𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐛𝐲 𝐋𝐎𝐕𝐄 {𝐯�...

By Teahkook_writer

56.8K 9.5K 2.2K

فصل دوم " bound by honor" Author :: Cora reilly هیچ‌کس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفا... More

Information
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
new fiction
part 24

part 9

2.2K 368 88
By Teahkook_writer

باهم به پنت‌هوسمون برگشتیم تا یه بار دیگه شروع سال جدید رو بدون اینکه چشم‌ کنجکاو خیلی‌ها رومون باشه جشن بگیریم.

در حالی که تهیونگ دنبال یه سری خوراکی بود، من و یونگی جام‌ها رو همراه یه بطری شامپاین برداشتیم و به سمت فضای باز پشت بوم راه افتادیم. آتش‌بازی شب سال نو همچنان از فاصله‌ی دوری توی آسمون به پا بود. یونگی بطری رو باز کرد، سه تا جام رو از شامپاین پر کرد و بعد یکی‌شونو به من داد. با چشم‌های تیره‌ای که تیزبین و هوشیار بودند، بهم خیره شد.

" جیسو توی مراسم گیرت انداخت. "

حرفی نزدم ولی همین طور که جرعه‌ای از شامپاینمو می‌خوردم، سر کوچیکی براش تکون دادم. وقتی مطمئن شدم صدام به اندازه‌ی کافی محکم از گلوم بیرون میاد، به شوخی تیکه انداختم:

" شنیدم من تنها کسی نبودم که جیسو توی مهمونی گیرش انداخته."

یونگی نیشخندی زد و با شیطنت گفت:

" بیشتر از گیر افتادن بود. "

سری تکون دادم و دوباره به سمت آسمون نگاه کردم.

" باور کن، هیچ‌وقت نداشتن رفلکس عوق زدن باعث نشده که تهیونگ نگاهی حتی ذره‌ای شبیه به نگاه پر پرستش و تهوع‌آوری که وقتی فکر می‌کنه کسی تماشاش نمی‌کنه، به تو میندازه به جیسو بندازه."

با همون نیشخند معروفش ادامه داد:

" برادرم به طرز ناامیدکننده‌ای عاشقت شده و اگه بخوام روراست باشم می‌خوام همون دارویی رو که روی تهیونگ استفاده کردی برای جیمین استفاده کنم تا وقتی ازدواج کردیم همین‌طوری نگاهم کنه. "

خنده‌ام منفجر شد و شامپاین از دهنم روی پیرهن یونگی بیرون ریخت. یونگی نگاهی به پیرهنش انداخت و بعد با ابروهایی بالا رفته دوباره نگاهشو به من داد.

" به طرز باورنکردنی‌ای سکسی بود؛ تعجبی نداره که تهیونگ نمی‌تونه ازت دست بکشه."

با لبخند خجالت‌زده‌ای گفتم:

" منم گاهی یه جذابیت‌هایی دارم. "

تهیونگ با ظرفی پر از نون و پنیر و زیتون درحالی‌که وارد آشپزخونه می‌شد به تندی پرسید:

" چی سکسی بود؟"

ظرف رو تو بغل یونگی انداخت، اون هم در حالی که به من چشمک می‌زد گفت:

" حالت شوهر متعصبش دوباره فعال شد. "

تهیونگ دستشو دور کمرم حلقه کرد.

" یونگی فکر کنم به اندازه‌ی کافی برای یه بازه‌ی یک شبه عصبیم کردی. لازم نیست همه‌ی تیرهاتو برای عصبی‌کردنم امروز شلیک کنی. "

یونگی با نیشخند و ابروهایی که پشت هم بالا مینداخت، گفت:

" من هیچ‌وقت همه‌ی تیرهامو شلیک نمی‌کنم‌، تهیونگ "

با فهمیدن منظور یونگی، خودمو به تهیونگ چسبوندم و حس کردم گونه‌هام از خجالت و تحت‌تاثیر شامپاین داغ شدند. تهیونگ آهی کشید ولی وقتی بهم نگاه کرد می‌تونستم بگم خوشحال‌تر از هر زمان دیگه‌ای در طول امروز بود. یونگی درحالی‌که جام شامپاینشو سر می‌کشید، به آرومی گفت:

" و این نگاه اشاره‌ای به منه که پاشم برم و یکی رو برای خودم پیدا کنم تا تیرهامو توش شلیک کنم."

