𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم

By MissLuna_CB

10.1K 2.2K 8.7K

"_ اون یه قاتله.. فکر می‌کنید واقعا فریب پیشنهاد ازدواج با شاهزاده خانم رو میخوره و خودشو تسلیم میکنه؟ اصلا گ... More

𝓙𝓪𝓭𝓮 | یَشم
" خلاصه داستان "
" Chapter 1 " JADE
" Chapter 2 "JADE
" Chapter 3" JADE
" Chapter 4" JADE
" Chapter 5" JADE
"Chapter 6 " JADE
"Chapter 7 " JADE
" Chapter 8 " JADE
" Chapter 9 " JADE
Chapter 10 " JADE
" Chapter 11 " JADE
" Chapter 12 " JADE
" Chapter 13" JADE
" Chapter 14" JADE
"Chapter 16" JADE
"Chapter 17" JADE
"Chapter 18" JADE
"Chapter 19" JADE
"Chapter 20 "JADE
"Chapter 21" JADE
"Chapter 22" JADE
"Chapter 23" JADE #END
Special Chapter "After Story"

"Chapter 15 " JADE

332 70 277
By MissLuna_CB

+بانوی من...

با شنیدن صدای چانیول  ، چه‌یونگ از فکر بیرون اومد و عقب چرخید..

_ طوری شده؟!

+ میتونیم خصوصی صحبت کنیم؟!

~~~

لحظاتی بعد در اقامتگاه چه‌یونگ؛

_نگفتین اون چی بود که برای برداشتنش به خونه جناب نخست وزیر رفتین..؟گفتین توی نقشه مون قراره کمک بزرگی بهمون بکنه..!

+ یه دستمال...

_ چی؟یه دستمال؟!

+ دستمالی که متعلق به شخص شاهزاده گانگ‌هیونه..همونی که ملکه لنگه‌ی دیگه ش رو به من هدیه کرده بودن!

_ شما..شما چطوری اونو به دست آوردین؟!

+ قضیه ش مفصله..اما همینقدر بدونین که بکهیون اونو به دست آورده..بردمش و مخفیانه به جایی انداختمش که شاهزاده امروز از اونجا کلی شمش طلا خارج کردن تا به عنوان هدیه به ولیعهد گوریو تقدیم کنن..مطمئنم که مدرک خیلی محکمی برای اثبات جرمشون خواهد بود...

چه‌یونگ با ناراحتی آهی کشید و نگاه غم آلودش رو به زمین دوخت..

_ از اینکه دارم اینطوری برای برادرم نقشه میکشم اصلا حس خوبی ندارم..اما خب..من هیچ دسیسه ی ناحقی بر علیه اون نچیدم.. اگه اون دست به چنین کاری نمیزد قطعا منم قرار نبود چنین کاری باهاش بکنم..ولی کاپیتان پارک..شما گفتید لنگه ی دیگه ی اون دستمال رو دارین..اگه اون بخواد همه چیو به گردن شما بندازه چی؟!

+ نمیتونن..!

_ چطور؟!

+من دستمال خودم رو دارم..اگه گمش کرده بودم قطعا چنین ریسک بزرگی نمیکردم...

~~~

_ چیییی؟!نه این امکان ندارهههه..من مدت هاست که اون دستمال رو گم کردممم..بر اساس چه منطقی میخواین از اون بر علیهم بعنوان یه مدرک برای متهم کردنم استفاده کنینننن؟؟من اینو نمیپذیرمممم!!!

به دنبال داد و بیداد های گانگ‌هیون برای رد اتهامات وارده ، در نهایت صبر امپراطور به سر اومد و اونم با فریاد جوابگو شد..

+ تمومش کن گانگ‌هیووووون!چی با خودت فکر کردی که داری همه ی شواهد و مدارک رو انکار میکنی و توقع هم داری که هرچی تو میگی باورش بکنمممم؟!شرم نمیکنی؟!!!بخاطر  قدرت ، دست به دامان کشور همسایه شدی و میخواستی نزاع داخلی به وجود بیاری الانم که دستت رو شده با وجود این همه مدرکی که بر علیهت وجود داره ، داری با نهایت بی شرمی انکارشون میکنی؟!فکر میکنی من واقعا انقدر ساده و نفهم هستم که باور کنم تو بیگناهیییی؟؟!!آرهههه؟!

_ شما نباید در مقابل شاهزاده یک کشور دیگه اینطوری فرزند خودتون رو تحقیر و شرمگین بکنید پدرررر...!

+ ساکت شووووو...حق نداری این حرفو به من بزنی وقتی خودت کاملا بی شرمانه نشستی پیش همین شخص و من خواهرت رو تحقیر کردیییی!نگهبانااا..بیاین این احمقو ببرین و بندازینش تو زندان...من همین فردا باید تکلیفش رو روشن کنمممم!

به محض دستورش ، بلافاصله چندین نگهبان که پشت در دیوان آماده باش ایستاده بودند داخل شدن و در جهت اطاعت امر ، گانگ‌هیون رو از روی زمین بلند کردن تا با خودشون به زندان قصر ببرن..

_ ولم کنیییین..عوضیااا گفتم ولم کنیییین..من هیچ کار اشتباهی نکردمممم..پدرررر..پدررررر خواهش میکنم به حرفام گوش کنین پدرررر...پدرررر!!!

با وجود مقاومت های سختش ، نگهبان ها بی تفاوت و به زور بازو هاش رو گرفتن و کشون کشون از دیوان خارجش کردن..گانگ‌هیون بیگناه نبود..اما باید اعتراف میکرد که بینهایت بدشانسه..چرا که قصر همیشه پر بود از آدم هایی که جرایمی به مراتب بزرگ تر از چنین جرمی مرتکب می‌شدند و هرگز روح کسی هم از اون ماجراها مطلع نمیشد...

+ جناب نخست وزیر...

وانسو به محض خطاب شدنش جلو تر اومد و تعظیم کوتاهی کرد..

× امر کنین سرورم...

+ دستور میدم که تا فردا..همه ی کسانی که چه ارتباط خونی و چه ارتباط غیر خونی با شاهزاده دارن..به دادسرای قصر احضار بشن تا مورد بازجویی قرار بگیرن..این مسئله..دست کمی از خیانت به کشور نداره و حتی شاید خیانت هم محسوب میشه..جدی خواهیم گرفتش!

× متوجه شدم عالیجناب..پس..با اجازه من برای انجام وظیفه از حضورتون مرخص میشم..سرورم..

+ میتونی بری...

با رفتن وانسو ، حالا امپراطور با ولیعهد وانگهونگ تنها مونده بود..و وقتش رسیده بود که اون در مورد حضور مخفیانه ش در سانگ‌گیونگ توضیح بده...

_ متاسفم که در اولین حضورم در قصر هولهان..شاهد چنین ماجرایی شدم عالیجناب..!

+ از اونجایی که سالهاست..ارتش امپراطور گوریو داره بدون هیچ چشم داشتی از مرز های مشترک ما در مقابل حملات خیتان و چینی های متفرقه محافظت میکنه..من ذره ای به وفاداری شما شک ندارم جناب ولیعهد اما..انتظار دارم که علت حضور مخفیانه و سفر بدون اطلاع قبلی تون به پایتخت کشورم  رو بهم توضیح بدید..بهم بگید...شما برای چی اینجا هستین عالیجناب؟!

پسرک با کشیدن نفس عمیقی نامه ای از داخل آستینش بیرون آورد و جلو رفت تا اونو به دست امپراطور بده..

_ من تقریبا ۴ ماه پیش از کشورم خارج شدم تا این نامه رو که از طرف پدرم برای شما بود برسونم..اما متاسفانه به خاطر مواجه شدن با مسائلی که وسط راه برام پیش اومدن مجبور شدم مدتی مخفیانه به لیائو ( سرزمین خیتان ها)‌ برم..و اونجا..متوجه شدم که ارتش لیائو داره برای یک جنگ‌بزرگ با بالهه آماده میشه..دلیل مخفیانه به اینجا اومدنمم این بود که چون بیشتر از دو سه نفر همراه نداشتم نمی‌خواستم کسی رو متوجه حضور خودم بکنم..تا خطری متوجهم نشه...

