای معاینه‌ش میاورد..قبل از اینکه این ماجرا براش تبدیل به یک فاجعه ی بزرگ بشه..

~~~

امپراطور دستش رو برای نوازش گونه ی پسرش بالا آورد اما بکهیون فورا سرشو رو به عقب برد و مخالفت خودش رو اینطوری اعلام کرد..
شاید اون تمام این مدت خبر نداشت که در واقع پدرش برای نجات جان مادرش اون مسموميت ساختگی رو ترتیب داده اما با این وجود باز هم تغییر چندانی در مقصر بودنش ایجاد نشده بود.در هر صورت اون مرد مقصر بود چون نتونسته بود به خوبی از همسر خودش محافظت بکنه و به دنبال همین ضعف و ناتوانی ، فرزند بیگناهش سالها با بدبختی زندگی کرده بود.سالهایی رو که میتونست به خوبی و خوشی در کنارش خانواده ش داخل قصر بگذرونه.

_ چه اتفاقی..چه اتفاقی برای مادرت افتاد؟من..حتی فکرشو هم نمیکردم که مرده باشه..چون..چون بعد از اون مسموميت..دیدم که دوباره به هوش اومد و زنده بود..

امپراطور خطاب به بکهیونی که حتی نگاهش هم نمیکرد پرسید و به جای اون یودال جواب سوالش رو داد..

*به خاطر آسیب شدیدی که سم پوست قورباغه به ریه هاشون وارد کرده بود سالها با سرفه های خونی دست و پنجه نرم کردن..ولی در نهایت بدنشون کم آورد و دیگه..دیگه نتونستن زنده بمونن!

بند زانوهای مرد از شنیدن این جملات پاره شد و به روی زمین افتاد..هیچ غمی در دنیا به اندازه ی یک سوگ مکرر نمیتونست عذاب آور باشه.اون ها دقیقا حس دوبار از دست دادن یک عزیز رو داشتن‌‌...

_ نمیدونم در دفاع از خودم چی باید بگم..چون هیچی ندارم..خوب میدونم که هرچی هم که بگم فقط به حجم گناهانم اضافه خواهد کرد..من..من بهت حق میدم حتی اگر بخوای همین الان منو بکشی پسر جون اما..ازت خواهش میکنم که فقط چند روز به من مهلت بدی..تا حداقل..کمی از بار عذاب وجدانم کم کنم...

این درد به جد ، با هیچ مرهمی قابل درمان نبود..
بکهیون سرش رو بالا گرفت و چشم های خیسش رو در حدقه چرخوند تا مانع ریزش مجدد اشک هاش بشه و در همین حین پدرش به ساق پاهاش دست برد و با در آغوش کشیدن اون ها ادامه داد..

_ بهت قول میدم..قول میدم قبل از اینکه بمیرم بیگناهی مادرت رو ثابت کنم پسر جون..شاید..شاید این کار من هرگز نتونه مادرت و روز های خوب از دست رفته ی تو رو برگردونه اما..اما مطمئنم که به روح  ناآرام مادرت آرامش خواهد بخشید..پس..پس ازت خواهش میکنم فقط چند روز..چند روز این مهلت رو به من بده..فقط چند روز...

~~~

_ بکششون...

گانگ‌هیون خطاب به نگهبانی که توی زندان براش خبر آورده بود گفت و نگهبان با ترس و نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت و خودشو نزدیک تر کرد...

+ چی دارین میگین قربان؟!اونا الان توی زندان دادگستری هستن..اگه کشته بشن قضیه بیشتر مشکوک میشه و این اصلا برای شما خوب نیست!

_ چرا متوجه نیستی؟!اونا اگه زنده بمونن خطرش برای من خیلی بیشتر خواهد بود..من حتی نمیدونم اون زن تا الان دقیقا چه چیزایی رو به قانون گزارش کرده..اگه برای اثبات حرفاش مجبورم کنه با پسرش آزمایش تشخیص هویت بدم بدبخت میشمممم..

نگهبان سلول از افراد زیر دست ملکه بود به همین خاطر هم گانگ‌هیون به راحتی و بدون تلاش برای پنهان کاری حقایق باهاش صحبت میکرد..ظاهرا اون داشت تلاش می‌کرد شی‌اون و پسرش رو ساکت کنه تا بیشتر از این توی باتلاق فرو نره اما خبر نداشت که تقلای هرچه بیشترِ کسی که توی باتلاق افتاده فقط و فقط باعث میشد بیشتر توی اون لجنزار فرو بره‌..گانگ‌هیون دیگه تقریبا به آخر خط رسیده بود و با دست و پا زدن های بیهوده ش فقط داشت به سقوط هرچه زودتر خودش و مادرش کمک میکرد..

~~~

_بازرس هانگگگگ!!!به چه حقی دارین اقامتگاه پسر منو زیر و رو میکنین؟!کی به شما همچین اجازه ای دادهههه!

ملکه خطاب به بازرس هایی که با شلختگی تمام در حال تفتیش و زیر و رو کردن اتاق گانگ‌هیون بودن و ظاهرا چیز های به درد بخوری هم پیدا کرده بودن فریاد زد و سربازرسِ خطاب قرار داده شده با تعظیم در برابر زن برگ حکمی که توی دستش بود رو به رخش کشید..

+ این دستور قاضی دادگاه سلطنتیه بانوی من..شما هیچ حقی برای متوقف کردن ما ندارین..خواهش میکنم تو کار ما دخالت نکنین...!

با تکرار تعظیمش به دنبال ادامه ی کار خودش رفت و زن حیرت زده از سرعت عجیب بلاهایی که به یکباره داشت به سرشون میومد با دهن باز مونده و چشم های بیرون پریده ش به ناچار به اقامتگاهش برگشت...