تردید توی نگاه تهیونگ نشست. اون و یونگی همه‌ی سال‌نوهارو باهم گذرونده بودند، و من فهمیدم که حضورم بعضی چیزها رو بین اون‌ها هم تغییر داده بود.

" نه، بمون. "

دستمو به سمت یونگی دراز کردم و از اونجایی که نمی‌رسیدم دستشو بگیرم پیرهنش رو کشیدم. نصف پیرهنش از توی شلوارش بیرون اومد و من بلافاصله رهاش کردم. ابروهاش بالا پرید.

" تهیونگ می‌شه لطفا به جفتت بگی لباسمو تو تنم پاره نکنه؟ این حرکتش سیگنال‌های اشتباهی می‌فرسته. "

شلیک خنده‌م بلند شد و تهیونگ بوسه‌ای روی گیجگاهم نشوند و بعد برادرشو به عقب هول داد و گفت:

" آره، به همین خیال باش. "

لبخند زدم.

" شما دوتا سال نوی قبلی‌تونو چطور گذروندید؟"

یونگی پشت سرشو خاروند و به تهیونگ خیره شد، اون هم نگاه هشداردهنده‌ای حواله‌ش کرد. جرعه‌ی دیگه‌ای از شامپاین خوردم.

" فکر کنم این یعنی پای خانوما در میون بوده. "

یونگی با چشمک گفت:

" یه چند نفری، آره. "

" همزمان؟ "

تهیونگ با قاطعیت رو به برادرش گفت:

" یونگی مست‌تر از اونی بود که یادش بیاد. "

چشم‌هامو رو بهش توی کاسه چرخوندم ولی ترجیح دادم بی‌خیال این بحث بشم.

" هیچ‌وقت نتونستم عکس‌های قدیمی شما رو از زمانی که بچه بودید ببینم. "

یونگی نیشخندی زد.

" بذار ببینیم می‌تونیم کاریش کنیم یا نه. "

به داخل برگشت و شروع به گشتن کمد‌ها کرد. تهیونگ آهی کشید و گفت:

" اون خیلی رو مخه."

دستشو لمس کردم و ابروهاش توی هم گره خورد، ولی من چیزی نگفتم. شاید تهیونگ فکر می‌کرد هیچ‌وقت قبل من عاشق کسی نبوده ولی حتی اگه خودشم اینو نمی‌فهمید، اون عاشق برادرش بود.

" یالا پاشو، می‌خوام اون موقع‌ها که کوچولو بودی رو ببینم. "

تهیونگ همین‌طور که به سمت نشیمن دنبالم میومد، مخالفت کرد.

" من هیچ‌وقت کوچولو نبودم."

یونگی یه آلبوم خانوادگی قدیمی رو به سمتم گرفت و من هم کنارش روی مبل نشستم. تهیونگ کنارم جا گرفت و با بی‌میلی به عکس اول خیره شد. عکس تهیونگ و یونگی رو توی سن‌های سه و شش سالگی نشون می‌داد، و هر دوشون مثل هم لباس پوشیده بودند. تهیونگ از همون موقع دراز ولی با این‌حال لاغرمردنی بود، و چهره‌اش از همون موقع یه نوع پختگی و جدیتی داشت که کودکی توی اون سن طبیعتا نباید نشون می‌داد. یونگی اما با لبخندی که پنج تا دندون جلوییش نبودن ، دست برادرشو گرفته بود. با لبخند هم گفتم:

" شما دوتا دست همو‌ گرفتید. "

تهیونگ صدایی از ته گلوش درآورد و من صفحه رو ورق زدم. هم تهیونگ هم یونگی منقبض شدند. اون صفحه یونگی و تهیونگ رو با همون کت شلوار قبلی نشون می‌داد کنار یه زن با موهای بلند مشکی. زن با ناامیدترین حالتی که تا به حال دیده بودم به دوربین خیره شده بود. عملا می تونستم یاس و ناامیدی‌ش رو حس کنم. مادر تهیونگ وقتی اون نه سالش بوده خودشو کشته بود و حالا با دیدن چهره‌ش، این‌کارش دیگه برام تعجب‌آور نبود. سریع صفحه‌ رو ورق زدم تا یه عکس از تهیونگ توی نوجوونی‌ش با افتضاح‌ترین سیبیل‌ ممکن دیدم. یونگی در حالی که می‌خندید گفت:

" سیبیل پورن‌استاری‌ت رو یادم رفته بود."