طولی نکشید که نامه رو خوند و بعد با پریشانی ، پیشانیِ به درد اومده ش رو به مالش گرفت..

+ امپراطور وانگون از ما خواستند که به جای تقویت نیرو های دفاعی و مرزی مهاجم تربیت کنیم چون احتمال درگیری بین لیائو و بالهه وجود داره و ما باید با رها کردنِ مسئولیت دفاع به گوریو ، به فکر هجوم به نیرو های لیائو باشیم...همینطوره؟!

_ بله عالیجناب..این خواست پدر منه.

+ میخوام ازتون خواهش بکنم که چند روزی رو در هولهان بمونید شاهزاده..همونطور که خودتون دیدین..وضعیت دولت من بدجوری آشفته و به هم ریخته شده..من برای جواب دادن به نامه ی امپراطور وانگون..به چند روز فرصت نیاز دارم..باید اول دولت خودم رو آروم بکنم..درک میکنید؟!

_هیچ مشکلی نداره قربان..من صبر میکنم..

+ ممنونم مرد جوان..ممنونم که درک میکنی..

~~~

در ادامه ی صحبت چانیول با چه‌یونگ؛

_ پس بالاخره تصمیم گرفتین که از غیبت در بیاین و خودتون رو نشون بدین..؟

+ همینطوره بانوی من..

_ پس مراقب باشین کسی متوجه رفت و آمدتون به معبد متروکه نشه..وگرنه تو یه دردسر خیلی بزرگ میوفتیم..راستش خیلی خوشحالم که لازم نشد از خود بکهیون برای اثبات جرم گانگ‌هیون استفاده بکنیم..اگه لو میرفتیم......آه اصلا نمیخوام بهش فکر کنم..!

چانیول دوباره تونست اون حس نگرانی عجیب غریب چه‌یونگ رو برای بکهیون احساس کنه و این بار بدون هیچ طفره رفتنی رفت به سراغ اصل مطلب..

+ بهش علاقه دارین بانوی من؟!

_چی؟!نه!منظورتون چیه کاپیتان؟!

دخترک از شدت شوک سوالی که ازش پرسیده شد بی اراده پوزخندی زد..اما جدیت توی چشم و نگاه چانیول همچنان داد میزد..
با زبونش لب های خشک شده‌ش رو تر کرد و سری تکون داد..

+ میخوام به دریا برگردم..دریاسالار یون دو بار پشت سر هم برام نامه فرستادن که به حضورم نیاز فوری دارن..میخوام بهم اجازه بدین تا..بکهیونو هم با خودم ببرم!

_ چی؟!بکهیون رو ببری؟!آ..آخه..

+ شما مشکلی با این قضیه دارین بانوی من؟!اون یه مجرم بود که الان از نظر قانون اعدام شده و اگه لو بره که زنده ست به یه خطر بزرگ برای شمایی که نجاتش دادین تبدیل میشه..من اصلا درک نمیکنم چرا به داخل قصر آوردینش..اجازه بدین با خودم به دریا ببرمش..مطمئنم اونجا جاش از همه جا امن تر خواهد بود...

_ خ...خب راستش..راستش من..

+ شما چی بانوی من؟!

سخت بود..اما اون نمیتونست تا ابد این راز رو مخفی نگه داره..چانیول بالاخره باید میفهمید که بکهیون متعلق به قصره ، نه قلب اون!

_ من نمیتونم این اجازه رو به شما بدم کاپیتان پارک..!

+نمیتونین؟!چرا؟!مگه بکهیون مال شماست؟!

چانیول که به نظر می‌رسید به زور جلوی خشمش رو گرفته با یک پوزخند عصبی پرسید و چه‌یونگ با تاسف جواب داد...

_ مال من که نه..اما متاسفانه مال شما هم نیست...

+ منظورتون چیه بانوی من؟!من..من عاشقشم..اون‌.‌.اون از قصر خوشش نمیاد من باید از اینجا ببرمش بیرون..

_ اشتباه میکنین کاپیتان..اون اگه از قصر خوشش نمیومد..هرگز دوباره به اینجا برنمیگشت..بکهیون اینجاست..چون به همینجا تعلق داره..و تا آخرشم قراره همینجا بمونه!

+ چ..چی؟!ی..یعنی چی؟!

چانیول هر لحظه گیج و سردرگم تر از قبل میشد..اون دختر سعی داشت بهش چی بگه؟همین مونده بود که اونم این حقیقت که بکهیون هیچوقت مال اون نمیشه رو تو صورش بکوبه!

_ چون بکهیون..برادر منه!

مثل باغی که در یک چشم به هم زدن ، همه ی پرنده هاش ازش پر کشیده باشن ، قلب چانیول ناگهان از حیات عریان شد..

+ چ..چچ‌‌..چی؟!

احساس می‌کرد که تمام بدنش به خواب رفته و گوشاش کاملا مسدود شده..دروغ نبود اگر میگفت که حتی نمیتونست ضربان های قلبش رو احساس بکنه‌‌..اصلا نفس میکشید؟!

_ بکهیون‌..فرزند کوچیک امپراطور و ملکه ی فقید...برادر خونی منه..!

چانیول سکوت طولانی‌ای کرد..اما بعد به طرز ناراحت کننده ای به خنده افتاد..قهقه هاش اصلا به نظر جالب نمیرسید..

+ شاهزاده خانم..این دیگه چه دروغ عجیب غریبیه؟انقد سخته که بهم بگین نمیتونین منو بکهیون رو کنار هم ببینین؟!واقعا چه لزومی داره که همچین دروغ شاخ و دم داری برام بسازید؟!

_ من دروغ نگفتم..بکهیون واقعا یه شاهزاده ست.. ازش آزمایش خون گرفتم..شب قبل از اجرای حکمش..من مزار مادرم  رو کندم خالی بود کاپیتان پارک..اون تونسته بیست سال پیش زنده از قصر بیرون بره..و با توجه به آخرین گزارشات پرونده پزشکی‌ش.بکهیون بیست سال پیش.. تو شکم مادرم بوده..اون واقعا..برادر منه!

بند قلب چانیول پاره شد..مثل سکوت مرگبار یک قبرستان ،‌ قلبش دچار پوچی شده بود..چطور باید شنیده هاشو باور میکرد؟!یعنی بکهیون عزیزش که تمام این مدت تا سر حد مرگ از بالهه متنفر و به خون امپراطورش تشنه بود در واقع پسر همون خاک و بچه ی همون آدم بود؟!درسته..حالا همه چیز داشت مثل یک جورچین توی ذهن چانیول کنار هم قرار می‌گرفت و همه ی سوال هایی که هرگز از بکهیون نپرسیده بود داشتن کم کم و خود به خود جواب پیدا میکردن..

+ ی..یعنی اون‌‌..اون این همه مدت داشت..داشت برای گرفتن..

_ درسته..داشت برای گرفتن انتقام مادرش می‌جنگید!و حتی هنوزم..تنها هدفش همینه!

روح چانیول توی بدنش آروم نمیگرفت..قلبش به حدی ضعیف میزد که برای لحظه ای احساس کرد داره میمیره..با مشت محکمی ضربه سنگینی به روی قفسه سینه ش وارد کرد و دو بار ، سخت و آهنگین نفس کشید تا به قلبش یادآوری کنه که اون هنوز زنده ست و نباید بخوابه!

_ کاپیتاااان!

چه‌یونگ با نگرانی از روی صندلیش بلند و بهش نزدیک تر شد...حال چانیول به معنای حقیقی کلمه آشوب بود.‌‌.
حالا همه ی جملات و باور های سرد و تلخ بکهیون داشت برای چانیول معنا میگرفت..حالا در نظر چانیول، بکهیون کاملا حق داشت..برای تمام اون همه سرد و بی محبت بودناش..نسبت به هر مهر و عشقی بی ایمان بودناش..برای سر تا پا نفرت و کینه بودناش..بکهیون حق داشت...

+خ..خد..خدای من..خدای من..چ..چطور..چطوری این اتفاق افتاده؟!

_ منم فعلا چیز زیادی نمیدونم...چون هنوز با خودش در این باره صحبتی نکردم..اما از این حقیقت کاملا مطمئنم..بکهیون قطعا..برادر منه!

حالا قلب چانیول از درد به حرف اومده بود و چشم های درشتش داشتن جملاتش رو فریاد می‌زدن..اشک هایی از جنس غم و اندوه که میشد به وضوح صدای جیغ و ضجه های روح زخمی‌ش رو از درونشون شنید...
چقدر تلخ بود!بکهیون رفته رفته داشت ازش دورتر و دورتر میشد و انگار واقعا اون آدمِ سرنوشت چانیول نبود..اما کاش دردش فقط همین بود..قلب عاشق و بیچاره ی چانیول بیشتر از اینکه برای خودش ناراحت باشه..برای حال بکهیون تیر میکشید..

+ یعنی اون این همه سال..چقدر سختی کشیده که تو چنین سن پایینی‌‌..انقدر روحش پیر و شکسته شده..چطوری..چطوری میتونم کمکش کنم تا دوباره بخنده؟!چطوری؟!

چه‌یونگ با شنیدن جملات چانیول پوزخندی ناباورانه زد و حیرت زده ادامه داد..

_ باورم نمیشه که بعد از شنیدن همه اینا..هنوزم دارین به حال بکهیون فکر میکنین..کاپیتان‌..هیچ متوجه هستین که اگر بکهیون بتونه هویتش رو به دست بیاره..شما دیگه هیچوقت نمیتونین اونو داشته باشین؟!

لبخندی به تلخی زهر به لب هاش نقش بست و همچنان که آه آلوده به بغضی میکشید ، دست به رعشه افتاده ش به صورتش نشست..

+ مگه قبلا میتونستم داشته باشمش؟!یه آدم چطوری چیزیو که نداره رو از دست میده؟!

چه‌یونگ از حرفی شنیده بود خیلی متعجب شد..اون مطمئن بود که بکهیون هم متقابلا چانیول رو دوس داره..چون اون خودش رو به خاطر چانیول به قانون تسلیم کرده بود و از اون گذشته ، اون شب توی زندان بعد از اینکه با دارو بیهوشش کرد بکهیون تا ساعت ها توی هذیان هاش اسم چانیول رو صدا میزد!

+ در هر صورت من خودمم هیچوقت..دنبال این نبودم که اونو مال خودم بکنم ولی..باید اعتراف کنم که بعد از فهمیدن این حقیقت..باید بشینم و کاملا جدی..به دور شدنِ ازش فکر کنم چون..چون اگه اون..اگه اون یه روز بتونه به عنوان یه شاهزاده به زندگی واقعی خودش برگرده ، حضور من..حضور من تو زندگیش فقط..فقط بهش آسیب میزنه..من..من عاشقشم..آدم نباید به بهانه عشق به معشوقش آسیب بزنه مگه نه؟!من این کارو نمیکنم..من میرم..من از سانگ‌گیونگ میرم..آره..میرم از اینجا..

صورت خندان اما خیسِ از اشکش خبر از طوفان ویرانگر درون قلبش میداد.اون شجاعانه پای اصول اخلاقی و چهارچوبی که برای عشق در نظر داشت ایستاده بود اما این به معنی نبود که هیچ دردی رو متحمل نمیشه..فکر اینکه باید به اجبار از مسبب تپش های تند قلبش فاصله میگرفت میتونست زهر تلخ مرگ تدریجی رو آروم آروم به رگ های روحش تزریق بکنه.و البته این برای خود چه‌یونگ هم صدق میکرد..و هیچکس نمیتونست اینو درک بکنه..چه حسی میتونست داشته باشه ، حرف زدن معشوقت از معشوقش...درست مقابل چشم های خودت..؟!

+ من..من دیگه باید برم..بکهیون عادت به تنهایی خوابیدن نداره..میرم..میرم پیشش..منو ببخشید بانوی من...

بکهیون..بکهیون..بکهیون..همش بکهیون!
از صدتا حرفش، نود و نه تاش شده بود بکهیون‌‌..اصلا چانیول خودش رو یادش بود؟!اون داشت با خودش چیکار میکرد؟!

" خواهش میکنم مراقب خودتون باشین کاپیتان پارک..شما نباید انقدر نسبت به خودتون بی رحم باشین"

با خروج چانیول از اتاق ، چه‌یونگ با چشم هایی اشکبار و قلبی شکسته توی دلش گفت..اما از اونجایی  خودشم دقیقا تو چنین وضعیتی قرار داشت خوب میدونست که همچین چیزی امکان نداره..هرچقدر هم  که بخواد حرفشو بزنه...یه آدم عاشق امکان نداشت که بتونه به خودش فکر بکنه!