~~~

_ من فکر میکنم فعلا همین یه راهو داریم دایی جان...خواهش میکنم کمکم‌کنین!

زن با پایین ترین حد ممکن صداش خطاب به پیر مرد مقابلش گفت و پیرمرد از شدت درماندگی ناله ای کرد..

+ آااخ بانوی من..جادو و طلسم توی همه ی مقوله ها جوابگو نیست...باید اون زنو با وعده های گران و در خور ، مجبور کنیم که اظهاراتش رو پس بگیره...

_ همین کارو هم انجام بدیم..ولی از طلسم هم  کمک بگیریم..حداقل برای از بین بردن بچه ی بانو پارک..فراموش نکنین که اون دختر ، دختر نخست وزیره..و اگه گانگ‌هیون و من اینطوری بدنام بشیم و سقوط کنیم پارک وانسو لحظه ای برای جایگزین کردن دخترش برای جایگاه ملکه درنگ نخواهد کررررد!

طلسم..و تلاش های اشتباه برای پوشش دادن اشتباهات بزرگتر...ناگیونگ دقیقا دنبال همین بود.که با ایجاد چنین شرایطی اونارو مجبور به کارهای اشتباه بکنه و در نهایت مچشون رو بگیره و ظاهرا نقشه هاش به خوبی گرفته بود.البته که همه ی این ها فقط نتیجه ی نقشه های ناگیونگ نبود و انگار کائنات دست به دست هم داده بودن تا همه ی این اتفاقات همزمان بیوفته اما در هر صورت خورشید دوران سروری ملکه ی عبوس و پسر بدطینتش رو به افول بود و هیچکسم نمیتونست جلوی این اتفاق رو بگیره.

~~~

با باز شدن پلک های سنگینش نگاهش به سقف اتاق افتاد که اصلا براش آشنا نبود.هراسان  از جا پرید و با حسِ نداشتنِ لباسِ زیر دستش رو به روی دامنش فشرد...

_ بیدار شدی؟!

با شنیدن صدای وانگهونگ هول کرده و توی خودش جمع شد...

+ تو...اینجا..اینجا چه خبره؟!

بهت زده پرسید و وانگهونگ با نشستن در کنارش به روی تخت خواب ، از همون پوزخند های مغرورانه و همیشگیش به لب هاش نشوند...

_ یادت نمیاد؟!از روی تراس افتادی...راستشو بخوای من خیلی ترسیدم..نه به خاطر اینکه ممکن بود خودت بمیری..میدونم خودت سگ جون تر از این حرفایی..ولی در مورد بچه ی توی شکمت چرا...ولی جالبه بدونی الان به جای اینکه ترسیده باشم جا خوردم...چون پزشکی که برای معاینه کردنت به اینجا آورده بودم گفت... نه تنها بچه ای در کار نیست..بلکه این دختر خانوم حتی باکره هم هست...این..خیلی جالبه مگه نه؟!

" پس به خاطر همین لباس زیرم تنم نیست..اون پزشک لعنتی منو معاینه کرده..لعنت..همینو کم داشتم..حالا چیکار باید بکنم؟"

ناگیونگ در سکوت مطلقی فرو رفته بود و ریز میلرزید..با یک انتخاب عجولانه و ناآگاهانه برای اجرای یک نقشه، چه شوخی بزرگی با خودش کرده بود..الان چطوری میخواست این فاجعه رو جمع و جور بکنه؟!

+ چی از جونم میخوای؟!

پسرک این بار صدا دار خندید و لب پایینش رو گزید...

_ من چی میخوام؟خود تو چی میخوای؟!چیکار داری میکنی پارک ناگیونگ؟!این زندگی پیچیده اصلا به یه دختر جوان مثل تو نمیاد...واقعا داری چیکار میکنی؟!

+ به تو هیچ ربطی نداره...فقط بگو چی میخوای تا ساکت بمونی؟!

سکوتش برای فکر کردن به جواب چنین سوالی زیادی طولانی شده بود..به چی داشت فکر میکرد؟!

_ من برای تهدید کردن تو اینجا نیستم...چون اون چیزی که من ازت میخوام بهم بدی...خودتی!

+چی؟!

گوش های ناگیونگ از شنیدن این حرف تقه زدن...اما چشم های پسرک در صادقانه ترین حالت به چهره ش خیره شده بود..

_ بیا با من از اینجا بریم پارک ناگیونگ...جَوونیت رو پای این بازی های کثیف نریز..با من بیا تا عشق رو زندگی کنیم..

+ چی داری میگی؟!چه عشقی؟! تو دیوونه شدی؟!من همسر امپراط..