ابروهامو برای یونگی بالا انداختم و تکرار کردم:

" سیبیل پورن‌استاری؟"

تهیونگ داشت به برادرش نگاه می‌کرد.

" چون این مدل موی صورت رو اکثرا پورن‌استار‌ها دارن."

حتی با اینکه دیگه مست شده بودم، یه جرعه دیگه از شامپاینم خوردم. تهیونگ زیرلب گفت:

" من چهارده سالم بود و فکر می‌کردم این سیبیل باعث می‌شه بزرگ‌تر به نظر برسم. "

بعد آلبومو ورق زد و به عکسی از خودش روی یه کشتی در حالی که فقط شورت شنا پاش بود رسیدیم. دیگه سیبیل نداشت و از همین سن سراسر عضله بود حتی با اینکه نمی‌تونست بیشتر از شونزده سال داشته باشه.

اجازه دادم نگاه تحسین‌گرانه‌ام سرتاپاش گشت بزنه. نیشخندی روی لب‌های تهیونگ نشست. انگار اونم از طریق ورجه وورجه امگام فهمیده بود دارم به چی فکر میکنم . نمی‌تونستم برای وقتی که تنها می‌شدیم صبر کنم.

***************

{Jungkook pov}

جونگ‌کوک

دیگه راجع به اتفاقی که توی مهمونی سال نو افتاد حرفی نزدیم. چند روز بعد باید نیویورک رو به مقصد شیکاگو ترک می‌کردیم تا توی عروسی نامجون و جین شرکت کنیم.

پسر خاله‌‌ام سوکجین توی لباس عروسی سنگ‌دوزی‌شده‌ی شیری‌رنگش فوق‌العاده زیبا به نظر می‌رسید. مراسم عروسی به اندازه‌ی مال ما پرسروصدا نبود اما همچنان نزدیک دویست نفر از اوت‌فیت و شیکاگو شرکت کرده بودند. همین‌طور که نامجون و جین رو که داشتند رقص اولشونو می‌کردند، تماشا می‌کردم، لبخند زدم. سالن رقص هتل با رزهای صورتی و قرمز تزئین شده بود و جو تقریبا آروم بود. تهیونگ پهلومو فشرد.

" تو توی عروسی‌مون به اندازه‌ی سوکجین خوشحال به نظر نمی‌رسیدی. "

خندیدم.

" من از تو می‌ترسیدم. "

به نظر نمیومد جین از نامجون یا گُرگش ترسیده باشه اما اون پنج سال از من بزرگ‌تر بود ، گُرگ نامجون هم یه آلفای معمولی بود و قبلا هم ازدواج کرده بود. فکر می‌کنم رسمی‌شدن نهایی ازدواج‌شون با رابطه به اندازه‌ی قبل براش ترسناک نبود.

وقتی زمین رقص برای مهمون‌ها باز شد، تهیونگ منو بین دست‌هاش کشوند و با موزیک همراه کرد. هنوز از اینکه چطور می‌تونست با وجود قد بلندش انقدر خوب برقصه، سورپرایز می‌شدم. لبخندی به روش زدم و اون با دستی که از زیر کُت مردونه ام به کمرم رسونده بود ، نوازش وار حرکت داد ، تنها نحوه‌‌ای از ابراز علاقه که توی عموم به خودش اجازه‌ی انجامشو می‌داد. هنوز محتاط عمل می‌کرد اما من برام مهم نبود، چون اون وقتی تنها بودیم هیچ‌وقت محبتشو دریغ نمی‌کرد و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.