~~~

بعد از چندی ، چانیول بالاخره به داخل معبد رسید..اما به حدی غرق در افکارش بود که  هیچ توجهی به هیچ چیز دیگه ای نمیکرد..حتی به خود بکهیون..بکهیون شام خودش رو خورده و سهم اونو کنار گذاشته بود و از اونجایی که نمیتونست حرف بزنه به محض دیدن چانیول با دست بهش اشاره کرد که شامش روی میزه اما چانیول که‌ همچنان حواسش پرت دنیای درون خودش بود باز هم متوجه چیزی نشد و فقط آروم به گوشه ای رفت و با نشستن روی یک چهارپایه به سکوت عجیب خودش ادامه داد..

" چه مرگشه..؟"

_ آاااا!

با اینکه زبونش توی دهانش نمیچرخید سعی کرد با ناله چانیول رو صداش کنه..اما اون پسر طوری که انگار کاملا کَر شده باشه باز هم متوجه بکهیون نشد و جوابی بهش نداد!

_ آاااا...

" چرا هیچی نمیگه؟!"

_ آاااااااااااا...

" به چی داره فکر میکنه که حواسش به من نیست؟مگه همیشه ادعاش نمیشه که من براش مهم ترینم؟"

بکهیون به شدت عصبانی شد..میتونست بلند شه و بره بهش دست بزنه تا بفهمه چه اتفاقی براش افتاده...اما از اونجایی که شدیدا نازک نارنجی بود و توجهی که باید رو ازش دریافت نکرده بود ، حسابی بهش برخورده بود و دیگه نمی‌خواست ادامه بده...

" به جهنم..اصلا نگام نکن"

نفس عمیقی در جهت کنترل خشمش کشید و چندین بار پلک هاشو باز و بسته کرد تا اینکه انگار چیزی به ذهنش خطور کرد..

بلند شد و به سمت زیرزمین معبد رفت و وقتی که برگشت انگار ظرف سفالی کوچیکی توی دستش بود.. در چند قدمی چانیول ایستاد و با برداشتن درب اون ظرف ، دوباره نگاهی به چانیول انداخت...
و چانیولی که انگار فقط یک مرده ی متحرک بود و از دنیای بیرونش هیچ چیز متوجه نمیشد باز هم هیچ واکنشی از خودش نشون نداد..
بکهیون دیگه واقعا داشت دیوونه میشد.چنگال دستش رو توی اون ظرف فرو برد و مشتی پر از افیون رو بیرون کشید..و وقتی بی توجهی های چانیول ادامه دار شد ، شروع به سرفه کرد..همزمان که برگ کاغذی رو برداشته بود و داشت افیونش رو برای کشیدن آماده میکرد...

نهایتا چانیول با شنیدن صدای سرفه هاش از دنیای عمیق و آشفته ی افکارش بیرون اومد و درحالی که هنوز اخم و گیجی توی نگاهش ساکن بود به بکهیون خیره شد...

+ داری چه غلطی میکنی؟!

" خودت داری چه غلطی میکنی..معلوم نیست داره به چی فکر میکنه"

از حرصِ چانیول به کارش سرعت داد و فورا رول افیونی که پیچیده بود رو برداشت و به شمع نزدیک شد تا روشنش بکنه..

+ مگه کری؟با توام دارم میگم داری چه غلطی میکنییی؟!

اما بکهیون بی توجه به فریاد اون افیونش رو روشن کرد و فورا به لب های خودش رسوند..
ولی چانیول بلافاصله از جا پرید و بکهیون با نزدیک شدنش ، کاملا بی اراده و از ترس سیلی قبلی که ازش خورده بود افیونش رو انداخت و دست هاشو به شکل ضربدری سپر صورت خودش کرد تا مبادا چانیول دوباره بزنتش...

+ بکهیونااا!