_ نیستی..من نمیدونم برای چی چنین کاری کردی ولی میدونم این چیزی نیست که تو قلبا بخوایش...اگه بخوام راستشو بگم خود منم هرگز به این فکر نکرده بودم که ممکنه یه روز از دختری مثل تو خوشم بیاد ولی الان همه چی کاملا برخلاف تصوراتم اتفاق افتاده...از اون لحظه ای که بوسیدمت نمیتونم بهت فکر نکنم..دستمو بگیر و از این کابوس وحشتناک بیرون بیا پارک ناگیونگ..بهت قول میدم بقیه عمرت رو با عشق زندگی کنی...با من بیا!

نمیدونست چرا و چطور اما قلبش با شنیدن این جملات به تپش افتاده بود..اگر میخواست با خودش صادق باشه خودش هم‌نسبت بهش بی تفاوت نبود..با اینکه همیشه دوست داشت با یک مرد هنرمند ازدواج و زندگی بکنه اما این بار برخلاف همیشه با خیره شدن به چشم ها و لب های یک مرد مبارز تپش قلب گرفته بود و داشت به این فکر میکرد که رفتن با اون از اون جا ، اونم برای همیشه چه حسی میتونه داشته باشه...؟

+ اونجایی‌ که تو زندگی میکنی هم..هیچ فرقی با اینجایی که من دارم زندگی میکنم نداره عالیجناب..قصر قصره..جهنم بزرگ و کوچیک نداره..ضمناً.. من برای اینکه همسر یک مرد چند زنه باشم اصلا مناسب نیستم..از اونجایی که میدونی چقدر میتونم وحشی باشم!

ناگیونگ با جدیت گفت و دستش رو به سینه ی مرد مقابلش فشرد تا کنارش بزنه و از جاش بلند بشه اما وانگهونگ با زندانی کردن دستش به روی سینه ش صورتش رو بهش نزدیک کرد و به روی لب هاش خیره شد..

_ اگر بهت بگم تو مجبور نیستی حتما توی قصر زندگی کنی چی؟!اگه بگم..مجبور نیستی حتما مردت رو با زن های دیگه شریک بشی چی؟!

دخترک ریشخندی کرد و درحالی که نگاهش رو بین چشم های پسرک جا به جا میکرد با لحن تمسخر باری جواب داد..

+ تو ولیعهد کشورت هستی..یه ولیعهد ، دیگه کجا میتونه زندگی کنه؟!اون ولیعهد که قراره در آینده پادشاه بشه..مگه میتونه که چندتا همسر نداشته باشه؟!

_ نه..اما اون ولیعهد..میتونه که دیگه ولیعهد نباشه!

+چی؟!

ناگیونگ ناباورانه پرسید و وانگهونگ این بار بعد از بوسه ی سختی که به لب هاش زد با کشیدن نفس عمیقی زمزمه کرد...

_ پدر من پسر های زیادی داره که میتونه جایگزین من بکنه..اما من مطمئن نیستم که بشه یکبار دیگه کسی رو پیدا کنم که بتونه منو اینطوری از خود بیخود کنه...تو هنجار شکن قوانین سفت و سخت زندگی وانگهونگ هستی پارک ناگیونگ..نمیتونم به هیچ قیمتی ازت بگذرم..نمیتونم..!

با تمام کردن صحبتش دیوانه وار شروع به بوسیدن و برهنه کردن دخترِ توی آغوشش کرد و عجیب بود که ناگیونگ هم بدون هیچ اعتراضی داشت باهاش همکاری میکرد...شاید اون عشق دیوانه واری که مدت ها به دنبالش بود رو بالاخره توی این آدم پیدا کرده بود و البته شاید بهش ثابت شده بود که عشق هرگز انتخاب نمیشه بلکه خودش تو رو انتخاب میکنه..نه ناگیونگ و نه حتی خود وانگهونگ ، قبلا هرگز معیار ها و ویژگی هایی شبیه به چیزی که الان درش عشق رو پیدا کرده بودن برای عشق در نظر نگرفته بودن و همین کافی بود تا به هردو ثابت بکنه که عشق سلیقه ای نیست و وقتی که میاد طوری غافلگیرت میکنه که تو حتی از دیدن چیزی که بهش تبدیل شدی هم کاملا جا میخوری.

***

Continue Reading

You'll Also Like

445K 16.1K 54
College freshman Kim Taehyung is instantly charmed by the campus bad boy, Jeon Jungkook. However, their initial encounter leaves a sour taste in Taeh...
4M 163K 43
Avani, a princess from the lands of the south; beloved and cherished by her people, hated and abused by her family. Despite having the finest dresses...
74.5K 3.8K 12
Chenbaek🌸 Short story 12 complete #Zawgyi +Unicode
194M 4.6M 100
[COMPLETE][EDITING] Ace Hernandez, the Mafia King, known as the Devil. Sofia Diaz, known as an angel. The two are arranged to be married, forced by...