همون‌طور که انتظار می‌رفت من باید با نامجون می‌رقصیدم و تهیونگ با جین . از اونجایی که قبلا هم با نامجون رقصیده بودم، وقتی دستمو گرفت فقط کمی منقبض شدم، اما زمانی که تنمو به سمت خودش کشید و کف دستش کمر مو لمس کرد از این نزدیکی‌ و حالت صمیمی‌‌ای که توش قرار گرفته بودیم، به خودم‌ لرزیدم. نامجون هم با حس عدم وجود مانعی بین پوست‌هامون منقبض شد. اینم از مضرات لباس‌های پشت باز بود. وقتی به چشم‌هاش نگاه کردم، گرما توی گونه‌هام اوج گرفت. لبخند خیلی کوچیکی به روم زد و با لحن رسمی‌ و جدی‌ای گفت:

" معذرت می‌خوام."

در تلاش برای سبک‌تر کردن جو گفتم:

" شما کاری بابت لباسم از دستتون برنمیاد. هیچ راهی واسه رسیدن به پارچه ندارید، مگر اینکه تا حد نامناسبی دستتونو پایین بیارید."

نشونه‌های کمرنگی از سرگرمی توی صورت نامجون به چشم میومد.

" اگه این کار رو بکنم، شوهرت خون به پا می‌کنه. "

مسیر نگاهشو دنبال کردم. تهیونگ همین‌طور که با جین می‌رقصید، مدام نگاه‌های متعصب و مالکانه سمتم مینداخت. جین با اینکه وقتی با نامجون می‌رقصید کاملا اوکی به نظر می‌رسید، توی آغوش تهیونگ شدیدا معذب بود. با لبخند گفتم:

"وجین وقتی با شما می‌رقصید، خوشحال‌تر به نظر می‌رسید. "

انگشت‌های نامجون روی پشتم جمع شدند و چهره‌‌اش توی هم رفت. وقتی بحث این چیزها می‌شد، نامجون هم حتی با وجود یه گُرگ معمولی نه چندان متفاوت با آلفای خون خالص تهیونگ، متعصب و سلطه‌طلب بود.

یونگی جای تهیونگ رو برای رقص با جین گرفت و نامجون هم منو رها کرد. درخواست رقص یکی از سربازهای اوت‌فیت رو با بهونه‌ی کوتاهی رد کردم، نمی‌خواستم تحمل آلفای خون خالص تهیونگ رو بیشتر از این بسنجم به علاوه‌ی اینکه نیاز به یه نوشیدنی و کمی دوری از این سلطه‌طلبی متعصبانه‌‌ای که آلفام از طریق پیوند مارک به امگای بیچاره ام منتقل میکرد ، احاطه‌‌ام کرده بود داشتم.

ولی همون موقع سوکجین خنده‌ی بلندی در پاسخ به حرفی که یونگی بهش زده بود سر داد. اون‌ دوتا داشتن بیش از حدی که درست و مناسب بود، نزدیک به هم می‌رقصیدند. تهیونگ چشم‌هاشو برای برادرش ریز کرد ولی اون کسی نبود که من نگران واکنشش بودم. نامجون نگاهی توی چشم‌هاش داشت که به واسطه‌ی تجربه‌‌ای که از تهیونگ داشتم، اون‌ نگاه رو به خوبی می‌شناختم‌. بی‌توجه به تشنگی‌م، با عجله به سمت زمین رقص رفتم و کنار یونگی و جین ایستادم.

" چرا با من نمی‌رقصی، یونگی ؟ "

نگاه جین از من گذشت و به شوهرش رسید. متوجه موقعیت شد و قدمی از یونگی فاصله گرفت. یونگی هم نیشخندی به روش زد، بعد دست منو گرفت و خیلی ناگهانی مقابل خودش کشید.

از برخوردم با سینه‌‌‌ی عضلانیش نفسمو حبس کردم.  نگاه تندی که بهش انداختم، صرفا باعث شد نیشخند بزر‌گ‌تری روی لب‌هاش بشینه. بعد هم بدون مکث کف دستشو روی کمرم فشرد. اون و جیمین همدیگه رو می‌کشتند، این یه حقیقت بود‌.

برای یونگی همه چیز مثل یه بازی بود. اون عاشق تحریک کردن دیگران و سر و صدا به پا کردن بود. اگه هرکی جای اون بود نگران واکنش تهیونگ می‌شدم ولی از اونجایی که طرف مقابلم یونگی بود، توی آغوش تنگش ریلکس موندم و اجازه دادم دور زمین رقص بچرخونتمون.