چانیول به شدت از دیدن این حرکتش غمگین‌شد..و حتی شاید از خودش بدش اومد که چنین ترس بدی براش درست کرده بود...اون سیلی تو حافظه بکهیون ثبت شده بود و چانیول به حدی از فهمیدنش به هم ریخت که آرزو کرد کاش اون روز دستش میشکست و اون سیلی رو بهش نمیزد..

+تو از من میترسی؟!

بکهیون به آرومی دست هاشو پایین آورد و بالاخره تو صورتش نگاه کرد..
بخاطر تاریکی داخل اتاق تا الان متوجه نشده بود که چشمای چانیول سرخ و متورم شده...اون گریه کرده بود...

+ متاسفم...من نمی‌خواستم بزنمت فقط...فقط نمی‌خواستم اجازه بدم به خودت آسیب بزنی...

" لعنت به خودت و اون اشکات...باز واسه چی گریه کردی؟!"

بکهیون دوباره به سرفه افتاد..با این تفاوت که این بار دیگه ساختگی نبود...
چانیول فورا با نگرانی دست به کوزه ی روی میز دراز کرد و با پر کردن پیاله ای ، اونو به سمت دهان بکهیون گرفت...

+ بخور عزیزم..من نمی‌فهمم تو چرا داری این کارو با خودت میکنی..مگه ندیدی پزشک چی بهت گفت؟همین افیونه که گند زده به ریه هات..چرا دست از سرش برنمیداری؟!

و لعنت به بکهیون که حتی توی قلبشم جرات نداشت به خودش اعتراف بکنه که قصدش کشیدن افیون نه ، بلکه فقط جلب کردن توجه چانیول بود...

پیاله رو از دهانش جدا کرد و به لب های خیسش خیره شد..و بکهیون لعنتی..انگار دقیقا باید همون لحظه لب هاشو به داخل دهانش میکشید..
تماشای چنین صحنه ای برای قلب عاشق چانیول اصلا ساده نبود...

+یعنی من به عنوان یه آدم..برات از افیون مضر ترم؟!

با نگاهی که مدام بین لب ها ی متورم و چشم های خمارش میچرخید گفت و بکهیون بدون هیچ حرکتی سر جاش ایستاد تا چانیول بالاخره خودش رو به لب هاش رسوند...

_ آااااه...

بوسه ی محکم و آهنگینی به لب های بکهیون زد و دست های بکهیون بلافاصله به دور گردنش حلقه شد..
چانیول فورا  خم شد و دست هاشو به پشت زانو های بکهیون انداخت و با بلند کردنش از روی زمین به سمت سکوی مقابل محراب حرکت کرد..
روی زمین خوابوندش و شتاب زده شروع به در آوردن لباسش هاش کرد..
بکهیون ، ساکت و آروم نگاهش رو به نقش های رنگینِ سقف بالای محراب دوخته بود و با احساس کردنِ سرما در هر نقطه از بدنش میتونست بفهمه که چانیول داره اون قسمت از بدنش رو از لباس عریان میکنه...
در نهایت حس سرما حتی به پاها و خصوصی ترین اندام بدنش هم رسید و متوجه شد که حالا بدون کوچکترین پوششی در مقابل اون دیوانه ی عاشق قرار گرفته...

+لعنت بهت...مثل مهتاب میدرخشی!

با شنیدن صدای بم شده ی چانیول که داشت سعی میکرد با پایین ترین حد ممکنِ صدا حرف بزنه بالاخره نگاه مستش رو از سقف کند و بهش خیره شد..

+میتونم تا ابد بهت خیره بشم بدون اینکه خسته بشم..تو..تو سر مست کننده تر از شراب سرخ قاهره...نرم تر از ابریشم ایران..و ظریف تر از حریر هندوستانی تو..به دنیا اومدی که منو از خود بیخود کنی عاشقتم!عاشقتم....

ولی کاش قلب ها و احساسات صدا داشتن..شاید اون وقت بکهیون متوجه میشد که داره خودش رو گول میزنه..چطور میتونست بعد از شنیدن این جملات ببینه که قلبش داره قفس سینه ش رو برای اون مرد سوراخ میکنه و همچنان ادعا بکنه که نه عشق رو باور داره و نه حتی حسی به اون مرد..؟!

" نباید دوباره از این خمرِ نشئه گَر بچشی چانیول نه...تو که‌ نمیخوای مثل یک معتاد یکبار بچشی و تا ابد از درد خماری به خودت بپیچی؟!این کارو نکن..فقط همینجا متوقفش کن"

همچنان که انگشت های پاهای بکهیون رو توی دست هاش گرفته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود توی دلش به خودش هشدار داد.اما این هشدار ها و احتیاط ها به هیچ کارش نمیومد تا زمانی که شخص مقابلش بکهیون بود..چرا؟!چون تمام این ها فقط به یک اشاره ی بکهیون بسته بود تا مثل دیوار های پوسیده ی یک قلعه در مقابل یک نسیم بهاری فرو بریزه...
و همینطور هم‌ شد..با بالا اومدن دست های بکهیون که انگار داشت به کمکشون از چانیول میخواست که به آغوش بکشتش ، چانیول بلافاصه بوسه ی کوتاهی به روی این پا و اون پاش زد و فورا بالا رفت تا محکم توی آغوش بکشتش...

+ پرستوی بال شکسته ی من..ابر بهاری من..چرا هرکاری میکنم نمیتونم ازت دست بکشم؟!چرا؟!

درحالی که تن برهنه ش رو سفت در آغوش کشیده بود و لای موهای باز و پریشانش نفس میکشید با همون صدای بغض آلودش توی گردنش گفت و بکهیون با فرو کردن دستش به لای موهای چانیول سرش رو بالا آورد و توی نگاه خیسش خیره شد..
چشم های درشت و سیاهش آبشارِ رو به خشکی و لب هاش رعشه ی بال بال زدن های پروانه ای رو به مرگ بود..
تمنای یک آغوش از بین میلیون ها آغوش موجود در اون جهان بی کران..مگه چه خواسته ی بزرگی بود که انقدر دور و ناممکن به نظر می‌رسید؟!

+ دوست دارم..همیشه خواهم داشت..همیشه..!

خیره به چشم هاش، روی لب هاش گفت و بعد از بوسه ی کوتاهی که در فاصله ی بین دو ابروش کاشت ، پایین تر رفت تا به مسیر بوسه هاش ادامه بده...

نوک بینی‌ش ، پلک راست ، پلک چپ و بعد گونه های راست و چپش..انگار که نخواد هیچ نقطه ی بوسیده نشده ای باقی بزاره...

+ تو برای من همون خنجری هستی..که به اسم مرهم درون زخمم پیچ و تابش میدم...تو مثل اون زهری هستی که به خیال سرمست شدن ، از یک جامِ شراب مینوشم...تو..مثل کاکتوسی هستی که با گلبرگ های لطیفم اونو در آغوش میکشم..تو منو نابود میکنی و این مسخره ست که من..دلم میخواد نابود بشم!

بوسه ی بعدیش رو با گریه به روی چونه ش زد و پایین تر رفت و در اون حین ، قطره اشکی که بعد از گفتن اون جملات از گوشه ی پلک بکهیون به پایین چکید ، شاید زیباترین و همزمان دلخراش ترین صحنه ای بود که در طول عمر از چشم هاش به دور مونده بود...

لب ها و زبون چانیول وجب به وجب در حال کشف و تصرف بدن گرم و عریان پسر زیرش بود.
بکهیون پلک هاش رو بسته و آروم گرفته بود تا بعد از مدت طولانی رنج و عذاب  ، آغوش آرامش رو احساس بکنه..چانیول میتونست این حس رو به خوبی بهش منتقل بکنه..
هر دو نفس نفس می‌زدن و صدای نفس هاشون تمام اتاق رو پر کرده بود..

_ آااه..

چانیول پوست گردن و ترقوه هاش رو گاهی آهسته و گاهی به تندی به دندان میکشید و آه و ناله های بکهیون کم کم داشت بلند میشد..
دست های کشیده و استخوانی‌ش رو با آز و ولع به سر مردِ روش فرو می‌برد و گاهی بی اختیار موهاش رو میشکید..
مرد بزرگتر به قدری با محکم و آهنگین پوستش رو میمکید که بکهیون قادر بود حتی فقط با گوش دادن به اون آوا های تحریک آمیز خالی بشه...
با حس لغزش دست های بزرگ و زمخت چانیول روی سینه هاش بی اراده قوسی به بدنش داد و سرش به عقب پرت شد...

یکی از سینه هاش گرفتار دستش و اون یکی گرفتار زبونش شده بود..چانیول نامنظم و غیرقابل پیش بینی جلو میرفت..گاهی به آرومیِ شنای قو روی آب ، زبونش رو به روی پستون هاش میکشید و گاهی به تیزی دویِ آهویی در کوهستان ، اون ها رو گاز میگرفت و با دست هاش فشارشون میداد..انقدر مکیده بودشون که کم کم سرخی های روی پوستش داشتن جاشونو به کبودی میدادن..

_ آااااه..هاااااه..

بکهیون بی وقفه ناله میکرد و داشت از شدت لذت زیر مرد بزرگتر به خودش میپیچید..به حدی تحریک شده بود که میتونست سفت شدن عضوش رو بدون دست زدن بهش احساس کنه...
چانیول مدام پایین و پایین تر میرفت..راه بین سینه تا نافش رو با کشیدن زبونش و زدن بوسه و مک های متوالی طی کرده بود و حالا نوبت به نافش رسیده بود..اون سیاه چاله ی جذاب نفس چانیول رو میبرید..
لیس آرومی به دورش زد و به تدریج حرکاتش رو سریع تر و شدید ترش کرد..

_آاااخ..ااااه..

+ تو لذیذ ترین چاشنی تمام زندگی منی که در طول عمرم چشیدم..کاش سرا پا زهرآگین بودی و می‌دیدی که چطور به میل خودم سرمیکشمت و برات میمیرم...بکهیونِ من..گوهرِ کبودین رنگِ من..قلب من..

چانیول که همزمان با گرفتن دو طرف کمر پسر زیرش توی دست هاش کاملا روی شکمش خم شده بود ، با زدن بوسه های ریز و رها کردن داغی نفس هاش به روی پوستش مدام با جملاتش که با صدای گرگ مانندش ترکیب کشنده ای رو ساخته بودند بکهیون رو تحریک میکرد..و این بار به حدی موفق عمل کرده بود که بکهیون به یکباره مثل پرنده از جا پرید و به لب هاش حمله ور شد..بوسه های محکم و عمیق دو طرفه ای بینشون شکل گرفت..دست های بکهیون به سفتی ، دور گردن چانیول حلقه شده بود و  دست های چانیول با توحش به ران و باسن بکهیون چنگ میزد..

بعد از یک پروسه ی بوسه ی طولانی همزمان برای نفس گرفتن ثانیه ای از هم جدا شدن و دوباره به هم برگشتن..و این بار چانیول زبان سر کش خودش رو از بین لب های بکهیون به داخل وارد کرد تا بتونه اون گوشت نرم و خیس و بوسیدنی داخل دهان معشوقش رو تصرف بکنه..بعد از یک کاوش گرم و لذت بخش کوتاهی بالاخره موفق به شکار شد و حالا وحشیانه تر از قبل بوسه میزد و میمکید..بکهیون بی قرارانه روی پاهای چانیول تاب میخورد و به نظر می‌رسید که داره تلاش میکنه با حرکات باسنش عضو چانیول رو تحریک بکنه..چانیولی که هنوز لباس به تن داشت به خاطر راست شدن عضوش و تنگی لباس زیرش به شدت داشت اذیت میشد و همین باعث شد که بالاخره صدای ناله های خودشم بلند بشه...

+ آااااه...بک‌..بکهیونی..آاااه..

_ آاااه..آاااخ..هااااه..

دست بکهیون بالاخره به سمت پایین تنه چانیول حرکت کرد و حالا داشت علاوه بر باسنش با دست هاش هم عضو مرد مقابلش رو می‌مالید.
بکهیون دفعه قبل اینطوری توی رابطه شون همکاری نکرده بود و الان که دیگه قرار بود آخریش باشه چانیول با دیدن این حرکاتش مدام به شانس خودش لعنت میفرستاد...چرا دقیقا باید این دفعه که قرار بود آخرین رابطه شون باشه بکهیون انقدر از خودش اشتیاق نشون میداد؟!

با جدا شدن از لب های چانیول ، بکهیون آب دماغش رو بالا کشید و بعد از خیره شدن توی چشم هاش به یک مدت کوتاه ، شروع به باز کردن بند شلوار و بعد لباس زیر مرد بزرگتر کرد...

چانیول گیج و کنجکاو به انتظار حرکت بکهیون نشسته بود‌‌..و اتفاقا بکهیون هم مثل همیشه توی غافلگیر استاد بود....

بعد از نمایان شدن عضو چانیول در مقابلش ماساژ کوتاهی بهش داد و دست آزادش رو به روی سینه ش فشار داد تا بهش بفهمونه که ازش میخواد دراز بکشه...اما چانیول محال بود بهش اجازه بده که عضوش رو داخل دهانش بکنه چون بکهیون هنوز وضعیت سلامتی خطرناکی داشت و اصلا دلش نمیخواست با این کار بازم بکهیون به سرفه بیوفته...
میخواست زبونش رو برای اعتراض کردن باز کنه اما بکهیون با یک حرکت دیگه غافلگیرش کرد‌.. و این بار چانیول کاملا خفه شد‌‌..

" چ..چیکار داره میکنه؟"

بکهیون چانیول رو کاملا روی سکو خوابوند و با پشت کردن بهش یکی از پاهاشو به اون سمت انتقال داد تا اینطوری عضو های جفتشون به دهان همدیگه برسه..( ارواح خدایان معبد به لرزه در آمدند 69_نویسنده)

چانیول حسابی از این حرکت بکهیون شوکه شده بود اما به حدی در اوجِ خواستنش بود که حتی یک درصد هم توان مخالفت باهاشو نداشت...
بکهیون اون زمان که توی زیرزمین اتاق چانیول تنها مونده بود نقاشی های چانیول رو که لای یکی از کتاباش مخفی شده بود دیده بود و از اونجایی که این حرکت رو تو یکی از اون نقاشی ها دیده بود حدس میزد که چانیول حتما باید خیلی دوسش داشته باشه...با اینکه برای اولین بار توی عمرش داشت چنین کاری میکرد و تقریبا هیچی ازش بلد نبود اما به حدی تحریک شده بود که میخواست هر طور که شده انجامش بده..مطمئنا به مرور ، بالاخره یاد میگرفت..اون که مثل چانیول خبر نداشت این بار قراره آخرین رابطه شون باشه :)

کمی آز آب دهانش رو روی عضو مرد بزرگتر ریخت و آروم آروم شروع به خوردنش کرد...

چانیول هم شوکه اما با اشتیاق روی بدن اون تکرارش میکرد..به هرحال اون قبلا هم این کارو برای بکهیون کرده بود و مثل اون نابلد نبود...

_ آااااه..آااااه...

بکهیون نمیتونست جلوی ناله هاش رو بگیره و صداش مدام بلند تر و بلند تر میشد چون چانیول حالا عضوش رو رها کرده و سراغ حفره ی لای باسنش رفته بود..
مرد بزرگتر تا جایی که حفره ی باسن پسرِ روش از سفید به سرخ تغییر رنگ بده مدام بهش لیس میزد و بکهیون تا جایی که خفه بشه عضو مرد زیرش رو تا انتهای حلقش فرو می‌برد و میمکید..

چانیول هراز گاهی زبونش رو به داخل حفره ی پسر کوچیکتر فرو می‌برد و بکهیون در مقابل همزمان که سر عضوش رو با زبونش می‌بلعید با دست هاش قسمت های پایینی ش رو می‌مالید و حتی گاهی این حرکت رو روی بیضه هاش هم پیاده میکرد...

ناله هاشون به اوج خودش رسیده بود و ترکیب صداشون باهمدیگه تمام فضا رو پر کرده بود..
با ورود انگشت های خیس چانیول به حفره ی باسن بکهیون ، پسر کوچیکتر این بار بجای ناله فریاد کشید..

_ آااااااح..آاااااااااااح...