جیمین خارج از زمین ایستاده بود و وقتی یونگی در حال گذر از کنارش چشمکی حواله‌‌اش کرد اخمی روی صورتش نشست. ناخون‌هامو توی شونه‌‌اش فرو کردم و توجه‌شو دوباره به خودم برگردوندم.

" اذیتش نکن. "

حرفم تندتر از چیزی که قصدشو داشتم و تقریبا در حد یه دستور از دهنم بیرون اومد.  چهره‌ی یونگی حق به جانب شد و گفت:

" وگرنه چی؟"

دستشو فشردم و لحنمو نرم‌تر کردم.

" وگرنه هیچ‌وقت نمی‌تونی راضیش کنی. اون ممکنه خیلی قوی برخورد کنه، اما به اندازه‌ی من حفاظت‌شده و دور از اجتماع بزرگ‌ شده. لطفا با مهربونی باهاش رفتار کن."

یونگی برادر تهیونگ بود و من به خوبی خبر داشتم که مهربونی چیزی نبود که توش مهارت داشته باشه. ولی اگه تهیونگ می‌تونست با من مهربون باشه پس باید امیدوار می‌بودم یونگی هم می‌تونست با جیمین همین‌طوری باشه.

" من هیچ قصدی مبنی بر آسیب زدن به جیمین ندارم مگه اینکه خودش به اون مدل رفتارهای جنسی غیرمعمول علاقه داشته باشه. "

چشم‌هامو تو کاسه براش چرخوندم اما وقتی دوباره به جیمین نگاه کرد می‌تونستم ببینم که توی نگاهش سوسویی از گرمی و علاقه موج می‌زنه. ولی توی نگاه جیمین نه. اون طوری به نظر می‌رسید که انگار قطع کردن دست‌هاشو به ازدواج با یونگی ترجیح می‌داد. و این منو نگران می‌کرد.

***************

{Teahyung pov}

تهیونگ

غلتی روی تخت زدم و دستمو به سمت جونگ‌کوک دراز کردم ولی متوجه خالی بودن ملحفه‌ها شدم. چشم‌هام باز شدند، نشستم و به ساعت روی عسلی نگاه کردم. ساعت تازه شیش و نیم صبح یکشنبه بود و ما دیشب دیروقت از شیکاگو به نیویورک رسیده بودیم. کجا بود؟ چرا هنوز خواب نبود؟

اینکه حتی متوجه خارج شدنش از تخت نشده بودم نشون می‌داد که چقدر عمیق کنارش به خواب می‌رفتم. لعنتی.

پاهامو از تخت آویزون کردم و با گیجی ایستادم. تفنگ برتامو برداشتم و توی شلوار راحتی‌م چپوندم. وقتی وارد پاگرد طبقه‌ی اول شدم، سروصدای جنب و جوش جونگ‌کوک به گوشم رسید. از پله‌ها پایین رفتم و کلوچه رو توی آشپزخونه‌ی اپن‌مون پیدا کردم.

پابرهنه بود و لباس‌خواب ساتنش رو به تن داشت. کانترها، زمین و همین‌طور خود جونگ‌کوک از پودر سفیدی پوشیده شده بودند. موهای شکلاتی و حالت دارش به طرز شلخته ای دور صورت ماهش ریخته بودن و قسمت هایی از موهاش با آرد سفید شده بود . بوی خفیف سوختگی میومد. از اونجایی که امگا قدرت بویایی قوی نداشت ، متوجه حضور من نشد .

" چه خبر شده؟"

جونگ کوک جیغی کشید و با چشم‌های گشاد شده و دستی روی سینه‌‌اش چرخید. نوک بینی و گونه‌هاش هم از پودر سفیدی پوشیده شده بودند. با دیدنش گوشه‌‌های لبم به بالا متمایل شدند. لبخند بزرگی روی صورتش نشست.

" برات کیک پختم. "

به سمتم اومد و ادامه داد:

" تولدت مبارک، عشق من."

لعنتی، تولدم بود. فراموش کرده بودم. من واقعا این روز رو جشن نمی‌گرفتم. جونگ‌کوک روی پنجه‌هاش ایستاد، به جلو خم شدم و لب‌هامون توی هم فرو رفتند. متوجه طعم آرد روی لب‌هاش شدم، پس اون پودر سفید آرد بود. عقب کشیدم و اجازه دادم چشم‌هام به‌هم‌ریختگی اطرافمون رو بررسی کنند.

" نمی‌خوام بدجنس باشم، اما تجربه‌های قبلی ثابت کردند حضور تو توی آشپزخونه ایده‌ی خوبی نیست."

لب‌هاشو بهم فشرد.

" وقتی این دور و بر نبودی، با ماریانا تمرین کردم. "

" تمرین کردی؟"

به نرمی گفت:

" می‌خواستم کیک تولدت فوق‌العاده باشه. "

مدتی بهش خیره موندم و بعد سرانگشت‌هامو بالا آوردم و ارد رو از روی لپ‌هاش پاک کردم. نقطه‌ی سفید روی بینی‌ش باید همونجا می‌موند. برای توصیف با کلمات زیادی زیبا و کیوت بود. قدمی به عقب برداشت، دستکش‌های فر رو پوشید و در فر رو باز کرد. کیکی که از توی فر درآورد زیاد بد به نظر نمی‌رسید، با اینکه روش تیره بود.

بلاخره امگایی که خودش رایحه شیرینی و کلوچه می‌داد تونسته بود بدون آتیش زدن آشپزخونه یه کیک ساده رو بپزه!

درحالی‌ که کیک رو روی کانتر می‌ذاشت گفت:

" کیک شکلاتی که مغزش با پنیرخامه‌ای پر شده. "

من که ترجیح میداد کیک آردی شده روبه‌روم بخورم تا اون کیک . یه چاقو برداشت، دو تیکه جدا کرد و قبل از اینکه جلوی من بذارتشون، توی ظرف قرارشون داد. کنارم جا گرفت و گفت:

" امیدوارم خوشت بیاد. "

چاقو رو برداشتم، تیکه‌ای از کیک جدا کردم و توی دهنم گذاشتم. برای بدترین طعم آماده بودم اما حقیقتا خوشمزه، شکلاتی و گرم بود. درست مثل رایحه ، رنگ موها و خودش . من زیاد اهل شیرینی نبودم ولی از خوردن این کیک و بوییدن عطر تن شیرینی دلبرم ، نهایت لذت میبردم چون شیرینی همون شخصیت جونگ‌کوک بود و امگای شکلاتی ام برام پخته بود.

با چشم‌های درشت شده و نگران پرسید:

" و؟"

" خوشمزه‌ست."

لبخندی که در پاسخ بهم زد و زوزه خوشحال امگاش باعث شد قلبم به اندازه‌ی یه ضربان نکوبه.

" چند ساعته بیداری؟"

" سه ساعت. "

ابروهامو بالا انداختم.

" نمی‌دونستم کیک درست کردن انقدر طول می‌کشه. "

گونه‌هاش رنگ گرفت.

" خوب، نمی‌کشه اما من برای اینکه یه وقت چیزی طبق برنامه پیش نره، زود بیدار شدم و دوتا کیک اول رو سوزوندم، توی سطل اشغالن. "

خندیدم و تیکه‌ی دیگه‌ای خوردم. نگاهم از گردن ظریفش پایین رفت و به برجستگی رون های تُپُلش رسید.

جونگ کوک سینه‌مو لمس کرد و بعد به آرومی دست‌هاشو تا شکمم پایین کشید. چنگال رو توی بشقابم برگردوندم. پوستم زیر لمسش جمع شد و آلتم به جنب و جوش افتاد. همین‌طور که دستشو سمت کش شلوارم می‌برد و اسلحه‌ی برتامو درمی‌آورد، نگاهشو به چشم‌هام داد.

اگه هر فرد دیگه‌ای بود، زنگ خطر بلندی برای بدنم به صدا درمیومد ولی با جونگ‌کوک حتی ذره‌ای احساس ناآرومی و نگرانی نمی‌کردم. گُرگ آلفای احمقم مثل خمیر ژله ای خودشو زیر دست امگا پهن کرده بود تا اون موجود سفید و شیرین ، هرجوری که دوست داره و هرجایی که دوست داره رو دستمالی کنه .