اما چانیول میتونست تشخیص بده که این فریاد از روی درد نه بلکه از روی لذته..چندین بار انگشتش رو داخل باسن پسرک حرکت داد انقدر که به اندازه کافی جا باز شد و حالا سه تا از انگشت هاش به راحتی داخل باسنش حرکت میکردن...

+ بک..بکهیوناا..بر..برگرد...

با نفس های مقطع شده ش و صدایی که از شدت حشر کاملا دو رگه شده بود آهسته زمزمه کرد و بکهیون بلافاصله برگشت تا روی عضوش بشینه..

+ آااه!

بکهیون سریع و بدون کمک چانیول ، خودش  انجامش داد و با یک حرکت تمام عضو مرد زیرش رو به داخل باسنش فرو برد و همین باعث شد که چانیول به یکباره آه عمیقی بکشه و تمام بدنش از حجمه ی بزرگ لذتی که در یک آن واحد به وجودش تزریق شد ، سست شد و سقوط کرد...

_آاااااااه..آااااه..هاااه..آااخ..

بکهیون به آرومی روی عضو چانیول تاب میخورد و گه گاهی با دست هاش به لپ های باسن چانیول چنگ میزد..
چانیول هم بعد از وقفه ی کوتاهی که به حرکاتش داد بالاخره دستشو بالا آورد تا عضو بکهیون رو براش پمپ کنه...

در همین حین که جفتشون هم درحال لذت بردن از رابطه شون بودن..نگاه بکهیون به نقاشی مادرش روی دیوار افتاد و در فکر عمیقی فرو رفت...
اون در تمام بیست سال گذشته از عمرش هرگز به چیزی جز عذابی که مادرش به خاطر بی عرضگی پدرش کشیده بود فکر نکرده بود و حالا بعد از بیست سال داشت در مقابل نقاشی مادرش با یک مرد عشق بازی می‌کرد و این باعث می‌شد تمام وجود بکهیون از شدت عذاب وجدان آتیش بگیره..اما چیزی که موجب ناراحتی بیشترش میشد این بود که اون در حین داشتن عذاب وجدان باز هم نمیتونست عشق و لذتی که اون مرد بهش پیشکش میکرد رو رد بکنه..اون حتی با وجود همه ی نامهربونی هاش برای چانیول..باز هم در اعماق قلبش..یک‌ حس خواستنی نسبت بهش داشت و هیچ جوره نمیتونست اینو منکر بشه..حداقل توی قلب خودش...

_آااااه...آااااه...

با اینکه همزمان از ناراحتی برای مادرش اشک میریخت اما با برخورد عضو چانیول به نقطه ی حساسش آه بلندی کشید و چانیول وقتی متوجه شد که بکهیون به اوج نزدیک شده با حس لرزش خفیفی توی بدنش به حرکات دستش که به دور عضو بکهیون پیچیده بود و کمرش که زیر بکهیون بود به حرکاتش سرعت بخشید و بلافاصله بکهیون به اوج رسید
بخاطر پمپ هایی که چانیول به عضو پسر کوچیکتر میزد کام لزجش با فشار محکمی به روی شکمش ریخت و چانیول با حس کردن گرمای کام بکهیون به روی شکمش این بار با جنون بیشتری از قبل از سرجاش بلند شد تا جهتشون رو تغییر بده..
در کسری از ثانیه چانیول بکهیون رو بدون اینکه ازش خارج بشه به روی پهلو خوابوند و با بالا گرفتن یکی از پاهاش شروع به زدن ضربه های وحشیانه ی خودش کرد...انقدر با قدرت و سرعت که بکهیون با هر ضربه یک وجب جا به جا میشد..

چانیول همزمان هم ناله میکرد و هم گریه..ولی بکهیون که نمیتونست دلیل گریه هاشو بفهمه کاملا گیج شده بود و با نگرانی به چشم هاش نگاه میکرد...

+ آاااااه...آاااااه!

تا اینکه بالاخره خودش هم به اوج رسید و تماما خودش رو درون پسر زیرش خالی کرد...
نفس هاش هم درست مثل تپش های قلبش پر قدرت و نامنظم شده بود و این وسط گریه های عجیبش بود که  مدام داشت شدت میگرفت...

بدون اینکه از بکهیون خارج بشه با سر به روش خم شد تا بوسه ای به لب هاش بزنه اما قبل از اینکه لب هاش به لب های بکهیون برسه با صدای بلندی که بکهیون هرگز نشنیده بود شروع به ضجه زدن کرد...

+آااااااا..آااااااا..

بکهیون واقعا داشت نگران میشد..خودش رو به زحمت از چانیول جدا کرد و از سر جاش بلند شد تا بفهمه مرد مقابلش چرا داره گریه میکنه...اما متاسفانه چون نمیتونست حرف بزنه به تنها قدرتی که براش باقی مونده بود متوسل شد..دست هاش..بازوهای چانیول رو توی دست هاش فشرد و بعد با گرفتن چونه ش سرش رو بالا آورد تا با اشاره ازش دلیل گریه هاش رو بپرسه..که چانیول بعد از دقایق طولانی بالاخره به حرف اومد...اما گیج کننده تر از همیشه...

+ بچه که بودم..مادرم در رابطه با عشق..یه داستان کوتاه و خیلی قشنگ برام تعریف می‌کرد..اون میگفت..یه روز سه تا دوست با اسم های قدرت..ثروت..و عشق باهمدیگه وارد یه جنگل تاریک میشن و برای اینکه توی تاریکی شب همدیگه رو گم نکنن..نشانه هایی از خودشون رو به هم میگن..قدرت گفت..هرجا که صدای ضرب و شتم و سلاح شنیدین..من اونجام..میتونین منو اونجا پیدا کنین...ثروت گفت..هرجا که صدای برخورد سنگ های طلا به همدیگه رو شنیدین من اونجام..میتونین منو اونجا پیدا کنین...اما عشق..عشق گفت..مبادا...مبادا که منو گم بکنین...چون اگه منو گم کنین..دیگه هیچوقت نمیتونین پیدام کنین..مادرم..مادرم همیشه بهم میگفت..مبادا که یک روز وقتی عشق رو پیدا کردی به خودت اجازه بدی که گمش کنی..چون اگه گمش کنی..دیگه محاله که یکبار دیگه بتونی پیداش کنی..من...من به خاطر همین موضوع..هر اتفاقی هم که افتاد..بازم کنارت موندم و حتی الانم..حتی الانم حاضر نیستم که به هیچ قیمتی رهات کنم‌بکهیونااا ولی...ولی...

ولی ادامه ی حرف هاش به حدی براش تلخ بودن که اون حتی نمیتونست به روی زبون جاری شون بکنه...لعنت..اون حتی توی خوابش هم نمیدید ، اونی که یه روز قراره این عشق رو ترک بکنه خودش باشه...!
دوباره ضجه زد و با فریاد های بلندی که از دردِ قلبش میکشید از سرجاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت...

" من...من..دوست دارم چانیولا...دوست دارم"

باورش سخت بود اما بکهیون بالاخره اینو پذیرفت و به خودش اعتراف کرد..اون عاشق چانیول بود و آرزو میکرد کاش الان میتونست به زبون بیارتش..اما چه حیف که حتی الان که بالاخره قلبش به حرف اومده بود زبونش جلوی اعترافش رو میگرفت...

فریاد محکمی زد و با گریه  هرچیزی که دم دستش‌بود رو به روی زمین پرت کرد..حالا دلیل گریه های جفتشون یک چیز بود.."هم"

***

_ احمق..میدونستم بالاخره یه جایی گند میزنه‌‌..از اولشم توانایی های لازم برای جانشینی رو نداشت...

صبح شده بود و وانسو برای گزارش خبر های جدید به دخترش به اقامتگاهش در قصر اومده بود..ناگیونگ با تاسف سری تکون داد اما لبخندی که به لب داشت اینطور نشون نمی‌داد که ناراحت باشه..

+نمیدونم از بخت بد شاهزاده ست یا از خوش شانسی ما..اما اون دستمال تقریبا بیش از نصف ماجرا رو به ضررش تموم کرد...

_ هیچکدوم..از زرنگی برادرزاده خودتونه!