قبل از اینکه اسلحه‌مو روی کانتر بذاره، نگاهی بهش انداخت. نمی‌تونستم چشم‌هامو از روی صورتش بردارم. دست‌هاشو توی کمر شلوارم سر داد و به آرومی شلوار راحتی‌مو روی باسنم پایین کشید. وقتی پارچه لباس روی پوست آلتم کشیده شد، صدایی از میون لب‌هام خارج شد. چشم‌هاشو دوباره بالا آورد و لعنتی، اون نگاهی که توی چشم‌هاش بود رو می‌تونستم دقیقا مثل نبض توی آلتم حس کنم.

روی پاهاش زانو زد و من تقریبا همون لحظه ارضا شدم. با وجود سرخی‌‌ای که روی گونه‌هاش پخش شده بود، توی نگاهم خیره موند و به جلو خم شد. اون لب‌های فوق‌العاده‌شو باز کرد و نوک آلتمو میون لب‌های داغش فرو برد. باید جلوی تمایلم به ضربه زدن توی دهنشو می‌گرفتم ولی همین‌طور که مشغول آلتم بود و عمیق‌تر فرو می‌بردش، موهای شلخته اش رو شل و دستمو توشون گره کردم. لعنتی، تخم‌هام از تماشای اون در حال سا*ک زدن آلتم داشتند می‌ترکیدند.

دور آلتم لبخند زد و درحالی‌که انگشت‌هام روی سرش مشت می‌شدند، صدای ناله‌مو بلند کرد. به آرومی عقب رفت، انگشت‌هاش دور آلتم حلقه شدند، از ابتدا تا نوک آلتمو لیس زد و بعد اون زبون صورتی‌شو دور سر آلتم چرخوند. ناله‌کنان تکون شدیدی از شدت لذت خوردم.

" لعنتی، جونگ‌کوک، داری منو می‌کشی. "

درحالی‌که انگار حسابی به خودش افتخار می‌کرد، هومی کشید. این پسر ، مال من بود. فقط من.

در طول مدتی که جونگ‌کوک مشغول آلتم بود، مثل یه نوجوون حشری چندباری مجبور شدم جلوی ارضا شدنمو بگیرم اما وقتی ت*خم‌هامو توی مشتش گرفت، با دست دیگه‌‌اش هم همزمان بدنه‌ی آلتمو بازی داد و نوک آلتم هم به ته گلوش برخورد کرد، منفجر شدم. همین‌طور که لذت توی سرتاسر بدنم پخش و آبم هم به سرعت توی دهن کلوچه خالی‌می‌شد، کانتر رو گرفتم.

برای خوردن آبم با لب‌هایی که هنوز دور آلتم حلقه بودند، مشکل داشت برای همین درحالی که آلت راست‌شده‌‌ام همچنان تکون می‌خورد، کمی عقب کشیدم. از پشت پلک‌های خمارم اونو دیدم که عقب کشید، منو آزاد و بعد دهانشو تمیز کرد. این لحظه همون موقعیتی بود که توش نسبت به خودش کمترین اعتماد به نفس رو داشت.

به جلو خم شدم و قبل از اینکه بدنشو برای یه بوسه طلب کنم، قبل از اینکه زبونمو درونش فرو کنم، قبل از اینکه طعم خودمو روش بچشم و از این بابت عمیقا احساس قدرت بکنم، از زیر بغل گرفتمش و روی کانتر بالا کشیدمش. رون‌هاشو با حرص چنگ‌ زدم و بالا آوردمش. اون هم پاهاشو دور کمرم حلقه کرد. اگه به خاطر آردها نبود، همونجا روی کانتر می‌کردمش.

درعوض همراه با اون که از بالاتنه‌‌ام آویزون بود چرخیدم و به سمت پله‌ها رفتم. الت تحریک شده اش به شکمم فشرده می‌شد و آلتم داشت به سرعت دوباره به اندازه‌ی قبل تحریک می‌شد. لعنتی، می‌تونستم حس کنم چقدر خیس شده، خیس از سا*ک زدن آلت من. زیرلب زمزمه کرد:

" امشب قرار بود فقط برای تو باشه. "

اینو گفت اما چشم‌هاش لبریز از نیاز بود.

" هنوزم همه چیز فقط برای منه، بهم اعتماد کن. چون لذت دادن به تو برای من بهترین قسمت همه‌ی این چیزاست."

به تختمون رسیدیم، اجازه دادم بدنم رو به جلو روی تخت بیفته، جونگ‌کوک زیر تنم وول خورد تا کنار بره و له نشه اما من قبل از برخورد بهش وزنمو با کف دستم کنترل کردم. خندید و ضربه‌ی محکمی به پشتم زد:

" منو ترسوندی. "

بدنشو کامل پایین دادم و آلتمو به سمت ورودی مقعدش هدایت کردم. وقتی متوجه شدم برای پذیرفتن آلتم آماده است، به آرومی درونش لغزیدم. وقتی تا انتها داخلش شدم، روی آرنجم پایین اومدم و بدن‌هامونو هم سطح باهم کردم. سرشو توی دست‌هام گرفتم و همین‌طور که به آرومی درونش داخل و خارج می‌شدم بوسیدمش.

عشق‌بازی کردن چیزی نبود که تو گذشته به انجامش فکر کرده بوده باشم، اما لعنتی، با جونگ‌کوک ازش سیر نمی‌شدم. سرعتمو بیشتر نکردم، نه سرعت ضربه‌هامو و نه سرعت بوسه‌هامو. مطمئن شدم که با هر حرکتم عمیقا درونش ضربه بزنم. همون نقطه‌ای رو نشونه گرفته بودم که برخورد باهاش باعث می‌شد جونگ‌کوک کنترل خودشو از دست بده. یعنی پروستات به فاک رفته امگام.

خیره توی چشم‌هام نفسشو حبس کرد و ناله‌ای سر داد، تحسین و تعجب روی صورت زیباش موج می‌زد. می‌خواستم دوباره فقط با آلتم به اوج هدایتش کنم و حالا اون داشت به اون نقطه می‌رسید. خودم در آستانه‌ی ارضا شدن بودم حتی با اینکه به تازگی آبمو خالی کرده بودم. زیرلب گفت:

" منو ببوس. "

و بعد با ضربه‌ای که درونش زدم نفسشو حبس کرد. به آرومی و پرعشق مشغول لب‌هاش شدم. کمرشو به بالا قوس داد و دیواره‌های مقعدش دور آلتم منقبض شدند. تخم‌های منم منقبض شدند و با شدت ارضا شدم.

همین‌طور که کنترل نفس‌هامو به دست می‌آوردم، بینی‌مو توی موهاش فرو کردم. اومدم خودمو از روی تنش بلند کنم اما جونگ‌کوک حلقه‌ی دست‌هاشو دور شونه‌هام تنگ‌تر کرد. روش باقی موندم و نگاهم رو به چشم‌هاش دادم.

*****************

سلااااااامممممم . این پارت می‌خواستم دیروز آپ کنم که اعصابم خورد شد و نشد .

عید فطر مبارک گوگولی مگولی های من 🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳

شرط آپ پارت بعد

۲۰۰ ووت و کامنت.

.
.
.

Continue Reading

You'll Also Like

94.3K 11.4K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
73.1K 8.7K 50
کیم تهیونگ رئیس مافیای خشن که برای استراحت خودشو در شهر کوچکی معرفی میکنه! و در این بین از افسر جئون تازه کار خوشش میاد و اونو میدزده چه اتفاقاتی قر...
24.9K 4.6K 8
°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎ 𝐵𝐴𝐵𝑌 𝑇𝐼𝐺𝐸𝑅 & 𝐵𝑈𝑁𝑁𝑌 ☘︎ جایی که دو تا هیبرید خرگوش و ببر تصمیم میگیرن با هم جفت بشن💞 °°°°°°°°°°°°°°°° 𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒: ...
13.4K 2K 3
{COMPLETED} NAME : Fucking Sunday WRITER : Maya^^ COUPIE : Vkook GENRE : SMUT, CUTE , ANGEST , ROMANCE , IMAGINARY خلاصه فیکشن👇👇 جئون جونگکوک ؛ کی...