ناگیونگ با پوزخندی دندان نما گفت و مرد مقابلش با تعجب ابرو هاش رو به هم دوخت..

+ چی؟!چانیول؟!

_ شما که خونه نبودین اومد.‌.توقع نداشت منو اونجا ببینه بخاطر همین خیلی مضطرب شد..اما من جلوشو نگرفتم و بهش اجازه دادم چیزی که برای بردنش اومده بود رو ببره!

+منظورت اینه که..اون دستمال...مال چانیوله نه شاهزاده؟!

_ نه اینطور نیست..من نمیدونم برادر چطوری تونسته دستمال شاهزاده رو به دست بیاره اما..اون دستمال قطعا مال خود شاهزاده ست..چون برادر وقتی داشت از اتاقش خارج میشد من دیدم که دوتا از اون دستمال توی دستش بود!

+هووووف خیالم راحت شد..چون چانیول امروز قطعا قراره بخاطر اینکه جفت اون دستمال رو داره توی دادگاه بازجویی بشه..اگه اون دستمال مال شاهزاده نبود چانیول توی دردسر بدی میوفتاد!

_ نگران نباشین پدر..برادر خیلی زرنگتر از اون چیزیه که فکرشو بکنین..!

+ درسته.. و از این بابت خوشحالم..چون با این حساب میتونم حدس بزنم که همه ی این نقشه ها کار شاهدخت چه‌یونگ به همکاری چانیول بوده...

_ اما این همزمان میتونه نگران کننده هم باشه..چه‌یونگ اگه همینطوری پر قدرت پیش بره..به زودی جایگاه خودش رو به عنوان امپراطور بعدی تثبیت خواهد کرد و این اصلا چیزی نیست که برای ما خوشایند باشه..باید یه فکر کاملا جدی براش بکنیم!

+ بانوی من...من باید به دیدار امپراطور برم...به من اجازه ی رفتن میدین؟!

_ اوه..البته..هرچند..منم یکم بعد باید به دیدار ایشون برم اما..فکر میکنم این بهتره که جدا از همدیگه به ملاقاتشون بریم..چون‌ من..قراره یه خبر خیلی خوب به ایشون بدم..!

+ خبر خوب؟!چه خبری؟!

مرد میانسال با کنجکاوی پرسید اما ناگیونگ با زدن لبخندی مرموزانه سکوت کرد..اون هم،‌ همزمان با چه‌یونگ که داشت تلاش می‌کرد گانگ‌هیون رو از دور خارج کنه ، درتلاش بود که طبق قولی که به امپراطور داده بود با رو کردن دست ملکه بیگناهی ملکه سابق رو اثبات بکنه و برای رسیدن به این مهم از انجام هیچ کار ممکن و ناممکنی دریغ نمیکرد..

حالا پدرش باید منتظر میموند تا ببینه قدم بعدی دخترش برای رسیدن به این هدف چیه..!

***

_ یعنی تو داری میگی بکهیون میدونست اون مردی که تو رو باردار کرده  شاهزاده گانگ‌هیونه و تو هیچوقت اینو به من‌ نگفتی شی‌اووووون؟!!!

یودال با خشم ترسناکی به روی خواهرش فریاد کشید و شی‌اون که داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت با مظلومیت جواب داد..

+ آرهههه..ولی هیچوقت بهم اجازه نداد اینو به کسی بگم و حتی ازم قول گرفت که هرگز به هیچ قیمتی این موضوع رو برای اینکه از گانگ‌هیون انتقام بگیرم برای همه فاش نکنم...چون اون معتقده که کورو بیگناهه و اگه این حقیقت رو که یک بچه ی طرد شده ست بفهمه قلبش می‌شکنه..بخاطر کورو ازم قول گرفته بود که هرگز این راز رو برای کسی فاش نکنم...!

یودال با توی دست گرفتن نامه ای که به ظاهر یک دستور از گانگ‌هیون به شی‌اون بود و حتی مُهر شخصیش هم در پای نامه به چشم میخورد نفس عمیقی کشید و بعد از سکوت طولانی‌ای اینطوری سکوتش رو شکوند..

_ اما من امروز‌‌..اینطور فکر میکنم که تو باید قولی که در این مورد به بکهیون دادی رو بشکنی شی‌اون...!

+چی...؟برای چی؟!

شی‌اون به شدت از شنیدن حرف برادرش جا خورد چون اینطور فکر میکرد که اگر ثابت بشه گانگ‌هیون فرزندی داره همه چیز به نفع اون خواهد شد..پس چرا یودال داشت چنین حرفی بهش میزد؟!

_ تو باید به دادگستری پایتخت بری و این حکم رو به اون ها نشون بدی!

+ اما..اما برادر..مگه این..به نفع اون آدم نیست؟!

_ اگر همه ی واقعیت رو بهشون بگی.‌.البته که نه...!

+ منظورتون از همه ی واقعیت چیه؟!

_ بهشون بگو‌..که شما دوتا کجا‌..چطور..و سر چه ماجرایی باهمدیگه آشنا شدین و تو فرزندشو به دنیا آوردی...!

+ چی؟یعنی....

_ اگه اون اتفاق توی ژاپن..و درست زمانی که تو توی اقامتگاه ملکه لیانا مشغول به کار بودی ، افتاده..پس من خیلی خوب میتونم حدس بزنم که اون مارمولک با چه هدفی به هیان رفته بوده...

شی‌اون که انگار تمام اون مدت با دونستن واقعیت پشت اون کار گانگ‌هیون سکوت کرده بود..با شنیدن حرف های یودال در اون باره احساس شرمندگی شدیدی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت...

_ شی‌اون..من نمی‌دونم عشق برای تو دقیقا چه معنایی داره...اما اگه من به جای تو باشم..میرم و همه این حقایق رو فاش میکنم..چون نابودی اون آدم دقیقا همون چیزیه که کسی که تو ادعا داری عاشقش هستی چندین ساله که داره براش تلاش میکنه...

+پس..پس کورو چی میشه؟!

_ من درک میکنم اگه تو بخاطر پسرت ..سالها این راز رو پیش خودت پنهان کردی..هرچند اگه این راز همون موقع برملا میشد احتمالا تو نمیتونستی چیزی رو به کسی ثابت کنی اما الان..الان میتونه ضربه ی آخری باشه که اون آدم شرور و مادرش رو زمین میزنه..پس ازت خواهش میکنم..که وظیفه خودت رو در مقابل بکهیون ادا کنی..بهت قول میدم هر اتفاقی هم که بیوفته..من از پسرت محافظت خواهم کرد و اجازه نخواهم داد بخاطر اشتباهات پدرش و یا حتی احتمالا بخاطر نبود تو..کوچکترین آسیبی بهش برسه..قول میدم..پس..پس انجامش بده شی‌اون..انجامش بده!

معلوم نبود که گانگ‌هیون در مدتی که توی ژاپن بوده و با شی‌اون رابطه برقرار کرده چه هدفی داشته که الان یودال به قطع مطمئن بود اگر اون ماجرا فاش بشه قطعا گانگ‌هیون و مادرش برای همیشه نابود خواهند شد اما هر چیزی که بود حتی برای خود شی‌اون هم اعترافش بسیار نگران کننده و خطرناک بود وگرنه یودال توی صحبت هاش این احتمال که ممکنه اتفاقی برای خود شی‌اون بیوفته رو مطرح نمیکرد..اما به نظر می‌رسید شی‌اون بخاطر بکهیون تصمیم گرفته بود که این کار رو بکنه..حتی اگه قرار بود این اعتراف برای خودش به گرون ترین شکل ممکن تموم بشه...

***

امپراطور به همراه پارک وانسو و ولیعهد وانگهونگ بالای یک بام توی قصر به صحبت نشسته بودن و به ظاهر منتظر فرا رسیدن زمان اجرای دادگاه گانگ‌هیون بودن که با سر رسیدن ناگیونگ بحثشون رو تموم کردن...

_ امپراطور...

+آه بانو پارک..شما اینجا چیکار میکنین؟!

ناگیونگ به امپراطور تعظیم کرد و جلو رفت اما تا اومد که به ولیعهد جوان گوریو که مهمان مخصوص امپراطور بود هم ادای احترام بکنه با دیدن چهره ی آشنای اون به قدری شوکه شد که بی اراده قدمی به عقب برداشت..

" چ..چی؟اون..اون همون نگهبانه هونگ‌سو نیست؟"

اما وانگهونگ که به خوبی میدونست اون دختر دیر یا زود بالاخره به هویت واقعیش پی خواهد برد اصلا نترسید و با یک لبخند گرم و حرص دهنده از سر جای خودش بلند شد تا به ناگیونگ ادای احترام کنه..

× از ملاقاتتون صمیمانه ابراز خوشحالی میکنم بانوی من...من پسر ارشد امپراطور کبیر گوریو ، وانگ‌هونگ هستم..

+بله درسته ایشون ولیعهد کشور گوریو هستن..و ایشون هم همسر من..دختر جناب نخست وزیر پارک وانسو، پارک ناگیونگ!

ناگیونگ به حدی شوکه شده‌بود که نمیتونست و حتی شاید حواسش هم نبود که باید نگاه بهت زده ش رو فورا از روی اون مرد جوان برداره...و اون نگاه متحیر، به حدی طولانی شد که خود وانگهونگ مجبور شد با درشت کردن چشم هاش و زدن یک لبخند تصنعی با دستش بهش اشاره بکنه که باید بشینه...اما ناگیونگ باز هم در همون حالت باقی بود و داشت با چشم های از حدقه بیرون زده و ابروهای به هم دوخته شده سر تا پای قیافه ی مرد مقابلش رو بر انداز میکرد..تا اینکه بالاخره پدرش به حرف اومد‌‌‌‌‌...

* بانو پارک..اتفاقی افتاده که این وقت روز به اینجا اومدین؟!

_ ها..؟چی؟آره..منظورم اینه که بله!

+ چه اتفاقی افتاده؟!

به ظاهر به بحث برگشته بود اما فکرش همچنان درگیر شوکی بود که بهش وارد شده بود..بخاطر همین هنوز هم داشت با توپوق حرف میزد...

_ خ..خب..را..راستش من به اینجا اومدم..به اینجا اومدم که یه خبر خوب به امپراطور بدم..

+خبر خوب؟!چه خبری؟!

_ خ..خب راستش من عالیجناب‌‌‌..م..ممن.

*‌ چیشده دخترم؟!بهمون بگو..!

_ من امروز...متوجه شدم که..ب..باردارم!

+چی؟!!!!!!

وانگهونگ که درحال خوردن آب بود با شنیدن این حرف آب توی گلوش پرید و شروع به سرفه کرد...

امپراطور و وانسو هر دو به یک اندازه از شنیدن این خبر شوکه شدن اما خوشحالی‌ای که توی نگاه وانسو بود هیچ همخوانی‌ای با بهت زدگی و گیجیِ توی نگاه امپراطور نداشت...اما چرا؟!

* امپراطور..بهتون تبریک میگم..شما براى بار سوم پدر خواهید شد..

وانسو خوشحال و خندان رو به امپراطور تبریک گفت و وانگهونگ هم که به نظر می‌رسید این خبر بیشتر از اینکه شوکه ش کرده باشه کمی حالش رو گرفته با لحنی که هر چیزی به جز خوشحالی درونش موج میزد برای امپراطور تعظیمِ سر کوتاهی کرد و تبریک گفت..

×بهتون تبریک میگم عالیجناب..!

لعنت..این بیشتر از تبریک شبیه به یک فحش ناموسی بود‌...چه معنی میداد که یک مرد تقریبا ۵۰_۶۰ ساله صاحب یک نوزاد بشه؟!

+ آه..راستش من واقعا خیلی شوکه شدم..نمیدونم چطوری باید واکنش نشون بدم...!

_ سرورم..شما خوشحال نشدین؟!

+چرا..چرا...اما خب..بخاطر اتفاقاتی که از دیشب تا الان درحال رخ دادنه..یکم روحیاتم به هم ریخته..این واقعا خبر مسرور کننده ایه..بهتون تبریک میگم بانو پارک و جناب نخست وزیر...تبریک میگم!

_ خب راستش من به اینجا اومدم تا اگه امکانش هست...به همراه همدیگه برای شکر گذاری این اتفاق خوب به معبد بریم...اما انگار..!

+آه متاسفم..فکر نمی‌کنم الان بتونم از قصر خارج بشم چون تقریبا یک ساعت دیگه باید برای اجرای دادگاه گانگ‌هیون به دادسرای قصر بریم اما...اگر براتون فرقی نمیکنه که دقیقا به چه معبدی بریم..میتونیم‌ برای شکرگذاری به یکی از معابد داخل خود قصر بریم..هان؟نظرتون چیه؟!

_ اشکالی نداره سرورم...پس اگه براتون زحمتی نیست..همین الان بریم!

+ بسیار خب..منو ببخشید آقایون..توی دادسرا میبینمتون..

امپراطور با خداحافظی از وانسو و ولیعهد وانگهونگ از جای خودش بلند شد و به همراه ناگیونگ به راه افتادن تا به یکی از معابد داخل قصر برن..اما بدا به این شانس که در اون لحظه..اولین معبدی که سر راهشون قرار گرفت دقیقا همون معبدی بود که بکهیون داخلش پنهان شده بود...
هنوز چند قدمی به رسیدنشون مونده بود که امپراطور ناگهان دست ناگیونگ رو گرفت و به خودش نزدیک تر کرد تا ظاهرا چیزی در گوشش بهش بگه...

+ این دیگه چه بازیه؟!من حتی بهت دست هم نزدم..چرا داری چنین دروغ بزرگی رو به همه تحویل میدی؟!بگو چه نقشه ای داری؟!

_ نگران نباشین قربان‌‌..فقط آروم باشین و باهام همکاری کنین..به زودی خواهید فهمید که برای چی چنین بازی‌ رو راه انداختم...!

صدای ناگیونگ میلرزید و این نشون میداد که به شدت مضطربه اما اون آدمی نبود که سر چنین مسائلی استرس بگیره و اجازه بده که ترس ، به این راحتی به بدنش غالب بشه..مشخصا این لرزش صدا مربوط به چیز دیگه ای بود..چیزی که تا این حد اونو به هم ریخته بود هویت واقعی اون نگهبان گستاخ بود که  متاسفانه ناگیونگ راز خیلی بزرگی رو از خودش به دستش داده بود و حالا داشت به این فکر میکرد که چطور باید این گندی که زده رو جمعش بکنه تا مبادا همه ی نقشه هاش بر علیه خودش کار بکنه...!

~~~

بکهیون داروهاش رو خورده بود و داشت ظرفشون رو جمع میکرد تا به آشپزخونه برشون گردونه که ناگهان‌با شنیدن صدای زنگوله ی معبد ، از تعجب چشم هاش درشت شدن..

" کی داره زنگوله معبدو میزنه؟"
"امکان نداره چانیول باشه"
" نکنه خواهرم به اینجا اومده؟"
"اما...اما اگه کس دیگه ای باشه چی؟!"
" باید قایم بشم..باید قایم بشم"

ظرف های توی دستش رو فورا پشت تندیس بزرگی که روی محراب قرار داشت پنهان کرد ولی چون خودش بزرگ تر از چیزی بود که بتونه پشت تندیس پنهان بشه از جاش بلند شد و با نهایت سرعت به سمت در انباری که دقیقا مقابل در ورودی اتاق محراب قرار داشت دوید تا بره و داخل انبار پنهان بشه اما...
متاسفانه در همان حین درِ ورودی اتاق محراب باز شد و ناگیونگ و بکهیون از دو طرفِ داخل و خارجِ در ، باهمدیگه چشم تو چشم شدن..!

***

Continue Reading

You'll Also Like

3.5K 649 25
کاپل: هونهان ژانر:امگاورس. امپرگ. رمنس. انگست. اسمات نویسنده:Mahi01 روزهای آپ: جمعه‌ها سایت آپلود: Www.exohunhanfanfiction.blogfa.com کانال تلگرام:...
314K 9.5K 40
"Kookie i'm sorry ,I promise to never hangout or look at any body else the way I look at you " #topkook #bottomtae
207K 4.3K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
407K 14.8K 54
A college love story where Jungkook falls in love with new student Kim Taehyung, but taehyung didn't like Jungkook in first place, as their initial m...